eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
8.6هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
7.2هزار ویدیو
122 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام داستانی رو که می خوام براتون تعریف کنم خود شهدا شاهد هستند که عین واقعیت است. ما خواهران در پایگاه بسیج فعالیت می‌کردیم خادم مسجد که خودش هم سید بود و هم عضو بسیج متاسفانه خیلی ما را اذیت می‌کرد و به دلایل مختلف ما را تهدید به اخراج از مسجد می کرد، به ناحیه هم که میگفتیم، می‌گفت باهاش کنار بیاید چاره‌ای نیست، ما در مسجد مون یک جایگاه درست کرده بودیم برای شهدا و روش پرده نصب کرده بودیم از این پرده های، زبرا، زمان که مراسم داشتیم پرده رو بالا می زدیم تا عکس شهدا پیدا شود و هر زمان که مراسم نداشتیم، میاوردیم پایین، که برای نماز به مشگل بر نخوریم، عکس شهدا معنویات رو بالا بردت بود و بوی عطر ازشون در مسجد پخش میشد، و تقریباً همه کسانی که به مسجد رفت و آمد می‌کردند، بوی عطری به مشام شون می خورد، حتی خود من نمی‌توانم بگویم چند بار انقدر زیاد که شمارشش از دستم در رفته، نشسته بودیم یه دفعه یه بوی عطر به بینی مون میخورد، بوهای مختلف از گلها بود، بیشترین بوی که من حس می کردم و الان یادم هست بوی یاس بود. خادم سر ناسازگاری رو با ما گرفت که باید وسایل هاتون رو از توی مسجد ببرید... 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
اینم بگم ما توی محلمون دوتا مسجد داریم یک مسجد قدیمی که کوچک هست و یک مسجد بزرگ که بعداً ساختن، مسجد کوچک رو خانم ها توش فعالیت می کردند که ما هم بسیج را آنجا تشکیل داده بودیم خدام مسجد هم خودش بسیجی بود ولی تا بخواهی هم ما را اذیت می‌کرد بخاری، کتابخانه تلویزیون کامپیوتر و هر وسیله ای را که سپاه به بسیج داده بود از پایگاه گذاشت بیرون و گفت ببرید من نمی‌دانم کجا فقط ببرید، پول ازمون می گرفت ولی نمی گذاشت یه دونه وسیله اونجا بزاریم مقررات خیلی سختی در مسجد گذاشته بود یکی از مقرارتش این بود که حتماً باید کفش هایمان را در جاکفشی می‌گذاشتیم و اگر کسی یادش میرفت و یا بی احتیاطی می‌کرد کفش را می‌آورد وسط مسجد میگفت این کیه چرا اینقدر بی نظم هستید خانه های خودتان هم همین جوری هست بعد این کارها را می‌گذاشت به گردن من، میگفت تو مثلاً فرمانده بسیج هستی، تو باید اینها را بهشون بگویی، بهش می گفتم اینها عضو تازه هستند هنوز قانون اینجا را نمی‌دانند می‌گفت باید قبل از اینکه اینها را عضو بسیج کنید، قانون مسجد رو بهشون یاد بدی، خلاصه کارها ش همیشه روی روح و روان بود، تا اینکه یک روز که من مسجد نبودم ظاهراً در داخل مسجد رو بچه ها باز گذاشته بودند در حیاط رو نمیگم در داخل حیاط مسجد رو خدا می داند که باز بوده یا نه، ویا اگر باز بوده آیا بسیجی ها باز گذاشته اند یا خانمهایی که برای مراسم رفتن خلاصه هر کسی هر کاری می کرد گردن خواهران بسیج بود. همون شب اومد خونه ما... ... ایدی ثبت خاطرات شما👇👇 @Mahdis1234
