eitaa logo
🕊️شهید مرتضی عبدالهی🕊️
224 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
425 ویدیو
20 فایل
کانال رسمی مهندس شهید مرتضی عبدالهی ❤ محل شهادت: سوریه(البوکمال) تاریخ ولادت:1366/12/09 تاریخ شهادت:1396/08/23 💯با نظارت خانواده شهید #شیر_دمشق 👤خادم کانال: 👉 @jamandeganeasemani
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨ 🥀 بنده وشهیدمرتضی رفته بودیم و دیدبان‌توپ‌خانه را شناسایی کرده بودیم. فقط‌مابلدبودیم کجا است کس دیگری بلد نبود. دیدیم چندتااز این‌عراقی‌ها آمدند گفتند این دیدبان توپ خانه کجا است؟ گفتیم در فلان موقعیت است.شهید مرتضی پیشنهاددادن‌که خودمان به محل برسانیمشان. گفتم به ما ربطی ندارد، اینها نفر دارند می رساندشان گفت : کارشان را راه بیاندازیم. بیا اینها را ببریم. گفتم باشه. یک جورهایی وظیفه اطلاعات بود که اینها را ببرد و بیاورد. خلاصه ما اینها را تا سیصد چهار صد متری مقصدی که قرار بود اینها را برسانیم، رساندیم. به آنجا که رسیدیم شهید مرتضی گفت: دیگر نمی شود بقیه اش را با ماشین برویم باید پیاده برویم. از ماشین پیاده شدیم و به گروه عراقی ها هم گفتیم ما می دویم شما هم پشت سر ما بدوید نایستید که می زنند!!! بدو بدو که می دویدیم ، داعشی ها هم داشتند تیرهایشان را می زدند. رفتیم جلو یک ساختمانی بود که یک تیکه اش را کنده بودند از آنجا تردد می کردیم... 🌹اللهم صلــــــے علے محــــمد وآل محـــــــمد و عجـــــل فرجهم 🌹 @SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨ 🥀 مرتضی هرچیزی را برای اینکه خدمت به اسلام بتواند بکند، یاد می گرفت. همیشه دیدش این بود که یک چیزی یاد بگیرد که در عملیات هر موقع لازم می شود، بکارببرم. میگفت هر جایی که رهبر راضی باشد که ما عمل کنیم پای کار عملیات باید باشیم. این طور نبود که بگوییم فقط دنبال شهادت باشد. یعنی درعین اینکه خیلی برای زندگی شاداب بود، در همه چیز برنامه داشت و فعال بود. واقعا مصداق همان فرمایش حضرت امیر علیه السلام [بود]البته عین جمله یادم نیست: یک جوری زندگی کن که انگار یک ساعت دیگر می خواهی بروی و جوری زندگی نکن که انگار یک عمر خیلی طولانی می خواهی زنده بمانی. یک نشاط عجیبی برای زندگی داشت در عین حال که جان خودش را هیچ قابل نمی دانست برای فداکاری در راه آرمانهای ولی امر مان. یعنی در فتنه ها، من خودم دلم می‌خواست کنار مرتضی باشم که باهم از آشوبها و فتنه ها جلوگیری کنیم. من میدانم که مرتضی حتی راضی نبود که شما به خاطر پیکرش وقتتان آنجا گرفته شودکه برش گردانید. دلش می خواست که هیچ خللی در کارشما و اسلام و نظام نباشد، هرچه می تواند کمک باشد. @SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨ 🥀 ما جابجا شدیم آمدیم در یک اتاق جدید دوتایی با هم اساس کشیدیم چیدیم  بعد گفت فلانی اتاق عکس آقا نداره گفتم باشه از تبلیغات می گیریم می زنیم بعد فرداش گفت بابا بگیریم بزنیم، گفتم تبلیغات داشت می گرفتی . گفت نه،به درد نمی خورد.خرید آورد نصب کرد دیدم خیلی قشنگ است. الان هم تو اتاق هست .