eitaa logo
شهید جمهور
171 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
5.7هزار ویدیو
52 فایل
🌹 شهید مهدی زین الدین: در زمان غیبت به کسی «منتظر» گفته می‌شود که منتظر شهادت باشد، منتظر ظهور امام زمان(عج) باشد اللّـهـمَّ‌عَـجِّـلْ‌لِـوَلِیِّـڪَ‌الفَـرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃یک هفته قبل از از سوریه به خانه آمد. پنجشنبه شب بود، نصف شب دیدم صدای ناله گریه می آید. رفتم در اتاقش از همان لای در نگاه کردم، دیدم جهاد سر مشغول دعا و گریه است و دارد با صحبت میکند .دلم لرزید ولی نخواستم مزاحمش شوم. وانمود کردم که چیزی ندیده ام. . 🍃صبح موقعی که جهاد میخواست برود موقع خداحافظی نتوانستم طاقت بیاورم از او پرسیدم پسرم دیشب چی میگفتی؟ چرا اینقدر بی قراری میکردی؟چیشده؟ جهاد خواست طفره برود برای همین به روی خودش نیاورد و بحث را عوض کرد من بخاطر دلهره ای که داشتم اینبار با جدیت بیشتری پرسیدم و سوالاتمو با جدیت تکرار کردم .گفت: چیزی نیست مادر داشتم نماز میخواندم . دیگر دیدم اینطوری پاسخ داد نخواستم بیشتر از این‌ پافشاری کنم و ادامه بدهم گفتم باشه پسرم! مرا بوسید و بغل کرد و رفت... . 🍃یکشنبه شب فهمیدم آن شب به و امام زمان چه گفته و بینشان چه گذشته! و آن لحن پر برای چه بوده است !. راوی: سالروز تولد 💖 @sardaraneashgh
💢شهیدی که محل و نحوه ی شهادت خود را به مادرخود نشان داد.. تعریف میکرد: از نحوه شهادتش هیچ کسی چیزی به من نمی‌گفت و دوستش که در با او بود از جواب دادن طفره می‌رفت هنوز پیکر محمدرضا دفن نشده بود, در شب شهادت امام رضا حالم خیلی بد شد و خوابیدم همین که سرم را روی بالش گذاشتم محمدرضا به خوابم آمدو به صورت واضح می‌گفت: «فلانی را اینقدر سوال‌پیچ نکن وقتی سوال می‌کنی اون غصه می‌خوره,دوست داری نحوه شهادت من را بدانی من بهت می‌گویم» و من را برد به آنجایی که شهید شده بود و لحظه و پیکرش را به من نشان داد که حتی بعد از این خواب نحوه شهادت را برای فرماندهانش توضیح دادم آنها تعجب کردند😳 و گفتند شما آنجا بودید که از همه جزئیات با خبر هستید شهید محمدرضا_دهقان🌷 @sardaraneashgh
به روایت از من شش فرزند دارم كه پسرم سعيد متولد سال 70 و آخرين فرزندم بود. از كودكي خيلي بچه آرام، صبور با محبت و قانعي بود. بسيار با بود و نمازش را اول وقت مي‌خواند. هميشه با وضو بود. به من و پدرش بسيار احترام مي‌گذاشت با اينكه آخرين فرزندم بود ولي از همه فرزندانم بزرگتر بود. يعني كارهايي مي‌كرد كه از سنش بیشتر بود ماجرای شفا یافتن شهید مادر شهید مسلمی بیان داشت: نزدیک بود، تصمیم داشتم برای پخت نان به روستا برگردم، با خود گفتم اگر خدا بخواهد سعیدم خوب می‌شود، در مسیر بازگشت از تهران به (ع) رفته، سپس بعد از زیارت به روستا برگشتم، شب خواب دو بانویی را دیدم که صورتشان پوشیده بود، سعید را در آغوشم دادند و گفتند بفرما حاجیه‌خانم این هم پسرت، بعد از آن سعید کاملاً بهبودیافته و هیچ دارویی مصرف نکرد. @sardaraneashgh
