eitaa logo
رسانه هنری شهید مدیا
9.9هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
16 فایل
🔷 تنها کانال مرجع رسمی شهدای جبهه مقاومت مدافعان حرم ، فاطمیون ، زینبیون ، حیدریون خادم الشهدا👇 @ar_rhm 📌 زنده نگه داشتن یاد شهید کمتر از شهادت نیست 💢‌ تبلیغات: ‌ https://eitaa.com/joinchat/3760521914C5d10cc23bd
مشاهده در ایتا
دانلود
شهادت سرباز وظیفه در درگیریِ پلیس و اشرار در زاهدان 🔹ساعاتی قبل در درگیریِ عوامل انتظامیِ پاسگاه قلعه‌بید زاهدان با اشرار مسلح، علی رئوفیان، سرباز وظیفهٔ اهل نیشابور به شهادت رسید و اشرار مسلح متواری شدند. @shahidmedia135
شهید مدافع حرم حسین احمدی فرزند احمد، اوایل مهر ماه ۱۳۶۳ در به دنیا آمد⚘️ پدرش روضه‌خوان و مداح اهل بیت (ع) بود. مادرش نیز اهل دعا و راز و نیاز. حسین در سن نوجوانی همراه مادر و خانواده به اشتهارد آمد و ۱۵ سال در این شهر زندگی کرد. او با کار سنگ‎کاری و کاشی‎کاری ساختمان خرج خود و خانواده‌اش را درمی آورد. حسین به مسجد علاقه بسیاری داشت و اوقات فراغتش را با خواندن قرآن و کتاب‌های مذهبی سپری می‌کرد. سرانجام دلش هوای رفتن به سوریه کرد و از دفاع از حرم حضرت زینب (س) از او آرام و قرار گرفت. برای اعزام ثبت‌نام کرد. شب قبل از رفتن، به گلزار شهدای اشتهارد رفت و در کنار شهدا گریست. قبل از حرکت به خواهرش گفت: «خواهر جان! من خواب دیده‌ام شهید می‌شوم و جلوی در خانه مان پلاکارد نصب می‌شود. نکند در آن روز ناراحت باشی و گریه کنی! باید افتخار کنی و از حضرت زینب (س) الگو بگیری.» خواهر چه اصرار کرد او نرود، نپذیرفت و راهی کشور سوریه شد تا با ، که دشمنان بی‌رحمی بودند، بجنگد. بیست و پنجم آذر ۱۳۹۳ در حلب سوریه به شهادت رسید. مزار مطهرش گلزار شهدای اشتهارد است. @shahidmedia135
دلنوشته از شهید🌹 🌻سر دو راهی گناه وثواب به حب شهادت فکرکن... به نگاه امام زمانت فکرکن... 🌼🍃ببین میتونی ازگناه بگذری...؟! 👣ازگناه که گذشتی ..از جونت هم میگذری...🕊 @shahidmedia135
پا به هستی چو نهادم همه هستی من وقف دلبر شد و خود نقطه پرگار شد. از خدا می خواهم که این عبد حقیر سر تا پا تقصیر را در روز حشر از متصلان به رشته چادرش قرار دهد. @shahidmedia135
قبل از ازدواجش همیشه دوست داشت که در آینده دختری داشته باشه و اسمشو بذاره کوثر بعد ازدواجش هم خدا بهش دختری داد و اسمشو کوثر گذاشت. شب یکی از عملیات ها بهش گفتند که امکان تماس با خانواده هست نمیخوای صدای کوثر کوچولوت رو بشنوی؟؟؟ گفت: از کوثرم گــــــــــذشت... @shahidmedia135
انقدر‌سینـہ‌میزد‌، بھش‌گفتم‌ ڪم‌خودتو‌اذیت‌ڪن..! مے‌گفـت:این‌سینہ‌نمے‌سوزه... موقع‌شھادت‌همہ‌جاش‌ ترڪش‌بود‌،جز‌سینہ‌اش🥲❤️‍🩹 @shahidmedia135
یکبار از ما پرسیدند برای تربیت حسین چه کاری انجام دادید. گفتم باور می‌کنید من حس می‌کنم حسین نتیجه تربیت ما نبود. حضرت زینب خودش حسین را برای چنین روزی تربیت کرد. به خصوص اینکه برایش چندین مرتبه اتفاق‌هایی افتاد که خدا او را دوباره به ما داد. یکبار سوار ماشین بود. پدرش می‌خواست دور بزند که در ماشین بازشد و حسین با صورت به زمین خورد. یکبار هم در گنجنامه همدان یخ‌های زیرپایش آب شد. حسین لیز خورد و می‌خواست به پایین پرت شود و انگار خدا دست حسین را نگهداشت تا زنده بماند. @shahidmedia135
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🔲اربعین حسینی* *▪️به منظور بر پایی شعائر حسینی میخواهیم در جوار امامزاده ابولقاسم (زیارت بچه) واقع در استان کرمان شهرستان قلعه گنج* *که هر ساله جمعیتی بالغ بر ۲۰ هزار زائر از شهرهای کهنوج قلعه گنج و رودبار جنوب پیاده راهی این امامزاده میشن* *گروه جهادی مهدویون مدافعان حرم جنوب شرق کرمان در نظر دارد با برپایی موکب های در جوار این امامزاده به زائرین* *خدمت رسانی کند و شما بزرگواران هم میتوانید با کمک های مومنانتون به این زائرین خدمت رسانی کنید* *💳شماره کارت:* *5892-1070-4416-9772* *بنام : گروه جهادی مهدویون مدافعان حرم جنوب شرق کرمان* *▪️اطلاعات بیشتر : 09309853753*
سلام و وقت بخیر ان شالله اگر عمری باشه از امشب کتاب (زندگینامه شهید محمدحسین محمدخانی) رو در کانال قرار میدیم 🙂🌱 _بخشی از کتاب زیبای به روایت همسر شهید @shahidmedia135
حسابی کلافه شده بودم نمی فهمیدم که جذب چه چیز این آدم شده اند. از طرف خانم ها چند تا خواستگار داشت. مستقیم به او گفته بودند،آن هم وسط دانشگاه. وقتی شنیدم گفتم:«چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه قصد دارم باهات ازدواج کنم،اونم با چه کسی! اصلا باورم نمی شد عجیب تر اینکه بعضی از آنها مذهبی هم نبودند. به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمی شد برایش حرف و حدیث درست کرده بودند. مسئول بسیج خواهران تاکید کرد وقتی زنگ زد کسی حق نداره جواب تلفن رو بده! برایم اتفاق افتاده بود که زنگ بزند و جواب بدهم باورم نمی شد این صدا صدای او باشد برخلاف ظاهر خشک و خشنش با آرامش و طمأنینه حرف می زد تن صدایش زنگ و موج خاصی داشت. از تیپش خوشم نمی آمد دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار در فصل سرما با اورکت سپاهیش تابلو بود یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ. وقتی راه می رفت