eitaa logo
شهید جمهور
139 دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
5.9هزار ویدیو
52 فایل
🌹 شهید مهدی زین الدین: در زمان غیبت به کسی «منتظر» گفته می‌شود که منتظر شهادت باشد، منتظر ظهور امام زمان(عج) باشد اللّـهـمَّ‌عَـجِّـلْ‌لِـوَلِیِّـڪَ‌الفَـرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🔸از تولد تا نوجوانی🍃 شهید حاج قاسم سلیمانی در سال ۱۳۳۷ ( سال تولد در شناسنامه ۱۳۳۵) در روستای قنات ملک از توابع رابر کرمان در یک خانواده کارگری چشم به جهان گشود. ۱۱ سال بیشتر نداشت که پس از پایان تحصیلات ابتدایی به کرمان رفت. پس از اخذ دیپلم فعالیت خود را به عنوان پیمانکار در اداره آب کرمان آغاز کرد... ... @sardaraneashgh
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 😍 💢از زبان همسر شهید💢 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 💎هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه . بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯 من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه بودیم. من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران. چون دورادور با ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. . 💎برای انجام کاری ، موسسه را لازم داشتم. با کمی و رفتم پیش محسن😇 گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟" محسن سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. و شد. با صدای و گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔 گفتم: "بله." چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. . 💎از آن موقع، هر روز ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌 سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان. . 💎با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻 با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰 . 💎یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، . توی قبول شدی."😃 حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻 . 💎گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀 یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟" گفتم: "بله.بابل." گفت: "می‌خواهید بروید؟" گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔 توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢 👈… هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  @sardaraneashgh
💢از زبان همسر شهید💢 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ♦️...فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام. نمیدانم چرا اما از موقعی که از زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨 ♦️همه اش تصویر از جلو چشمانم رد میشد. هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥 حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇 احساس میکردم . 😌 . ♦️برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم می ریختم. 😭 انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم. بالاخره طاقت نیاوردم. زنگ زدم به و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢 . 💢از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود. یک روز بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔 بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. " قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم. پیام دادم براش. برای اولین بار. نوشت:"شما؟" جواب دادم: " هستم. "😌 کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد. . ♦️از آن موقع به بعد ، هر وقت کار درباره موسسه داشتم، یک تماس و با محسن میگرفتم. تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود. روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود! شدم. روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔 دیگر از و داشتم میمردم. دل توی دلم نبود. 😣 فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم. آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪‼️ نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔 تا اینکه یک روز به سرم زد و…😯 ...... @sardaraneashgh
