#پســرکــ_فـلـافـل_فــروش
▪️فصل8⃣ #شوخ_طبعی
یادم هست در زمانی که برای #راهیان نور به جنوب می رفتیم. من و هادی و چند نفر دیگر از بچه های مسجد، جزو خادمان دوکوهه بودیم. آنجا هم هادی دست از #شیطنت بر نمی داشت.|😉|
مثلاً یکی از دوستان قدیمی من با #کت و شلوار خیلی #شیک آمده بود #دوکوهه و می خواست با آب حوض دوکوهه وضو بگیرد. هادی رفت کنار این آقا و چند بار محکم با #مشت زد توی آب!
سر تا پای این رفیق ما #خیس شد. یک دفعه دوست قدیمی ما دوید که هادی را بگیرد و #ادبش کند.|😡|
هادی با چهره ای #مظلومانه شروع کرد با زبان #لالی صحبت کردن. این بنده خدا هم تا دید این آقا قادر به صحبت نیست چیزی نگفت و رفت.|😶|
شب وقتی توی اتاق ما آمد، یکباره چشمانش از تعجب گرد شد. هادی داشت مثل #بلبل تو جمع ما #حرف می زد!|😂|
[۳]
🌹🥀🌹
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
@Shahidmohammadhadizolfaghari
#پســرکــ_فـلـافـل_فــروش
▪️فصل8⃣ #شوخ_طبعی
#شیطنت های هادی در نوع خودش عجیب بود. این کارها تا زمانی که پای او به #حوزه_علمیه باز نشده بود ادامه داشت.
یادم هست یک روز سوار موتور هادی از بهشت زهرا به سوی مسجد بر می گشتیم. در بین راه به یکی از رفقای مسجدی رسیدیم. او هم با موتور از بهشت زهرا بر می گشت.
همینطور که روی موتور بودیم با هم سلام و علیک کردیم. یادم افتاد این بنده خدا توی #اردوها و برنامه ها، چندین بار هادی را #اذیت کرد. از نگاه های هادی فهمیدم که می خواهد #تلافی کند.|😂|
هادی یکباره با #سرعت عملی که داشت به موتور این شخص نزدیک شد و #سوییچ موتور را برداشت.|😱|
موتور این شخص یکباره #خاموش شد. ما هم گاز موتور را گرفتیم و رفتیم!
هرچی که آن شخص داد می زد، #اهمیتی ندادیم. به هادی گفتم: خوب نیست الان هوا تاریک می شه، این بنده خدا وسط این #بیابون چیکار کنه؟ گفت: باید ادب بشه.|😠|
یک کیلومتر جلوتر ایستادیم. برگشتیم به سمت عقب. این شخص همینطور با دست اشاره می کرد و #التماس می کرد.
هادی هم #کلید را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زیر #تابلو. بعد هم رفتیم.|😐|
[۵]
🌹🥀🌹
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
@Shahidmohammadhadizolfaghari
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_سی_وسوم
#شیطنت😆
یادم است زمانی که برای راهیان نور به جنوب میرفتیم، من و #هادی و چند نفر دیگر از بچه های مسجد جزء خادمان دوکوهه بودیم. آنجا هم هادی دست از شیطنت بر نمی داشت😅
مثلا یکی از دوستان قدیمی من با کت شلوار خیلی شیک آمده بود دوکوهه👔 و میخواست با آب حوض آنجا وضو بگیرد،
هادی رفت کنار این آقا و چندبار محکم با مشت کوبید توی آب! 👊🏻
سر تا پای این رفیق ما خیس شد! 💦
یکدفعه این دوست ما دوید تا او را بگیرد و ادبش کند 😤
هادی با چهره ای مظلومانه شروع کرد با زبان لالی حرف زدن. آن بنده ی خدا هم تا دید این آقا قادر به حرف زدن نیست، چیزی نگفت و رفت.
شب هنگامی که به جمع ما آمد، یکباره با دیدن هادی که مثل بلبل صحبت میکرد. چشمانش از تعجب گرد شد. 😐😂
@ShahidMohammadHadizolfaghari