eitaa logo
❀شهیدحجت الله رحیمی❀
2.1هزار دنبال‌کننده
32.8هزار عکس
14هزار ویدیو
108 فایل
❣🍃بسم رب خادم الشهداء🍃❣ 🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ﴿شهیدحجت الله رحیمے♡﴾️🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
❀شهیدحجت الله رحیمی❀
#کلام شهید 🌷| به هیچ وجه تا زمان پیدا شدن قبر مطهر حضرت زهرا(سلام الله علیها) برای من سنگ قبری تهی
: جلسه اولےکه اومدن خونمون ☕️... بهم گفت: تنها نیومدم... مادرم حضرت(زهرا سلام الله علیها)... همرام اومدن😳😳😳! " من از كل اون جلسه فقط همين يه جمله شو يادمه... وقتی رفتن ، من فقط 😭میکردم... مادرم نگرانم بود و مدام می پرسید: "مگه چی بهت گفت که اینجوری 😭 میکنی...؟!"😳 گفتم: "یادم نیســـت چی گفت! فقط یادمه که گفت: با مادرش 💚ـرا(س) اومده خواستگارے... جوابم ... تا اینو گفتم؛ خونوادمـــم زدن زیر 😭ـــه... من اون شب واقعاً حضرت زهرا (سلام الله عليها) رو حس ميكردم... مدام ذکــــر بی بی رو لباش بود... نبود ولی همیشه وسط هیئـت روضه حضرت زهرا(سلام الله علیها) میخوند... ارادت قلبی سیّــد به حضرت باعث شد تا سرانجام مثل مادر ش... با اصابت ترکش به پهلو به برسه...💔😔
🔰امین قبل به حرم🕌 حضرت معصومه (سلام الله علیها) رفته بود. آنجا گفته بود «خدایا، تو می‌دانی که و عفت دختر برای من خیلی مهم است👌 کسی را می‌خواهم که این را داشته باشد...» 🔰بعد رو به (سلام الله) ادامه داده بود « ؛ هر کس این مشخصات را دارد📝 نشانه‌ای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او مادرت حضرت زهرا (سلام الله علیها) باشد✅» 🔰امین می‌گفت: « اینطور دعا نکرده بودم❌ اما نمی‌دانم چرا قبل خواستگاری شما، چنین درخواستی کردم!» 🔰مادرش که موضوع مرا با مطرح کرد، فوراً اسم مرا پرسیده بود. تا نام را شنید، گفته بود موافقم✅!‌به خواستگاری برویم!☺️ می‌گفت «با معامله کرده‌ام.» @shahidhojatrahimi
#عاشقانه_شهدا❣ ❣مسئله‌ای من را درگیر کرده بود، مدام در ذهنم بالا و پایین می‌کردم که چطور آن را مطرح کنم، دلم را به دریا زدم و پرسیدم: ببخشید این سوال را میپرسم، #چهره من مورد پسند شما هست یا نه؟ ❣پیش خودم فکر می‌کردم نکند حمید بخاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرف‌ها بوده به #خواستگاری من آمده است، جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد: نمی‌دونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین، اگر مورد پسند نبودین که نمی‌اومدم اینجا و اونقدر #پیگیری نمی‌کردم. ❣از ساعت پنج تا شش و نیم صبحت کردیم، هنوز نمکدان بین دست‌های حمید می‌چرخید، صحبت‌ها تمام شده بود، حمید وقتی می‌خواست از اتاق بیرون برود به من #تعارف کرد، گفتم: نه شما بفرمایین، حمید گفت: حتما میخواین فکر کنین، پس اجازه بدین آخرین حدیث رو هم بگم، یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادته. ❣بین صحبت‌هایمان چندین بار از #حدیث و روایت استفاده کرده بود، هر چیزی می‌گفت یا قال امام صادق(ع) بود یا قال امام باقر (ع). با گفتن این حدیث صحبت ما تمام شد و حمید زودتر از من اتاق را ترک کرد. ❣آن روز نمی‌دانستم مرام حمید همین است 《می‌آید، نیامده #جواب می‌گیرد و بعد هم خیلی #زود می‌رود》 ❣حالا همه آن چیزی که دنبالش بود را گرفته بود، من ماندم و یک دنیا رویاهایی که از بچگی با آن‌ها زندگی کرده بودم و حس می‌کردم از این لحظه روزهای پرفراز و نشیبی باید در انتظار من باشد، یک #انتظار تازه که به حسی #تمام_ناشدنی تبدیل خواهد شد. #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی #شهید_مدافع_حرم🌷 @shahidhojatrahimi
