#خاطرات_نعم_الرفیق💚🍃
با هم برگشته بودیم اصفهان، ولی دلم تنگ شده بود. رفتم دم خانهشان ببینمش.
پدرش گفت: « خدا خیرت بده. یه دقیقه توی خونه بند میشه مگه؟ خودت که بهتر میدونی. نرسیده، میره خونه بچه های لشکر که تازه شهید شدن یا میره بیمارستان سر میزنه.»
گفتم: «حالا کجاست؟»
گفت: « این دوستتون که تازه شهید شده، بچه اش دنیا اومده،رفته اسم اون رو بگذاره.»
گفت: « اسمش رو گذاشتم فاطمه. نبودی ببینی. اینقدر ناز بود.»
📚 یادگاران٧
@ShahidKharazi_Com
حسین هنگام کار و رزم قاطع بود و هنگام شوخی و صحبت با نیروها، میگفت، میشنید و میخندید. تبسم میکرد ولی قهقهه نمیزد. اما مانع خنده کسی هم نمیشد.
#خاطرات_نعم_الرفیق☘
📷منبع عکس: مرکز اسناد انقلاب اسلامی
@ShahidKharazi_Com
#خاطرات_نعم_الرفیق 🍃
نصف شب، چشم چشم را نمیدید؛ سوار تانک، وسط دشت.
کنار برجک نشسته بودم. دیدم یکی پیاده میآید. به تانک ها نزدیک میشد، دور میشد. سمت ما هم آمد. دستش را دور پایم حلقه کرد. پایم را بوسید. گفت: «به خدا سپردمتون.»
گفتم: «حاج حسین؟»
گفت: « هیس! اسم نیار.»
رفت طرف تانک بعدی.
📚 یادگاران٧
✍ نعم الرفیق
@ShahidKharazi_Com
آخرین بار توی مدینه همدیگر را دیدیم؛ رفته بودیم بقیع.
نشسته بود تکیه داده بود به دیوار.
گفتم: «چی شده حاجی؟ گرفته ای؟»
گفت: « دلم مونده پیش بچه ها.»
گفتم: «بچه های لشکر؟»
نشنید.
گفت: «ببین! خدا کنه دیگه برنگردم. زندگی خیلی برام سخت شده. خیلی از بچه هایی که من فرمانده شون بودن رفتن؛ علی قوچانی، رضا حبیباللهی، مصطفی...یادته؟
دیگه طاقت ندارم ببینم بچه ها شهید میشن، من میمونم.»
بغضش ترکید، سرش را گذاشت روی زانوهاش.
هیچوقت اینطوری حرف نمیزد.
#خاطرات_نعم_الرفیق♥️
📚یادگاران۷
✍ نعم الرفیق
@Shahidkharazi_com
💢ما از دیگر بسیجی ها عزیزتر نیستیم
حاج حسین خرازی نمونه و رزمندهای پرخروش و فرماندهای مبتکر بود به سرعت تصمیم میگرفت و خوب هم برنامهریزی و عملیات را هدایت میکرد و در میدان مبارزه، تجربیات خوبی را کسب کرده بود. اغلب اوقات شخصاً به شناسایی میرفت و بدون ذرهای احساس خطر میگفت ما از دیگر بسیجیها عزیزتر نیستیم.
🎙به روایتِ شهید حاج احمد کاظمی
#خاطرات_نعم_الرفیق🌱
✍ شهید حاج حسین خرازی|نعمالرفیق
https://eitaa.com/joinchat/1363410946C4e6aea8396
💢 ۷ روز تا شهادت🕊
حاج حسین نشسته بود
زانوهاشو گرفته بود توی بغلش...
هیچ وقت این طوری ندیده بودمش
ساکت شده بود
ناراحت بودم
دلم میخواست مثل همیشه باشد...
وقتی میدیدیمش
غصه هامان از یادمان
میرفت...
گفتم:«چقدر مظلوم شدی حاجی!»
سرش را برگرداند فقط لبخند زد...
| ۷ روز تا شهادت🕊 |
#خاطرات_نعم_الرفیق♥️
✍️ شهید حاج حسین خرازی|نعمالرفیق
https://eitaa.com/joinchat/1363410946C4e6aea8396
💢 اهمیت حق الناس در سیره نعم الرفیق
دور تا دور نشسته بودیم. نقشه آن وسط پهن بود. حسین گفت:«تا یادم نرفته این رو بگم، اون جا که رفته بودیم برای مانور، یه تیکه زمین بود، گندم کاشته بودن. یه مقدار از گندم ها از بین رفته. بگید بچه ها ببینن چه قدر از بین رفته، پولش رو به صاحبش بدین.»
| ۶ روز تا شهادت🕊 |
#خاطرات_نعم_الرفیق♥️
✍ شهید حاج حسین خرازی|نعمالرفیق
https://eitaa.com/joinchat/1363410946C4e6aea8396
💢 چهار روز تا شهادت
گفت: «من کارامو کردم. دیگه کاری توی این دنیا ندارم. دعا کن برم دیگه بسه هر چی موندم.»
