🌷خاطرهای از شهید #مدافع_حرم محمود رادمهر از رزمندگان #فاطمیون
🔸يک بار که در محل ديده باني منطقه #خان_طومان در حال رصد تحرکات دشمن بودم پيرمردي ۶۰ ساله اهل افغانستان آمد محل ديده باني و با دستش جايي را در خط دشمن نشان داد که بگو آنجا را گلوله باران کنند. تعجب کردم که اين کيست و اين چه درخواستي است که مي دهد.توجهي نکردم.
مدتي گذشت برايم يک ليوان چاي آورد و گفت به اون جايي که نشانت دادم بيشتر دقت کن.
♦️ بعدها از بچه ها پرسيدم اين پيرمرد کيست. توضيح دادند پيرمرد باصفايي است و صدايش مي کنيم کربلايي. هر روز هم روزه مي گيرد. جديدا پسرش کنارش به شهادت رسيده ولي به هيچ کس جريان شهادت فرزندش را نمي گويد.
♦️يک بار با خود گفتم بگذار جايي که کربلايي نشان داده را بگويم گلوله باران کنند. همين که چند گلوله خورد ديدم عجب داعشي ها مثل موش از سنگرهاي زيرزميني ريختند بيرون و فهميدم محل اصلي تجمع آنها آنجاست و با ۱۸ گلوله توپ تعداد زيادي از آنها را به هلاکت رسانديم.
♦️کم کم مشتاق اين برادر افغاني شدم .
يک روز که چاي آورد از او پرسيدم کربلايي!! جريان شهادت پسرتان را برايم تعريف مي کني؟ کمي مکث کرد و گفت باشه چون از شما خوشم آمده و به دلم نشستي تعريف مي کنم.
ادامه داد که ۴ دختر داشتم ولی دوست داشتم يک پسر هم داشته باشم و با توسل به #حضرت_معصومه سلام الله عليها پسر دار شدم و اسمش را گذاشتم ابراهيم.
جريان #سوريه پيش آمد و خواستم بيايم گفت من هم مي آيم. با هم آمديم براي دفاع. شب و روز مشغول بوديم.
ولي يک سوال ذهنم را درگير کرده بود و آن اينکه:
آيا اعمال ما و اين دفاع و جنگ ما قبول حق است يا نه؟
♦️براي اينکه شک خود را برطرف کنم، ابراهيم را که در حال جنگيدن با دشمن بود صدا زدم، گفتم: «ابراهيم، ابراهيم، بيا کارت دارم.» جستي زد و خودش را به من رساند، گفتم: «ابراهيم جان، پسرم! من در دهن تو حتي يک لقمه حرام نگذاشتم. از اينکه #لقمه_حلال به تو دادم مطمئنم. من و تو ثابت قدميم، اما در اينکه اعمالمون قبول بشه، شک کردم. مي خواهم يک چيزي بهت بگم؛ مي خواهم به #حضرت_زينب (سلام الله عليها) قسمت بدم که اگر ما برحقيم و اگر اين جهادمون مورد قبوله، يک نشونه بفرسته و اون نشونه اين باشه که يا من به شهادت برسم يا تو.» ابراهيم که به دقت داشت به حرفم گوش مي داد، گفت: «پدر! هر چي خواست خداست، همان بشود. جان من در برابر حرم بيبي ، بیارزش است و من هم عهد تو رو با جان و دل مي پذيرم.» هنوز همين طور خيره به چشم هاي ابراهيم بودم و به حرف هايش گوش مي دادم که يک دفعه ديدم يک تير مستقيم به پيشاني اش خورد. ابراهيمم در آغوشم افتاد و در حالي که به چشم هايم نگاه مي کرد، با لبخند جان داد.»
✍ص ۱۶۵ کتاب #ديده_بان ۲۵ خاطرات #شهيد_محمود_رادمهر
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌷 @shahidkasraei
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