eitaa logo
شهید حسن مختارزاده
2هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
82 فایل
💠 کانال رسمی طلبه بسیجی شهید #حسن_مختارزاده 💠 تحتِ اشراف خانواده شهید ولادت: ۲۶ مرداد ۱۳۸۰ شهادت: ۱۸ آذر ۱۴۰۱ 📍مزار شهید: حرم مطهر حضرتِ فاطمه‌معصومه (سلام الله علیها)،صحن امام رضا(علیه السلام)،مقبره الشهدا - ارتباط با ما: @zeinab1531
مشاهده در ایتا
دانلود
✨. نمی‌دانم قصه را از کجا آغاز کنم. چند وقتی می شود که حاجتی دارم. هرچی دعا و نذر و نیاز می‌کنم حل نمی شود. انقد از خدا ناامید شده بودم که اگر درست به موقع به دادم نمی‌رسید، شاید از دین بر میگشتم. _________ حدودا آخر های آذر ماه ١۴٠١ بود. آنقدر خسته بودم و صبرم تمام شده بود ک عاقبت به حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) پناهنده شدم.اما اینبار فقط برای شکایت.گفتم: یا رسول الله بهت شکایت میکنم از فرزندانت. هر چقدر التماس کردم، بی جواب برگشتم. ما بنده ها غیر از شما کسی رو نداریم. خود خدا گفت صداش کنیم که جواب بده. پس کجایین چرا هیچکس جوابمو نمیده؟ اینهمه اومدم و رفتم و همه کار کردم. این بار آخریه که میام. یا همین امشب تو همین حرم یکی رو می زارین جلوی راهم ک مستقیم بهم بگه کلید مشکلم دست کیه ‌؛ یا می‌رم و می‌شم یه آدمی ک حتی خودمم، خودمو نشناسم. با حال خراب توی صحن برگشتم. راه می‌رفتم و گریه می‌کردم . تک تک صورت ها رو از نظر می گذراندم و منتظر بودم که کسی بیاید و جواب خواسته ام را اجابت کند. صدای مداحی و روضه در صحن طنین انداخته بود و دل آشفته ی مرا بی تاب تر می کرد. با خودم فکر می‌کردم: (که چه شرط محالی گذاشتم. بعیده کسی رو سر راهت قرار بدن. مگه تو کی هستی؟ چیکار کردی براشون؟) خیلی منتظر ماندم و راه رفتم. یکی دو ساعت گذشت. دیگر خسته شده بودم و نا امید. به سمت در خروجی رفتم. دم در ایستادم و برای آخرین بار خدافظی کردم. می دانستم این بار آخر است. . . | | ڪانال "شهیدحسن‌مختارزاده" •🌱• [ https://eitaa.com/joinchat/475726088C2e997a476a ]
. ✨دلم بد جوری شکسته بود و حس آدم های طرد شده را داشتم.با چشمهایی که در حال باریدن بود، به گنبد عمه جان خیره شدم و گفتم: من دارم میرما...جوابمو نمیدی؟برگشتم و عزم خروج کردم که یکدفعه کسی روی شانه ام زد. به سمت او برگشتم. گفت: 🌱اینجا یه شهید تازه دفن کردن. اونجا [ با دست نقطه ای را نشان داد.] همونی که نوشته مقبره الشهدا. مادرش کنارش نشسته. همین الان برو پیشش.🌱 یکباره انگار زمان ایستاد. حس میکردم صدایی نمی‌شنوم. قلبم انگار نمی زد. آنقدر شوکه شده بودم که نمی دانستم چکار کنم. تنها با بهت به گنبد حرم خیره شدم.به خودم که آمدم، صاحب خبر نبود. هرچه اطراف را نگاه کردم او را نیافتم. غیب شده بود انگار.با چشمهایی که در حال باریدن بود به سمت مقبره الشهدا به راه افتادم. در راه، تنها یک جمله بود که با خود تکرار می کردم: خدای من! باورم نمیشه با من حرف زدی.!خیلی شلوغ بود. حال عجیبی داشتم. باورم نمی‌شد جواب گرفته باشم. نیم ساعتی ایستادم. یاسین خواندم و توسل کردم. مادر جان کنار مزار شهید نشسته بودند اما خجالت می‌کشیدم مزاحم بشوم. خواستم از آنجا بروم. اما یکدفعه با خودم گفتم : اینهمه رفتی و اومدی تا نشونه بگیری از خدا. الان بهت نشونه دادن. درست همین جاست. یک قدمی تو. کجا می‌خوای بری؟ برو جلو.)رو دروایسی را کنار گذاشتم و به یکی از خانومهایی که کنار مادر جان نشسته بودند و گاه گاهی با ایشان همکلام می‌شدند را صدا کردم. . . 📍ادامه دارد ... | | ڪانال "شهیدحسن‌مختارزاده" •🌱• [ https://eitaa.com/joinchat/475726088C2e997a476a ]
. گفتم: شمابامادرشهید نسبت دارید؟ فرمودند:بله.خواهرشونم.گفتم :میشه یه چیزی بگم،. به مادر شهید برسونین؟یکدفعه مادرجان سمت خواهرشان برگشتند و چیزی به ایشان گفتند. خواهرشان گفتند:برو جلو بشین. حرفتو به خودشون بگو. می‌خوان ببیننت. برای یک لحظه حس کردم قلبم ایستاد و دوباره با سرعتی بیشتر از قبل شروع به تپیدن کرد. جلو رفتم و کنار مادر نشستم. گریه مجال صحبت نمی داد. دستهای سردم را با دستهای گرم خود فشردند و صبر کردند آرام شوم. با بیچارگی سلام کردم و تسلیت گفتم.آنقدر از اتفاقات آن شب بهت زده بودم که نمی توانستم درست حرف بزنم.داستانی که تا الان نقل کردم را برای مادر جان گفتم. تمام مدت دستم را نوازش می‌کردند و با حوصله تا آخر گوش دادند.آخر کلام گفتم: به من گفتن کلید حل مشکلم دست شماست. شما رو حضرت معصومه سر راه من گذاشتند.مادر جان بغض کردند و گفتند: من که کسی نیستم. بعد از لحظه ای تامل به عکس شهید اشاره کردند و گفتند: ♦️" حسن تحویلش بگیر! "♦️ همین!تمام شد تمام غم‌های دنیا. در قلب زمستان، تمام قلبم غرق در گرما و نور امید شد. مادر مرا به حسن آقا سپرد. —— ادامه دارد . . . —— 🔺عکس ارسالی از حضور مادر گرامی شهید،دست در دست یکی از مهمانان حسن عزیز،کنار مزار شهید. عکس مربوط به آن شب و این خاطره نمیباشد. | | ڪانال "شهیدحسن‌مختارزاده" •🌱• [ https://eitaa.com/joinchat/475726088C2e997a476a ]
✨ با خودم میگفتم: بالاخره کس و کار دار شدی. همین امروز عصر بود که گفته بودی کاش منم داداش داشتم که کسی جرئت نکنه اذیتم کنه. بیا اینم داداش. بعد از آن کلام دلنشین، خوشحالی عالم تکمیل شد با آغوش مادر. هر دو گریه کردیم و تمام غصه ها تمام شد. از آن شب، هر بار خواستم کج بروم، چشم های داداش حسن پیش چشمم آمد. هربار خواستم نماز نخوانم، خود داداش حسن مانع شد. مثل یک برادر پشتیبانم بود. حضور شهید را به وضوح حس می‌کردم. حتی کمترین چیز هایی که می خواستم را برایم فراهم می‌کرد. حتی کمترین چیز ها. نشانه مان شده بود این جمله: اگه حواست به من هست، امروز برم سر مزار، مامان جان اونجا باشن. هر موقع حس می‌کردم توجه شهید بمن کم شده، دوباره افسردگی و غم، توان را از من می گرفت. اما بلا فاصله، توفیق زیارت مزار شهید نصیبم می‌شد. انگار نمی خواست غم داشته باشم. انگار نمی‌خواست تنهایی عذابم دهد. انگار می خواست بمن بفهماند که نگران نباش ، خودم تحویلت می‌گیرم. . . | | ڪانال "شهیدحسن‌مختارزاده" •🌱• [ https://eitaa.com/joinchat/475726088C2e997a476a ]
. " چندساله حسرت کربلا داشتم . تا این که چندوقت پیش اومدم سرخاک این عزیز گریه کردم خیلی ، گفتم من کربلا میخوام . نمیشه هرکاری میکنم یاپولش نیست یا اگه پول هست نمیشه مشکل پیش میاد... یک پنج شنبه اومدم سرقبر زیارت عاشورا خوندم. . . اومدم خونه پسرم گفت : "مامان کربلا دوست داری ؟ گفتم : " نمیدونی یعنی . گفت :" مامان من این هفته حقوق میگیرم کمکت میکنم بری " باورنکردم اصلا تااین که خودش کارامو انجام داد . تا ازمرز عبور نکردم باورم نمیشد . . . بایک بچه کوچیک که گذاشته بودم خونه پیش برادرش رفتم طوری که هنوز باورم نمیشه . . . وبرای همین همیشه درنماز شبم وهروقت میام اونجا براش زیارت عاشورا میخونم . . . 📝متن ارسالی یکی از اعضا محترم. | ڪانال "شهیدحسن‌مختارزاده" •🌱• [ https://eitaa.com/joinchat/475726088C2e997a476a ]
. ✨🌿" چندساله حسرت کربلا داشتم . تا این که چندوقت پیش اومدم سرخاک این عزیز گریه کردم خیلی ، گفتم من کربلا میخوام . نمیشه هرکاری میکنم یاپولش نیست یا اگه پول هست نمیشه مشکل پیش میاد... یک پنج شنبه اومدم سرقبر زیارت عاشورا خوندم. . . اومدم خونه پسرم گفت : "مامان کربلا دوست داری ؟ گفتم : " نمیدونی یعنی . گفت :" مامان من این هفته حقوق میگیرم کمکت میکنم بری " باورنکردم اصلا تااین که خودش کارامو انجام داد . تا ازمرز عبور نکردم باورم نمیشد . . . بایک بچه کوچیک که گذاشته بودم خونه پیش برادرش رفتم طوری که هنوز باورم نمیشه . . . وبرای همین همیشه درنماز شبم وهروقت میام اونجا براش زیارت عاشورا میخونم . . . 📝متن ارسالی یکی از اعضا محترم. 📷 | ڪانال "شهیدحسن‌مختارزاده" •🌱• [ https://eitaa.com/joinchat/475726088C2e997a476a ]
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🎥 + لحظاتی از تشییع پیکر شهید حسن عزیز؛ حرم حضرت معصومه(س) ، آذرماه ۱۴۰۱ . . .💔 🌿| سلام و احترام بنده بعد از توفیق شرکت در تشییع پیکر مطهر شهید ،همراه فرزند ۴ ساله ام حال عجیبی پیدا کردم . . . برای حل و فصل مسائل دنیوی و اخروی بسیار به ایشان مراجعه و پاسخی جز آرامش در مشکلاتم نیافتم . . . به هر کسی هم که ایشان را معرفی کردم دو مورد حداقل به بنده پاسخ های معجزه گونه تعریف کردن خلاصه که... مشکلات دنیا تمامی ندارد و واقعا شهدا زنده و ما بندگان مخصوصا بنده حقیر ملجا آرامش بخشی رو یافتم که امیدوارم بنده رو سیاه رو آنی از دعای خیر خودشون دور نسازند . . . | 📝 متن ارسالی از یکی از اعضای جدیدگرامی کانال . 📝 | ڪانال "شهیدحسن‌مختارزاده" •🌱• [ https://eitaa.com/joinchat/475726088C2e997a476a ]
. +🕊 ما گدایانِ رهِ جودِ رضاییم همه . . .💚 ▫️عکسی را که در حرم مطهر امام رضا (ع) گرفته بود، فرستاد و نوشت : " این سفرهم بادعای داداش حسن بود " 📷 | (ع) ڪانال "شهیدحسن‌مختارزاده" •🌱• [ @shahidhassanmokhtarzade ]
. ✨چهارشنبه ۱۴۰۲/۱۰/۱۳ دلم نیامد دعوتش را رد کنم. با وجود کم‌خوابی و مریضی خودم را رساندم به مولودی منزل شهید مختارزاده. ولادت حضرت زهرا (س) بود و سالگرد حاج قاسم. مامان جان. حواسش بود که برایم دعا کرده بود؛ سراغش را گرفت. بقیه مهمان‌ها که زوم کردند روی لب‌ها و حرف‌های مامان و من، خجالت کشیدم؛ کلمات تازه از راه رسیده را قورت دادم اما گیر کرد. مراسم که تمام شد مادر شهید مختارزاده را بردم در اتاق حسنش، به غرغرهای حیا و خجالت هم بیخ گوشم توجه نکردم. هر دو دستش را گرفتم در دستم و گفتم: مامان جان از دل شکسته‌ی شما خبر داشتم وقتی جواب رد بی دلیل شنیده بودید برای خواستگاری داداش حسن ما. از وقتی در بالا و پایین‌های قصه‌مون دل شکسته‌ی شما را واسطه کردم، کم عنایت ندیدم. حالا هم از شما می‌خوام برای مراسم‌ها که دعوت‌تون کردیم نه نیارید... ✨سه‌شنبه ۱۴۰۲/۱۱/۱۰ پیام دادم سلام مامان جان فردا شما و پدر جان فرصت دارید بیایید مزار حسن آقا که حاج آقا صیغه محرمیت بخونن برامون؟ دقیقا ۲۰:۳۰ بود که پیام رفت. ۲۱:۰۹ جوابش رسید: سلام و ادب. چه ساعتی؟ به پیام بعدی نرسید. اسمش افتاد روی گوشی. زنگ نخورده جواب دادم. ذوق صدای مامان جان در سرم پیچید و خون شد در رگ‌هایم... ✨چهارشنبه ۱۱/۱۱/ ۱۴۰۲ هم سرد بود هم دیر شده بود. برای زیارت قبل از عقد وقت نبود. از حیاط حرم با دست ادب به سینه به خانم سلام دادم. با خانواده رفتیم به مقبره شهدای صحن آیینه. 🌿 بخش اول، ادامه دارد . 📝📷 | ڪانال "شهیدحسن‌مختارزاده" •🌱• [ @shahidhassanmokhtarzade ]
. ✨چهارشنبه ۱۱/۱۱/ ۱۴۰۲ هم سرد بود هم دیر شده بود. برای زیارت قبل از عقد وقت نبود. از حیاط حرم با دست ادب به سینه به خانم سلام دادم. با خانواده رفتیم به مقبره شهدای صحن آیینه. چادر سفید پوشیدم. هیچ نمادی از عقد نبود جز چادر سفید من. قرار ساعت ۱۰ بود اما تا همه رسیدند عقربه‌‌ها به ۱۱ نزدیک‌تر شده بود. زائران مزار که چادر سفیدم را می‌دیدند تبریک می‌گفتند، پیشانی‌ام را می‌بوسیدند و ملتمسانه دعا می‌خواستند. یکی‌شان چفیه‌ فلسطینی متبرک به حرم حضرت علی (ع) را انداخت روی فرش و شد سفره عقدمان. آن یکی سربندی هدیه داد که ۶ ماه سر مزار شهید نوید صفری بوده. مادرم چندتا شمع و قرآن و کله‌قندهای بله برون را گذاشت روی سفره عقدمان. حاج آقا مختارزاده شکلات‌هایی را که آورده بود گذاشت سر سفره‌ی عقد یک خانم زائر شمالی هم رفت از داخل حرم رحل آورد برای قرآن‌مان. مادر شهید دیرتر از همه رسید. مادرم کله‌قند‌ها را داد بالای سرمان بساید. پدر شهید نشست روی تنها مبل تک نفره اتاق. وکیل‌مان شد و با زبان روزه صیغه عقدمان را خواند. شال بالای سرمان نازک بود و تمام وقتی که مادر جان قند سایید باران پودر قند می‌بارید روی‌ ما. با صلوات و بدون دست و کل و سوت بله را دادم و محرم شدیم. شب که کانال اخبار را بالا و پایین می‌کردم فهمیدم همان ساعت‌های عقد ما حضرت آقا سر مزار شهید نوید صفری بوده‌اند. ۱۴۰۲/۱۱/۱۱ حوالی ساعت ۱۱. آن سربند هم نشانه بود... 