🍃یک هفته قبل از از سوریه به خانه آمد. پنجشنبه شب بود، نصف شب دیدم صدای ناله گریه می آید. رفتم در اتاقش از همان لای در نگاه کردم، دیدم جهاد سر مشغول دعا و گریه است و دارد با صحبت میکند. دلم لرزید ولی نخواستم مزاحمش شوم. وانمود کردم که چیزی ندیده ام. . 🍃صبح موقعی که جهاد میخواست برود موقع خداحافظی نتوانستم طاقت بیاورم از او پرسیدم پسرم دیشب چی میگفتی؟ چرا اینقدر بی قراری میکردی؟چیشده؟ جهاد خواست طفره برود برای همین به روی خودش نیاورد و بحث را عوض کرد من بخاطر دلهره ای که داشتم اینبار با جدیت بیشتری پرسیدم و سوالاتمو با جدیت تکرار کردم. گفت: چیزی نیست مادر داشتم نماز میخواندم . دیگر دیدم اینطوری پاسخ داد نخواستم بیشتر از این‌ پافشاری کنم و ادامه بدهم گفتم باشه پسرم! مرا بوسید و بغل کرد و رفت... . 🍃یکشنبه شب فهمیدم آن شب به و امام زمان چه گفته و بینشان چه گذشته! و آن لحن پر برای چه بوده است !. راوی: 🌺به مناسبت سالروز شهادت @sardaraneashgh
۲۹ اسفندماه مسئول ستاد لشکر ۱۷علی‌بن‌ابی‌طالب‌"علیه‌السلام" گرامی باد .🥀 ولادت: ۱۳۳۶/۰۹/۲۰، روستای بیدهند قم شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۹، عملیات بدر مزار: گلزار شهدای علی بن جعفر"علیه‌السلام" قم 🌷 با زین‌الدین سال‌ها در جبهه، کنار هم بودند. انگار یک روح در دو جسم. ♦️ می‌گفتند، می‌خندیدند، نقشه می‌کشیدند، طرح می‌ریختند و می‌جنگیدند. 🌷 اما شهادت، مهدی را از اسماعیل جدا کرد. همین جدایی، لبخند و شادی را از اسماعیل گرفت. 🔺 کارش شده بود گریه و دعا و ندبه. 🎙 حتی در سخنرانی‌هایش هم معلوم بود که غم عجیبی در جانش نشسته. یار همیشگی‌اش را از دست داده بود: 📢 «ما با برادر مهدی با خدای خودمان عهد کرده بودیم که در جبهه بمانیم تا این که جانمان را در این راه بدهیم». 🎤 : @sardaraneashgh
: «سعید شهادت را دوست داشت، عشقش به حرم حضرت زینب(س) زیاد بود، (در سفری) که به کربلا رفتم از من خواست در حرم های مطهر برایش دعا کنم تا نصیبش شوم. @sardaraneashgh
شهید مسعود عسگری هشت شهریور سال هزارو سیصدوشصت و نه ،مصادف با هشتم ماه صفر در بیمارستان نجمیه تهران به دنیا آمد 🌹 مادرم براي نگه داري از من و بچه هايم به منزل ما آمد، روز اول ورود به منزل بود ورختخواب مسعود كنار پنجره اتاق و صورتش پشت به پنجره بود، با مادرم در حال صحبت بوديم و ديديم مسعود صورتش را به طرف پنجره برگرداند و به نوري كه به اتاق مي تابيد خيره شد. مادرم گفت از چشمانش پيداست ، اين بچه خيلي زرنگ و باهوش است. چشمان باز و خوش رنگ مسعود او را به ياد زيبايي چشمان آهو مي انداخت. مسعود بر خلاف نوزادهاي ديگر كه بيشتر روز را در خواب هستند، بيشتر بيدار بود و نگاه مي كرد 🌹 از همان روزهای اول میشد لبخند دوست داشتنی و همیشگی را در