#شهناز ۱
توی ی خانواده تقریبا بزرگ بدنیا اومدم دوتا برادر داشتم و سه تا خواهر، فرزند اخر بودم و پدر مادرم خیلی دوسم داشتن با اینکه تو روستا زندگی میکردیم و خیلی کار داشتیم اما مادرم نمیذاشت من انجام بدم میگفت خسته میشی و نیازی نیست کار کنی، تو روستا رسم بود که دخترها زود شوهر میکردن اما منو شوهرم نمیدادن مادرم میگفت خونه شوهر اذیت میشی و نیازی نیست ازدواج کنی تا اینکه شد هجده ساله م یکی از اقواممون از تهران اومد خواستگاری من، من که دیگه سنم رفته بود بالا دایی هام و خاله هام اومدن با مادر پدرم صحبت کردن که راضی بشن برای ازدواج من، بابامم وقتی دید اونا خونشون تهرانه موافقت کرد و تو کمتر از یک هفته من به عقد محمود در اومدم
#شهناز ۲
اوایل عقدمون محمود خیلی مهربون و عاشق پیشه بود وقتی میومد دیدنم کلی هدیه برام میاورد و از قشنگی های تهران برام میگفت که سینما داره و پارک، منم با شوق گوش میدادم کم کم مامانم جهیزیه م رو اماده کرد و قرار شد عروسی بگیریم بریم سر زندگیمون، همینطورم شد و فوری ی عروسی برام گرفتن و منو اوردن تهران، تهران برای من عین شهر فرنگ بود چیزهایی توش میدیدم که قبلا ندیده بودم و خیلی برام جالب بود، نم نمک چهره محمود هم برام رو شد اما راه برگشت یا فرار نداشتم، وقتی که فهمیدم با ی زن دوسته و خواستم برگردم روستا متوجه شدم باردارم، دیگه زنجیر شدم بهش، دست بزن بدی داشت و زیاد از حد خوشگذرون بود
#ادامهدارد
❌کپی حرام ❌
#شهناز ۳
کم کم زمزمه های صدام برای جنگ شروع صد و مردم دسته دسته میرفتن برای دفاع از کشور تنها دلخوشیم این بود که محمود هم بره و من مدتی نفس بکشم ولی نرفت، هر چی مادرش بهش میگفت الان وقتی نیست که بخوای شونه خالی کنی برو ولی نرفت ی روز که رفته بود بیرون اومد گفت باید برای انجام ی کاری بره جنوب من میدونستم که داره میره دوستش و از جنگ برگردونه ولی دستم به جایی بند نبود مثل همیشه خودم دو سرگرم بچه ها کردم محمود رفت جنوب و خبری ازش نشد فکر میکردم کهحتما بلایی سرش اومده
#ادامهدارد
❌کپی حرام ❌
#شهناز ۴
محمود رو جانباز اعلام کردن بارها به همه گفتم که محمود جنگ نرفته و این حرفها دروغه اما کسی حرفمو باور نکرد همه فکر میکردن من میخوام کار جهادی محمود رو بی ارزش کنم بعد از اون به محمود بخلطر اسیبی که دیده بود حقوق زیادی میدادن و اونم سرکار نمیرفت، و دست بزنش بیشتر شده بود همون خرجی که از قبل میداد هم دیگه نداد بچه ها بزرگ شدن و بیست سالی گذشت ی بار که دعوامون شد با انبر دست زد تو چشمم و بعدشم منو دکتر نبرد چند ماهیب گذت و با خواهرم رفتم دکتر که از حواب دکتر شوکه شدم گفت وقتی انبر دست خورده به چشمت اون پشت ی لخته خون درست شده و ی قده چون به موقع تخلیه نشدن تبدیل شده به سرطان وقتی محمود اینو شنید گفت ی هزار تومنی بهت برای درمان نمیدم تا بمیری پسرام خرج درمانم رو دادن
#ادامهدارد
❌کپی حرام ❌
#شهناز ۵
خدا بهم رحم کرد و سرطانم خوش خیم بود دکتر گفت خوب نمیشه ولی میشه باهاش زندگی کرد اما محمود ی بار که با وجود بیماریم منو کتک زد از خونه بیرون رفت، از ته دلم از خدا خواستم که جوابش رو بده اون شب محمود برنگشت و چند روز بعد که با پسرام پزشک قانونی و بیمارستان ها رو چک میکردیم متوجه شدیم که ی ماشین زده به محمود و فرار کرده اونم در اثر ضربه ماشین فوت شده حالا درسته بیمارم ولی ازادم و راحت، با نبود محمود و دریافت حقوقش دارماسوده زندگی میکنم و دنبال درمان سرطانمم