eitaa logo
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
223 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
509 ویدیو
43 فایل
دِل شِکَسـتِه ی عَــٰاشِق💔 بـَـرای پَــروٰاز🍃 نیٰـازی بِه‍ بٰــال نَدارَد ....💕 .•°{شهید آوینی}°•. تـودعـوت‌شـده‌ےشهــدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
|~ نمے‌دانمـ |~ عاشـ‌ق شـ‌ما هستمـ |~ یا عاشـ‌ق صبـح بخیـرهایتان .. |~ هر چه هستــ |~ امـ‌روز عاشقـــ‌تر از دیـروزمـ 😍 ❤️ 🌹 @shahidhojajjy
#فــــرازےازوصیتنـــــامہ #شهید_محسن_حججی 🕊از ولایت فقیه غافل نشوید و بدانید من به یقین رسیدم که امام خامنه ای نائب بر حق امام زمان است. ✨بااین ستاره ها میشود راه را پیداکرد. ┄┅═══🍃🌸🍃═══┅┄ @shahidhojajjy ┄┅═══🍃🌸🍃═══┅┄
تنهـا معمـای بـزرگ زنـدگی ام ڪہ هنـوز حـل نشـده ایـن اسـت ڪہ چـه شـد اینطـور دلباختـه ات شـدم؟❣ آن هـم ڪسی مثـل مـن... ڪہ از دیـار عاشقـان رد هـم نمیـشد.❤️ #عـزیز_بـرادرم🍃 #مـردان‌بی‌ادعـا❤️ #شهید_محسن_حججی🕊 🌹|~ @shahidhojajjy
❤️بسم رب الشهدا و الصدیقین❤️ 🇮🇷 🇮🇷 قسمت اول: هفته دفاع مقدس بود. سال ۱۳۹۱ نمایشگاه بزرگی در نجف آباد برگزار شده بود. من و محسن هر دو توی نمایشگاه غرفه دار بودیم. من در قسمت خواهران و محسن در قسمت برادران. چون دورا دور با موسسه ارتباط داشتم می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست و برای کاری شماره آنجا را داشت. با کمی دلهره رفتم پیش محسن. _ببخشید شماره موسسه شهید کاظمی را دارید؟ محسن یه لحظه سرش را بالا آورد و نگاهی بهم انداخت . دستپاچه و هول شد . با صدای ضعیف و پرلرزه ای گفت: ^ببخشید خانوم مگه شما عضو موسسه شهید کاظمی هستید.؟؟ _بله. چند ثانیه صبر کرد و سرش را بیشتر پایین انداخت و شماره تلفن را نوشت و داد دستم. از اون روز به بعد من و محسن هر روز همدیگر را می دیدیم و سلام خشک و خالی بهم دیگه میکردیم. با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه های همدیگه فرار کنیم ولی ...... اینو هر دو متوجه بودیم . و از گفتن آن حس فرار میکردیم. یکی دو روز در غرفه بودم که پدرم باهام تماس گرفت و گفت : زهرا توی دانشگاه بابل قبول شدی. حسابی خوشحال شدم و سر از پا نشناختم و گوشی را قطع کردم. نا خداگاه چشمانم به سمت غرفه برادران حرکت کرد. یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را با ناراحتی پایین انداخت و موقع رفتن بهم گفت: ^دانشگاه قبول شدیند؟؟؟ _بله بابل ^میخواهید برید؟ _بله حتما یک دفعه پکر شد و توی خودش فرو رفت. این حالتش را خوب فهمیدم. ✍ادامه دارد..... @shahidhojajjy ? کپی🚫 @shahidhojajjy
