eitaa logo
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
2.3هزار دنبال‌کننده
31.2هزار عکس
12.2هزار ویدیو
106 فایل
❣🍃بسم رب خادم الشهداء🍃❣ 🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ﴿شهیدحجت الله رحیمے♡﴾️🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
#شهید_شدن اتفاقے نیست❌ اینطور نیست کہ بگویے گلولہ‌ای خورد💥 و مُرد #شهید، رضایت نامہ دارد... و رضایت نامہ‌اش📜 را اول #حسین و علمدارش امضا میڪنند و بعد مُهر #زهرا میخورد...!📝 شهید مدافع حرم سرهنگ پاسدار حاج #شهید_سیدروح_الله_عمادی @shahidhojatrahimi
#خاطره 🌷همیشه‌ی ‌خدا در حال #شوخی و خنده بود. جایی نبود که جواد باشد و خنده نباشد😅 تنها جایی که خنده‌اش را نمی‌دیدی، وقتی بود که باب روضه #حضرت_زهرا(س) و فرزندانش🏴 باز می‌شد. 🌷به حضرت زهرا(س) #ارادت خاص داشت! تا جایی که در اعزام چهارمش به #سوریه، وقتی ترکش به #پهلو و سرش خورده💥 و به شدت مجروح شده بود، می‌گفت: در سوریه نشان از مادرم❤️ #زهرا(س) گرفتم و پس از این جراحت به وضوح شوق رفتن در چهره‌اش هویدا بود و در #روضه مادر بی‌تابی بیشتری می‌کرد. 🌷تو روضه‌های بی‌بی، وقتی اسم #مغیره میومد از خود بی خود می‌شد و به سر و صورتش می‌زد😭 🌷به آقای #نریمان_پناهی علاقه خاصی داشت💖 ایشون رو "حضرت نریمان" صدا می‌کرد. توی ماشین موقع جابجایی #شهدای_گمنام، مداحی‌های ایشون رو‌گوش می‌داد🎶 #شهید_جواد_محمدی🌷 #شهید_مدافع_حرم @shahidhojatrahimi
❣ #سلام_امام_زمانم ❣ 🌺بی اذن #تــو هـرگـز عددی صد💯 نشود ♻️بر هر که نظر کنی دگر #بد نشود 🌺 #زهــرا، تو دعـا کن که بیاید مهــ♥️ـدی ♻️زیرا #تو اگر دعـا کنی دگر رد نشود✘ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃 @shahidhojatrahimi
1_44938305.mp3
7.5M
🎧 زمینه بسیار دلنشین 🎼 تو قرار منی #زهرا کس و کار منی... 🎤 #سیدرضا_نریمانی 🏴شهادت #حضرت_زهرا (س) @shahidhojatrahimi
💢گزیده ای از صحبتهای شهید علی یزدانی #فاطمیه ۹٣ 🔅مادرمون #زهرا(س) توزندگیمون همیشه هست✅ فقط باید احساسش کنیم وحاجات #معنوی ازش بخواهیم. 🌷شهادت: سوم فروردین۹۴ همزمان با شب #شهادت_حضرت_زهرا(س) #شهید_علی_یزدانی #شهید_مدافع_حرم @shahidhojatrahimi
🌾🍂🌾 شهیــدی ڪہ ماننـد مادرش بین و سوخت و پرڪشیـد... می‌گفت: شناختن دشمن نیست باید را شناخت. ۹۵_سوریہ @Shahidhojatrahimi
🌺 دو بایک گلوله هر دو بودند.🌺 🌺 حضرت (س) عاشق ۶ماهه آنقدرعاشـق که هم مثل آنها بود @shahidhojatrahimi
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 3⃣ 📝# من باز هم با چادر و روسری می رفتم دانشگاه، ولی سر چادرم را برمی داشتم. هرکس هرکه دلش💓 می خواست می پوشید. کاری به کار هم نداشتند. ولی همین که من با بقیه فرق داشتم، خیلی سخت بود. 📝 پیش خودم گفتم «اگه نتونستم کنم، دیگه نمی رم.» ولی رفتم. سرم گرم 📚 شد.همه ی این چهارسال شاگرد اول شدم. آن موقع از ما شهریه می گرفتند. شهریه اش هم برای آن زمان بود; سالی تومان. 