منم فکر کردم برای مهمانی اومده کلی تحویلش گرفتم، تا ساعت هشت شب نشست، ساعت هشت گفت، چرا شوهرت نمیاد، گفتم بعضی شبها بیشتر اضافه کار میمونه، گفت دیگه دیر وقته، من میرم، تعارفش کردم بیشتر بمون، گفت نه دیگه فردا شب میام چغلیت رو به شوهرت میکنم، من جا خوردم، به خودم گفتم، پس این اومده شکایت من رو به شوهرم کنه، بیچاره همسر من، خسته و مونده بیاد، با حرفهایی که این خانم میخواد بزنه، اعصابش بهم میریزه، بهش گفتم، مگه من چیکار کردم که شما اومدید شکایت من رو به شوهرم کنید، گفت غروب رفتم مسجد اذان بزارم، میبینم در مسجد بازه، گفتم من که امروز مسجد نبودم، گفت بسیجی ها که بودن، گفتم اصلا امروز جلسه بسیج نبوده، گفت، از بسیجی های شما هم اومذه بودن مسجد، دیدم حرف زدن باهاش فایده نداره، این خانم مرغش یه پا داره، دیگه حرفی نزدم، خدا حافظی کرد رفت... ... ایدی ثبت خاطرات شما👇👇 @Mahdis1234
دیگه واقعا از دسش خسته شده بودم، بیچارم کرده بود، کار رو از فعالیت بسیج به شکایت من از همسرم کشونده بود، نه دلم میومد فعالیت بسیج رو کنار بزارم نه میتونستم رفتارهای این خانم رو تحمل کنم، اونشب همسرم ساعت ده شب اومد، منم هیچی نگفتم، شام خوردیم خوابیدیم، ولی من از فکر و خیال خوابم نمیرفت، تا نیمه های شب مدام توی دلم با شهدا حرف میزدم، ازشون کمک میخواستم، همون شب توی خواب دیدم، یه تشت بزرگ چند تا سوسک دارن توی تشت تند تند دور میزنن، یه آقایی مه شبیه یه رزمنده ها لباس پوشیده بود، اومد همه سوسکها رو به جر یکیشون رو کشت، ولی یکیشون زنده موند، خانمی که من توی خواب احساس میکردم حضرت زهراست، که من فقط چادرش رو دیدم و خودش رو حس کردم، صورتش رو ندیدم، به من گفت، ما همه مزاحمهای شماها رو کشتیم، مونده همین، اشاره کرد به اون یه دونه سوسکی که زنده بود و توی تشت دور خودش میچرخید، یه دونه، تو نمی تونی با این یه دونه کنار بیای؟ کلامش طوری بود که هم بهم امید واری داد، هم به خاطر ناشکیباییم ملامتم کرد، از خواب بیدار شدم... ... ایدی ثبت خاطرات شما👇👇 @Mahdis1234
سمت_پنجم از خواب کی دیده بودم هم متاثر شدم وهم خیلی خوشحال بودم از اینکه حضرت زهرا با من صحبت کرد و در مورد بسیج گفت که تو باید مقاومت داشته باشی و صبر کنی وهم اون برادر رزمنده ای که متوجه نشدم شهید بود کی بود فقط دیدم یه برادر رزمنده هست، خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و با خودم عهد کردم هر چقدر هم از طرف این خانم اذیت بشم هرگز به این فکر نمیکنم که از بسیج بیام بیرون ولی تو دلم گفتم شهدا یا حضرت زهرا شما هم به من کمک کنید، نگذارید این اختلافات به خانواده من کشیده بشه، سر خودم هرچی میخواد بیاد، به خودم هرچی میخواد بگه بگه، اما به شوهرم نه، همسرم بنده خدا صبح میره سرکار شب میاد خسته مونده، تازه این خانوم بیاد گله من رو بهش بکنه، حتی امکان داره که به من بگه دیگه نمیخواد بری بسیج اولویت اول زندگی که حق هم با همسرم، آدم وقت های اضافه از زندگیش رو باید در بهترین راه استفاده کنه اون هم بهترین راه واقعاً بسیج، همون شب یک مادر شهیدی آمد خانه ما و گفت که شنیدم که خادم مسجد بسیجی ها رو اذیت میکنه، گفتم بله خیلیم اذیتم میکنه، گفت میخوام قطعه زمینی رو بخرم و هدیه کنم به پایگاه بسیج، بسازیدش و با خیال راحت فعالیت کنید، از خوشحالی نه به زمین بودم و به آسمان نمی تونستم جلوی گریه ها و اشکای که از خوشحالی میریختم، جلوش رو بگیرم، البته زمان برد تا زمین ساخته بشه، و همین سه شنبه افتتاح پایگاه بسیج ماست اگر نبود که اختلاف می‌افتاد من اسامی همه افراد رو و اسم پایگاه را هم می بردم. صحبتم با شما عزیزانی است که در بسیج فعالیت می کنید قدر این لحظات را بدانید 👇👇