❤️بسم رب الشهدا و الصدقین❤️ قسمت سوم: از زبان همسرشون:(زهرا) . تا اینکه یک روز زد به سرم و زنگ زدم ۱۱۸ و به هر زحمتی بود شماره منزل بابای محسن را گرفتم. بعد بدون اینکه فکر کنم کارم خوبه یا بد به منزلشون تماس گرفتم. مادر محسن گوشی را برداشت. گفتم: ببخشید آقا محسن تشریف دارند؟ _نیستن. شما؟ عباسی هستم. از خواهران نمایشگاه. لطفا بهشون بگید با من سر فرصت تماس بگیرن. یک ساعت بعد محسن زنگ زد. وقتی صداش و شنیدم گریم گرفت با گریه گفتم: خوبید؟ _بله همین برام مهم بود. حالتون و قطع کردم. (وای خدا من چیکار کردم؟ چه کار اشتباهی کردم. با اینکه دلم براش تنگ شده بود ولی نباید این کارو میکردم‌.) محسن شروع به زنگ زدن کرد و من جواب نمیدادم. پیغام داد: زهرا خانوم تروخدا بردارین. آنقدر زنگ زد و پافشاری کرد که بالاخره گوشی را برداشتم. بی مقدمه گفت: خیقتش من فکر میکنم این تماس های ما داره گناه آلود میشه. لحظه ای سکوت کرد....... _برای همینم میخوام با خانواده برای خاستگاریتون مزاحم بشیم. (هم گریه میکردم هم میخندیدم. ) . مادر زهرا عباسی: از زهرا شنیدم که محسن میخواد بیاد خاستگاری. می دونستم در کتاب شهر کار میکند. جادر سر کردم و به بهانه ی خرید کتاب به آنجا رفتم. میخواستم ببینمش و بفهمم اخلاق و رفتارش چجوریه. باهاش که صحبت کردم . حتی سرش را بالا نیاورد و همان موقع با خودم گفتم: این بهترین همسر برای زهرا هست‌. وقتی مادرش امد خانه ی ما تا زهرا را ببیند وسوسه شدم همون موقع بله را بدیم با زهرا ولی بعد به خودم نهیب زدم که کار درستی نیست. الان چه فکری درباره منو زهرا میکنه. آن روز تمام شد. نماز صبح را خواندم و صبح که شد با منزلشان تماس گرفتم. به مادرش گفتم: حاج خانوم ما فکرامون را کرده ایم. جوابمون مثبت است‌. راستش من فکر میکنم چه کسی بهتر از آقا محسن که الان جای پسرمارا دارد...... ✍ادامه دارد.....✍ بر گرفته از کتاب حجت خدا. 🇮🇷@shahidhojajjy🇮🇷 کپی🚫 @shahidhojajjy
🌸🍃✨ داعش میخواست شهر العیس را بگیرد.خیلی هم برای تصرف شهر چنگ و دندان تیز کرده بود و خودش را به آب و آتش میزد. یک شب بالاخره با تویوتاها و ماشین های شاسی بلندشان حمله را آغاز کردند. اول توی منطقه پخش شدند و بعد شروع به شلیک سمت نیروها کردند.درگیری شدیدی شروع شد. من و تعدادی از بچه ها در یک قسمت از خط مقدم بودیم و محسن و عده ای از نیروها در قسمتی دیگر از خط. محسن آن شب با تانک تی ۹۰ کار میکرد.تانک بسیار حرفه ای و پیشرفته ی روسی،که البته هرکسی مهارت کار کردن با آن را نداشت. محسن با دوربین ترمال که تا فاصله پنج کیلومتری را میبیند،داعشی ها را دید. سریع آنهارا هدف گرفت و با شلیک توپ،سه تا از تویوتاهای داعشی را فرستاد هوا. همین باعث شد که بقیه نیروها قوت قلب بیشتری بگیرند و حسابی سمت داعش توپ بیندازند. آن شب محسن و گروهشان توانستند غوغا کنند و ضربه ی سنگینی را به داعشی ها بزنند. فرداش که حاج قاسم سلیمانی منطقه را دید با تعجب گفت:«دست مریزاد.دیشب کیا روی تانک بودند؟!حسابی شاهکار کردند.» حاج قاسم به دلیل شلیک های زیاد و دقیق محسن و گروهش،اسم آن شب را «لیله الفتوح» گذاشت... کتاب ⁦❤️⁩حجت خدا⁦❤️⁩ 🥀⁦🖤 🌹شهیـــد محســـن حججـــی🌹 @shahidhojajjy