کفش هایش را روی زمین می کشید ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد. از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر می دیدمش به دوستانم می گفتم این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده! به خودش هم گفتم. آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست آن دفعه را خودخوری کردم دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد نتوانستم جلوی خودم را بگیرم بلند بلند اعتراضم را به بچه ها گفتم به در گفتم تا دیوار بشنود زور می زد جلوی خنده اش را بگیرد . معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود هر موقع می رفتیم با دوستانش آنجا می پلکیدند زیر زیرکی می خندیدم و می گفتم بچه ها بازم دارودسته محمدخانی. بعضی از بچه های بسیج با سبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودند بعضی هم مخالف. بین مخالف ها معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن. اما همه از او حساب می بردند برای همین ازش بدم می آمد فکر می کردم از این آدم های خشک مقدسه از آن طرف بام افتاده است. اما طرفدار زیاد داشت خیلی ها می گفتند مداحی میکنه هیئتیه میره تفحص شهدا خیلی شبیه شهداست. توی چشم من اصلا اینطور نبود با نگاه عاقل اندر سفیهی به آنها می خندیدم که این قدرها هم آش دهن سوزی نیست. کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه دعای عرفه برگزار می شد دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کرده اند به مسئول خواهران اعتراض کردم دانشگاه به این بزرگی و این چند تا تکه موکت؟ در جواب حرفم گفت همین ها هم بعیده پر بشه! وقتی دیدم توجهی نمی کند رفتم پیش آقای محمدخانی. صدایش زدم جواب نداد چند بار داد زدم تا شنید سر به زیر آمد که «بفرمایید!» بدون مقدمه گفتم «این موکتا کمه» گفت «قد همینش هم نمیان» بهش توپیدم «ما مکلف به وظیفه ایم نه نتیجه» او هم با عصبانیت جواب داد «این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟» بعد رفت دنبال کارش. همین که دعا شروع شد روی همه موکت ها کیپ تا کیپ نشستند همه شان افتادند به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاوریم. یک بار از کنار معراج شهدا یکی از جعبه های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه. مقرر کرده بود برای جابجایی وسایل بسیج حتما باید نامه نگاری شود همه کارها با مقررات و هماهنگی او بود من که خودم را قاطی این ضابطه ها نمی کردم هر کاری به نظرم درست بود همان را انجام می دادم. جلسه داشتیم آمد اتاق بسیج خواهران با دیدن قفسه خشکش زد چند دقیقه زبانش بند آمد و مدام با انگشترهایش ور می رفت مبهوت مانده بودیم با دلخوری پرسید این اینجا چیکار میکنه؟ همه بچه ها سرشان را انداختند پایین زیر چشمی به همه نگاه کردم دیدم کسی نطق نمی زند سرم را گرفتم بالا و با جسارت گفتم «گوشه معراج داشت خاک می خورد آوردیم اینجا برای کتابخونه» با عصبانیت گفت «من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم اون وقت شما به این راحتی میگین کارش داشتین؟» حرف دلم رو گذاشتم کف دستش «مقصر شمایین که باید همه کارا زیر نظر و با تایید شما انجام بشه این که نشد کار!» لبخندی نشست روی لبش و سرش را انداخت پایین با این یادآوری که «زودتر جلسه را شروع کنیم» بحث را عوض کرد. ..... @shahidmedia135
وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم شانس آوردم کسی آن دور و بر نبود نه که آدم جیغ جیغویی باشم،ناخود آگاه از ته دلم بیرون زد بیشتر شبیه جوک و شوخی بود. خانم ابویی که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود گفت آقای محمدخانی من رو واسطه کرده برای خواستگاری از تو! اصلا به ذهنم خطور نمی کرد مجرد باشد قیافه جا افتاده ای داشت اصلا توی باغ نبودم تا حدی که فکر نمی کردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشد می گفتم ته تهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری است. بی محلی به خواستگارهایش را هم از سر همین می دیدم که خب آدم متاهل دنبال دردسر نمی گردد! به خانم ابویی گفتم بهشون بگو این فکر رو از توی مغزش بریزه بیرون شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کند وصله نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است. کارمان شروع شد،از من انکار و از او اصرار. سر در نمی آوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار می نشست حالا اینطور مثل سایه همه جا حسش می کنم دائم صدای کفشش توی گوشم بود و مثل سوهان روی مغزم کشیده می شد ناغافل مسیرم را کج می کردم ولی این سوهان مغز تمامی نداشت هر جا می رفتم جلوی چشمم بود معراج شهدا،دانشکده،دم در دانشگاه،نمازخانه و جلوی دفتر نهاد رهبری . گاهی هم سلامی می پراند دوستانم می گفتند «از این آدم ماخوذ به حیا بعیده این کارا» کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه جامعه را انجام نمی داد و خیلی مراعات می کرد دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودند به من خسته نباشید می گفت یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های مختلف می رفتن بین این همه آدم از من می پرسید با چی و کی برمی گردید یک بار گفتم «به