.
گفتم: شمابامادرشهید نسبت دارید؟
فرمودند:بله.خواهرشونم.گفتم :میشه یه چیزی بگم،. به مادر شهید برسونین؟یکدفعه مادرجان سمت خواهرشان برگشتند و چیزی به ایشان گفتند.
خواهرشان گفتند:برو جلو بشین. حرفتو به خودشون بگو. میخوان ببیننت. برای یک لحظه حس کردم قلبم ایستاد و دوباره با سرعتی بیشتر از قبل شروع به تپیدن کرد. جلو رفتم و کنار مادر نشستم. گریه مجال صحبت نمی داد. دستهای سردم را با دستهای گرم خود فشردند و صبر کردند آرام شوم. با بیچارگی سلام کردم و تسلیت گفتم.آنقدر از اتفاقات آن شب بهت زده بودم که نمی توانستم درست حرف بزنم.داستانی که تا الان نقل کردم را برای مادر جان گفتم. تمام مدت دستم را نوازش میکردند و با حوصله تا آخر گوش دادند.آخر کلام گفتم: به من گفتن کلید حل مشکلم دست شماست. شما رو حضرت معصومه سر راه من گذاشتند.مادر جان بغض کردند و گفتند: من که کسی نیستم. بعد از لحظه ای تامل به عکس شهید اشاره کردند و گفتند:
♦️" حسن تحویلش بگیر! "♦️
همین!تمام شد تمام غمهای دنیا. در قلب زمستان، تمام قلبم غرق در گرما و نور امید شد. مادر مرا به حسن آقا سپرد.
—— ادامه دارد . . . ——
🔺عکس ارسالی از حضور مادر گرامی شهید،دست در دست یکی از مهمانان حسن عزیز،کنار مزار شهید. عکس مربوط به آن شب و این خاطره نمیباشد.
#ارسالی | #قسمت_سوم
#نگاه_عمه_جان | #وساطتت_حسن
ڪانال "شهیدحسنمختارزاده"
•🌱•
[ https://eitaa.com/joinchat/475726088C2e997a476a ]
هدایت شده از قرارگاه فرهنگی شهید حسن مختار زاده
.
••روايتـــــِ ديدارِ اول ،
دیدار با همسر گرامی شهید غلامرضا بابانسب ••
🔹قسمت سوم🔹
از صحبت هایشان متوجه شدم که کل زندگی مشترکشان با شهید خلاصه میشود در 8 ماه. . . که دوماه از آن را در همان فریدون کنار (شهری در شمال کشور) و 6ماه دیگر را در شهر قم کنار هم روز ها را سپری کرده اند .شهید عزیز طلبه بوده اند و در قم درس طلبگی می خوانند . . .
از ایشان از نحوه آشنایی شان با شهید پرسیدم و با همان لبخند برایمان از آشنایی با شهید می گفتند . . .
مادرشان با مادر شهید رفیق بوده اند .یک روز که شهید همراه مادرشان برای خواستگاری رفته بودند، بعد آنجا به خانه ایشان می آیند ، اما نه به نیت خواستگاری . . . خب مادرانشان با هم دوست بوده اند . . . و قرار بوده است که بعد آنجا به جای دیگری برای خواستگاری بروند که همانجا شهید ، همسرانشان را می بینند و از آنجا به بعد میشوند برای هم . . .
🌿ادامه دارد . . .
#روایت_دیدار | #قسمت_سوم
#شهید_غلامرضا_بابانسب
🍃 قرارگاه فرهنگی شهید حسن مختارزاده
- [ https://eitaa.com/gharargah_shmokhtarzadeh ]
شهید حسن مختارزاده
. ♦️ روایتی از وداع با شهید دهه هشتادی، حسن آقای مختارزاده در معراج شهدای تهران . . . ♦️ ▫️✨| دورش
.
♦️ روایتی از وداع با شهید دهه هشتادی، حسن آقای مختارزاده در معراج شهدای تهران . . . ♦️
▫️✨|چشمها سرخ، صورتها نمدار، شانهها لرزان. هر که را که میبینم حال و روزش همین است. صدای یا زهرا(س) میآِید و حسن از میان آن شلوغی برای وداع اختصاصی با مادرش دعوت میشود. مداح زمزمه میکند:« جوانان بنیهاشم بیایید. علی را بر در خیمه رسانید. خدا داند که من طاقت ندارم علی را بر در خیمه رسانم!» لرزشهای شانه پدرش شدت میگیرد، گویی حرف دلش را به زبان آورده باشند. یک عمر روضه برایش مجسم میشود. یک عمر روضه علیاکبر که شنیده. دهههشتادیها میآیند و حسن را بدرقه میکنند . . . |✨▫️ منبع :فارس
🔸بخش سوم
ادامه دارد . . .
#روایت_وداع | #قسمت_سوم
#معراج_شهداء
ڪانال "شهیدحسنمختارزاده"
•🌱•
[ https://eitaa.com/joinchat/475726088C2e997a476a ]