صورت زیبای مسعود دید🌹 مادرم با تجربه اي كه داشت به من مي‌گفت اين بچه از چشمانش پیداست، خيلي پسر زرنگ و باهوشی است. و اين گفته مادرم به مرور زمان برايم ثابت شد. مسعود بقدري زرنگ بود كه چشمانش را از تاريكي ها برگرداند و به سوي نور پركشيد و رفت🌹 مسعود نهم ماه صفر سال شصتو نه در یک روزگی سرش را از تاریکی به سمت نور چرخاند و به نور خیره شد🌹 و بیست و پنج سال بعد شب اول ماه صفر سال هزارو سیصدو نودو چهار رو از تاریکی های جهان خاکی برگرداند و به سوی نور اللهی پر گشود🌹 🌹🌹 @sardaraneashgh
: در تولد ۱۹ سالگی‌اش به من گفت که «مادر! سال دیگه تولد ۲۰ سالگی منه یک تولد خاص! شما باید برای من یک تولد خاص بگیرید»؛ اما من حرف فرزند خود را نفهمیدم! گفت «سال دیگه تولدم یک تولد خیلی قشنگی می‌شه؛ می‌خوام همه را دعوت کنم» من فکر کردم که می‌خواهد همه رفقای خود را دعوت کند . گفتم «باشه مادر جان! سال دیگه برایت جشن تولد می‌گیرم و همه رفقایت را دعوت کن» آن‌موقع نفهمیدم که منظور فرزندم چه بود اما بر سر مزارش تولدش را گرفتیم و خیلی خاص بود!» آرزوی هر مادری است که دامادی پسرش را ببیند، اما محمدمهدی می‌گفت: «شهادت خیلی زیباتر از داماد شدن است»؛ ۱۰ روز قبل از شهادتش، گفت که «دوست داری زنگ خانه ما را بزنند و بگویند که پسرت تصادف کرد و مُرد! یا این قشنگ‌تر است که بیایند و بگویند که پسرت شهید شد پس برای من دعای شهادت کن و من را با دعا‌های خود بیمه نکن!» او به آرزویش رسید وقتی در حال گشت عملیاتی برای تأمین امنیت منطقه بود توسط اراذل و اوباش به‌طور ناجوا‌نمردانه‌ای با ضربه به سرش به کما رفت و سه روز بعد به شهادت رسید . @sardaraneashgh
وقتی که اقیانوس عشق دریای شهامت و ایثار رو در آغوش می گیره ... مادر شهید قيطانى در خرمشهر خانه آنها در جنگ ویران شد، اما بعد از بازگشت، ‌دوباره خانه را به همان شکل قدیم ساختند تا پسرشان راه خانه را گم نکند. سال ۶۵ در زبیدات عراق به شهادت رسید و پیکرش بازنگشت. 📷عکاس : فاطمه بهبودی @khaimahShuhada
شهید جمهور
راوی : شهید فاطمه سادات چاووشی در سن ۲۱ سالگی در بمباران رژیم بعث عراق به همراه کودکان ۲ و ۶ ساله‌اش جام شهادت را سر کشید. فاطمه طبقی از نور بود ۴ ماه قبل از شهادتش خواب دیدم در امام‌زاده علی بن جعفر بودم و متعجب بودم که چرا هیچ‌کس اینجا نیست به همین دلیل همان‌جا روی تلی از خاک نشستم، به ناگاه دیدم طبقی از نور به سمت من می‌آید از دیدن آن طبق جاخورده بودم و پیوسته سؤال می‌کردم چه کسی این طبق را به اینجا آورده است؟ اما هیچ‌کس جوابی به من نمی‌داد تا اینکه بار سوم طبق به نزدیکی من آمد و ندایی به من گفت این طبق نور، فاطمه توست. در آن ایام فاطمه نیز خوابی مشابه دیده بود به این صورت که پدربزرگ مرحومش را در باغی بزرگ دیده بود که از او درخواست می‌کرد به وی بپیوندند اما فاطمه در جواب گفته بود بدون کودکانم هیچ کجا نمی‌روم. راکتی که به خانه تک دخترم اصابت کرد صدای مهیبی از کوچه آمد و باعث شد از منزل خارج شوم، همسایه‌ها مدام باهم پچ‌پچ می‌کردند اما چیزی به من نمی‌گفتند با التماس از آنان خواستم چه اتفاقی افتاده که یکی از آن‌ها خانه دخترم را نشان داد و گفت راکتی به خانه فاطمه خانم اصابت کرده و با کودکانش شهید شده‌اند. سراسیمه خود را به آنجا رساندم اما با بدن تکه‌تکه شده فاطمه روبه‌رو شدم به‌طوری‌که تکه‌های بدنش را در یکپارچه پیچیده بودند و فرزند کوچکش امیرحسین نیز سر نداشت. سه روز از خانه بیرون نیامده بود همسر فاطمه پاسدار بود و به جبهه رفت‌وآمد می‌کرد و تعصب عجیبی هم نسبت به خانواده‌اش داشت به همین دلیل به فاطمه تأکید کرده بود که کمتر به بیرون از خانه رفت‌وآمد کند، البته چون مادرش پیش خودشان زندگی می‌کرد نگرانی چندانی بابت تهیه مایحتاجشان نداشت. یک روز یکی از همسایه‌ها پیش من آمد و گفت فاطمه سه روز است از خانه بیرون نیامده و مادر شوهرش هم به خانه دخترش رفته و خبری از آنان نیست، همین حرف او مرا نگران کرد و باعث شد سریع خود را به خانه آنان برسانم وقتی دیدم فاطمه و بچه‌ها سالم هستند خدا را شکر کردم؛ فاطمه به دلیل نداشتن اذن از همسرش سه روز متوالی در خانه‌مانده بود و بیرون نیامده بود چراکه به همسرش قول داده بود برای کارهای بی‌اهمیت از خانه خارج نشود. عروسی‌اش ساده بود مانند خانم فاطمه زهرا خانواده همسرش وضعیت مالی خوبی نداشتند بنابراین بااینکه فاطمه تنها دخترم بود تصمیم را به خود ایشان واگذار کردم تا هر طور که می‌خواهند مراسم را برگزار کنند. فاطمه هنگام عروسی تنها ۱۶ سال سن داشت اما فهم و شعورش بسیار بالابود و به خانواده همسرش گفته بود من نیازی به جشن و مراسم باشکوه ندارم و از شما نیز توقع چنین چیزی را ندارم. مراسم عروسی آنان بسیار مختصر بود یک عقد و یک عصرانه با حضور ۱۰ یا ۱۵ نفر که همگی اقوام درجه‌یک بودند و بعد اثاثیه‌شان را به منزلشان منتقل کرده و زندگی خود را آغاز کردند. فاطمه را در خواب دیدم، کربلا نصیبم شد خواب دیدم فاطمه در حال تمیز کردن خانه است، به او گفتم مادر مگر شما شهید نشده‌ای رو به من باحالت جدی گفت مادر جان مگر شهدا می‌میرند؟ من آمده‌ام تا خانه‌ات را صفا دهم. بعد سیدی را دیدم که به من گفت آیا دوست داری به کربلا بروی؟ بسیار خوشحال شده و با وی به راه افتادم به وسط کوچه رسیده بودیم که از خواب بیدار شدم. دو ساعت بعد زنگ زدند و گفتند برای سفر کربلا آماده شو و مدارکت را حاضر کن. دختری به نام زهرا اوج عشق و علاقه به بانوی کرامت وقتی دخترش را به دنیا آورد گفتیم خوب اسمی برایش انتخاب کن، رو به ما کرد و گفت انتخاب کردن نمی‌خواهد نام او زهرا است. به او گفتم مادر جان اسم خودت فاطمه است بهتر نیست نامی متفاوت برای دخترت انتخاب کنی؟ کمی ناراحت شد و گفت اصلاً به همین خاطر است که نامش را زهرا می‌گذارم چون نذر کرده‌ام همیشه به جدم خدمت کند، همین هم شد، زهرا هنگام شهادت مانند جدش خانم فاطمه زهرا از ناحیه پهلو آسیب دید و شهید شد. شهادت را نمی‌خواهم مگر با کودکانم همیشه حرف از شهادت می‌زد و می‌گفت دوست دارد شهید شود اما امکان جبهه رفتن را نداشت چون کودکانش خردسال بودند و از طرفی هم همسرش راضی نبود، بنابراین تمام تلاش خود را پشت جبهه و برای تدارکات انجام می‌داد. همیشه می‌گفت شهادت را نمی‌خواهم مگر با کودکانم زیرا بی‌مادری درد بزرگی است. @khaimahShuhada
: شهید بسیار ساده زیست بودند و در خوردن و پوشیدن و در کردار و رفتار در خرج و مخارج به طور کل در همه امورات زندگی ساده زندگی می کردند شب ها که می خوابید بالشت یا متکا را زیر سرش می گذاشتم و او می گفت: مادرجان این سر باید به گل و خاک عادت کند . سید قاسم درس حوزوی را خوب می خواند و همیشه در حال مطالعه بود زمانی که می خواست از طرف بسیج به جبهه برود حاج آقا فاضل به ایشان اجازه نداد پدرش به او گفت اگر حاج آقا اجازه بدهند من حرفی ندارم و اوگفت من در هر صورت به جبهه می روم چه حاج آقا اجازه بدهد چه ندهد. من و پدرش نزد حاج آقا رفتیم و صحبت کردیم و ایشان فرمودند: سید قاسم شاگرد ممتاز است اجازه ندهید به جبهه برود و بگذارید درس بخواند. من از پشت در گفتم جاج آقا اجازه بدهید اگر نرود مریض می شود . اخلاق شهید این بود که اگر به خواسته اش نمی رسید مریض می شد و آن وقت حاج آقا دیدند که ما با رفتن شهید مخالف نیستیم اجازه دادند . : شهید بسیار زیاد برای وقت خود ارزش قائل بود و هیچگاه نمی خواست یک دقیقه از وقتش را بیهوده هدر دهد . زیاد مطالعه می کرد در کتابخانه و مساجد زیاد شرکت می کرد . بسیار پرتلاش و فعال بود . برنامه ریزی در زندگی داشت و مودب و با وقار بود بسیار خوش رو و خوش زبان بود . ساده زیست و مهربان بود . همیشه مشغول ذکر خدا بود و همیشه خدا را در همه کارها یاد می کرد . شهید بزرگوار به امر به معروف و نهی از منکر بسیار اهمیت می داد و در گوشه و کناری اگر خطایی از دیگران سر می زد ایشان وقتی با خبر می شد امر به معروف و نهی از منکر می کرد یک روز در نزدیکی منزل ما عروسی برگزار شد رفتارهای ناشایست و آزار همسایگان از حد گذشته بود ایشان فوری رفتند تذکر دادند . با منافقین نیز برخوردش جدی بود و همه را امر به معروف و نهی از منکر می کرد واگر قبول نمی کردند نارااحت می شد و به او دلداری می دادم و می گفتم در دوران پیامبر پسرم همین طور بود حالا هم همین طور است مومن باید در برابر ناملایمات مقاوم باشد . @khaimahShuhada