📝برای بعضی ها مشکل بود که این پول را یک باره بدهند. سال اول برای ی خودم هم سخت بود. رفتم فرمی پر کردم که این 💴 را وام بگیرم تا بعد از تمام شدن درسم، پس بدهم. 📝قانونی هم بود که اگر معدلمان بالا بود، از ‌ شهریه معاف بوديم. من هم فقط سال اول وام گرفتم، چون هر ترم بالا بود. 📝توی دختری بود که حجابش از همه ی ما کامل تر بود"زهرا زندی زاده" من و های دیگر روسری و لباس معمولی ای که کمی هم راحت بود، می پوشیدیم، ولی برای خودش مانتوی گشادی دوخته بود و همیشه مانتو شلوار می پوشید. روسری اش را هم محکم گره می زد. آن موقع ها مانتوی گشاد، مثل حالا که همه راحت و عادی می پوشند، مد نبود. 📝زهرا بعدها شهید شد. اوایل انقلاب منافق ها شهیدش کردند. الآن هم در اصفهان یک مدرسه به نامش هست. توی هميشه به او نگاه میکردم.برایم الگو بود. 📝تا قبل از دانشگاه، خیلی از سیاست و رژیم و این حرف ها سر در نمی آوردم. حواسم به درس بود. یکبار در# مسجد🕌 امام اصفهان (مسجد شاه آن موقع) نمایشگاه عکسی زده بودند که همه اش شاه بود؛ شاه کنار امام رضا، شاه در حال نماز خواندن، شاه در حال احرام کنار کعبه و این طور عکس ها آن وقت ها فکر میکردم چرا می گویند شاه بد است. این که‌ مکه رفته و# نماز هم می خواند، اما وقتی رفتم دانشگاه کم کم از سیاست چیزهایی فهمیدم. البته فقط از نبود. 📝حسن آقا رب پرست، پسرِ خاله بتول هم که خودش ارتشی بود، برایمان حرف میزد. مستقیم مخالفت نمی کرد، ولی حرف‌هایش کمی بودار بود. 📝خاله بتول همیشه توی خانه شان جلسه ی قرآن و روضه😭 داشت. توی همین ها حسن برای ما دخترخاله ها و پسرخاله ها حرف میزد. تقریبا بود‌. 📝برای زهرا هم مانند بقیه ی دختر های در این سن وسال می آمد، بعضیشان هم بودند، اما او‌ همیشه می گفت «با هر کس کنم، با نظامی جماعت ازدواج نمی کنم. نظامی ها اگر شاه دوست باشند، که من خوشم نمی آد، اگه هم با شاه مخالف باشند، که همیشه جونشون در خطره» @Shahidhojatrahimi
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 6⃣ . 🔴  رفت توی فکر.🤔 آن یک هفته ای که بودند، دیده بود که آقا یوسف اهل نماز و این حرف هاست. صبحش را ندیده بود، چون 🌙ها آفتاب⛅️ نزده، بی سروصدا از بلند می شد🍃 🔶 درست می کرد و طوری که مزاحم آن ها نشود، می رفت ، اما نماز مغرب و عشا را دیده بود که مفصل و با طُمأنینه می خواند.🍃 🔵 شان هم با اینکه یوسف بود و حسن تازه عقد کرده بود، نسبت به خانه های مجردی خیلی و پاکیزه بود. نه رخت و لباس چرک این طرف و آن طرف ریخته بود، نه ظرف های کنار ظرف شویی تَلَنبار شده بود. خانه ی ساده و قشنگی داشتند.🍃 🔴 دست مبل هم‌ توی اتاق پذیراییشان  بود که می گفتند خودش درست کرده. مدتی که یوسف آمده بود# تهران، کلاس زبان 🔠 می رفت، 🌙ها خانه ی خاله اش بود.