eitaa logo
شهید جمهور
159 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.8هزار ویدیو
52 فایل
🌹 شهید مهدی زین الدین: در زمان غیبت به کسی «منتظر» گفته می‌شود که منتظر شهادت باشد، منتظر ظهور امام زمان(عج) باشد اللّـهـمَّ‌عَـجِّـلْ‌لِـوَلِیِّـڪَ‌الفَـرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
در راه بازگشت از حلب محمدجواد هم روی برانکارد داخل هواپیما بود. به من گفت من به دخترم زینب قول دادم موقع برگشت از ماموریت براش یه عروسک بخرم. الان با این وضعیتی که دارم نه میتونم بیام زیارت و نه میتونم برای دخترم عروسک بخرم از شما میخوام اینکار رو برای من انجام بدید. من گفتم باشه حتما براش میخرم. وقتی رسیدم ایران عروسک رو به یکی از دوستان محمدجواد دادم تا برسونه به دستش. دوست محمد جواد می گفت صبح روزی که قرار بود محمدجواد از بیمارستان مرخص بشه عروسک رو به دست زینب رسوندم. زینب خیلی خوشحال شد که بابا به قول خودش عمل کرده و براش عروسک خریده بود. اما این خوشحالی زینب زیاد طول نکشید و بابای عزیزش همچین شبی یعنی شب۲۵آبان سال ۹۴ به دلیل جراحات وارده در اثر اصابت ترکش دوباره راهی بیمارستان شد و در سحرگاه ۲۵ آبان ماه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. روحش شاد و یادش گرامی باد. @sardaraneashgh
قورباغه هایی که مامور خدا بودند! 🌹هنگام عبور از اروند رود به دلیل تلاطم شدید آب، عده ای از غواصان، دهان و گلویشان پر از آب شده بود و در آستانه ی خفه شدن قرار داشتند. در چنین حالتی بی آنکه خود بخواهند، دچار وضعیتی شده بودند که ناچار به سرفه کردن بودند اما چون می دانستند که با یک سرفه ی کوچک هم عملیات لو رفته و نیرو ها به قربانگاه می روند، با تمام توان تلاش می کردند تا سرفه نکنند. چون وضعیت اضطراری شد، ماجرا را با سردارقربانی در میان گذاشتیم ایشان پیغام داد: اگر شده خود را خفه کنید اما سرفه نکنید، چون یک لشکر را نابود خواهید کرد. ما که از انتقال این پیام به خود می لرزیدیم ناگزیر آن را ابلاغ کردیم. در پی این ابلاغ چنان صحنه های تکان دهنده ای را می دیدیم که به راستی بازگو کردن آنها نیز برایم سخت و دشوار است.🌹 🌹عزیزانی که دچار سرفه شده بودند، بار ها و بار ها خود را زیر آب فرو می بردند اما باز موفق به اجرای فرمان نمی شدند. در شرایط سخت و غیر قابل توصیفی قرار داشتیم. این بار دستور رسید: از فرد کنار دست خود کمک بگیرید تا زیر آب بمانید و بی صدا شهید شوید تا جان دیگران به خطر نیفتد.🌹 🌹می دانستیم که صدور چنین دستوری برای فرمانده چقدر دشوار است. اما این را هم می دانستیم که موضوع هستی و نیستی یک لشکر و پیروزی یک عملیات در میان است.🌹 🌹اما با این همه نفس در سینه های ما حبس شده بود و مدام از خود می پرسیدیم که کدامیک از ما قادر به انجام چنین کاری است. این در حالی بود که خوددوستان عزیزی که دچار سرفه ی شدید شده بودند با خواهش و تمنا از ما می خواستند تا با آنها کمک کنیم که زیر آب بمانند و خفه شوند!