شما ربطی نداره که من با کی میرم!» اصرار می کرد حتما باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیریم می گفتم «اینجا شهرستانه شما اینجا رو با شهر خودتون اشتباه گرفتین قرار نیست اتفاقی بیفته» گاهی هم که پدرم منتظرم بود تا جلوی در دانشگاه می آمد که مطمئن شود. در اردوی مشهد سینی سبک کوکوسیب زمینی دست من بود و دست دوستم هم جعبه سنگین نوشابه عز التماس کرد «که سینی رو بدید به من سنگینه» گفتم «ممنونم خودم می برم» و رفتم از پشت سرم گفت مگه من فرمانده نیستم دارم میگم بدین به من چادرم رو کشیدم جلوتر گفتم فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!» گاهی چشم غره ای هم می رفتم بلکه سر عقل بیاید ولی انگار نه انگار چند دفعه کارهایی را که می خواست برای بسیج انجام دهد نصف نیمه رها کردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم هر بار نتیجه عکس می داد. نقشه ای سرهم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامه ها و دانشگاه آفتابی بشوم شاید از سرش بیفتد دلم لک می زد برای برنامه های بوی بهشت راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد دوشنبه ها عصر یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا می گفت و اکثر بچه ها آن روز را روزه می گرفتند بعد از نماز هم کنار شمسه معراج افطار می کردیم پنیر که ثابت بود ولی هر هفته ضمیمه اش فرق می کرد هندوانه سبزی یا خیار . گاهی هم می شد یکی به دلش می افتاد که آش نذری بدهد قید یکی دو تا از اردوها را هم زدم. @shahidmedia135
لحظه ای که سر سفره عقد نشسته بودم این باور قلبی را داشتم که حسین روزی به شهادت می رسد ولی به خودم می گفتم هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد ما زندگی مان را ساده شروع کردیم هر دو عقیده داشتیم هر چه مهریه کمتر باشد ثواب آن بیشتر است و با اشتیاق هر دو دوست داشتیم به نیت ۱۴ معصوم ۱۴ سکه باشد @shahidmedia135
یک کلام بودنش ترسناک به نظر می رسید حس می کردم مرغش یک پا دارد می گفتم جهان بینی ش نوک دماغشه! آدم خود مچکربین‌. در اردوهایی که خواهران را می برد کسی حق نداشت تنهایی جایی برود حداقل سه نفری اصرار داشت «جمعی و فقط با برنامه های کاروان همراه باشید» ما از برنامه های کاروان بدمان نمی آمد ولی می گفتیم گاهی آدم دوست دارد تنها باشد و خلوت کند یا احیانا دو نفر دوست دارن با هم بروند در آن مواقع باید جوری می پیچاندیم و در می رفتیم چند بار در این در رفتن ها مچمان را گرفت بعضی وقت ها فردا یا پس فردایش به واسطه ماجرایی یا سوتی های خودمان می فهمید یکی از اخلاق بدش این بود که به ما می گفت فلان جا نروید و بعد که ما به حساب خود زیرآبی می رفتیم می دیدیم،به! آقا خودش آنجاست. نمونه اش حسینیه گردان تخریب دو کوهه. رسیدیم پادگان دوکوهه شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق قرار است بروند حسینیه گردان تخریب این پیشنهاد را مطرح کردیم یک پا ایستاد که «نه چون دیر اومدیم و بچه ها خسته‌ن بهتره برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه ها استفاده کنن!» و اجازه نداد. گفت «همه برن بخوابن هر کی خسته نیست میتونه بره داخل حسینیه حاج همت» باز هم حکمرانی.به عادت همیشگی گوشم بدهکارش نبود همراه دانشجویان دانشگاه امام صادق شدم و رفتم در کمال ناباوری دیدم خودش آنجاست. داخل اتوبوس با روحانی کاروان جلو می نشستند. با حالت دیکتاتور گونه تعیین می کرد چه کسانی باید ردیف دوم پشت سر آنها بنشیند صندلی بقیه عوض می شد اما صندلی من نه از دستش حسابی کفری بودم می خواستم دق دلم را خالی کنم کفشش را در آورد که پایش را دراز کند یواشکی آن را از پنجره اتوبوس انداختم بیرون نمی دانم فهمید کار من بوده یا نه؟ اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمد. فقط می خواستم دلم خنک شود. یک بار هم کوله اش را شوت کردم عقب. شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد وقتی روحانی کاروان می گفت باندهای بلندگو را زیر سقف اتوبوس نصب کنید تا همه صدا را بشنوند من با آن شال باندها را می بستم با این ترفندها ادب نمی شد و جای مرا عوض نمی کرد. در سفر مشهد ساعت یازده شب با دوستم برگشتیم حسینیه خیلی عصبانی شد اما سرش پایین بود و زمین را نگاه می کرد گفت «چرا به برنامه نرسیدین؟» عصبانی گذاشتم توی کاسه اش «هیئت گرفتین برا من یا امام حسین؟ اومدم زیارت امام رضا نه که بند برنامه ها و تصمیم های شما باشم اصلا دوست داشتم این ساعت بیام به شما ربطی داره؟» دق دلی ام رو سرش خالی کردم بهش گفتم« شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هجده ساله رو رد کردن بچه پیش دبستانی نیستن که» گفت «گروه سه چهار نفری بشید بعد از نماز صبح پایین ماشین خودم میام می برمتون بعدم یا با خودم برگردین یا بذارین هوا روشن بشه و گروهی برگردین» می خواست خودش جلوی ما برود و یک نفر از آقایان را بگذارد پشت سرمان. مسخره اش کردم که «از اینجا تا حرم فاصله ای نیست که دو نفر بادیگارد داشته باشیم» کلی کل کل کردیم متقاعد نشد خیلی خاطرمان را خواست که گفت برای ساعت سه صبح پایین منتظرش باشیم. به هیچ وجه نمی فهمیدم این که با من اینطور سرشاخ می شود و دست از سرم بر نمی دارد چطور یک ساعت