گفت نه خوب نیست گفت نه من عکس آقا که تو خونم زدم پنج برابر این است. این الان یک پنجم آن هم نیست. این کوچک است وفلان ... گفتم مرتضی محیط اداره است زدیم دیگه. یعنی واقعا در عمل عشق و علاقه ونظام و آقا هیچ شکی درش نبود. هیچ تردیدی درش نبود. واقعاً عاشق امام بود و برای اجرای دستوراتش خبر دار ایستاده بود. هر دستوری که می دهد هر جایی که می تواند در راستای آن دستور قرار بگیرد آماده باشد. دراین فتنه ها هم واقعا می رفت بیرون ما دیگه می گفتیم زنده برنمی گرده. واقعا شوری که داشت این جوری برمی آمد که درآن فتنه شهید بشه. ⁦🕊️⁩ 🌷نثارشادی روح شهيد محمد(مرتضی) عبدالهی فاتحه و صلوات🌷 @SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨ 🥀شجاعت شهید مرتضی واقعاً بچه جسور و نترسی بود. خیلی از بچه های دیگر گروه سرتر بود. عملیات القائم تازه تمام شده بود و عملیات بوکمال شروع شد. گروهی که شهید مرتضی در آن بود، به عنوان اطلاعات شناسایی جلو رفتند. یک موتور داشتند. گفتم مرتضی مراقب باش، خیلی احتیاط کن اینها  قنّاس دارند و با آن می زنند. همان روز اول آمدم موتور را بگذارم پشت ماشین، بیست و سه شروع کرد به زدن.من ایستادم کمک کنم، مرتضی گفت نمی خواهد.  گفت شانس آوردیم از بالاسرمان تیر رد شد. گفتم احتیاط کنید! خورد به موتور! گذشت تقریباً هفت هشت روز طول کشید دیگر هفت هشت روز که آقا مرتضی حضور داشت حضورش پررنگ بود. فرمانده قرارگاه خیلی از ایشان تشکر کرد. فرمانده قرارگاه گفت در بچه های اطلاعات فقط آقا مرتضی! اغراق نمی کنم. فرمانده قرارگاه به آقا مرتضی گفت: بیا اینجا عکس بگیریم بیا اینجا فیلم بگیریم چون شنود را احیا کرده بود. خیلی فعال و اکتیو بود. اخبار را سریع می آورد و می رساند به فرماندهی... 🌹اللهم صلــــــے علے محــــمد وآل محـــــــمد و عجـــــل فرجهم🌹 @SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨ 🥀 بنده وشهیدمرتضی رفته بودیم و دیدبان‌توپ‌خانه را شناسایی کرده بودیم. فقط‌مابلدبودیم کجا است کس دیگری بلد نبود. دیدیم چندتااز این‌عراقی‌ها آمدند گفتند این دیدبان توپ خانه کجا است؟ گفتیم در فلان موقعیت است.شهید مرتضی پیشنهاددادن‌که خودمان به محل برسانیمشان. گفتم به ما ربطی ندارد، اینها نفر دارند می رساندشان گفت : کارشان را راه بیاندازیم. بیا اینها را ببریم. گفتم باشه. یک جورهایی وظیفه اطلاعات بود که اینها را ببرد و بیاورد. خلاصه ما اینها را تا سیصد چهار صد متری مقصدی که قرار بود اینها را برسانیم، رساندیم. به آنجا که رسیدیم شهید مرتضی گفت: دیگر نمی شود بقیه اش را با ماشین برویم باید پیاده برویم. از ماشین پیاده شدیم و به گروه عراقی ها هم گفتیم ما می دویم شما هم پشت سر ما بدوید نایستید که می زنند!!! بدو بدو که می دویدیم ، داعشی ها هم داشتند تیرهایشان را می زدند. رفتیم جلو یک ساختمانی بود که یک تیکه اش را کنده بودند از آنجا تردد می کردیم... 