🌹 🌹می دانم که بازگو کردن این حقایق چقدر تلخ و غم انگیز است اما این را نیز می دانم که برای ثبت در تاریخ و نشان دادن عظمت یک نسل و روح بلند رزمندگانی که برای دفاع از جان و مال و آبرو و آرمان یک ملت از هیچ مجاهدتی دریغ نمی ورزیدند ناگزیر به بیان این وقایع هستیم.🌹 🌹به هر تقدیر همه در تکاپو بودیم تا راهی برای گریز از این مهلکه پیدا کنیم که در یک چشم بر هم زدن تمام اروند رود و همه ی ساحل ما و دشمن پر از صدای قورباغه هایی شد که نمی گذاشتند صدای سرفه ی نیرو ها ی ما به گوش کسی برسد. 🌹شگفت انگیز بود و باور نکردنی زیرا در جایی و حالی که شاید در طول یک سال هم نتوان صدای یک قورباغه راشنید، آن شب و آن جا مالامال از صدای قورباغه هایی شد که تردید ندارم به یاری ابراهیم ها و اسماعیل هایی شتافته بودند که برای یاری الله در برابر آن فرمان سر تعظیم فرو آورده و حاضر شده بودندتا قدم به قربانگاه خود بگذارند همان لحظه بود که اعجاز توسل به بی بی فاطمه زهرا(س) و تبرک جستن از پرچم بارگاه امام رضا(ع) را در یافتیم و بار دیگر خدای را سپاس گفتیم که ما را در صف عاشقان خاندان عصمت و طهارت قرار داد.🌹 🌹راوی: شهید سرهنگ رمضان قاسمی🌹 🌺 رفاقت با شهدا تا قیامت 🌺 🕊 یاد شهدا غواص با ذکر صلوات @sardaraneashgh
🔰در جاده شمال، ماشینی همینطور به ما چراغ میزد. به بهزاد گفتم: یک ماشین دنبال ما هست ، بهزاد کنار گرفت و به سراغ راننده رفت. من هم به دنبالش رفتم . 🔰یک مرد بسیار متشخص بود و با کمال محبت و احترام درخواست مبلغ 20 هزار تومان کرد و گفت همه کارتهایش را در منزل جا گذاشته و برای بنزین کم دارد ، همش میگفتم به چه ماشینی تقاضا کنم که باور کند و بهم کمک کند و خجالت نکشم به دلم افتاد از ماشین شما تقاضا کنم. 🔰بهزاد مبلغ را بهش داد و آن شخص هرچه اصرار کرد که شماره کارتی بهش بدهیم که پول را به ما پس بدهد بهزاد قبول نکرد و گفت به خاطر حضرت زهرا این مبلغ را دادم . مرد لبخندی زد و گفت دیدم پشت ماشین شما یا زهرا نوشته بود به شما رو زدم و تشکر کرد و رفت هیچ وقت ذوق و اشتیاق آن روز بهزاد را فراموش نمی کنم. ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷 @sardaraneashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماجرای اشک ریختن ستارخان، سردار مقاومت آذربایجان و جنبش مشروطیت نوشته است: من هیچ وقت گریه نمی کنم چون اگر اشک می ریختم، آذربایجان شکست می خورد و اگر آذربایجان شکست بخورد، ایران زمین می خورد… اما در مشروطه دو بار اون هم تو یه روز اشک ریختم. حدود ۹ ماه بود که تحت فشار بودیم… بدون غذا. بدون لباس… از قرارگاه اومدم بیرون … چشمم به یک زن افتاد با یه بچه تو بغلش. دیدم که بچه از بغل مادرش اومد پایین و چهار دست و پا رفت به طرف و بوته علف… علف رو از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشه ها رو خوردن… با خودم گفتم الان مادر اون بچه به من فحش می ده و میگه لعنت به ستارخان که ما را به این روز انداخته… اما مادر کودک اومد طرفش و بچه اش رو بغل کرد و گفت: عیبی نداره فرزندم… خاک می خوریم اما خاک نمی دهیم… اونجا بود که اشکم دراومد. : @sardaraneashgh
اگر دلت را داده ای به  پَسَش مگیر  بگذار در این تلاطم روزگار دل بماند ... داشت التماس دعا شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ @sardaraneashgh
فقط هر وقت دعا کمیل بود .خدا خدا میکردیم تورجی برامون بخونه یه شب رفتم ،وقتی دعا میخوندن. میخاستم ببینم آیا وقتی میخونه خودش در چه حالیه .جلو ش تو تاریکی دقایقی نشستم از زیر نور فانوس دیدم چه جور اشک می ریزه😭😭 راوی : یکی از دوستان و همرزمان 🌹شهید_تورجی_زاده @sardaraneashgh
9.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥رهبر انقلاب خطاب به ابومهدی مهندس در حیاط بیت رهبری: هر شب به اسم تو را دعا میکنم، ابومهدی! 🔹انتشار به‌مناسبت تولد شهید ابومهدی @sardaraneashgh
شب میلاد حضرت زینب(س) مادرش زنگ زد برای خواستگاری. نمی دانم پا فشاری هایش باد کله ام را خواباند یا تقدیرم؟شاید هم دعاهایش به دلم نشسته بود. باهمان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی اش آمد؛ از در حیاط که وارد خانه شد، با خاله ام از پنجره اورا دیدیم. خاله ام خندید:((مرجان، این پسر چقدر شبیه شهداست!)) با خنده گفتم:((خب شهدا یکی مثه خودشون رو فرستادن برام!)) به روايت همسر @sardaraneashgh
🌺 آقا فرمود: بچه‌ حزب‌اللهی ها باید زیاد بچه‌ داشته باشند.👼 🔖متن خاطره: 🍃همسر سردار شهید حاج هادی کجباف ( از شهدای مدافع حـرم حضـرت زینب سلام‌الله‌علیها) نقل می‌کنند: در دیداری که با مقام معظم رهبری داشتیم، آقا از پسرم پرسیدند: آقا محمد ازدواج کردی؟ بچه داری؟ پسرم محمد در جوابِ سوالِ آقا گفت: بله! یک فرزند دارم... حضرت آقا فرمودند: چرا یکی؟!!! بچه حزب‌اللهی‌ها باید زیاد بچه داشته باشند. 📚منبع: نشریه خط حزب الله (پایگاه اینترنتی مقام معظم رهبری) @sardaraneashgh
🔸احساسی به من می‌گفت همسرم به شهادت می‌رسد، رفتم توی اتاق خواب دیدم حاجی خوابیده است، با خودم می‌گفتم نکند یک روز به من بگویند این قد و بالا به زیر خاک می‌رود، نکند به شهادت برسد، همین‌طوری که نگاهش می‌کردم گریه‌ام گرفت. 🔹اشک چشمانم را پاک کردم، چشمم را که باز کردم دیدم جواد بیدار شده است و مرا نگاه می‌کند، گفت «چیه؟ چرا داری گریه می‌کنی؟ مشکل پیش آمده؟ چیزی شنیدی؟» 🔸گفتم نه، می‌ترسم، استرس دارم، می‌ترسم تو از در که بیرون می‌روی دیگر... گفت «بیا اینجا بنشین، بیا با من حرف بزن، ببین تا خدا نخواهد یک برگ از درخت نمی‌افتد، اما اگر خدا خواست تا من شهید شوم دلم می‌خواهد شجاعانه زندگی من را ادامه بدهی، 🔹دوست دارم یک جا ننشینی و گریه کنی، دوست دارم بچه‌هایمان را به طور احسن بزرگ کنی، مردن حق است چرا می‌ترسی؟ من هرکاری که کرده باشم، هر ثوابی کسب کرده باشم نصفش برای شما است، مگر ما چند سال دیگر با هم زندگی می‌کنیم، مگر ما چند سال زنده‌ایم، بالأخره آخر زندگی همه مرگ است.» 🔸با من صحبت کرد و حلالیت طلبید و گفت «من مردی نبودم که وقتم آزاد باشد، مسئولیتی را که خدا به من داده است تا به خانواده‌ام برسم نتوانستم ادا کنم، اگر برای من اتفاقی پیش آمد و یا شهید شدم تو مرا ببخش، اگر من رفتم از حقت بگذر، حلالم کن» 🔹جمعه بود که برای حاجی میهمان آمد، سردار انصاری، آقای علم‌الهدی و رحمانی در مهمانسرا بودند؛ نیرو‌های حاج‌جواد به دستور ایشان در بعضی از مناطقی که اشرار عبور می‌کرد خندق کنده و سیم‌خاردار کشیده بودند، معمولاً خودشان برای سرکشی به آن مناطق می‌رفتند. وقتی به منزل برگشت از خانه به سرهنگ رشیدی فرمانده زابل زنگ زد و گفت «شنیدم قسمتی از خندق را پر کرده‌اند و تردد قاچاقچی‌ها سهل شده است، شما چیکار می‌کنید که من در اینجا شنیدم از آن مکان عبور می‌کنند»، حاجی هیچ وقت نمی‌گفت چه زمانی می‌خواهد برای سرکشی به آنجا برود معمولاً سرزده می‌رفت، بعد از کمی صحبت با سرهنگ رشیدی گفت «من میهمان‌هایم شنبه می‌روند و یک‌شنبه آن‌جا خواهم بود.» 🔸روز شنبه مهمان‌های حاجی رفتند و روز یکشنبه در حالی که خیلی استرس داشت و ناراحت بود برای سرکشی رفت، همیشه صبح زود ما را بیدار می‌کرد تا بلند شویم بعد می‌رفت، اما آن روز ما را برای نماز بیدار کرد، اما منتظر نماند تا بیدار شویم، آخرین صحنه‌ای که دیدم پشتش به من بود و از در رفت بیرون... 🔹دوستانش برای من اینگونه تعریف کردند: همه‌جا را بازدید کرده بود، در مسیر زابل بر سر دو راهی بودند که به نیرو‌های همراه گفت شما برگردید، بعد از اینکه نیرو‌ها برمی‌گردند به پیشنهاد یکی از همراهان برای بازدید از محلی که خندق آن توسط اشرار پر شده بود رفتند، با توجه به اینکه دیر وقت بوده است محافظ همراه حاج جواد اول مخالفت کرد، اما جواد گفته بود که برویم. 🔸حاج جواد در طی مسیر، خط تردد ماشین‌ها را که روی ماسه‌ها نقش بسته بود را می‌بیند و می‌پرسد: این رد ماشین‌ها برای کیست، نکند قاچاقچیان باشند؟ پاسخ می‌دهند نه، این برای ماشین‌های خودمان است. وقتی جلوتر می‌روند احساس خطر می‌کنند و حاجی دستور می‌دهد تا برگردند، هنگامی‌که دور می‌زنند لاستیک‌های ماشین جلویی را به رگبار می‌بندند و حاجی را با تیر دو زمانه مورد اصابت مستقیم گلوله قرار می‌دهند و تیر به چشم حاجی اصابت می‌کند. ‌ 🔹می‌گویند هر شهیدی به هر کدام از اهل‌بیت (ع) ارادت داشته باشد شبیه به همان معصوم به شهادت می‌رسد، ایشان بی‌نهایت غیرتی بود و به حضرت ابوالفضل (ع) ارادت خاصی داشت، ایشان مثل حضرت تیر به چشم‌شان خورد. 🔸افرادی که با ایشان بودند می‌بینند حاجی پیاده نشد، داخل ماشین را نگاه می‌کنند، زمانی که پیکرشان را برمی‌گردانند می‌بینند حاجی به شهادت رسیده است. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 📎فرماندهٔ انتظامی سیستان و بلوچستان 🌷 @sardaraneashgh