بعد می شود همان آدم خشک مقدس از آن طرف بام افتاده. آخر شب جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا گفت خانم ها بیان نمازخونه. دیدیم حاج آقا را خواب آلود آورده که تنها در بین نامحرم نباشد. رفتارهایش را قبول نداشتم فکر می کردم ادای رزمنده های دوران جنگ را در می آورد نمی توانستم با کلمات قلمبه سلنبه اش کنار بیایم. دوست داشتم راحت زندگی کنم ، راحت حرف بزنم خودم باشم. به نظرم زندگی با چنین آدمی اصلا کار من نبود دنبال آدم بی ادعایی می گشتم که به دلم بنشیند. در چارچوب در با روی ترش کرده نگاهم را انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم من دیگه از امروز به بعد مسئول روابط عمومی نیستم خداحافظ . فهمید کارد به استخوانم رسیده خودم را برای اصرارش آماده کرده بودم شاید هم دعوایی جانانه و مفصل. برعکس. در حالی که پشت میزش نشسته بود آرام و با طمأنینه گونه پر ریشش را گذاشت روی مشتش و گفت یه نفر رو به جای خودتون مشخص کنید و برید. نگذاشتم به شب بکشد یکی از بچه ها را به خانم ابویی معرفی کردم حس کسی را داشتم که بعد از سال ها نفس تنگی یک دفع نفسش آزاد شود سینه ام سبک شد چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود «آزاد شدم» صدایی حس می کردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه به خیالم بازی تمام شده بود ..... @shahidmedia135
زهی خیال باطل! تازه اولش بود هر روز به هر نحوی پیغام می فرستاد و می خواست بیاید خواستگاری جواب سربالا می دادم. داخل دانشگاه جلویم سبز شد خیلی جدی با بی مقدمه پرسید «چرا هر کی رو می فرستم جلو جوابتون منفیه؟» بدون مکث گفتم «ما به درد هم نمی خوریم» با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد «ولی من فکر می کنم خیلی به هم می خوریم» جوابم را کوبیدم توی صورتش «آدم باید کسی که میخواد همراهش بشه به دلش بشینه» خنده پیروزمندانه ای سر داد انگار به خواسته اش رسیده بود. «یعنی مسئله حل بشه مشکل شما هم حل میشه؟» جوابی نداشتم چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم از همان جایی که ایستاده بود طوری گفت که بشنوم «ببینید حالا اینقدر دست دست می کنید ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخورید» زیر لب با خودم گفتم «چه اعتماد به نفس کاذبی» اما تا برسم خانه مدام این چند کلمه در ذهنم می چرخید «حسرت این روزا...» مدتی پیدایش نبود نه در برنامه های بسیج نه کنار معراج شهدا. داشتم بال در می آوردم از دستش راحت شده بودم. کنجکاویم گل کرده بود بدانم کجاست؟ خبری از اردوهای بسیج نبود همه بودند الا او. خجالت می کشیدم از اصل قضیه سر در بیاورم تا اینکه کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم از او حرف می زنند یکی داشت می گفت معلوم نیست این محمدخانی این همه وقت توی مشهد چی کار می کنه؟ نمی دانم چرا یک دفعه نظرم عوض شد دیگر به چشم یک بسیجی افراطی و متحجر نگاهش نمی کردم حس غریبی آمده بود سراغم نمی دانستم چرا اینطور شده بودم نمی خواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است با وجود این هنوز نمی توانستم اجازه بدهم بیاید خواستگاریم راستش خنده ام می گرفت خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل مرا هم با خودش برده... وقتی برگشت پیغام داد می خواهد بیاید خواستگاری باز قبول نکردم مثل قبل عصبانی نشدم ولی زیر بار هم نرفتم خانم ابویی گفت «دو سه ساله این بنده خدا رو معطل خودت کردی طوری نمیشه که بذار بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه». گفتم «بیاد ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه» شب میلاد حضرت زینب مادرش زنگ زد برای قرار خواستگاری. نمی دانم پافشاری هایش باد کله ام را خواباند یا تقدیرم؟ شاید هم دعاهایش. به دلم نشسته بود. با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی اش آمد از در حیاط که وارد خانه شد با خاله ام از پنجره او را دیدیم. خاله ام خندید «مرجان این پسره چقدر شبیه شهداست» با خنده گفتم «خب شهدا یکی مثل خودشون رو فرستادن برام» خانواده اش نشستند پیش مادر و پدرم خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که این دوتا برن توی اتاق حرفاشون رو بزنند با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم حالا باید با هم می نشستیم برای آینده مان حرف می زدیم. تا وارد شد نگاهی انداخت به سر تا پای اتاقم و گفت «چقدر آینه از بس خودتونو میبینین انقدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!» از بس هول کرده بودم فقط با ناخن هایم بازی می کردند مثل گوشی در حال ویبره می لرزیدم. خیلی خوشحال بود به وسایل اتاقم نگاه می کرد خوب شد عروسک پشمالو و عکس هایم را جمع کرده بودم فقط مانده بود قاب عکس چهار سالگی ام. اتاق را گز می کرد انگار روی مغزم رژه می رفت جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید چه در ذهنش می چرخید نمی دانم! نشست روبه رویم خندید و گفت «دیدید آخر به دلتون نشستم» زبانم بند آمده بود من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش می دادم حالا انگار لال شده بودم خودش جواب خودش را داد رفتم مشهد یه دهه متوسل شدم گفتم حالا که بله نمیگید امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه پاک پاک که دیگه به یادتون نیفتم نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت «اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیست خیر کنن و بهتون بدن» نظرم عوض شد دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید. ..... @shahidmedia135
اضافه حقوقش را از حساب برداشته و گذاشته بود داخل کشوی میزش خودش مصرف نمی کرد می داد به سربازها حتی اگر به خودش سخت می گذشت. آخر برج کم می آورد یا نه فرق نمی کرد حواسش به همه چیز بود. توی وصیت نامه اش نوشته بود این مبلغ را بدهید به مجموعه ممکن است حواسم نبوده و از خودکار بیت المال و شاید از تلفن ستاد استفاده کرده باشم @shahidmedia135
✨ یکی از دوستان می‌گفت: در صحن جامع رضوی دیدم حاجی تشت قرمز دستشان است و دارد می رود، کنجکاو شدم و دنبالش رفتم؛ دیدم رسید به پیرمردی و پای او را در تشت گذاشت و ماساژ می داد؛ رفتم نزدیک و گفتم حاجی این چه کاری است؟ گفتند "ایشان پدرم هستند" حاج قاسم این‌طوری حاج قاسم شد. @shahidmedia135
نفسم بند اومده بود قلبم تند تند می زد و سرم داغ شده بود توی دلم حال عجیبی داشتم حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد انگار دست امام بود و دل من.... از نوزده سالگیش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده دقیقا جمله اش این بود راست کارم نبودن گیر و گور داشتن گفتم از کجا معلوم من به دردتون بخورم؟ خندید و گفت «توی این سال ها شما رو خوب شناختم» یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را جلب کرده بود کتابهایی بود که دیده و شنیده بود می خوانم همان کتاب های پالتویی روایت فتح. خاطرات همسران شهدا می گفت«خوشم میاد شما این کتابا رو نخوندین بلکه خوردین» فهمیدم خودش هم دستی بر آتش دارد. می گفت «وقتی این کتابا رو می خوندم واقعا به حال اونا غبطه می خوردم که اگه پنج سال ده سال یا حتی یه لحظه با هم زندگی کردن واقعا زندگی کردن اینا خیلی کم دیده میشه نایابه. من هم وقتی آنها را می خواندم، به همین رسیده بودم که اگر الان سختی می کشند ولی حلاوتی را که آنها چشیده اند خیلی ها نچشیده اند این جمله را هم ضمیمه اش کرد که «اگه همین امشب جنگ بشه من میرم مثل وهب» می خواستم کم نیاورم گفتم «خب منم میام» منبر کاملی رفت مثل آخوندها. از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگیش از خواستگاری هایش گفت و اینکه کجاها رفته و هر کدام را چه کسی معرفی کرده حتی چیزهایی که به آنها گفته بود گفتم «من نیازی نمی بینم این ها را بشنوم» می گفت «اتفاقا باید بدونین تا بتونین خوب تصمیم بگیرین» گفت «از وقتی شما به دلم نشستین به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریا رو صوری می رفتم. می رفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف می خندید که« چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمیاد این شکلی می رفتم اگه کسی هم پیدا می شد که خوشش میومد و می پرسید که آیا ریشاتون رو درست و مرتب می کنین؟ می گفتم نه من همین ریختی می چرخم » یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت حرفتون که تموم شد کارتون دارم از بس دلشوره داشتم دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت. یک ریز حرف می زد و لابه لایش میوه پوست می کند و می خورد گاهی با خنده به من تعارف می کرد «خونه خودتونه بفرمایین!» زیاد سوال می پرسید بعضی هایش سخت بود بعضی هم خنده دار خاطرم هست که پرسید «نظر شما درباره حضرت آقا چیه؟» گفتم «ایشون را قبول دارم و هر چی بگن اطاعت می کنم» گیر داد که «چقدر قبولشون دارین؟» در آن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمی رسید گفتم «خیلی» خودم را راحت کردم که نمی توانم بگویم چقدر زیرکی به خرج داد و گفت «اگه آقا بگن من رو بکشید می کشید؟» بی معطلی گفتم «اگه آقا بگن بله» نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. او که انگار از اول بله را شنیده شروع کرد درباره آینده شغلیش حرف زد گفت دوست دارد برود در تشکیلات سپاه فقط هم سپاه قدس روی گزینه های بعدی فکر کرده بود طلبگی یا معلمی هنوز دانشجو بود خندید و گفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل دارد که آن را هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده است . پررو پررو گفت اسم بچه هامونم انتخاب کردم «امیرحسین امیر عباس زینب و زهرا» انگار کتری آب جوش ریختند روی سرم کسی نبود بهش بگوید هنوز نه به باره نه به داره. یکی یکی در جیبهای کتش دست می کرد یاد چراغ جادو افتادم هرچه بیرون می آورد تمامی نداشت. با همان هدیه ها جادویم کرد تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود پلاک شهید مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان و سوریه خریده بود مطمئن شده بود که جوابم مثبت است تیر خلاص را زد صدایش را پایین تر آورد و گفت« دو تا نامه نوشتم براتون یکی توی حرم امام رضا یکی هم کنار شهدای گمنام بهشت زهرا» برگه ها را گذاشت جلوی رویم کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آنها درشت نوشته بود از همانجا خواندم زبانم قفل شد تو مرجانی تو در جانی تو مروارید غلطانی اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی انگار در این عالم نبود سرخوش. مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند «هیچ کاری توی خونه بلد نیست اصلا دور گاز پیداش نمیشه یه پوست تخمه جا به جا نمیکنه خیلی ناز نازیه» خندید و گفت «من فکر کردم چه مسئله مهمی میخواین بگین اینا که مهم نیست» ..... @shahidmedia135