🕊 ✨لباس خاکی 🍃دوره دبیرستان اوج ورزش پارکور بود️ یک سال در آنجا بنایی داشتند،در فضای حیاط،کیسه های گچ و سیمان و تپه‌های خاک و ماسه زیاد بودکه به عنوان مانع استفاده می‌کرد️و ورزش مورد علاقه‌اش رو تمرین می‌کرد. وقتی به خانه می‌آمد هیکل و لباسش خاکی بود... ✍راوی: 🌷 @khaimahShuhada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشلب (سیده‌سلام‌بدرالدین) میگویند: بااینکه احمد پسرش بود او را هم بازی و دوست دوران جوانی اش میدانست و با عشق مادرانه در تربیت احمد تلاش کرد و برای رفتن احمد همانند مادران سایر شهدا عاشقانه فرزندش را راهی کرد احمد هر ساله در روز مادر برایش هدیه میگرفت اما به گفته مادرش احمد امسال نه طلا و نه نقره داد بلکه با شهادتش باعث شد در برابر مولایم امام حسین رو سفید شوم. @khaimahShuhada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به روایت : 🌺دست شافع🌺 پسرم وقتی به دنیا اومد خیلی نحیف و ضعیف بود، همه میدونن اسمی که خداوند برای او در نظر گرفته بود باعث حیات دوباره ی یدالله شده بود! به همین دلیل هر زمان، هر جایی با خودم یدالله رو میبردم باید خیلی می پوشاندمش! اینقدر لباس تنش میکردم و پتو دورش میپیچیدم تا به گفته ی دکتر، سینه پهلو نکنه! یه بار وقتی برگشتم خونه و از لای پتو بیرونش آوردم، متوجه شدم دست راستش بخاطر اینکه هوا نخورده، کپک زده بود وقتی کمی بزرگتر شد، از من پرسید:مامان چرا کف دست من اینطوریه؟ چرا قرمزه همیشه؟ بهش گفتم:عزیزم وقتی بزرگتر شدی برات میگم چرا اینطور شدی بزرگ که شد، دوباره پرسید:مادر بالاخره ماجرای دست من چیه؟ اتفاقی که براش افتاده بود رو گفتم! دیدم رفت تو فکر... گفتم به چی فکر میکنی عزیزم؟! گفت:دارم فکر میکنم شما برای محافظت از من چه کارهایی کردی و چه سختی هایی کشیدی! گفتم:این وظیفه ی من بوده پسرم! با یه حالتی لبخندی بهم زد و چیزی نگفت! آن زمان متوجه لبخندش نشدم! اما وقتی شهید شد! یه بار اومد به خوابم و گفت:مادر به همه بگو با دست راستم که تو بچگی برای حفاظت از من سختی کشیدی و قرمز شده، فردای قیامت با همین دست شفاعت میکنم... @khaimahShuhada
مادری بود بنام ننه‌علی آلونکی ساخته بود در بهشت‌زهرا بر قبر فرزند شهیدش شب و روز اونجا زندگی میکرد، قرآن میخوند سنگ قبر پسرش بالش‌ش بود و همونجا هم چشم از دنیا می‌بندد و کنار فرزندش خاک میشود این داستان یک است خدا کند که در روز قیامت شرمنده این مادر نشویم...
29.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"بیقراری شهید" عبد صالح الهی حضرت آیت الله امام خامنه ای مدظلّه: در یک وصیتنامه ای خواندم که شهید می‌گوید: من بیقرارم! بیقرارم! آتشی در دل من است که مرا بی‌تاب کرده است. به هیچ چیز دیگر آرامش پیدا نمی‌کنم مگر به لقاء تو ای خدای محبوبِ عزیز! مادر دو شهید به من گفت: من بچه هایم را خودم دفن کردم، در خاک گذاشتم و دستم نلرزید. پدر چند شهید گفت: اگر چند برابر این ها من بچه داشتم، حاضر بودم در راه خدا اینها را بدهم. @khaimahShuhada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🎥 مصاحبه با مادر گرامی شهید آیت الله رئیسی . . . 💔 | اللّـهـمَّ‌عَـجِّـلْ‌لِـوَلِیِّـڪَ‌الفَـرَج https://eitaa.com/khaimahShuhada