eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
6.4هزار ویدیو
106 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
27.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 فیلم بسیار زیبا از شهید محمد اسلامی نسب که از کمک اهل بیت(ع) و ائمه اطهار به خصوص حضرت مادر، خانوم حضرت فاطمه زهرا(س) میگوید... 🌹🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍃🌷✨🍃🌷✨🍃🌷✨ 🌤 🍃🌷🍃🌷 @shahidma 🍃🌷🍃🌷 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👏 زیباترین و واقعی ترین سخنی هست که در طول این مدت از یک کاندیدا شنیدم... 🔴 بسیار قابل تأمل 🍃🌷✨🍃🌷✨🍃🌷✨ 🌤 🍃🌷🍃🌷 @shahidma 🍃🌷🍃🌷 🌸
18.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۳# فرد مهمی که از جلیلی حمایت کردند.🍃🌸🍃 🍃🌷✨🍃🌷✨🍃🌷✨ 🌤 🍃🌷🍃🌷 @shahidma 🍃🌷🍃🌷 🌸
11.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جانم به . این چند دقیقه ارزش صدبار دیدن رو داره. حتما به دقت و تا آخر ببینید و برای هرکس که میتونید بفرستید. 🌹 🍃🌷✨🍃🌷✨🍃🌷✨ 🌤 🍃🌷🍃🌷 @shahidma 🍃🌷🍃🌷 🌸
20.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙❤️سرود انتخاباتی دکتر جلیلی 🍃🌷✨🍃🌷✨🍃🌷✨ 🌤 🍃🌷🍃🌷 @shahidma 🍃🌷🍃🌷 🌸
مدافع حرم روح الله کافی زاده 🍃🌷🍃 درتاریخ ۱۳۵۹/۶/۲۷ در شهر نجف آباد اصفهان در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد.۶ فرزند بودند. ۳ خواهر و ۳ برادر متاهل بود. ایشان تیرماه ۱۳۷۸ درسن ۱۹ سالگی ازدواج کرد. ۲ فرزند به یادگار دارد یک دختر و یک پسر اسما خانم و آقا حسین مهدی. 🍃🌷🍃 به روایت از همسر : پدر من و پدر آقا علاوه بر آنکه با هم همکار بودند، رفاقتی چند ساله با هم داشتند. به هر حال این شناخت سبب شد تا پدر آقا من را از پدرم برای ایشان خواستگاری کند. از حجاب و پوشش من حسابی خوشش آمده بود. حرف‌هاش خیلی به دلم نشست. از همان ابتدا در صحبت‌هایش گفت: به واسطه نظامی بودنش ممکن است خیلی وقت‌ها نباشد.😭 🍃🌷🍃 به زیر بودن و بودنش در کنار خیلی برای من ارزش داشت. وقتی مرتبه اول رفتیم برای صحبت کردن گفت: خیلی عصبی و زودجوش است. اما وقتی وارد زندگی شدیم برخلاف آنچه که قبلاً از خودش گفته بود، و به نظر می‌رسید.با اینکه سال بیشتر نداشت، اما آن‌قدر و به نظر می‌رسید که اصلاً نمی‌توانستم باور کنم که این آدم، عصبی هم می‌تواند بشود. 🍃🌷🍃 ادامه دارد👇👇
20 تیرماه سال 78 به عقد هم درآمدیم و دی‌ماه همان‌سال هم عروسی گرفتیم. با اینکه من تک دختر بودم، اما این دلیل نشد که مراسم مفصل و آنچنانی برگزار کنیم. با مهریه‌ای کم به عقد درآمدم. مراسم عقد به معنای برپایی جشن که نداشتیم، عروسی ما هم در واقع یک مهمانی بود که در نهایت سادگی برگزار شد. 🍃🌷🍃 رفتارهای آنقدر و بود که من در کنارش کامل شدن و بزرگ شدن را خیلی خوب حس می کردم. 🍃🌷🍃 چیزی که اصلاً بلد نبودیم قهر کردن بود. بیشترین زمان ممکن که با هم حرف نمی‌زدیم از پنج دقیقه بیشتر نمی‌شد. خیلی زود خنده‌مان می‌گرفت و هرچی بود همان‌جا تمام می‌شد. بیشتر اوقات در ظــرف شسـتن به من می‌کرد. 🍃🌷🍃 نزدیک‌های عید که می‌شد حسابی حالم بود. هر کاری که از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد. آخرین عیدی که با ما بود آن‌قدر کار کرده بود که دلم نمی‌آمد به چیزی دست بزنم. 🍃🌷🍃 ادامه دارد👇👇
