eitaa logo
عکس هایی از حاج قاسم سلیمانی
40 دنبال‌کننده
2هزار عکس
675 ویدیو
24 فایل
کانال ما از زمان شهدات سردار تاسیس شده چند سالی فعالیت نداشتیم وای قرار دوباره فعالیت کنیم کپی با ذکر منبع حلال 💢
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 سال ۹۲ خدا علی را به ما هدیه داد. ابوالفضل بعد از به دنیا آمدن علی حال خاصی پیدا کرده بود. حالی که حتی برای من ناشناخته بود. چشم‌هایش جور خاصی شده بود و برق شادی به وضوح توی نگاهش پیدا بود. نامش را دوتایی انتخاب کردیم. حس پدرانه‌اش بی‌نظیر بود. این‌قدر علی را دوست داشت که گاهی من برابر این حجم علاقه، کم می‌آوردم. البته ابوالفضل نسبت به من و همه اعضای خانواده‌اش فوق‌العاده عاطفی بود ولی جنس علاقه‌اش به علی جور دیگری بود. به روایت همسر مکرم 🖥جنات فکه @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹
🌱  مقید بود که حتما اربعین را کربلا باشد؛ تحت هر شرایطی. اربعین سال ۹۲ مصادف با ماه آخر بارداری‌ام بود. ابوالفضل با تمام مسئولیت‌پذیری و علاقه‌ای که نسبت به من داشت گفت: خانم، خودت بهتر می‌دونی اربعینِ. باید برم. نمی‌تونم کاریش کنم. شما رو می‌سپارم به حضرت زهرا و حضرت اباعبدالله. می‌رم و ان‌شاء‌الله برمی‌گردم. می‌شناختمش. برنامه‌ریزی کل سالش برای اربعین بود. این‌قدر شوق رفتن داشت که دلم نیامد بگویم نه. رفت و چند روز قبل از به دنیا آمدن علی برگشت. به روایت همسر مکرم 🖥جنات فکه @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹
🌱 یک سال رفت و آمد تا راضی شدند او را اعزام کنند. ۲۴ خرداد سال ۹۵ اعزام شد. چند روز بود یک نگرانی گنگ توی وجودم افتاده بود. من عادت نداشتم وقتی ابوالفضل محل کارش بود با او تماس بگیرم مگر این که ضرورتی پیش می‌آمد ولی چند روز آخر حالم طوری شده بود که مدام تماس می‌گرفتم و چند کلمه‌ای صحبت می‌کردم تا آرام می‌شدم. اذان ظهر را تازه گفته بودند که تلفن زد. گفت: خانوم، من ساعت سه راهی‌ام. یک ساک کوچک برام آماده کن. تا برود با مادرش خداحافظی کند، ساک را برایش بستم. اشک می‌ریختم و وسایلش را توی ساک می‌چیدم. اصلا آن روز توی حال خودم نبودم. با عجله آمد خانه. فرصت نبود یک دل سیر او را ببینم. برادرم آمده بود تا ابوالفضل را تا قرارگاه ببرد. دوست داشتم من هم برای بدرقه‌اش می‌رفتم ولی راضی نشد. می‌گفت : بعضی از بچه‌هایی که از شهرستان آمده‌اند، با ما اعزام می‌شوند. آن‌ها تنها هستند. خوب نیست شما تا آن‌جا بیایید. بعد هم اگر بیایی، خداحافظی برایم سخت‌تر می‌شود. علی آن‌قدر گریه کرد که مجبور شد او را با خودش ببرد. دم رفتن، ابوالفضل خیلی سخت اشک ‌ریخت. سرم را به سینه‌اش چسباند. اشک‌هایش می‌ریخت روی سرم. دیدم چقدر دارد خداحافظی برای جفت‌مان سخت می‌شود. سرم را از سینه‌اش جدا کردم. گفت: خانوم، از این به بعد فقط خودت برای زندگیت تصمیم بگیر. سفارشش همین بود. این را گفت و رفت...😔💔 به روایت همسر مکرم 🖥جنات فکه 📸میزان آنلاین @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹
🌱 دو روز بعد از شهادتش او را توی معراج ‌دیدم. صورتش آرام بود مثل همیشه. فقط گفتم: ابوالفضل، شهادت مبارکت باشه. نوش جانت. تو لیاقتش رو داشتی. چیزی نمانده که دوری‌مان یک ساله شود. فقط خدا می‌داند توی این مدت چه روزها و شب‌های سختی به من و علی گذشته. «دلتنگی و بی‌قراری» توصیف یک لحظه رنجی است که از دوری ابوالفضل می‌کشم. خوابش را دیدم. همان‌طور که همیشه بود، آمده بود خانه خودمان. آرام و مهربان علی را بغل کرد. گفتم: ابوالفضل! خیلی دلم برات تنگ شده. خیلی به من و علی سخت می‌گذره! نگاهش را از صورتم گرفت و گفت: از دل من خبر نداری! نگاهش که کردم، غم عالم نشست روی شانه‌ام. صدای مردانه‌اش توی گوشم زنگ ‌خورد. روز خواستگاری‌ام گفته بود: من دوست دارم مرگم شهادت باشد. آن‌قدر محکم از آرزویش گفت که انگار شهادت برای او یک سرنوشت و سرانجام محتوم بود. گفت: من توی سن پایین به شهادت می‌رسم. ابوالفضل راست گفت. همسر جوان ۳۲ ساله‌ام در اوج جوانی شهید شد. به روایت همسر مکرم 🖥جنات فکه @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌹