eitaa logo
شهید جمهور
172 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
5.7هزار ویدیو
52 فایل
🌹 شهید مهدی زین الدین: در زمان غیبت به کسی «منتظر» گفته می‌شود که منتظر شهادت باشد، منتظر ظهور امام زمان(عج) باشد اللّـهـمَّ‌عَـجِّـلْ‌لِـوَلِیِّـڪَ‌الفَـرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مناجات سردار سلیمانی 🔴 #شادی_روحش_صلوات @sardaraneshgh
#تواضع فرمانده لشگر مقدس امام حسین(ع) رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف می‌زدند. پیرمرد می گفت «جوون! دستت چی شده؟ تو جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟» حاج حسین خندید. آن یکی دستش را آورد بالا. گفت «این جای اون یکی رو هم پر می کنه. یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم. »پیرمرد ساکت بود. حوصله‌ام سر رفت. پرسیدم «پدر جان! تازه اومده‌ای لشکر؟» حواسش نبود. گفت «این، چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟ اسمش چیه این؟» گفتم «حاج حسین خرازی» یهو بلند شد راست نشست. گفت «حسین خرازی؟ فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین؟» #شهید_حاج_حسین_خرازی #شادی_روحش_صلوات عطر شهدا همراه لحظه هایتان التماس دعا @sardaraneshgh
در راه بازگشت از حلب محمدجواد هم روی برانکارد داخل هواپیما بود. به من گفت من به دخترم زینب قول دادم موقع برگشت از ماموریت براش یه عروسک بخرم. الان با این وضعیتی که دارم نه میتونم بیام زیارت و نه میتونم برای دخترم عروسک بخرم از شما میخوام اینکار رو برای من انجام بدید. من گفتم باشه حتما براش میخرم. وقتی رسیدم ایران عروسک رو به یکی از دوستان محمدجواد دادم تا برسونه به دستش. دوست محمد جواد می گفت صبح روزی که قرار بود محمدجواد از بیمارستان مرخص بشه عروسک رو به دست زینب رسوندم. زینب خیلی خوشحال شد که بابا به قول خودش عمل کرده و براش عروسک خریده بود. اما این خوشحالی زینب زیاد طول نکشید و بابای عزیزش همچین شبی یعنی شب۲۵آبان سال ۹۴ به دلیل جراحات وارده در اثر اصابت ترکش دوباره راهی بیمارستان شد و در سحرگاه ۲۵ آبان ماه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. روحش شاد و یادش گرامی باد. @sardaraneashgh
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 _ناصر؟؟؟ _جانم... _امشب چقدر خوشگل شدی خندید... صورتش را برگرداند،بلند شد رفت سمت ساکش. امشب چت شده اکرم؟ راه رفتنش با همیشه فرق داشت حرف که میزد من رو درست یاد اولین باری که خونه حاج آقا دیده بودمش انداخت... _ناصر؟ _بله .. _بهم قول میدی رفتی شفاعتمو بکنی؟؟؟ چشم از چشمم برنمیداشت،گفت اونی که باید کنه تویی خانومم اما اکرم جان،جون ناصر اگه نیومدم دنبال جنازم نگرد ... سرمو گذاشتم رو پاش هق هق گریه کردم گفتم بس کن ناصر،اینو ازم نخواه بذار یادگاری داشته باشم کمی مکث کرد سرمو گرفت بالا سفیدی چشماش سرخ شده بود میدونستی شهدایی که جنازشون برنمیگرده حضرت زهرا(س) میاد پیش جنازشون دوست داری تو تشییع ناصرت حضرت زهرا(س) باشه یا آدمای دیگه؟؟ دیگه نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم ..... چشاشو ریز کرد وگفت: اکرم، من شهید شدم گریه نکنی ..... قول ندادم گریه کردم وگفتم : بسه، مگه میشه آدم تو یه روز همه کسش رو از دست بده و گریه نکنه .... دلم میخواست صبح نشود... دلم میخواست تا ابد کنارش همینطوری بشینم ونگاهش کنم صبح چایش را که خورد سمیه رابغل کرد وبوسید گفتم: میذاری چادر سر کنم باهات بیام دم در؟ خندید گفت من که حریف تو نمیشم خانوم خونم .. ناصر که رفت دلم آشوب شد .... توی گوش سمیه گفتم: مامانی بابا ناصر رفتا خوب نگاش کن .... 🥀 راوی همسر شهید ناصر کاملی🌷 @sardaraneashgh
فرمانده لشگر مقدس امام حسین(ع) رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف می‌زدند. پیرمرد می گفت «جوون! دستت چی شده؟ تو جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟» حاج حسین خندید. آن یکی دستش را آورد بالا. گفت «این جای اون یکی رو هم پر می کنه. یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم. »پیرمرد ساکت بود. حوصله‌ام سر رفت. پرسیدم «پدر جان! تازه اومده‌ای لشکر؟» حواسش نبود. گفت «این، چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟ اسمش چیه این؟» گفتم «حاج حسین خرازی» یهو بلند شد راست نشست. گفت «حسین خرازی؟ فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین؟» وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ عطر شهدا همراه لحظه هایتان @sardaraneashgh
همه جماعتش را دوست داشتند زياد طولش نمى‌ داد... اگر مى‌ديد يا مى‌شنيد امام جماعتى نمازش طولانى است، تذکر مى‌داد. بعد از هر نمازش سه بار طلب مى‌‌کرد. عوضش نمازهاى فُرادايش را آهسته مى‌ خواند، با سجده‌هاى طولانى و گريه‌هاى زياد وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ @sardaraneashgh