3⃣ 🚨 طلبه ها و دانشگاهی ها در منزل ایشان احساس صاحب خانه بودن می کردند! 💠منزل ایشان قبل از انقلاب ، طلبه‌های جوان و دانشگاهی ها بود. گاهی ایام تابستان به مشهد مشرف می شدیم ، می رفتیم منزل ایشان ۲۰ نفر ، ۳۰ نفر ، در منزل ایشان بودند ، اصلاً حالت مهمانی و اینها هم نبود ، حالت یک بزرگ طلبگی بود . همانجا یک هم کنار اتاق بود ، خود طلبه‌ها و دانشجوها چای درست می‌کردند و پذیرایی می‌کردند . هم مثل نگینی در میان این جوان ها نشسته بودند . این دانشگاهی ها بحث می‌کردند و مباحث ، مباحث ، از ، از ، همه مباحث مطرح بود . یک فضای زیبایی بود . خیلی فضای بود . کمتر این جور فضاها را من دیده ام . باید بگویم در نوع خودش است ، که یک کسی درِ خانه اش باز باشد و افراد بدون هیچ تکلفی بیایند و آنجا برای خودشان کنند ، خودشان درست کنند از همدیگر پذیرایی بکنند و صاحبخانه هم آنجا باشد و صحبت و درس و ... گاهی نصف روز این جلسات ادامه داشت . ... 📰 مصاحبه با حجت الاسلام والمسلمین ، ویژه نامه تداوم آفتاب ( روزنامه جام جم ) - مرداد 1387 📚خانه ام بیت رهبری-محسن یعقوبی ص 77 ، 78 @sardaraneashgh
وصف زنان شجاع و دلیر و همسرش تنها طلایی که برای عروسی خریدم… 🌸🍃جنگ و زن : فهیمه بلبل محله بود. بعد از عملیات فتح المبین به عقد غلامرضا دانشجوی کامپیوتر دانشگاه صنعتی شریف درآمد، امام عقدشان کرد با یک شرط عجیب و با یک مهریه عجیب تر. خرید عروسی اش هم جالب بود.  زندگی اش هم ... وکالت می دهم به یک شرط😳 🌸🍃« وکالت می دهید؟ » فهیمه در جواب حضرت امام (ره) گفت: « به یک شرط؛ اینکه برای ما دعا کنید در دنیا شهادت نصیب مان شود و در آخرت از ما شفاعت کنید.» امام (ره) برایشان دعا کردند و گفتند: « انشاءالله رسول خدا صلوات الله علیه و آله شفیع شما باشد. » 🌸🍃بعد از مراسم ساده عقد در محضر حضرت روح الله, فهیمه و غلامرضا به بهشت زهرا (س) رفتند و با برادران شهیدشان عهد بستند. 🌸🍃فهیمه بابائیان پور در فروردین ماه ۱۳۴۳ در نظام آباد تهران به دنیا آمد و در سال ۱۳۶۱ بعد از عملیات فتح المبین به عقد غلامرضا صادق زاده دانشجوی کامپیوتر دانشگاه صنعتی شریف در آمد. بجای میز آرایش، کتابخانه  🌸🍃یک روز قبل از مراسم خواستگاری خواب دیده بود که غلامرضا بر اثر انفجار مین به شهادت می رسد. نه تنها از ازدواج با او منصرف نشد بلکه علاقمند هم شد که برای آرمان هایش تلاش کند. 🌸🍃رفتند خرید عروسی در اوج سادگی دو تا حلقه نقره برداشتند و این جمله را به روی حلقه ها💍💍 حک کردند: « ایمان، جهاد، شهادت، تنها راه سعادت »؛ پشت حلقه فهیمه نام غلامرضا و پشت حلقه غلامرضا هم نام فهیمه نوشته شد. یک آینه و شمعدان کوچک هم خریدند! 🌸🍃نوبت تعیین مهریه که شد فهیمه گفت: « ایشان الان هرچی داشته باشند می توانند مهر من کنند » غلامرضا هم یکی از فشنگ های سوخته جبهه را😍 برایش گردنبند کرد و مهرش را داد. 🌸🍃برای جهیزیه به مادر گفت: « من یک جهیزیه ساده می خواهم اگر می توانید به جای میز آرایش برایم یک کتابخانه بخرید» ........ @sardaraneashgh
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🔮  نصرالله می گوید: از یکی از مسئولین اطلاعات پرسیدم "یعنی چی گردانها محاصره شدن آخه عراق که جلو نیومده اونها هم که توی کانال سوم (کمیل) و دوم (حنظله) هستن". اون فرمانده هم جواب داد "کانال سومی که ما تو شناسایی دیده بودیم با این کانال فرق داره، و این کانال و چند کانال فرعی دیگه رو عراق ظرف همین دو سه روز درست کرده. این کانال درست به موازات خط مرزی بود ولی کوچکتر و پر از موانع. گردانهای خط شکن برای اینکه زیر آتیش🔥 نباشن رفتن داخل کانال. با روشن شدن هوا تانکهای عراقی هم جلو اومدن و دو طرف کانال رو بستن... عراق هم همینطور داره رو سر اونها آتیش میریزه. میدونی عراق شانزده نوع مانع سر راه بچه ها چیده بود... میدونی عمق موانع نزدیک چهار کیلومتر بوده... میدونی منافقین تمام اطلاعات این عملیات رو به عراقی ها داده بودن..." خیلی حالم گرفته شد...😔 با بغض گفتم "حالا باید چیکار کنیم؟" گفت "اگه بچه ها بتونن مقاومت کنن یه مرحله دیگه از عملیات رو انجام می دیم و اونها رو میاریم عقب" ... @sardaraneashgh