حرفی نمانده بود سه چهار ساعتی صحبت هایمان طول کشید گیر داد که اول شما از اتاق بروید بیرون پایم خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم. از بس به نقطه ای خیره مانده بودم گردنم گرفته بود و صاف نمی شد التماس می کردم «شما بفرمایید من بعد از شما میام » ول کن نبود مرغ اش یک پا داشت حرصم در آمده بود که چرا اینقدر یک دندگی می کند خجالت می کشیدم بگویم چرا بلند نمی شوم دیدم بیرون برو نیست دل به دریا زدم و گفتم «پام خواب رفته» از سر لغز پرانی گفت «فکر می کردم عیب ای دارین و قراره سر من کلاه بره» دلش روشن بود که این ازدواج سر می گیرد نزدیک در به من گفت رفتم کربلا زیر قبه به امام حسین گفتم برام پدری کنید فکر کنید منم علی اکبرتون هر کاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید برای من بکنید» دلم را برد به همین سادگی پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دلخوش کرده ام نه پولی نه کاری نه مدرکی هیچ تازه باید بعد از ازدواج می رفتم تهران پدرم با این موضوع کنار نمی آمد برای من هم دوری از خانواده ام خیلی سخت بود زیاد می پرسید تو همه اینا رو میدونی و قبول می کنی؟ پروژه تحقیق پدرم کلید خورد بهش زنگ زد «سه نفر رو معرفی کن تا اگر سوالی داشتم از اونها بپرسم» شماره و نشانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود وقتی پدرم با آنها صحبت کرد کمی آرام و قرار گرفت‌. نه که خوشش نیامده باشد برای آینده زندگی مان نگران بود برای دختر نازک نارنجی اش حتی دفعه اول که او را دید گفت «این چقدر مظلومه» باز یاد حرف بچه ها افتادم حرفشان توی گوشم سنگ می زد «شبیه شهدا مظلوم» یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم محمد حسینی که امروز می دیدم اصلا شبیه آن برداشت هایم نبود برای من هم همان شده بود که همه می گفتند. پدرم کمی که خاطر جمع شد به محمد حسین زنگ زد که می خوام ببینمت قرار و مدار گذاشتند برویم دنبالش هنوز در خانه دانشجویی اش زندگی می کرد من هم با پدر و مادرم رفتم. خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی در صورتش نمی دیدم. پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان، اسلامیه. و سیر تا پیاز زندگیش را گفت از کودکیش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمد حسین و گفت همه ی زندگیم همینه گذاشتم جلوت کسی که میخواد دوماد خونه من بشه فرزند خونه ی منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه. او هم کف دستش را نشان داد و گفت منم با شما روراستم. تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد دوباره قضیه موتور دریل را که تمام دارای اش بود گفت خیلی هم زود با پدر و مادرم پسرخاله شد. موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر یادم هست بعضی از حرف ها را که زد که می زد پدرم برمی گشت عقب ماشین را نگاه می کرد از او می پرسید این حرف ها رو به مرجان هم گفتی؟ گفت «بله» در جلسه خواستگاری همه را به من گفته بود. مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد من که از ته دل راضی بودم پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم مادرم گفت «به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنن» کور از خدا چه می خواهد دو چشم بینا. غار غار صدای موتورش در کوچه مان پیچید سر همان ساعتی که گفته بود رسید چهار بعد از ظهر یکی از روزهای اردیبهشت نمی دانم آن دسته گل را چطور با موتور اینقدر سالم رسانده بود مادرم به داییم زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند. نشنیدم با پدر و دایی ام چه خوش و بش کردند تا وارد اتاقم می شد پرسید دایی تون نظامیه؟ گفتم از کجا میدونید؟ خندید که از کفشش حدس زدم برایم جالب بود حتی حواسش به کفش های دم در هم بود چندین مرتبه ذکر خیر پدرم را کشید وسط برای این که صادقانه سیر تا پیاز زندگیش را برای او گفته بود. یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه. پرسید«نظرتون چیه؟» گفتم« همونی که حضرت آقا میگن» بال درآورد قهقهه زد «یعنی چهارده تا سکه؟» از زیر چادر سرم را تکان دادم که یعنی بله می خواست دلیلم را بداند گفتم« مهریه خوشبختی نمیاره»حدیث هم برایش خواندم« بهترین زنان امت من زنی است که مهریه او از دیگران کمتر باشد» این دفعه من منبر رفته بودم. دلش نمی آمد صحبت مان تمام شود حس می کردم زور می زند سر بحث جدی باز کند سه تا نامه جدید نوشته بود برایم. گرفت جلویم و گفت «راستی سرم بره هیئتم ترک نمیشه» ته دلم ذوق کردم نمی دانم او هم از چهره ام فهمید یا نه چون دنبال اینطور آدمی می گشتم حس می کردم حرف دیگری هم دارد انگار مزمزه می کرد گفت «دنبال پایه می گشتم باید پایم باشید نه ترمز! زن اگه حسینی باشه شوهرش زهیرمیشه» بعد هم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد «هر کس رو که دوست داری باید براش آرزوی شهادت کنی» ..... @shahidmedia135
دغدغه شهادت را داشت و زندگینامه شان را می خواند و دنبال آنها می رفت. برای همین چیزها بود که می گفت «اگر کسی یک روز به فکر شهادت نباشه باید خودش رو تنبیه بکنه» این اواخر رفته بود پیش عالمی و پرسیده بود که چرا من شهید نمیشم او هم جواب داده بود چون تو برای شهادت کار می کنی نیتت رو برای خدا خالص کن از آن موقع به بعد طور دیگر روی خودش کار می کرد. @shahidmedia135
مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود. از وسط برنامه ها می رفت و می آمد قرار شد بعد از ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه عقد کنیم رفته بود پیش حاج آقای آیت اللهی که بیایند برای خواندن خطبه عقد. ایشان گفته بودند بهتره برید امامزاده جعفر یزد. خانواده ها به این تصمیم رسیده بودند که دو تا مراسم مفصل در سالن بگیرند یکی یزد یکی هم تهران. مخالفت کرد.گفت« باید یکی رو ساده بگیریم» اصلا راضی نشد. من را انداخت جلو که بزرگترها را راضی کنم چون من هم با او موافق بودم زور خودم را زدم تا آخر به خواسته اش رسید . شب تا صبح خوابم نبرد دور حیاط راه می رفتم تمام صحنه ها مثل فیلم در ذهنم رد می شد. همه آن منت کشی هایش. از آقای قرائتی شنیده بودم «پنجاه درصد ازدواج تحقیقه و پنجاه درصدش توسل نمیشه به تحقیق امید داشت ولی می توان به توسل دل بست» بین خوف و رجا گیر افتاده بودم با اینکه به دلم نشسته بود باز دلهره داشتم متوسل شدم. زنگ زدم به حرم امام رضا همان که خیرم کرده بود برایش چشمانم را بستم با نوای صلوات خاصه خودم را پای ضریح می دیدم در بین هم همه زائران حرفم را دخیل بستم به ضریح. ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا / حلوا به کسی ده که محبت نچشیده همه را سپردم به امام. هندزفری را گذاشتم داخل گوشم راه می رفتم و روضه گوش می دادم . رفتم به اتاقم با هدیه هایش ور رفتم: کفن شهید گمنام پلاک شهید. صدای اذان مسجد بلند شد مادرم سر کشید داخل اتاق و گفت «نخوابیدی؟ برو یه سوره ای قرآن بخوان بخون» ساعت شش شش و نیم صبح خاله ام آمد با مادرم وسایل سفره عقد را جمع می کردند. نشسته بودم و برّ و برّ نگاهشان می کردم به خودم می گفتم «یعنی همه اینا داره جدی میشه؟» خاله ام غرولندی کرد که «کمک نمی کنی حداقل پاشو لباست رو بپوش» همه عجله داشتند که باید زودتر عقد خوانده شود تا به شلوغی امامزاده نخوریم. وقتی با کت و شلوار دیدمش پقی زدم زیر خنده هیچ کس باور نمی کرد این آدم تن به کت و شلوار بدهد از بس ذوق مرگ بود. خنده ام گرفت به شوخی بهش گفتم «شما کت و شلوار پوشیدی یا کت و شلوار شما رو پوشیده؟» در همه عمرش فقط دو بار با کت و شلوار دیدمش یک بار برای مراسم عقد یک بار هم برای عروسی. در و همسایه و دوست و آشنا باتعجب می پرسیدند «حالا چرا امامزاده؟» نداشتیم بین فک و فامیل کسی اینقدر ساده دخترش را بفرستد خانه بخت. سفره عقد ساده ای انداختیم وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره. خیلی خوشحال بودم که قسمت شد قرآن و جانماز هدیه حضرت آقا را بگذارم داخل سفره عقد سال ۱۳۸۶ که حضرت آقا آمده بودند یزد متنی بدون اسم برای ایشان نوشته بودم چند وقت بعد از طرف دفتر ایشان زنگ زدن منزل مان که «نویسنده این متن زنه یا مرد؟» مادرم گفت «دخترم نوشته» یکی دو هفته ای گذشت که دیدیم پستچی بسته ای آورده است. آقای آیت اللهی خطبه مفصلی خواندند با تمام آداب و جزییاتش. فامیل می گفتند ما تا حالا اینطور خطبه ای ندیده بودیم حالا در این هیرویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعا کنم. می گفت «اینجا جاییه که دعا مستجاب میشه» هرچه می خواستم بهش بفهمانم که ول کن اینقدر روی این مطلب پافشاری نکن راه نمی داد . هی می گفت «تو سبب شهادت منی من این رو با ارباب عهد بستم مطمئنم که شهید میشم» فامیل که در ابتدای امر کلا گیج شده بودند آن از ریخت و قیافه داماد این هم از مکان خطبه عقد . آنها آدمی با این همه ریش را جز در لباس روحانیت ندیده بودند بعضی ها که فکر می کردند طلبه است با توجه به اوضاع مالی پدرم خواستگارهای پولداری داشتم که همه را دست به سر کرده بودم حالا برای همه سوال شده بود مرجان به چه چیز این آدم دل خوش کرده که بله گفته است. عده ای هم با مکان ازدواج مان کنار می آمدند ولی می گفتند «مهریه اش رو کجای دلمون بذاریم چهارده تا سکه هم شد مهریه» همیشه در فضای مراسم عقد کف زدن و کل کشیدن و اینها دیده بودم. رفقای محمد حسین زیارت عاشورا خواندند و مراسم وصل به هیئت و روضه شد. البته خدا در و تخته را جور می کند آنها هم بعد از روضه مسخره بازیشان سر جایش بود شروع کردن به خواندن شعر «رفتن یاران/ چابک سواران» چشمش برق می زد گفت «تو همونی که دلم می خواست کاش منم همونی شم که تو دلت میخواد» مدام زیر لب می گفت «شکر که جور شد شکر که همونی که می خواستم شد شکر که همه چیز طبق میلم جلو میره شکر» موقع امضای سند ازدواج دستم می لرزید مگر تمامی داشت شنیده بودم باید خیلی امضا بزنی ولی باورم نمی شد تا این حد امضاها مثل هم در نمی آمد. زیر زیرکی می خندید «چرا دستت میلرزه؟ نگاه کن همه امضاها کج و کله شده» ..... @shahidmedia135
بعد از مراسم عقد رفتم آرایشگاه قرار شد خودش بیاید دنبالم دهان خانواده اش باز مانده بود که چطور زیر بار رفته بیاید آتلیه. اصلا خوشش نمی آمد وقتی دید من دوست دارم کوتاه آمد ولی وقتی آمد آنجا قصه عوض شد. سه چهار ساعت بیشتر نبود که با هم محرم شده بودیم یخم باز نشده بود راحت نبودم خانم عکاس برایش جالب بود که یک آدم مذهبی با آن ظاهر اینقدر مسخره بازی در می آورد که در عکس ها بخندم. همان شب رفتیم زیارت شهدای گمنام دانشگاه آزاد پشت فرمان بلند بلند می خواند «دست من و تو نیست اگر نوکرش شدیم / خیلی حسین زحمت ما را کشیده است» کنار غبور شهدا شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل. یاد روزهایی افتادم که با بچه ها می آمدیم اینجا و او همیشه خدا اینجا پلاس بود بودنش بساط شوخی را فراهم می کرد که «این باز اومده سراغ ارث پدرش» سفره خاطراتش را باز کرد که به این شهدا متوسل شده یکی را پیدا کند که پای کارش باشد حتی آمده و از آنها خواسته بتواند راضیم کند به ازدواج می گفت «قبل از اینکه قضیه ازدواج ما مطرح شود خیلی از دوستانش می آمدند و درباره من از او مشورت می خواستند حتی به او گفته بودند که برایشان از من خواستگاری کند» غش غش می خندید که اگر می گفتم دختر مناسبی نیست بعدا به خودم می گفتن پس چرا خودت گرفتی؟ اگه هم می گفتم برای خودم میخوام که معلوم نبود تو بله بگی» حتی گفت «اگه اسلام دست و پام رو نبسته بود دلم می خواست شما رو یه کتک مفصل بزنم» آن کل کل های قبل از ازدواج تبدیل شدند به شوخی و بذله گویی. آن شب هر چه شهید گمنام در شهر بود زیارت کردیم. فردای روز عقد رفتیم خانه خاله مادرش آنجا هم یک سر ماجرا وصل می شد به شهادت. همسر شهید بود،شهید موحدین. روز بعد از عقد نرفتم امتحان بدهم محمدحسین هم ظهرش امتحان داشت با اعتماد به نفس درس نخوانده رفت سر جلسه قبل از امتحان نشسته بود پای یکی از رفقایش که کل درس را ده دقیقه برایش بگوید جالب این که آن درس را پاس کرد. قبل از امتحان زنگ زد که «دارم میام ببینمت» گفتم «برو امتحان بده که خراب نشه» پشت گوشی خندید که «اتفاقا میام که امتحانم خراب نشه» آمد. گوشه حیاط ایستاد چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم دوباره این جمله را تکرار کرد «تو همونی که دلم میخواست کاش منم همونی بشم که تو دلت میخواد» رفت که بعد از امتحان زود برگردد. تولدش روز بعد از عقدمان بود. هدیه خریده بودم :پیراهن،کمربند،ادکلن. نمی دانم چقدر شد ولی بخاطر دارم چون می خواستم خیلی مایه بگذارم همه را مارک‌دار خریدم و جیبم خالی شد. بعد از ناهار یک دفعه با کیک و چند تا شمع رفتم داخل اتاق. شوکه شد. خندید «تولد منه؟ تولد توئه؟ اصلا کی به کیه؟» وقتی کادو رو بهش دادم گفت «چرا سه تا؟» خندیدم که «دوست داشتم» نگاهی به مارک پیراهنش انداخت و طوری که توی ذوقم نزده باشه به شوخی گفت «اگه ساده ترم می خریدی به جایی بر نمی خورد» یک پیس از ادکلن را زد کف دستش معلوم بود خیلی از بویش خوشش آمده «لازم نکرده فرانسوی باشه مهم اینه که خوشبو باشه» برای کمربند چرم دو رو هم حرفی نزد. آخر سر خندید که «بهتر نبود خشکه حساب می کردی می دادم هیئت؟» سر جلسه امتحان بچه ها با چشم و ابرو به من تبریک می گفتند صبرشان نبود بیایم بیرون تا ببینند با چه کسی ازدواج کرده ام جیغی کشیدند شبیه همان جیغ خودم وقتی که خانم ابویی گفت «محمدخانی آمده خواستگاریت» گفتند «ما رو دست انداختی؟» هر چه قسم و آیه خوردم باورشان نشد. به من زنگ زد آمده نزدیک دانشگاه. پشت سرم آمدند که ببینند راست می گویم یا شوخی می کنم. نزدیک در دانشگاه گفتم «ایناها باور کردین؟ اونجا منتظرمه» گفتن «نه تا سوار موتورش نشی باور نمی کنیم» وقتی نشستم پشت سرش پرسید «این همه لشکر کشی برا چیه؟» همینطور که به چشم های بابا قوری بچه ها می خندیدم گفتم «اومدن ببینن واقعا تو شوهرمی یا نه؟» البته آن موتور تریل معروفش را نداشت کلا آن موتور وقف هیئت بود. عاشق موتورسواری بودم ولی بلد نبودم چطور باید با حجاب کامل بنشینم روی موتور. خانم های هیئت یادم دادند. راستش تا قبل از ازدواج سوار نشده بودم چند بار با اصرار داییم را مجبور کرده بودم که من را بنشاند ترک موتور همین. با هم رفتیم خانه دانشجویی اش در یک زیر زمین که باور نمی کردی خانه دانشجویی باشد بیشتر به حسینیه نقلی شبیه بود ولی از حق نگذریم خیلی کثیف بود. آنقدر آنجا هیئت گرفته بودند و غذا پخته بودند که از در و دیوارش لکه و چرک می بارید تازه می گفت «به خاطر تو اینجا را تمیز کردم/گوشه یکی از اتاق ها یک عالمه جوراب تلنبار شده بود معلوم نبود کدام لنگه برای کدام است فکر کنم اشتراکی می پوشیدند. اتاق هاپر بود از کتیبه های محرم و عکس شهدا. از این کارش خوشم آمد. ..... @shahidmedia135
همیشه می گفت اگر خواستید با کسی رفاقت کنید چهار چوب معلوم کنید این نباشد که رفاقت کنید و خوش گذرانی باشد و جایی بروید و مسافرتی بروید؛ نه. گفت رفیق هم خوشی دارد هم ناخوشی ولی اصل کار این است که اگر در چارچوب دین رفاقت کردی و این رفاقت خدایی بود ماندگار می شود و اگر هم نبود هیچ فایده ای ندارد. می گفت اگر قرار است با کسی رفاقت کنید بگردید یک صفت خوب در طرف پیدا کنید و عاشق این صفتش بشوید با او رفاقت کنید و این صفت را از او یاد بگیرید @shahidmedia135