🍃 🔶شوهر خاله اش نجاری داشت. یوسف هم که از سرکار می گشت، کلید کارگاه را می گرفت و می رفت آن جا. مداد سیاه را پشت گوشش و تا صبح   میشد👌🍃 🔴دو تا تخت دو# نفره ی تاشو درست کرده بود که وقتی میکردند  مثل چمدان کوچک میشد ها هم تاشو بودند به نظر زهرا ، یوسف خیلی بود عصرها که یوسف از سر کار بر میگشت زهرا از پشت می دید که با پوتین هایش نمی آید توی ساختمان همانجا توی دم حوض پوتین ها و جوراب هایش را در می آورد و پاهایش را میکرد توی حوض جوراب ها رو می شست و پهن میکرد روی بند.🙂🍃 🔶بعد دمپایی می پوشید و می آمد داخل برای خیلی جالب بود که به این چیزها دقت می کرد. تاوقتی می آید توی پاهایش که از 🌤 توی پوتین بوده بو ندهد زهرا دلش می که نظامی ها همیشه باید پوتین پایشان می کردند .🍃 . 🍃 @Shahidhojatrahimi
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 8⃣ 💢 بعد حسین📞 تلفــن زد و گــفـت «چی شــد❓» مامان هم جــواب راگفت حسین گفت«پــس .اتفاقا آقا یوسف تــازه از سفر بــرگــشته هنوز بــهش نگفــتن ڪــه اون استخاره تــون بــد# اومــده.بهش میگم یــه جلسه دیگه هم بیاد تا صحبت ڪنند.»✨ 💢 اما یک جلســه نشد؛ ،شش جلسه  با هم حــرف زدیــم. همیشه تنها می آمد،ولی جلسه ی اخــر که منتظـر جـواب قـطعی  بــود،با و مــادرش آمــد.✨ 💢 {{یوسف کت و شلوار کرم رنگ پوشیده بود با یک سفید. تازه فهمیده بود که همانی است که توی شیراز هم راه خواهرِحسن و زن داداشش آمده بود خانه شان.✨ 💢 سرش را زیر انداخته بود وقتی زهرا پرسید «شما با شاه موافقین یا مخالف❓» یوسف از جا خورد. بی اختیار سرش را بالا آورد و نگاهش به زهرا افتاد که گل های سبز و سفید درشتی داشت.✨ 💢تا حالا هیچکس چنین چیزی ازش نپرسیده بود. حالا زهرا این را از او پرسیده بود. اویی که همیشه مراقب بود کسی نفهمد چه فکری می کند.✨ 💢 اویی که حتیٰ وقتی دعوتش می کردند مهمانی، می رفت، با این که می دانست آن جا هم میخورند می رفت و به روی خوذش نمی آورد، مشروب نمی خورد اما چیزی هم نمی گفت.✨ 💢 یوسف جواب داد «باید بین من و خودتون محرمانه بمونه. راستش رو بخواین نه. موافق نیستم.» پرسید «پس چرا رفتین توی ارتش❓» یوسف گفت «برای این رفتم توی ارتش که احساس کردم وقتی آدم می بینه، گاهی لازم میشه پاچه هاش رو هم بالا بزنه و بره توی این لجن زار راه بره و از نزدیک لمسش کنه و اون محیط رو بهتر و بیشتر بشناسه✨ 💢وظیفه ی خودم می دونستم که برم ارتش و اون قدر به شاه نزدیک بشم که بتونم یک کاری بکنم. فقط خواهش میکنم بین خودمون بمونه.»}} @Shahidhojatrahimi
❣﷽❣ 📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 3⃣1⃣ 📝هر وقت هم که دلم برای پدر و مادرم تنگ می شد، آزاد بودم یکی دو هفته بروم اصلاً سخت نمی گرفت. از اصفهان هم که بر می گشتم، می دیدم زندگی خیلی مرتب و تمیز✨ است. لباس هایش را خودش می شست و آشپزخانه را می کرد. 📝گاهی که حوصله مان سر می رفت، با حسن و حوری می رفتیم گردش🚘 جاده ی فرودگاه جای باصفایی بود. گُل کاری قشنگی داشت. دانشگاه شیراز هم همینطور. بیرون که می رفتیم، حسن و مشغول صحبت از کارشان می شدند. 