eitaa logo
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
2.2هزار دنبال‌کننده
31.6هزار عکس
12.7هزار ویدیو
106 فایل
❣🍃بسم رب خادم الشهداء🍃❣ 🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ﴿شهیدحجت الله رحیمے♡﴾️🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
_نامه همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 🔹🌺🔹🌺🔹 👝 ساک دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و بازش کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برام خریده بود. از سلیقه اش خوشم اومد. 😍👌 🔹 نمی دونم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت😞 لباس ها رو جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش رو بستم و دویدم توی حیاط⛲️ صمد نبود، رفته بود.... فرداش نیومد. پس فردا و روزهای بعد هم نیومد... 💗 کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی تونستم رازِ دلم رو بگم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد داره یا نه....؟ 🏞 یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باشه و به هیچ سربازی مرخصی نمیدن. ✊ پدرم در خانه از تظاهراتِ ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلبِ شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دند؛ امّا روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرومِ خود مشغول بودند. 🌺 یک ماه از آخرین باری که "صمد" رو دیده بودم، می گذشت. اون روز خدیجه و برادرم خونمون بودن، نشسته بودیم روی ایوون. مثل تموم خونه های روستایی، درِ حیاطِ ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. ❣ شنیدم یک نفر از پشتِ در صدا می زنه: «یاالله... یاالله...» "صمد" بود. برای اولین بار از شنیدنِ صداش حالِ دیگه ای بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد.... _/\|/\❤️ 🔸 برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاد تو. 💖 "صمد" تا من رو دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم داره آتیش می گیره🔥 انگار دو تا کفگیرِ داغ گذاشته بودند روی گونه هام. سرم رو پایین انداختم و رفتم توی اتاق...💞 🔹 خدیجه تعارف کرد "صمد" بیاد تو. تا اون اومد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیشِ برادرم با "صمد" حرف بزنم یا توی اتاقی که اون نشسته، بشینم... 😥 🔶 "صمد" یک ساعت موند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدنِ من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد که بره... 🌹 توی ایوون من رو دید و با لحنِ کنایه آمیزی گفت:😏«ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جون سلام برسونید.» بعد خداحافظی کرد و رفت ...... ❇️ خدیجه صدام کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی‼️چرا نیومدی تو. بیچاره! ببین برات چی آورده.» و به چمدونی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این رو برای تو آورده.»👝💝 آن قدر از دیدن "صمد" دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان رو دستش ندیده بودم. 🙃😇 🔷 خدیجه دستم رو گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق رو از تو چِفت کردیم و درِ چمدان رو باز کردیم. "صمد" عکسِ بزرگی از خودش رو چسبونده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش رو چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیرِ خنده.☺️ 🎁 چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابونِ عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیره.😌 لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سرِ شوخی رو باز کرد و گفت: «کوفتت بشه قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت داره.» 💥 ایمان، که دنبالمون اومده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان رو یه جایی قایم کنیم.»