🌹اللهم صلــــــے علے محــــمد وآل محـــــــمد و عجـــــل فرجهم 🌹 @SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨ 🥀 در ساختمان نیم ساعات چهل دقیقه ماندیم. چون من ومرتضی با هم پریدیم داخل ساختمان، داشتیم می آمدیم بیرون، یک لحظه مرتضی جلوی من را گرفت. شهید مرتضی گفت: شما بایست اول من بروم. گفتم: رفتنی با هم رفتیم بگذار با هم برگردیم. شهید مرتضی گفت: نه بگذار اول من بروم. احساس کردم آن جلو یک چیزی دارد می بیند که می گوید بگذار من اول بروم. گفتم: باشد برو بعد من می آیم. ولی تحمل نکردم، همین که شهید مرتضی شروع کرد به دویدن ، من هم پشت سرش دویدم. دو سه متر با هم فاصله داشتیم. همینکه داشتیم می دویدیم یک خمپاره 120 خورد کنارشهید مرتضی. دیگر من هم افتادم. تا به خودم آمد دیدم گرد و خاک شده... بلند داد زدم : مرتضی! مرتضی! ... سینه خیز خودم را رساندم بالاسر شهیدمرتضی– خودم هم افتاده بودم - خیلی آرام بود، انگار یک نفر سرش را گرفته باشد در بغلش خیلی آرام جان داد بعد داد زدم: کمیل کمیل بیاییداینجا. کمیل‌آمد، فقط آرامش فضا و معنویتش احساس من نبود. کمیل بالا سرش‌ایستاد و گفت:السلام علیک یا ابا عبدالله علیه السلام.🕊 @SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨ 🌷 وقتی که فهمیدم به آرزویت رسیدی... 🕊قسمت اول🕊 صبح چهارشنبه 24 آبان رفتم حوزه علمیه الغدیر برای شرکت درکلاس درس حاج آقاعلوی عادت داشتم بعداز حوزه هم راهی دانشگاه امیرکبیر می شدم برای استفاده از کلاس درس حاج آقا. ولی اون روز حال و احوال خوبی نداشتم و برگشتم خانه مادرم. نشستم روی مبل و مشغول چک کردن گوشی شدم،بلکه خبری از سوریه پیدا کنم .وارد کانال اطلاع رسانی مسجد صفا شدم چیزی دیدم که چشمهايم سیاهی رفت؛طوری که حتی نتونستم ببینم کدوم عکس همسرم داخل کانال گذاشته شده ! اسم همسرم رو تا به حال با چنین پیشوندی جایی ندیده بودم ؛ شهید مرتضی عبدالهی ! ولی به لطف خدا به خودم مسلط شدم .چون ازخبر مطمئن نبودم و نمی خواستم خانواده رانگران کنم .لباس پوشیدم و به مادرم گفتم که باید برای کاری بیرون بروم. از خانه آمدم بیرون . بدون داشتن مقصد مشخصی در خیابان راه می رفتم.نمی دونستم باید از چه کسی خبر بگیرم یا در اون لحظه ها باید کجا بروم که نشونی از همسرم پیدا کنم . دوباره گوشی راچک کردم.ولی دیگه خبرشهادت همسرم داخل کانال نبود!... @SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨ وقتی که فهمیدم به آرزویت رسیدی... 🕊قسمت دوم🕊 مقصدمشخصی نداشتم،یادم افتادهمسرم شماره ای ازفرمانده شان داده بودندبرای مواقع ضروری .زنگ زدم ولی کسی جواب نداد. با اینکه هیچ وقت اداره همسرم نرفته بودم ولی فکرمی کردم اگربروم آنجا شاید ازاین بی خبری و بی قراری نجات پیداکنم. مدتی گذشت وفرمانده ايشان زنگ زدند. گفتم همسرم تماس نگرفتندو چنین خبری را هم خوندم.می خواستم جویای احوالشان بشوم. گفتند طبیعیه،منطقه نظامی هست وامکان تماس همیشه فراهم نیست. فرمانده گفتند که از ايشان خبر می گیرند و مجدداً به من زنگ می زنند. ولی وقتی پدرشوهرم زنگ زدند و ازمن خواستند بروم مسجد صفا،مطمئن تر شدم که شرایط مثل روزهای قبل نیست. چند دقیقه بعد فرمانده همسرم تماس گرفتند .