eitaa logo
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
2.2هزار دنبال‌کننده
31.3هزار عکس
12.4هزار ویدیو
106 فایل
❣🍃بسم رب خادم الشهداء🍃❣ 🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ﴿شهیدحجت الله رحیمے♡﴾️🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
🌘 جمعه ها بی تو چه دلگیر است دلم از 💖 زیبایت نمک گیر است تورا دارم چه غم از تیغ است! ✨بیا مولا! غروب جمعه هایم را 🌟کن صفا و مروه ام چشمت به لبخندی، را عید قربان کن چه دلگیرم،از این غربت،از این 😔 ✨بگو ای آخرین منجی کدامین می آیی
گفتی سلام؛ احوالتان امروز خوب است؟ این عکس ها، تصویر ها، مال است؟ گفتم سلام؛ آری... بیا بنشین کنارم گاهی کمی یادآوری بد نیست... خوب است این است عکس کربلای ... این جا آرامشی محسوس مهمان قلوب است در وادی اعجاز... در حتّی عصای موسوی یک تکّه چوب است ده ها ستاره رفته اند و جایشان در دامانِ شب های است خون کرده این دل هفت آسمان را این جا ... عصر... نه؛ تنگ است این آخری تصویرِ است... بی شک اینجا زمین آیینه ی غیب الغیوب است وقتی غبارِ ننگ دنیا را گرفته یادِ و در حدِّ وجوب است اینجا نبردی سخت بر پا بوده امّا امروز شاید ما است باید خودت کنی پای خودت را در و است امروز باید باشی تا نیفتی پر از ی شصتِ است... @shahidhojatrahimi
♥️ از جاده ی همیشه ی ای مسافر دنیا نیامدی صبــحی کنار جاده تو را شدیم آمد ، رفت تو آقا 😔 💔 @shahidhojatrahimi
🌱🌼 ... نه اینکه خسته شدم، نه، ولی دلم تنگ است  که بی‌تو "" هوایش همیشه سنگین است ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎@shahidhojatrahimi
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 6⃣ . 🔴  رفت توی فکر.🤔 آن یک هفته ای که بودند، دیده بود که آقا یوسف اهل نماز و این حرف هاست. صبحش را ندیده بود، چون 🌙ها آفتاب⛅️ نزده، بی سروصدا از بلند می شد🍃 🔶 درست می کرد و طوری که مزاحم آن ها نشود، می رفت ، اما نماز مغرب و عشا را دیده بود که مفصل و با طُمأنینه می خواند.🍃 🔵 شان هم با اینکه یوسف بود و حسن تازه عقد کرده بود، نسبت به خانه های مجردی خیلی و پاکیزه بود. نه رخت و لباس چرک این طرف و آن طرف ریخته بود، نه ظرف های کنار ظرف شویی تَلَنبار شده بود. خانه ی ساده و قشنگی داشتند.🍃 🔴 دست مبل هم‌ توی اتاق پذیراییشان  بود که می گفتند خودش درست کرده. مدتی که یوسف آمده بود# تهران، کلاس زبان 🔠 می رفت، 🌙ها خانه ی خاله اش بود.🍃 🔶شوهر خاله اش نجاری داشت. یوسف هم که از سرکار می گشت، کلید کارگاه را می گرفت و می رفت آن جا. مداد سیاه را پشت گوشش و تا صبح   میشد👌🍃 🔴دو تا تخت دو# نفره ی تاشو درست کرده بود که وقتی میکردند  مثل چمدان کوچک میشد ها هم تاشو بودند به نظر زهرا ، یوسف خیلی بود عصرها که یوسف از سر کار بر میگشت زهرا از پشت می دید که با پوتین هایش نمی آید توی ساختمان همانجا توی دم حوض پوتین ها و جوراب هایش را در می آورد و پاهایش را میکرد توی حوض جوراب ها رو می شست و پهن میکرد روی بند.🙂🍃 🔶بعد دمپایی می پوشید و می آمد داخل برای خیلی جالب بود که به این چیزها دقت می کرد. تاوقتی می آید توی پاهایش که از 🌤 توی پوتین بوده بو ندهد زهرا دلش می که نظامی ها همیشه باید پوتین پایشان می کردند .🍃 . 🍃 @Shahidhojatrahimi