یک ریز می گفت.
پریدم وسط حرفش
گفتم: «ما رو آوردی این حرفا رو بزنی؟
کی بود می گفت:
هوای خودتونو داشته باشین؟
مراقب باشین الکی از دست نرید؟
مگه جنگ تموم شده که میگی کار دیگه ای ندارم؟
ما همه مون بهت احتیاج داریم...»
من حرف می زدم، حاج حسین گریه میکرد...
#خاطرات_نعم_الرفیق♥️
✍شهید حاج حسین خرازی|نعمالرفیق
https://eitaa.com/joinchat/1363410946C4e6aea8396
💢شاکر باشیم؛ شبیه نعم الرفیق
بی سیم چی حاجی بودم. یک وقت های خبرهای خوب از خط میرسید و به حاجی میگفتم. برمیگشتم میدیدم توی سجده است. شکر میکرد توی سجده اش. هرچه خبر بهتر، سجده اش طولانی تر. گاهی هم دو رکعت نماز میخواند.
📚یادگاران۷
#خاطرات_نعم_الرفیق
✍شهید حاج حسین خرازی|نعمالرفیق
https://eitaa.com/joinchat/1363410946C4e6aea8396
💢 من حسین خرازی هستم!
🔹به دفتر فرماندهى لشکر مراجعه کردیم. به اطاقى هدایت شدیم. از افراد حاضر در آن اطاق سراغ فرمانده لشكر را گرفتیم. در همین حین اذان ظهر از بلندگوی مقر لشکر پخش شد. آن فرد حاضر گفت: برویم نماز اول وقت را بخوانیم، آنگاه فرمانده با شما صحبت خواهد كرد.
🔹به اتفاق او به مسجد رفتیم و نمازمان را با جماعت خواندیم و سه نفری به فرماندهى برگشتیم. در مسیر راه، بچه هاى بسیجى احترام خاصى به برادرى كه با ما بود می كردند. به طبع قضیه ما فكر می كردیم چون ما غریبه هستیم به ما احترام میكنند.
🔹پس از برگشت، به اطاقى كه منتسب به فرماندهى بود رفتیم. پیرمردى مشغول سفره پهن كردن بود. نهار را به اتفاق خوردیم. بعد از آن، فرد ناشناس گفت: فرمایش تان را بفرمایید!
عرض كردم: با فرمانده لشکر حاج حسین خرازى كارداریم.
تکرار کرد: بفرمایید!
باز ما تكرار كردیم: با حاج حسین كار داریم.
و براى سومین بار با لبخندی زیبا گفت: من حسین خرازى در خدمت شما هستم!
#خاطرات_نعم_الرفیق
#نعم_الرفیق_ما
#حاج_حسین_خرازی
✍شهید حاج حسین خرازی | نعمالرفیق
https://eitaa.com/joinchat/1363410946C4e6aea8396
💢 میرزا حسین
توی خونه، من و پدر و برادراش «آميرزاحسين» صداش می كرديم، چون از مدرسه كه می اومد خونه، سريع غذا میخورد، كمی استراحت میكرد و بلافاصله می رفت مسجد.
🎙به نقل از مادر شهید
#خاطرات_نعم_الرفیق
#نعم_الرفیق_ما♥️
#حاج_حسین_خرازی
✍شهید حاج حسین خرازی|نعمالرفیق
https://eitaa.com/joinchat/1363410946C4e6aea8396
آهی كشيد، به سقف سنگر خيره شد
و زير لب چند بار نام مقدس حضرت مهدی روحی له الفداء را زمزمه كرد:
«یادت مياد با بچه های چزابه، توی سوسنگرد دعای عهد ميخوندیم؟
همه آنها رفتند پيش خدای خودشون، حالا وقت رفتنه. ماندن برای من هم كافيه.»
اين اولين باری نبود كه به ياد ياران اوايل جنگ میافتاد اما در اين چند روز، همان حسین هميشگی نبود. راه رفتن او هم انگار توی آسمان بود، هوايی شده بود...
#خاطرات_نعم_الرفیق
#نعم_الرفیق_ما♥️
✍شهید حاج حسین خرازی | نعمالرفیق
https://eitaa.com/joinchat/1363410946C4e6aea8396