قسمت دوم 🔮 در همین حین بیسیم چی📞 مقر گفت "از گردان های محاصره شده خبر اومده" همه ساکت شدن... بیسیم چی گفت "میگه با () دست داد" این خبر کوتاه یعنی فرمانده گردان حنظله به شهادت رسید...😭 عصر همان روز هم خبر رسید ( بنکدار) و ، معاون و فرمانده هم به رسیدند.🌷 توی قرارگاه بچه ها ناراحت بودند و حال عجیبی در آنجا حاکم بود... بیستم بهمن ماه، بچه ها آماده حمله مجدد به شدند. صبح، یکی از رفقا را دیدم که از قرارگاه می آمد پرسیدم "چه خبر؟" گفت "الان بیسیم چی📞 گردان کمیل تماس گرفته بود و با صحبت کرد و گفت: شارژ بیسیم داره تموم میشه، خیلی از بچه ها شدن، برای ما دعا کنید، به امام هم سلام برسونید و بگید ما تا آخرین لحظه مقاومت می کنیم" با دلی شکسته و ناراحت گفتم "وظیفه ما چیه؟ باید چیکار کنیم؟ گفت "توکل به خدا، برو آماده شو که امشب مرحله بعدی عملیات آغاز میشه"💪 غروب بود که بچه های توپخانه💣 ارتش با دقت تمام خاکریزهای دشمن رو زیر 🔥 گرفتند و گردان ها بار دیگر حرکت خودشان را شروع کردند و تا نزدیکی و پیش رفتند. تعداد کمی از بچه های محاصره شده توانستند در تاریکی شب🌑 از کانال عبور کنند و خودشان را به ما برسانند ولی این حمله هم ناموفق بود و به خط خودمان برگشتیم. در این حمله و با آتش خوب بچه ها بسیاری از ادوات زرهی دشمن منهدم شد. ... @sardaraneashgh
قسمت سوم 🔮 درباره چگونگی نیز یکی از همرزمانش نقل می‌کند: « به بچه‌های گردان گفتم عراق دارد کار را تمام می‌کند چون فقط آتش 🔥و دود بود که دیده می‌شد. اما هنوز امید داشتم. با خودم گفتم: شرایط بدتر از این را سپری کرده اما وقتی یاد حرفاهایش افتادم دلم لرزید. نزدیک غروب بود احساس کردم چیزی از دور در حال حرکت است. با دقت بیشتری نگاه کردم کاملا مشخص بود سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند، در راه مرتب زمین می‌خوردند و بلند می‌شدند. میان سرخی غروب بالاخره آنها به خاکریز ما رسیدند. پرسیدیم از کجا می‌آیید؟ گفتند: از بچه‌های هستیم. با اضطراب پرسیدم: پس بقیه چی شدند؟ حال حرف زدن نداشتند، کمی مکث کردند و ادامه دادند:ما این دو روز زیر جنازه‌ها مخفی شده بودیم، اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود. یکی از این سه نفر دوباره نفسی تازه کرد و ادامه داد: عجب آدمی بود! یک طرف آر. پی. جی💣 می‌زد، یک طرف با تیربار شلیک می‌کرد. عجب قدرتی داشت. یکی از آنها ادامه داد: همه شهدا را انتهای کنار هم چیده بود. آذوقه🍞 و آب رو تقسیم می‌کرد، به مجروحان رسیدگی می‌کرد. اصلا این پسرخستگی نداشت.گفتم: از کی دارید حرف می‌زنید مگر فرمانده‌ه‌تان نشده بود؟ گفت:جوانی بود که نمی‌شناختمش. موهایش کوتاه بود، شلوار «کردی» پایش بود، دیگری گفت: روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود.چه صدای قشنگی داشت. برای ما مداحی هم می‌کرد و روحیه می‌داد. داشت روح از بدنم خارج می‌شد. سرم داغ شده بود.😰 ... @sardaraneashgh
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین در آخرین اعزامش در سال 67 که هم‌زمان با ماه مبارک رمضان بود، به جبهه اعزام شد. او قبل از رفتن، وصیت‌نامه‌ای نوشت که فرازهایی از آن به شرح زیر است: «من با آگاهی کامل وارد سپاه شدم؛ چون می‌دانم که سپاه، مدرسه عشق است؛ عشق به لقاءالله. عشقی که می‌توان خودسازی کرد و پا به جبهه‌های نبرد گذاشت. می‌دانم که میدان جنگ، لحظات مرگ و زندگی است. بار الها من نمی‌خواهم که در بستر بمیرم و آرزویم این است که همچون مردان خدا، در دل سنگر بمیرم. می‌دانم که به شهادت می‌رسم. از خداوند متعال می‌خواهم اگر لیاقتش را داشتم، بدنم مانند بدن فاطمه زهرا(س) مفقودالجسد باشد.» ... @sardaraneashgh