📝گاهی آن قدر در مورد کار و و رژیم حرف می زدند که من و حوری حوصله مان سر می رفت😕حوری می گفت: بابا ول کنین دیگه! همش فلان فرمانده چی گفت، فلان افسر این کارو کرد، اوضاع اینطور و اونطوره. بسه دیگه. دوساعته که من و فقط داریم شمارو تماشا می کنیم. 📝حسن و یوسف هم می خندیدند😄 و عذر خواهی می کردند. تئاتر را خیلی دوست داشت. شیراز که بودیم، من را زیاد تئاتر🎭 می برد. یکبار نمایشی رفتیم که اسمش «نوبان و زار» بود. یوسف می گفت یک نوع درمان بیماری های روحی با موسیقی است. جنوبی یا سیستانی بودند انگار. 📝فکر کردم لابد یک جور تئاتر مثل بقیه ها است و بازیگرها می آیند روی صحنه و بازی می کنند. ولی هر چه صبر کردم، خبری از بازیگرها نشد😐 فقط دو سه نفر روی سِن نشسته بودند و ساز می زدند و نورپردازی صحنه هم، هم آهنگ با صدای سازشان🎶 عوض می شد. از اول تا آخر نمایش همین بود. فقط گاهی ریتم موسیقی را عوض می کردند. 📝یوسف گفت: اینا همه حرف تویش هست. برای روح و روان ازش استفاده می کنند، توی مراسمی به اسم زار. انگار خوشش آمده بود. جمعیت👥 هم زیاد آمده بودند. ولی من که چیزی ازش نفهمیدم. به نظرم خیلی و غریب بود. 📝پسرمان حامد، به دنیا آمد. زایمانِ مشکلی داشتم. خیلی طول کشید. همه نگران حالم بودند. خانم دکتر خیلی از روحیه ی یوسف خوشش آمده بود☺️ بعدها به من گفت: شوهرت بدون اینکه مثل بقیه سروصدا کنه وشلوغ بازی در بیاره، خیلی آروم نشسته بود و برای جون تو قرآن و دعا📖 می خوند. 📝خیلی دنبال اسم گشتیم و آخرش اسم را از توی یک کتابِ اسم درآوردیم. هردومان خوشمان آمد‌‌. آن موقع این اسم خیلی تک بود👌 ... @shahidhojatrahimi
❣﷽❣ 📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 0⃣2⃣ 📝(یوسف) وقت نداشت زن و بچه اش را ببرد گردش. وقتي ديد زهرا توي خودش است، بلند شد و اداي راه رفتن چارلي چاپلين را دراورد🤪 زهرا و حامد بي اختيار خنده شان گرفت. حامد گفت: مامان ببين، عين خودش راه ميره. و هر از خنده رودبر، شدند. يوسف هم خنديد😄 📝وقتي شادي حامد و را مي ديد، صورتش روشن مي شد و قلبش مي تپيد💗 فكر مي كرد كاش مي توانست اين زن را كه براي او به غربت امده بود، براي اون تنهايي كشيده بود و با اين كه نمي خواست با يك نظامي ازدواج💍 كند، چون او دوست داشت، زنش شده بود، بيشتر از اين ها خوشحال كند. 📝سال پنجاه و پنج📆 يك دوربين فيلم برداری خريد. وقتي ازش پرسيدم: اين ديگه چيه يوسف؟ ذوق زده گفت: دوربين فيلم برداي. مي خوام فيلم بسازم📼 سفارش داده بودم، برايم از كيش بيارند. گفتم: اينكه بايد خيلي گرون باشه 📝گفت: خب اره، همه ي دم و دستگاهش، از فيلم برداري، تا دستگاه مونتاژش، ده هزار تومن آب خورده برام. دوربينش هشت ميلي متري بود. هر حلقه فيلمي را كه مي گرفت، مي فرستاد لندن، برايش چاپ مي كردند. حلقه اي پانصد تومان💰 برايش در می آمد؛خيلي زياد بود. 📝اول فكر كردم،تفريحي خريده بود. تعجب كرده بودم كه آن همه پول بابتش داده بود. اندازه ی چند ماهش. آن هم با پول های پس انذاز و قرض و قوله بعد دیدم به فیلم و این چیزها علاقه دارد. دیگر هر جا که می رفتیم دوربین📹 را با خودش می آورد. برای تمرین از حامدو بچه های فامیل فیلم می گرفت و مونتاژ می کرد. 