اردیبهشت سال 80 دخترم اسماء به دنیا آمد و شش سال بعد خدا به ما حسین‌مهدی را داد. خیلی بچه دوست داشت. وقتی خدا به ما اسماء را داد همه‌اش خدا را شکر می‌کرد و دعا می‌خواند. تا چند وقت اسماء را بغل نکرد می‌گفت خیلی کوچک است و می‌ترسم که از دستم بیفتد روی زمین. 🍃🌷🍃 سعی می‌کردیم در سال یک بار هم که شده به سفر کنیم. و و شهرستان‌های اطراف هم اگر فرصت پیدا می‌کردیم، می‌رفتیم. خیلی دوست داشت یک سفر به برود، اما قسمتش نشد.😭 🍃🌷🍃 خیلی گلستان می‌رفت. بیشتر اوقات سوار موتورش می‌شد و می‌رفت گلستان و بعد هم تخت فولاد. عجیبی به حاج احمد کاظمی داشت. 🍃🌷🍃 هر بار می‌رفت ، می‌رفت سر مزار کاظمی و برایش نماز می‌خواند. یک بار توی صحبت‌هایش به من گفت اگر من بروم مأموریت و شوم تو چه کار می کنی؟! گفتم: فعلاً که از جنگ خبری نیست. بهتره که ما هم حرفش را نزنیم. تا اینکه فتنه‌ای در شروع شد. مدام اخبار را دنبال می‌کرد، در حالی که من هم از نیرو از ایران به بی‌خبر بودم. 🍃🌷🍃 ادامه دارد👇👇
سال 92# بود؛ گفت: برای تهران می‌رود. یکی دو روز بعد تماس گرفت و گفت: است و من از رفتن به بی‌خبر بودم... وقتی با خبر شدم که است زدم زیر گریه😭😭 🍃🌷🍃 گفت: نترس و گریه هم نکن، زینب(س)🌷 هوای ما را دارند. گریه اجازه نمی‌داد حرف بزنم. صدا مدام قطع و وصل می‌شد. 😭فقط آخرین حرفی که در آن تماس شنیدم این بود که گفت: «مواظب خودت و بچه‌ها باش. خداحافظ.»😭😭 🍃🌷🍃 اوایل مثل حالا نبود. تماس گرفتن خیلی سخت‌تر و مشکل بود. چهار روز یک بار تماس می‌گرفت و ما را از احوال خودش مطلع می‌کرد. ولی خیلی نمی‌شد صحبت کرد. ارتباط خیلی زود قطع می‌شد. تخصص تانک بود. در حالی که بر بود از سر تیر به اصابت کرد و در روزی‌اش شد.😭😭 🍃🌷🍃 ادامه دارد👇👇
سال 92# بود؛ گفت: برای تهران می‌رود. یکی دو روز بعد تماس گرفت و گفت: است و من از رفتن به بی‌خبر بودم... وقتی با خبر شدم که است زدم زیر گریه😭😭 🍃🌷🍃 گفت: نترس و گریه هم نکن، زینب(س)🌷 هوای ما را دارند. گریه اجازه نمی‌داد حرف بزنم. صدا مدام قطع و وصل می‌شد. 😭فقط آخرین حرفی که در آن تماس شنیدم این بود که گفت: «مواظب خودت و بچه‌ها باش. خداحافظ.»😭😭 🍃🌷🍃 اوایل مثل حالا نبود. تماس گرفتن خیلی سخت‌تر و مشکل بود. چهار روز یک بار تماس می‌گرفت و ما را از احوال خودش مطلع می‌کرد. ولی خیلی نمی‌شد صحبت کرد. ارتباط خیلی زود قطع می‌شد. تخصص تانک بود. در حالی که بر بود از سر تیر به اصابت کرد و در روزی‌اش شد.😭😭 🍃🌷🍃 ادامه دارد👇👇