😔 😔 ⚡﷽⚡ 👈 داعش جلو و جلو تر آمد . بالاخره پایگاه را گرفت و به آتش کشید . 🔥 خشاب های محسن تمام شده بود . نفس هایش هم به شماره افتاده بود . 😔 تشنه و بی جان و بی توان پشت خاکریز افتاد . به حالت نیمه بیهوش . 🍂 داعشی ها او را دیدند . به طرفش رفتند . رسیدند بالای سرش . 😥 دست هایش را از پشت ، با هایش بستند . او را بلند کردند و به طرف ماشین بردند . خون هنوز داشت از پهلویش خارج میشد . 😭 تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر می کرد . محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند . 😔 ♦️چادر ها و خیمه های پایگاه چهارم ، داشت در آتش می سوخت و آسمانش مانند غروب عاشورا شده بود … 😭😭💝 🍂 محسن را بردند طرف شهر "القائم" عراق . تا برسند آنجا ، مدام توی ماشین به سر و صورتش میزدند و فحشش میدادند . 😥😥 به شهر القائم که رسیدند ، محسن را بردند توی اتاقی و با او مصاحبه کردند . ⭐ محسن نگاه به دوربین کرد و محکم و قرص گفت : "محسن حججی هستم . اعزامی از اصفهان . شهرستان نجف آباد . فرمانده ی تانک هستم و یک فرزند دارم ." 💪🏻 اول او را از آویزان کردند و بعد ها شروع شد . 😭 شکنجه هایی که دیدنش ، مو را بر تن انسان سیخ می کرد … 😞 ⚡خوب که زجر کشش کردند ، او را پایین آوردند . سرش را بریدند و دست هایش را جدا کردند . بعد هم پایش را به عقب یک ماشین بستند و توی شهر چرخاندند تا مردم سنگبارانش کنند . ❣ جهت شادی روح ❣ 🌹شهیـــد محســـن حججـــی🌹 @shahidhojajjy
🍒ما از حلالش گذشتیم 🍷شما از حرامش بگذرید... 🍁 #استوری 🍁 #پس_زمینه_گوشی 🍁 #شهید_محسن_حججی @shshidhojajjy
🌴🍂🌴🍂🌴 🌾محسن به من و پسرش را رها کرد ، زیرا خدا عشق💓 اصلی او بود . همه از آن عشقی که ما و محسن را بهم وصل می کرد، خبر داشتند ، همه از این ما به هم حسادت می کردند ... 🌾 اما او همیشه به من می گفت: "زهرا ، شما در عشق من به و پسرمان (علی) شکی ندارید." اما وقتی به بانوی زینب (سلام الله علیها) مربوط شود ، من شما ، زهرا عزیزم را ترک می کنم و می روم. " 🌷 @shahidhojajjy
#رسم_رفاقت ✍ یه عده از رفقا ، رفقای بگو بخندند فقط ؛ دیگه سودی غیر این برا آدم ندارند . اما یه دسته رفیق راه‌ند ، ڪه دغدغه‌شون هست ڪه #رشد ڪنند و آدم بهتری بشند . شما ڪدام دسته از این رفقا را دارید ؟😊 #شهید_محسن_حججی #اردوی_جهادی @shahidhojajjy
🕊 جملہ‌ای ماندگار از شهید حججی برای ڪسی که نمیتونہ از دنیا بگذره... 《بعضی وقتـــــا دل ڪندن از چیــزای خوب، باعث میشہ چیزای بهتری بدست بیاری》 @shahidhojajjy