❀شهیدحجت الله رحیمی❀
جشن تولد🎈 قبل از #شهادتش 🌷سید رو خیلی وقتها #شهید_زنده صدا می زدیم. یادمه سال ۸۹ بود که برای سید ت
🌷 💠شرایط ازدواج 🔰با اینکه هم سن بودیم به من می گفت: چرا نمی کنی⁉️ من گفتم سید جان خودت چی؟ رطب خورده منع رطب کی کند! می خندید😄 به شوخی میگفت: من برای ازدواج ۵۰ درصد% پیش رفتم. اون هم اینکه فعلا هستم✔️ 🔰آخرین بار به من گفت: کیشه(مرد) فکری💭 به حال خودت کن کم کم داری میشی! از ما که گذشت، من برم دیگه اما شما به فکر ازدواج باش💍 خیلی دوست داشت همسرش هم باشه. 🔰آخرین باری که رفته بود به ما گفت: از آقا خواستم هرکس رو که برام من صلاح می دونه ... این اواخر صحبت هایی کرده بود گفت: ان شالله قضیه ازدواج تمومه✅ اما اول برم اگر برگشتم تمامش می کنم. الان می ترسم این تعلق💖 دست و پا گیرم بشه 🌷 بعد ان شاالله فرصت برای ازدواج هست. 🔰جایی رفته بود جواب رد❌ شنید! خبر داشتم که سید رفته خواستگاری، اومد پیش من گفتم: سید جان چه خبر؟؟ شنیدم رفتی خواستگاری؟؟ گفت: آره؛ اما دادن😕 گفتم برای چی؟! کی از شما بهتر گفت: چی بگم! من هم تعجب کردم که چرا جواب رد دادند 🔰از اون پرسیدم: چرا جواب رد دادید⁉️ گفت: من تو شما هیچ نمیبینم. فقط این رو بگم من به درد شما نمی خورم😔شما خیلی از من واقعا برای من هم عجیب بود😟 که چرا اون خانم این جواب رو داده بود! 🔰یه بار دیدم کت و شلوار پوشیده، موهاش رو هم کرده گفتم: سید اینطوری بری خواستگاری من که مَردم نمی پسندمت❌ وای به حال اون خانمی که تو رو بخواد با این بپسنده! خندید😅 راوی: دوست شهید @shahidhojatrahimi
❀شهیدحجت الله رحیمی❀
جشن تولد🎈 قبل از #شهادتش 🌷سید رو خیلی وقتها #شهید_زنده صدا می زدیم. یادمه سال ۸۹ بود که برای سید ت
🌷 💠شرایط ازدواج 🔰با اینکه هم سن بودیم به من می گفت: چرا نمی کنی⁉️ من گفتم سید جان خودت چی؟ رطب خورده منع رطب کی کند! می خندید😄 به شوخی میگفت: من برای ازدواج ۵۰ درصد% پیش رفتم. اون هم اینکه فعلا هستم✔️ 🔰آخرین بار به من گفت: کیشه(مرد) فکری💭 به حال خودت کن کم کم داری میشی! از ما که گذشت، من برم دیگه اما شما به فکر ازدواج باش💍 خیلی دوست داشت همسرش هم باشه. 🔰آخرین باری که رفته بود به ما گفت: از آقا خواستم هرکس رو که برام من صلاح می دونه ... این اواخر صحبت هایی کرده بود گفت: ان شالله قضیه ازدواج تمومه✅ اما اول برم اگر برگشتم تمامش می کنم. الان می ترسم این تعلق💖 دست و پا گیرم بشه 🌷 بعد ان شاالله فرصت برای ازدواج هست. 🔰جایی رفته بود جواب رد❌ شنید! خبر داشتم که سید رفته خواستگاری، اومد پیش من گفتم: سید جان چه خبر؟؟ شنیدم رفتی خواستگاری؟؟ گفت: آره؛ اما دادن😕 گفتم برای چی؟! کی از شما بهتر گفت: چی بگم! من هم تعجب کردم که چرا جواب رد دادند 🔰از اون پرسیدم: چرا جواب رد دادید⁉️ گفت: من تو شما هیچ نمیبینم. فقط این رو بگم من به درد شما نمی خورم😔شما خیلی از من واقعا برای من هم عجیب بود😟 که چرا اون خانم این جواب رو داده بود! 🔰یه بار دیدم کت و شلوار پوشیده، موهاش رو هم کرده گفتم: سید اینطوری بری خواستگاری من که مَردم نمی پسندمت❌ وای به حال اون خانمی که تو رو بخواد با این بپسنده! خندید😅 راوی: دوست شهید @shahidhojatrahimi
🕊♥️🕊♥️🕊♥️🕊♥️🕊 💐همان روز #خواستگاری گفتند: من تازه از جبهه آمده‌ام، و پدر و مادرم هم وضع خوبی ندارند❌ 💐اگر امکانش هست، رسمِ #حزب‌اللهی‌ها را اجرا کن و همین عقدِ ساده را قبول کن🙏 که آن هم در خانه ما بود، نه طلایی✘ و نه لباسی✘ و ... به نقل از: همسر شهید #شهید_سیدمجتبی_علمدار🕊🌷 @shahidhojatrahimi