📝وقت نکرد با دوربین خیلی کارکند. دوست داشت یک روز را کنار بگذارد وبه کارهایی که دوست داشت، برسد، ولی جنگ💥 که شروع شد، او دیگر اصلا وقتش را پیدا نکرد. به فیلم و سینما علاقه‌مند بود، گاهی هم با تلویزیون کار می کرد. بعضی وقت ها که می رفت رادیو تلویزیون📺 حامد را هم با خودش می برد. 📝از کارهایش سر در نمی آوردم، فقط می دانستم که مدتی است با اصرار خودش با بچه‌های تلویزیون و با تهیه کنندگی دارند فیلمی به نام سفیر می سازند. موضوع فیلم درمورد قیام بود و مسلم بن عقیل؛ سفیر امام در کوفه. 📝اولین فیلمی بود که بعد از انقلاب در مورد تاریخ اسلام و شخصیت معصوم ساخته می شد. برای همین هم، خیلی ها باور نمی کردند بشود در این مورد فیلم🎞 ساخت و مخالفش بودند . . ... @shahidhojatrahimi
🌱ب چه می اندیشی ✨ب فراموشیمان 🌱شاید راه را اشتباه رفتیم ❗️ ✨چشمانت را ببند ای 🌱مبادا این روزها را ✨ب مادرت (س) گزارش دهی 🌱🌙 @Shahidhojatrahimi
🍃‌شهید سلیمانی شهید شدن اتفاقی نیست اینطور که بگویی‌؛ گلوله‌ای☄ خورد و مُرد.. 🍃 📝رضایت‌نامه دارد...🥀 و رضایت نامه‌اش را اول و علمدارش امضا میکنند و بعد مُهر میخورد...! 🌹اللهم‌ارزقناشهادت 🌷 @Shahidhojatrahimi
❣ 💛اے یوسف سفرٺ ڪےبه سر آیدبا دسٺ ٺو ڪے 🌴 عدالٺ ثمر آید 💛از پیڪ ڪے شنوم آمدنٺ را ڪے بانگ انا المهدیٺ از برآید؟! @shahidhojatrahimi
❣️ ❣️ 🎋بی هرگز عددی صد نشود 🔅بر هر که نظر کنی دگر نشود❌ 🎋 تو دعا کن که بيايد 🔅زيرا اگر دعــا کنی رد نشود .. 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidhojatrahimi
قصہ کوچہ عجیـب است ، امآ.. واے از آن لحظہ کہ لگدے از دَر خورد. @shahidhojatrahimi
❣ 🌺بی اذن هـرگـز عددی صد💯 نشود ♻️بر هر که نظر کنی دگر نشود 🌺 ، تو دعـا کن که بیاید مهــ♥️ـدی ♻️زیرا اگر دعـا کنی دگر رد نشود✘ 🌸🍃 @shahidhojatrahimi
•🔳 مجلس ختم گرفتیم برایت ! 💔 روضه ات را حســــــن ات خواند، حســــــین ات غش کرد.... 😭 ...💔 @Shahidhojatrahimi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙عملیات لو رفته ▪️روایتی از توسل عبدالحسین برونسی به حضرت (س) در عملیاتی که لو رفت! @shahidhojatrahimi
#ب چه می اندیشی #ب فراموشیمان شاید راه را اشتباه رفتیم ! چشمانت را ببند ای مبادا این روزها را ب مادرت (س) گزارش دهی شهید حاج 🌙 @shahidhojatrahimi
بگو آنطرف چه می بینی؟ غیر آنجا همه جاست.. بی خبری.. جان (س) بشارتی ده! حال ما را که می بینی..! که درد هست و دوا نیست ... @shahidhojatrahimi
علی آقا “منم “نداشت، ”ما” هم نبود، او درکارها فقط رامی‌دید. خیلی بی ریایی بودوتمام کارهایش در گمنامی بود مانندمادرش بی مزارشد @shahidhojatrahimi
😍✋ به سرم رحمت بی واسعه یعنی بهترین حادثه و واقعه یعنی مهدی اخم چشمش علی و خنده‌ به لبش جمع این جاذبه و دافعه یعنی