🌿بخش دوم(پایانی) . ✍️حرّه.عین - 15 بهمن ماه 1402 . 📝📷 | ڪانال "شهیدحسن‌مختارزاده" •🌱• [ @shahidhassanmokhtarzade ]
. 🌿-| من یک مادرم و پاییز امسال با این شهید بزرگوار آشنا شدم. . . وقتی که از زیارت بی بی جان امدم، خسته و دلشکسته رفتم کنار قبر شهید و گفتم و گفتم. . . از مدرسه دخترم، از وضع بد و بی حجابی و معلم بد ریاضی نالیدم.. .. فکرش را هم نمی کردم که گره کور زندگی ام این طور به دست برادر شهیدم حسن آقا باز شود. . . جوری شرایط بد تغییر کرد، که دخترم که هشتمی هست بهترین نفر کلاس در ریاضی شد. . . الان به هفتمی ها درس یاد میدهد. . . خدا راشکر که مشکلات خیلی زیاد مدرسه اش حل شد. . . 🍃یک شب هم خواب این شهید عزیز را دیدم، خیلی در کارها کمکم می کرد و لباس بسیجی تنش بود. . . آن قدر مهربان و با درک که فکر کردم دیگر در شهر قم تنها نیستم. . . خیلی دوستش دارم و همیشه به زیارتش می روم و هر بار مشکلی برایم پیش می آید، صدا می زنم و برایش صلوات می فرستم. اینها را کسی نوشته که فکر نمی کرد شهدا این قدر دستگیر باشند . . . |- 📝ارسالی از یکی از اعضای محترم کانال. | ڪانال "شهیدحسن‌مختارزاده" •🌱• [ https://eitaa.com/joinchat/475726088C2e997a476a ]
سلام ای امدادگر ، مدافع حریم امنیت عفاف وحجاب ،ای غیور مرد.🌱 . 🌿-| من یک مادرم و پاییز امسال با این شهید بزرگوار آشنا شدم. . . وقتی که از زیارت بی بی جان امدم، خسته و دلشکسته رفتم کنار قبر شهید و گفتم و گفتم. . . از مدرسه دخترم، از وضع بد و بی حجابی و معلم بد ریاضی نالیدم.. .. فکرش را هم نمی کردم که گره کور زندگی ام این طور به دست برادر شهیدم حسن آقا باز شود. . . جوری شرایط بد تغییر کرد، که دخترم که هشتمی هست بهترین نفر کلاس در ریاضی شد. . . الان به هفتمی ها درس یاد میدهد. . . خدا راشکر که مشکلات خیلی زیاد مدرسه اش حل شد. . . 🍃یک شب هم خواب این شهید عزیز را دیدم، خیلی در کارها کمکم می کرد و لباس بسیجی تنش بود. . . آن قدر مهربان و با درک که فکر کردم دیگر در شهر قم تنها نیستم. . . خیلی دوستش دارم و همیشه به زیارتش می روم و هر بار مشکلی برایم پیش می آید، صدا می زنم و برایش صلوات می فرستم. اینها را کسی نوشته که فکر نمی کرد شهدا این قدر دستگیر باشند . . . |- 🌱این مشتی است نمونه خروار ، معمولا ما این مطالب را نمی گذاریم ولی حیفم آمد،چون شهدا بل احیا عند ربهم یرزقونند ، دستشان بازتر،ودیدشان وسیع تر است...🌷 📝ارسالی از یکی از اعضای محترم کانال. | ڪانال "شهیدحسن‌مختارزاده" •🌱• [ https://eitaa.com/joinchat/475726088C2e997a476a ]