eftetah.mp3
19.89M
💎یکی از اعمال هر شب ماه مبارک رمضان قرائت دعای افتتاح می باشد.
@khaimahShuhada
#سیره_شهدا
#شهید_حمید_قاسمپور
پدر شهید:
سفر حمید چند روز بیشتر طول نکشید. گفت پیش دوستان عراقی میمانم اگر شد یک سفر ۴۰ روزه هستم و بعد میآیم. گفتم توکل بر خدا. چند روزی گذشت و برگشت. موقعی که آمد فکر کردم منصرف شده است. گفتم حمید به سلامتی آمدی، جریان چیست؟ حرفهایی زد که در طی مصاحبه نمیشود بیان کرد. گفت بابا من برگشتم تا به سوریه بروم. گفتم با چه خاطرجمعی چنین حرفی میزنی؟ گفت بابا به من الهام شده که اگر اعزامی صورت بگیرد من در اعزام هستم. میگفت یک روز قبل از اذان صبح در بینالحرمین راه میرفتم، بعد اذان به حرم حضرت عباس (ع) رفتم. خیلی دور ضریح خلوت بود. با قمر بنیهاشم (ع) عهد کردم. از او که اولین مدافع حرم حضرت زینب (س) در این کره خاکی بودند خواستم که اگر مرا قابل بدانند اجازه بدهند راهی دفاع از حرم حضرت زینب شوم. مردد بودم اینجا بمانم یا به سوریه بروم. عاجزانه خواستم. در حرم را بسته بودند. ارتباطی قلبی برقرار شد خواب نبودم، اما الهامی به من شد که دعوت شدم و آقا مرا پذیرفت. حمید گفت بابا شما هم دعا کنید قسمتم شود. خلاصه ورودش به دفاع از حرم حضرت زینب را از قمر بنیهاشم گرفت. دو، سه ماهی گذشت که اسباب رفتنش فراهم شد. شب قبل از رفتنش خانه فضای سنگینی داشت، آنموقع اعزام نیرو آشکار نبود و حفاظتی و امنیتی برخورد میشد. مردم آنچنان نمیدانستند چه خبر است. وقتی حمید شهید شد برادرم گفت جنگ که نیست حمید چرا شهید شد؟ به ما میگفتند چرا به ما نگفتید بدانیم. واقعاً اصرار خودش این بود کسی نفهمد.
@khaimahShuhada
شوخ طبعیاش باز گل کرده بود
همهی بچهها دنبالش میدویدند
و اصرار که به ما هم آجیل بده
اما او سریع دست تو دهانش میکرد
و میگفت: نمیدَم که نمیدَم...
آخرش یکی از بچهها پتویی آورد
و روی سرش انداخت،
و بچهها شروع کردند به زدن!
حالا نزدن کی بزن آجیل میخوری؟
بگیر، تنها میخوری؟ بگیر ...
بالاخره در این گیر و دار یکی از بچهها
در آرزوی رسیدن به آجیل؛ دست کرد
تویِ جیبش؛ اما آجیل مخصوص
چیزی جز نانِ خشک ریز شده نبود!!
همگی سر کار بودیم ...😁
#شوخ_طبعی
#لبخندها_خاکی
#دفاع_مقدس
@khaimahShuhada
✍به روایت حاج قاسم:
🍁من رفتم بندرعباس صحبت کنم. چند تا دختر آمدند پیش من گفتند: "فلانی، ما هر کدام نامی برای خودمان گذاشته ایم."
ندیدند همت را، ندیدند باکری را، ندیدند خرازی را... گفتند: "نام این خانم باکری است. ما او را به نام #باکری صدا 🗣می کنیم. او متبرّک ✨کرده خودش را به نام باکری... نام این #خرازی است، نام این #کاظمی."
بعد این دختر🌸 به من گفت: "من وقتی سر سفره می نشینم، حس می کنم مهدی #باکری سر سفره ی ما نشسته است." کجا چنین چیزی وجود دارد؟این، آن اتصال است...
✨یکی از برجستگی های جنگ ما این بود که قله های آن، قله های مطهّر و مرتفعی بود. اگر قله مرتفع بود، دامنه زیبا می شود، دامنه سرسبز می شود، چشمه های جوشان از دامنه سرازیر می شود... این قله برجسته اثری جدی گذاشت.
@khaimahShuhada
روایتی خواندنی از مادر شهید «مصطفی صدرزاده» در ماه مبارک رمضان سال ۱۳۹۱:
رمضان سال ۹۱ برای خرید به بازار رفتم وقتی می دیدم خیلی ها به راحتی در ملا عام روزه خواری می کنند، بسیار ناراحت و عصبانی شدم, تا جایی که حتی قدرت خرید نداشتم و دست خالی به خانه برگشتم.
مصطفی وقتی مرا دید با تعجب گفت: «به این سرعت خرید کردید؟» گفتم: «اصلا دستم و دلم به خرید کردن نرفت.» و جریان را برایش تعریف کردم. مصطفی سری تکان داد و گفت: «کسی که روزه خواری می کند در واقع دارد با خدا علنی می جنگد، چون خداوند برای کسانی که روزه خواری در ملا عام می کند حد معین کرده است.»
@khaimahShuhada