#پســرکــ_فـلـافـل_فــروش
▪️فصل3⃣ #آنـروزها
از همان ایام پسرها را با خودم به مسجد #انصارالعباس می بردم. بچه ها را در واحد نوجوانان بسیج ثبت نام کردم. آنها هم در کلاسهای #قرآن و #اردوها شرکت می کردند.
دوران راهنمایی را در مدرسه شهید #توپچی درس خواند. درسش بد نبود، اما کمی بازیگوش شده بود. همان موقع کلاس ورزش های #رزمی می رفت. مثل بقیه هم سن و سال هایش به #فوتبال خیلی علاقه داشت.
سیکلش را که گرفت، برای ادامه تحصیل راهی دبیرستان #شهدا گردید. اما از همان سالهای اولیه دبیرستان، زمزمه #ترک_تحصیل را کوک کرد!
می گفت می خواهم بروم سر کار، از درس خسته شده ام، من توان درس خواندن ندارم و...
البته همه اینها بهانه های دوران جوانی بود. در نهایت درس را رها کرد. مدتی بیکار و دنبال بازی و... بود. بعد هم به سراغ کار رفت.
ما که خبر نداشتیم، اما خودش رفته بود دنبال کار. مدتی در یک تولیدی و بعد مغازه یکی از دوستانش مشغول #فلافل_فروشی شد.
[۳]
🌹🥀🌹
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
@Shahidmohammadhadizolfaghari
#پســرکــ_فـلـافـل_فــروش
▪️فصل8⃣ #شوخ_طبعی
#شیطنت های هادی در نوع خودش عجیب بود. این کارها تا زمانی که پای او به #حوزه_علمیه باز نشده بود ادامه داشت.
یادم هست یک روز سوار موتور هادی از بهشت زهرا به سوی مسجد بر می گشتیم. در بین راه به یکی از رفقای مسجدی رسیدیم. او هم با موتور از بهشت زهرا بر می گشت.
همینطور که روی موتور بودیم با هم سلام و علیک کردیم. یادم افتاد این بنده خدا توی #اردوها و برنامه ها، چندین بار هادی را #اذیت کرد. از نگاه های هادی فهمیدم که می خواهد #تلافی کند.|😂|
هادی یکباره با #سرعت عملی که داشت به موتور این شخص نزدیک شد و #سوییچ موتور را برداشت.|😱|
موتور این شخص یکباره #خاموش شد. ما هم گاز موتور را گرفتیم و رفتیم!
هرچی که آن شخص داد می زد، #اهمیتی ندادیم. به هادی گفتم: خوب نیست الان هوا تاریک می شه، این بنده خدا وسط این #بیابون چیکار کنه؟ گفت: باید ادب بشه.|😠|
یک کیلومتر جلوتر ایستادیم. برگشتیم به سمت عقب. این شخص همینطور با دست اشاره می کرد و #التماس می کرد.
هادی هم #کلید را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زیر #تابلو. بعد هم رفتیم.|😐|
[۵]
🌹🥀🌹
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
@Shahidmohammadhadizolfaghari