😰 خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»⁉️ 🔵 خجالت می کشیدم ایمان چمدان رو ببینه. گفتم: «اگه ایمان عکس "صمد" رو ببینه، فکر می کنه من هم به اون عکس دادم.» 🔺ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در رو بستید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس رو بِکَنیم، نشد. انگار "صمد" زیرِ عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کَنده نمی شد. 🔹 خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکره.»😊 ⭕️ ایمان، چنان به در می کوبید که در رو می خواست از جا بِکَنه. 🔸دیدیم چاره ای نیست و عکس رو به هیچ شکلی نمی تونیم بِکَنیم. درِ چمدان رو بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. ✳️ خدیجه در رو به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اوّل با نگاه اتاق رو وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. "صمد" برای قدم چی آورده بود؟!»⁉️ 🔹 زیرِ لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جانِ خودم اگه لو بدی، من می دونم و تو.» خدیجه سرِ ایمان رو گرم کرد و دستش رو کشید و اون رو از اتاق بیرون برد. ✍ادامه دارد... نویسنده ؛ @Shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌙 هیچکس قفل بدون کلید نمیسازد❗️ اگر قفلی در زندگیت می بینی، شک نکن که کلیدی هم دارد! کلید خیلی از قفلهای #زندگی سه چیز است: صبر، آرامش و توکل... @shahidhojatrahimi
#سیره_شهدا 🔸مثل بچه #بسیجی ها زندگی میکرد خیلی ساده و به دور از تجملات. نمی پذیرفت درخانه حتی مبل🛋 داشته باشد؛ نه این که بخواهد #تظاهر به زهد کند و از روی تصنع باشد؛ روحیه اش😇 این طور بود! 🔹این اواخر در میدان #آرژانتین روی چمن ها🌱 نشسته بودیم که پرسیدم: "با حقوق💰 پاسداری #زندگی چطور میگذرد؟ " 🔸گفت: من راضی به گرفتن همین حقوق هم نیستم❌ دنبال کاری هستم که زندگی را بچرخاند و شغل #پاسداری برای #تأمین_زندگی نباشد!! #شهید_محمودرضا_بیضایی @shahidhojatrahimi
آفتــ☀️ـــاب از سمتِ #لبخنـد_شما می تابـد هنوز #زندگی با طرح لبخنــ☺️ــدتان پرُ از #آرامش است ... #سلام_صبحتون_شهدایی🌺 @shahidhojatrahimi
🔸پسرم با #ایمان_قوی و علاقه به اسلام✌️ و ائمه،از اسلام و کشورش🇮🇷 دفاع می‌کرد و گوش به فرمان #رهبر بود 🔹همه این #خوب بودن‌ها و خالص بودن‌هایش، بخاطر علاقه‌اش💖 به سرگذشت #دایی‌های_شهیدش داود و مرتضی کمانی🌷 بود. مسیر شهادت را از دایی‌هایش آموخت 🔸با تمام سختی‌های پیش رو در #زندگی که عمده‌ترین آنها از دست دادن همسرم، نداشتن مسکن🏘 نبود منبع درآمد، #مشکل_تکلم و شنوایی‌ام بود، 3 فرزندم رابا #حب_ائمه بزرگ کردم👌 #شهید_سجاد_زبرجدی @shahidhojatrahimi
برخی افراد مرتب به حامد تذکر می‌دادند که چرا نوجوانان و بچه‌ها را صدرنشین جلسات می‌کند؟ چرا این‌قدر که به بچه‌ها #اهمیت می‌دهد بزرگترها را تحویل نمی‌گیرد؟! حامد می‌گفت: بزرگتر‌ها که مسیـر و راه #زندگی خود را پیدا کرده‌اند، باید به بچه‌ها در #انتخاب راه و مسیر زندگی #کمک کنیم. ← #کمترین کاری که می‌توانیم انجام بدهیم این است وقتی آن‌ها به مسجد و حسینیه می‌آیند به آن‌ها #احترام بگذاریم #شهید_حامد_بافنده @shahidhojatrahimi
#شهید_ابراهیم_هادی🌹 #ابراهیم همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت. بارها به من می گفت: "طوری #زندگی و #رفاقت کن که احترامت را داشته باشند. می گفت: "این دعواها و مشکلات خانوادگی را ببین بیشتر به خاطر اینه که کسی گذشت نداره. بابا #دنیا ارزش این همه اهمیت دادن نداره. آدم اگه بتونه توی این دنیا برای خدا کاری کنه ارزش داره." #سیره_ابراهیم #گذشت @shahidhojatrahimi
💐🍃 🍃 بار دیگر صبــ☀️ـح شد بیدار شد این #زندگی اے تمام #حس بودن‌های مـ🌺ـن #صبحت_بخیـــر ...😍 #شهید_حجت_الله_رحیمی #سلام_صبحتون_شهدایی🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidhojatrahimi
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 هر #صبح ، عشـق ... با نگاهت😍 طلوع می‌کند و #من چشم باز می‌کنم دوباره در کوچه‌های🏘 شهر بوی #زندگــی می آید🍃 #شهید_حجت_الله_رحیمی #سلام_صبحتون_شهدایی🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidhojatrahimi
فرازی از : خواندن ، من خود هر صبح و شام زیارت عاشورا را می‌خواندم، نتیجه آن را در دیدم و از خدا بخواهید که به همه ما و دل مناجات عنایت کند، مخصوصا در مجالس روضه (ع).🍂 شهید شهداراالگوی خویش قراربدهیم 💚 @shahidhojatrahimi
#شهید_مجتبیے_علمدار: اگــر خـواستے #زندگے ڪنے، باید منتظر #مرگ باشے! ولےاگر عاشق شدے دوان دوان سمتِ فـدا شدن در راهِ #معشــــوق میــــــــــروے! این #خاصیت ڪسانے اسـت ڪه در فڪرِ #جاودانه شـدن هسـتند! #عشق‌شہادت #راهی_نور ------------------------- @Shahidhojatrahimi ❤️
✍️ 🦋 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ✍️نویسنده: ══════°✦ ❃ ✦°══════ @Shahidhojatrahimi ❤️
🌱 بیچاره کسی است که بیدار شود و ببیند طوری کرده که با بیگانه بوده و هم با او بیگانه است. @shahidhojatrahimi
❣﷽❣ 📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 9⃣ 📝واقعاً هم به شاه👑 نزدیک شد. سال های پنجاه و پنج و شش افسر گارد شاهنشاهی بود. همان جلسه ی اول گفت: این راهی که با من می آیی خیلی . آخرش معلوم نیست. مبارزه کردن کشته شدن هم داره. فهمیدم که زندگیِ راحتی نخواهم داشت. دوست داشتم بعد از دانشگاه بروم سرکار، ولی گفت: 📝دلم می خواد نسبت به دید بازی داشته باشی. خیلی خوبه که درس خوانده ای. من هم از این که رفته ای دانشگاه خیلی خوشحالم☺️ ولی برای من بچه ها از هر چیزی مهم تره. اگه دوست داری بعد از تمام شدن دَرست کار کنی، حرفی نیست. ولی من فعلاً توی این رژیم و این شرایط دوست ندارم خانمم کار کنه🚫 مخصوصاً اگر بچه ی کوچیکم داشته باشیم. 📝اگه شما کار کنی، مجبوریم بچه رو بزاریم مهد کودک. توی مهد هم اولین چیزی که یادش میدن، است. ما هم چون هستیم، مجبوریم خونه به خونه بشیم و از این شهر به اون شهر بریم. هم شما جای ثابتی کار نداری، هم بچه باید مدام از این مهد به اون مهد بره. این جابه جایی ها خیلی سخته. هم برای شما و هم برای بچه. تربیت بچه ست.‌ 📝حرفش را قبول داشتم✅ جلسه ی پنجم دیگر به توافق رسیدیم. طول کشیدنش مال این بود که داشتم دور شدن از و خانه به دوشی را برای خودم حلاجی می کردم. آن موقع مادرم خواهر کوچکم را توی راه داشت. وقتی به دنیا آمد، گل💐 و شیرینی گرفت و آمد خانه ی ما. همان موقع جوابِ «بله» را از من گرفت☺️ 📝عقدمان تابستان سال پنجاه و دو بود. ترم شش را تمام کرده بودم. شب ولادت (س) مراسم عقدمان بود؛ خیلی ساده و مختصر. سی چهل نفر از فامیل ها بودند و خانواده ی خودش سر عقد یوسف یک دستبند نقره به من داد. خیلی قشنگ بود😍 قاب های دایره ای داشت که تصویر جاهای دیدنی فرانسه را رویش حکاکی کرده بودند. مثل برج ایفِل و این چیزها. توی سفرش به انگلیس و فرانسه خوشش آمده بود و همینطوری برای آینده اش خریده بود ... ... @shahidhojatrahimi
❣این ٺڪرار و از گفٺن 🍃ویادآورے خاطرها ٺڪرار نفس ڪشیدڹ اسٺ ❣ٺڪرار سٺ ⭐️🕊💥⭐️🕊💥⭐️🕊💥⭐️ ❣و مرور مے ڪنم شب 🍃خاطره ها را و ٺکرار ❣خوش نفس ڪشیدڹ ها را 🌷 🌙 @Shahidhojatrahimi
☘با شهدا گم نمی شویم☘ 💥اگــر خـواستے ڪنے، باید منتظر مرگ باشے ❗️ولےاگر عاشق💓 شدے دوان دوان سمتِ فـدا شدن ⚡️در راهِ معشـ❣ـــوق میــــــــــروے! این خاصیت ڪسانے اسـت ڪه در فڪرِ شـدن هسـتند! 🌷 @Shahidhojatrahimi
🌹✨🌹✨🌹✨🌹 🔺بـا "شهــادت" زیبا شود.. ✨عاشقی💘 با معنــا شود.. 🔺حال، آنها و ما مانده ایم.. ✨از "شهادت" ، ما همه جا ایم.. 🔺تـا داریم تا که زنده ایم.. ✨"ای از شما ایـم" 🔺تا ابد ایم پای ولی .. ✨اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فى سبیلک.. 🌙 @Shahidhojatrahimi
