#خمپاره_های_گناه
گفتی سلام؛ احوالتان امروز خوب است؟
این عکس ها، تصویر ها، مال #جنوب است؟
گفتم سلام؛ آری... بیا بنشین کنارم
گاهی کمی یادآوری بد نیست... خوب است
این است عکس کربلای #فکه... این جا
آرامشی محسوس مهمان قلوب است
در وادی اعجاز... در #اروند #والفجر
حتّی عصای موسوی یک تکّه چوب است
ده ها ستاره رفته اند و جایشان در
دامانِ شب های #هویزه #نقره_کوب است
خون کرده این #غربت دل هفت آسمان را
این جا #شلمچه... عصر... نه؛ تنگ #غروب است
این آخری تصویرِ #شرهانی است... بی شک
اینجا زمین آیینه ی غیب الغیوب است
وقتی غبارِ ننگ دنیا را گرفته
یادِ #شهید و #جبهه در حدِّ وجوب است
اینجا نبردی سخت بر پا بوده امّا
امروز شاید #خاکریز ما #کلوب است
باید خودت #فیلتر کنی پای خودت را
#میدان_مین در #فیسبوک و #یوتیوب است
امروز باید #مرد باشی تا نیفتی
#دنیا پر از #خمپاره ی شصتِ #ذنوب است...
@shahidhojatrahimi
#مهــدی_جان ♥️
از جاده ی همیشه ی #چشم_انتظارها
ای #آخرین مسافر دنیا نیامدی
صبــحی کنار جاده
تو را #منتظر شدیم
آمد #غروب، رفت
تو آقا #نیامدی😔
#غروب_جمعه💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@shahidhojatrahimi
#حرف_قشنگ🌱🌼
#العجل...
نه اینکه خسته شدم، نه، ولی دلم تنگ است
که بیتو "#جمعه" هوایش همیشه سنگین است
#اللهمعجللولیکالفرج
#غروب
@shahidhojatrahimi
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
6⃣ #قسمت_ششم
.
🔴 #زهرا رفت توی فکر.🤔 آن یک هفته ای که #شیراز بودند، دیده بود که آقا یوسف اهل نماز و این حرف هاست. #نماز صبحش را ندیده بود، چون #صبح 🌙ها آفتاب⛅️ نزده، بی سروصدا از #خواب بلند می شد🍃
🔶#صبحانه درست می کرد و طوری که مزاحم آن ها نشود، می رفت #سرکار، اما نماز مغرب و عشا را دیده بود که مفصل و با طُمأنینه می خواند.🍃
🔵#خانه شان هم با اینکه یوسف#مجرد بود و حسن تازه عقد کرده بود، نسبت به خانه های مجردی خیلی #تمیز و پاکیزه بود. نه رخت و لباس چرک این طرف و آن طرف ریخته بود، نه ظرف های #کثیف کنار ظرف شویی تَلَنبار شده بود. خانه ی ساده و قشنگی داشتند.🍃
🔴#یک دست مبل هم توی اتاق پذیراییشان بود که می گفتند #یوسف خودش درست کرده.
مدتی که یوسف آمده بود# تهران، کلاس زبان #انگلیسی🔠 می رفت، #شب 🌙ها خانه ی خاله اش بود.🍃
🔶شوهر خاله اش #کارگاه نجاری داشت. یوسف هم #غروب که از سرکار می گشت، کلید کارگاه را می گرفت و می رفت آن جا. مداد سیاه را پشت گوشش
و تا صبح #مشغول میشد👌🍃
🔴دو تا تخت دو# نفره ی تاشو درست کرده بود که وقتی #جمعشون میکردند مثل چمدان کوچک میشد
#مبل ها هم تاشو بودند
به نظر زهرا ، یوسف خیلی #باسلیقه بود
عصرها که یوسف از سر کار بر میگشت زهرا از پشت #پنجره می دید که با پوتین هایش نمی آید توی ساختمان
همانجا توی #حیاط دم حوض پوتین ها و جوراب هایش را در می آورد و پاهایش را میکرد توی حوض
جوراب ها رو می شست و پهن میکرد روی بند.🙂🍃
🔶بعد دمپایی می پوشید و می آمد داخل
برای #زهرا خیلی جالب بود که #یوسف به این چیزها دقت می کرد.
تاوقتی می آید توی #اتاق پاهایش که از #صبح🌤 توی پوتین بوده بو ندهد
زهرا دلش می #سوخت که نظامی ها همیشه باید پوتین پایشان می کردند .🍃
.
#ادامه_دارد🍃
@Shahidhojatrahimi