eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
8.6هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
7.2هزار ویدیو
122 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
مامانم هرروز از صبح تا شب در حال شستشو و تمیز کردن کل خونه بود، با اینکه پنج تا بچه بودیم ولی اصلا انگار مارو نمیدید اونقدر وسواس تمیزی داشت که تنها چیزی که چشمهاش میدید و ذهنش درگیرش میشد تمیز شدن وسایل خونه بود،اگه قرار بود بهمون صبحونه بده سه چهار بار هر کدوم از ما رو میفرستاد که دست و صورتمون رو بشوییم،سه چهار بار حوله ی دست و صورتمون رو تعویض میکرد سه چهار بار از سر سفره جابجامون میکرد و این فرایند تا شب ادامه داشت اشکمون رو دراورده بود هرکی بهش میگفت تو وسواس داری این چه رسم زندگیه؟ بهش برمیخورد و میگفت من وسواس ندارم فقط بیشتر از شماها حواسم به کثیفی ها هست و دقتم بیشتره تا از بین نبرمشون خیالم راحت نمیشه،شب از فرط خستگی خوابش نمیبرد بلکه بیهوش میشد، ❌کپی حرام ⛔️
بابا که از بس با مامان سر این چیزها دعواش شده بود دیگه کم اورده بود و تا اخر شب به خونه نمیومد، ما بچه ها هم که جرات جیک زدن و اعتراض مقابل وسواسهای مامان نداشتیم ،خلاصه تمام دوران کودکی مون به همین منوال به فنا رفت،نه ذره ای بازی و تفریح و سرگرمی داشتیم نه کمی ارامش و اسایش،فقط دلمون میخواست زودتر از دست مامان راحت بشیم،اون چندساعتی که تو مدرسه بودیم ارامش داشتیم ولی فقط خدا میدونه زمانی که به خونه برمیگشتیم دوباره پروسه ی پاکسازی ما چقدر طول میکشید، بابا چندین مرتبه مامان رو تهدید به طلاق و جدایی کرده بود و هربار مامان شروع به خودزنی میکرد و میگفت چرا درکم نمیکنی من تحمل کثیفی رو ندارم، ❌ کپی برداری حرام ⛔️
در اخر یه روز مامان بزرگ پدریم به خونمون اومد و به مامانم گفت تو که دست از وسواس بر نمیداری میخوام برای جعفر زن بگیرم فردا نگی نگفتین، وقتی مامان بزرگ رفت مامان کلی گریه کرد نه بخاطر اینکه قراره بابا زن بگیره بلکه برای اینکه وقتی مامان بزرگ اومد رو فرش خونه جورابشو در نیاورده بود وحالا مجبوره فرش رو کامل اب بکشه،اینایی که تعریف میکنم شاید شبیه طنز باشه ولی حقیقت زندگی ما بود،وقتی بابا شروع کرد اونور حیاط به ساخت خونه من و خواهر برادرهام کلی خوشحال بودیم از اینکه قراره بابا یه خونه ی جدید بسازه و مامان جدید برامون بیاره و از دست مامان و وسواسش خلاص بشیم،روزی که ساخت خونه تموم شد بابا زن جدیدش رو اورد و جشن کوچکی برپا کرد،اون شب بیشتر از خود عروس ما شادی میکردیم، کپی برداری حرام ⛔️
از فردای عروسی مقابل چشمان گریون مامان من به دستور بابا کیف و وسایل مدرسم رو جمع کردم و بهمراه داداش کوچیکه رفتیم خونه ی نسترن خانم یعنی زن بابای جدید،اونم معلوم بود از اومدن ما خوشحال نیست ولی از ترس بابا جیکش درنیومد،اونموقع من کلاس اول بودم و داداش کوچیکه هنوز پنج سالش بود، ابجی مریمم کلاس سوم بود و حمید و حامد کلاس پنجم و اول راهنمایی بودند اونها بخاطر گریه های مامان موندند ،اما چند روز بعد یکی یکی اومدند خونه ی نسترن،بعضی وقتا نسترن به بابا غر میزد بخاطر حضور ماها ولی بابا هربار بهش گوشزد میکرد که تو از اول میدونستی شرایط من رو که قراره بچه هارو بیارم پیش خودم اگه نمیتونی برو خونه ی بابات و اونم اجبارا کوتاه میومد بابا امیدوار بود بخاطر حضور نسترن حسادت مامان گل کنه و دست از وسواس برداره،اما مامان اونقدر درگیر وسواسش بود که تنها چیزی که اذیتش نمیکرد دوری از ما بود،هر از گاهی صدامون میکرد که بریم پیشش و ما با چه اشتیاق و چه خیالات کودکانه ای فکر میکردیم یک شبه معجزه رخ داده و مامان کاملا دست از وسواسش برداشته میدویدیم سمت خونه اما وقتی مامان رو با تجهیزاتش دم در میدیدیم همونجا جلوی در پس از کمی صحبت کردن باهاش و حال و احوال پرسیش دوباره به خونه ی نسترن برمیگشتیم،چه روزها و شبها منتظر مامان بودم که بدون تجهیزات بیاد و بغلم کنه و بهم بگه خواهر برادرات رو صدا کن برگردیم خونه ی خودمون اما هر بار ارزوم تبدیل به رویای سوخته میشد. ❌ کپی برداری حرام ⛔️