💓 🌿نگاه تو بر ماست و همین دل مارا قرص میکند... 🍁میدانیم که در این دلتنگی💔 هست به گره های زندگیمان.. 🍀تو میکنی و همین برای این دل بی قرار کافیست.. 🌷 ... 🌙 @Shahidhojatrahimi
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
🌾دل تنگـ💔ــے برای #برق نگاهت غمی نداره❌ 🌾سر عکس 🖼خنده هات☺️ دردل کن #بغضی نداره #شهید_احمد_مشلب🌷
🌷 🔰خوش اخلاقی و شوخ طبعی احمد زبان زد بود🌸. بسیار نکته و دقیق بود. هیچ گاه تولد خواهرانش را فراموش نمی کرد و هر سال به ما هدیه می داد. او برادری مهربان و دوستی قابل اعتماد بود. 🔰در همه چیز داشت👌. نه پر حرف بود نه کم حرف. در هنگام خشم و ناراحتی، سکوت می کرد. این حدیث امام علی علیه السلام را همیشه برای من می خواند: “برای دنیای خودت چنان عمل کن که گویا تا ابد در دنیا می کنی☝️ و برای آخرت خودت چنان عمل کن که گویا همین فردا می میری.”❗️ 🔰معتقد بود این باعث جلوگیری از افراط و تفریط در میان مسلمین می شود.احمد مبنای زندگی خودش را بر همین اساس بود اهل تفریح و خوش گذرانی به جا بود، با دوستانش بیرون می رفت.شاخص ترین ویژگی های احمد، صبر او بود. 🔰او و دست و دل💗 باز بود و اطرافیان را با بخشندگی خود خوشحال می کرداحمد بسیار با گذشت بود. هرگز از کسی نمی شد و هرگز از کسی کینه به دل نمی گرفت و مواظب بود کسی از او دلگیر نشود 🌷 @Shahidhojatrahimi
∞♥∞ 🌿 منتظر نباش یک خاصی در ات پیدا شود تا لذت ببری؛ کاری کن از همین زندگی عادی ات خیلی پیدا کنی! هر کار ساده‌ای را هم به‌ خاطر انجام بده تا از آن لذت ببری! 🍂 @Shahidhojatrahimi
🌹 همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت.😍 بارها به من می گفت: 🗣 "طوری و کن که احترامت را داشته باشند.😊 می گفت: "این و مشکلات خانوادگی را ببین بیشتر به خاطر اینه که کسی گذشت نداره.😔 بابا ارزش این همه اهمیت دادن نداره👌. آدم اگه بتونه توی این دنیا برای کاری کنه ارزش داره."❤️ 🍃🕊 @shahidhojatrahimi
♦️سبک‌زندگی‌مهدوی♦️ تا حالا به این فکر کردین که اگه نیت ما از غذا خوردن انرژی گرفتن واسه خدمت به امام زمان عجل الله باشه، غذا خوردنمون هم عبادت به حساب میاد؟! سعی کنیم همه کارامون نیت مهدوی داشته باشن اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج @shahidhojatrahimi
🔻 🔸آنان در غربت جنگیدند و با به شهادت🌷 رسیدند و پیکرهاشان زیر شنی تانک های شیطان شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست 👈اما ⇜راز آشکار شد ⇜راز خون را جز شهدا🕊 در نمیابند ⇜گردش خون در رگ های شیرین است اما ریختن آن در پای محبوب 💖 و نگو شیرین تر✘ بگو بسیار بسیــــــــار شیرین تر است😍 @shahidhojatrahimi
••🌿 (: شما خودکار رو میخری دو هزار تومان ... ولی لاک غلط گیرچهار هزار تومانه تواین حتی‌روی کاغذم اشتباه‌کنی‌برات‌گرون‌تموم میشه چه برسه به (: ♥️ @shahidhojatrahimi
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 آرامش یعنـی در پناه شما بدون نگاهتان زندگیمان آشوبی بی انتهاست @shahidhojatrahimi
🌱 آرامش یعنـی؟ در پناه شما☘ ☘ بدون نگاهتان زندگیمان آشوبی بی انتهاست 🍃 @shahidhojatrahimi
میگن روز قیامت بعضی از مردم از خدا میخوان اونا رو به دنیا برگردونه تا اعمال بهتری انجام بدن... اما جواب اینه که تو هر روز صبح به زندگی برگردونده میشدی، چه کردی؟!🚶🏻‍♂💔 فرصت ها رو نسوزونیم که دکمه ی بازگشت نداره... ⚠️ @shahidhojatrahimi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده‌‌اش شوم... 🕊شادی ارواح طیبه شهداء صلوات🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔷شهیدحجت الله رحیمی⇩ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 𝑱𝒐𝒊𝒏↷ ¦✅¦ @shahidhojatrahimi