🌷🍃 ✔️در بسیار سختگیر بود؛ خواهرش، همسرش را به او معرفی کرد و بعد از صحبت کردن متوجه شد که کسی است که می تواند با زندگی ساده👌 و پر از سختی او سازگار باشد ✔️مهدی مدام به دنبال فعالیت های سخت و در مسافرت🚗 بود و همسرش هم این راپذیرفته بود. درهمان روز نخستین صحبت مهدی در مورد بود🕊و اینکه راهی که ایشان پیش گرفته اند در نهایت به شهادت🌷 ختم می شود و کسی نباید مانع ایشان شود☝️ ✔️نسبت به خیلی اهمیت می داد، به طوری که روز خواستگاری💍 عنوان کرد که با وجود اینکه مهمان حبیب خداست اما کسی که وارد منزل🏘 ما می شود باید با پوشش (سلام الله علیها) وارد شود. 🌷 @shahidhojatrahimi
🔰نقل خاطره از مدافع حرم از 💢همسرم خیلی به سلام الله علیها ارادت داشت، قبل از هر کاری به ایشان میکرد و از ایشان اجازه میگرفت، قبل از ابتدا به رفت و از حضرت خواست که اگر صلاح است ما در سریع ترین زمان ممکن به سرانجام برسد، زمانی که به خواستگاری آمد در صحبت هایش به من گفت که توقعی از تو ندارم جز اینکه دست مرا بگیری و مرا به خدا برسانی، من هم متقابلا همین کار را میکنم . . . جز این شرطی برای من نداشت و ویژگی خاصی برای همسر آینده اش مطرح نکرده بود . . . . @shahidhojatrahimi
✍️♥️ــق 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!» از شنیدن خبر سلامتی‌اش پس از ساعت‌ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی‌اراده از دهانم پرید :«می‌تونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی‌البداهه پاسخ داد :«حرف می‌تونه بزنه، ولی نمی‌تونه بکنه!» 💠 لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می‌خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!» ندیده تصور می‌کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی‌خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه‌های اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی خودش داره صحنه جنگ رو برای آماده می‌کنه!» 💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی‌صدا زمزمه کرد :« داره میفته دست تکفیری‌ها، حمص همه آواره شدن! آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به‌خصوص اینکه تو رو میشناسن!» و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، و تصمیم گرفتن هسته‌های مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این رو می‌گیریم!» 💠 و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی !» سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو به‌خاطر اشتباه گذشته‌ام سرزنش می‌کنی؟» 💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظه‌ای که تو حرم (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟» و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم‌خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بی‌صدا پرسیدم :«پس می‌تونم یه بار دیگه...» 💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«می‌خوای به‌خاطرش اینجا بمونی؟» دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت به‌خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی‌کنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس هم کرده!» 💠 تازه حس می‌کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور بود، این !» سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می‌تونه بیاد دنبالت.» 💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه‌ای ذهنم به هر طرف می‌دوید و کودکانه پرسیدم :«به مادرش خبر دادی؟ کی می‌خواد اونو برگردونه خونه‌شون ؟ کسی جز ما خبر نداره!» مات چشمانم مانده و می‌دید اینبار واقعاً شده‌ام و پای جانم درمیان بود که بی‌ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می‌کنم، برا تو هم به بچه‌ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری ان‌شاءالله!» 💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه روی چشمم رژه می‌رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می‌دیدم و یک گوشه دلم از دوری‌اش آتش می‌گرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم می‌خواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه می‌گفتم راضی نمی‌شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد... ✍️نویسنده: ══════°✦ ❃ ✦°══════ @Shahidhojatrahimi ❤️
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 5⃣ . 🔴 از یک ‌هفته که خواستیم برگردیم آقایوسف می‌گفت «بمونید. آقا گفته شمارو نگه دارم تا خودش برگرده.» اما من باید برمی گشتم. داشتم. خودش برایمان بلیط گرفت و ما را رساند ترمینال.🍃 🔶این یک هفته که بودم، بیش تر  از شغل و ارتشی بدم آمد. «این دیگه چه کاریه❓ نه شب🌛 داره نه روز 🌤. از فردات نداری.» از شانس ما به حسن مأموریت بود.🍃 🔵سه ماه بعد یک ‌روز که از برگشتم، دیدم یکی ار خاله هایمان آمده دیدنمان. خاله ریز ریز خندید😃 و همانطور که با حرف می زد، با چشم و ابرو به من اشاره می کرد، بهم گفت «اومدم تو» تعجب کردم. این خاله ام نداشت.🍃 🔶گفتم «شما که نداری خاله.» گفت «از طرف دوست حسن آقا رَب پرست اومدم. نیست❓ رفته بودی ، حسن تورو به یوسف کلاهدوز معرفی کرده.»✔️ گفتم « نه خاله من اصلا توی فکر و این حرف ها نیستم. بعد هم، من ابداً زن جماعت نمی شم.»🍃 🔴خاله جواب داد: «یعنی چی❓ خیلی دلت بخواد. جوون به این خوبی و سر به زیری. و سر به راه. از تیپ و قیافه هم که چیزی کم نداره. هم که درست حسابیه. با حقوق سر موقع.» هر چه گفتم «اتفاقاً من از همین شغلش خوشم نمی آد» نکرد.🍃 🔷 کرد « تو که خوب نمی شناسیش. حالا بزار یک با هم صحبت کنید. اگر باز هم جوابت نه بود، کن‌. بعد بگو استخارمون بد اومده. اما من یک چیزی بهت بگم. این آقا یوسف از حسن خودمون هم بهتره. یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی. همه ی پسرهای خاله بتول میگن این دیگه از حسن هم بهتره.»🍃 🔶 دیدم خاله دارد ناراحت می شود گفتم « از الان میدونم که جوابم منفیه، ولی حالا یک جلسه صحبت می کنیم. بعدش هم میگم استخارمون بد اومد ها.» خاله قبول کرد و با خوشحالی گفت «پس من میرم وعده کنم.» فردا شبش آقا یوسف تنها آمد خانه ی ما. پدر و مادرش# مشهد بودند.🍃 🔵 بودند « اختیار با خودته. برو بپسند. بعداً ما میایم.» گویا خیلی دوست نداشت خانه ی مردم برود . خجالت می کشید. برای همین هم انتخاب را به عهده ی خودش گذاشته بود.🍃 . @Shahidhojatrahimi
🌼🌼🍃🌸🌸🍃🌼🌼 🌴ایشان نکرده بودند. با هماهنگی با خانواده قرار گذاشته شد 🌳 ولی در همان روزی که ایشان قصد داشتند برای انجام مقدمات اقدام کنند خبر شهادتش🕊 به خانواده رسید. 🌷 @Shahidhojatrahimi
▪️نقل از همسر شهید مدافع حرم 👈شروطش در جلسه چنان مرا زیر و رو کرد که حاضر نبودم خواستگاری با شرایط مالی خوب ولی کم اعتقاد را جایگزین او کنم. تا قبل ازآشنایی با ناصر پوشیدن مانند خواندن نماز صبح برایم مشکل بود اما او با مطرح کردن همان دو شرط اعتقاداتم را دگرگون کرد... تنها شروطش برای خواندن نماز، خصوصا نماز صبح و رعایت بود. ناصر برایم مرد ساده و متواضعی بود که در همه چیز خلوص نیت داشت. برای همین میخواستم زندگیم با او مثل ظاهر و قلبش، بی پیرایه باشد... 🗓شهادت ۲۰ آبان ۹۲ 📿شادی روحشان @shahidhojatrahimi