سعی می کردند طوری صحبت کنند که نگران نباشم ولی من دلم رو به دریا زدم برای شنیدن خبر شهادت همسرم؛گفتم شما رابه خانم حضرت زهرا سلام الله علیها قسم میدم، اگر همسرم شهید شدن به من بگید. فرمانده آقا مرتضی به گریه افتادند. جوابم رو گرفتم. از عاقبت به خیری همسرم خوشحال بودم. ولی...🕊   ‌ @SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨ 🌷 🌷 🌷 وقتی که فهمیدم به آرزویت رسیدی... 🕊قسمت سوم🕊 ولی خدا از دلم خبر دارد که آن لحظه ها چه طور برای من گذشت.بعد از ده سال زندگی شیرین در کنار همسرم ، جدا شدن از وجودشان برايم خیلی دشوار بود.هرچند که می دانستم بعد از این هم در کنارم حضور دارند ولی فهمیدم که دیگر این چشم و گوش دنیایی توان دیدن چهره مهربان همسرم و شنیدن صدای با محبتشان را ندارد. رسیدم مسجد؛نمی دانستم باید کجا بروم.اینقدر رمق از دستهايم رفته بود که حتی نمی توانستم به کسی زنگ بزنم.دنبال یکی از روحانیون مسجد به اتاقی که پدر همسرم آنجا بودند رفتم.حاج آقا علوی تشریف آوردند و شهادت همسرم را به من تبریک و تسلیت گفتند. 🌹اللهم صلــــــے علے محــــمد وآل محـــــــمد و عجـــــل فرجهم 🌹 @SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨ 🌷 🌷 🌷... بعد از حدود یک ماه همسرم برگشته بود؛اما این بار به جای فرودگاه ، اینجا،معراج شهدا آمده بودم به استقبالشان. با لبخند شعری که خودشان خیلی مواقع می خواندند را برايشان تکرار کردم: " با چهره ی خونین سوی حسین(علیه السلام) رفتن این سان بود..." با فاصله از شهید ، جایی نشستم.اعلام کردند که مدت زمانی برای وداع خصوصی همسر شهید با پیکر مطهر در نظر گرفته شده است.از شنیدن این خبر دلم آرام شد و خیالم راحت. وقتی پدر همسرم درباره ایشان صحبت می کردند ، می فهمیدم که روح مطهر شهید از این همه رضایت پدر چه قدر خوشحال و آرام است. روز شهادت آقا امام رضا علیه السلام ، 28 آبان 1396 ؛ بعد از نماز صبح پیکر مطهر شهید را برای وداع آخر به خانه‌ی قشنگمون آوردند و سپس برای خاك سپاری به قطعه ٢٦ گلزارشهدا بردند. 🌹اللهم صلــــــے علے محــــمد وآل محـــــــمد و عجـــــل فرجهم 🌹 @SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨ 🥀روز ميلاد قمری شهيد مرتضی در روز میلاد امام جواد(ع) به دنیا آمده بود و اون سال در پانزده سالگی قمری اش و روز به سن تکلیف رسیدنش ، جشن تکلیفش را در حرم مطهر امام رضا گرفتیم و سفر مشهد هدیه مامان و بابا برای جشن تکلیفش به مرتضی بود. مرتضی آغازین گام های تکامل و رشد و انسانیت را از روز میلاد دردانه امام رضا شروع و در سالروز شهادت امام رضا در اوج کمال انسانی،تکلیف الهی اش را به زیباترین شکل با تقدیم جانش و تسلیم پیکر مطهرش به خاک به پایان رساند .مرتضی در تمام زندگیش همیشه رو به جلو بود و در حال سعود و پیشرفت، هیچ وقت به عقب برنگشت و هرگز حتی ساکن و راکد نیز نشد. 🌹اللهم صلــــــے علے محــــمد وآل محـــــــمد و عجـــــل فرجهم 🌹 @SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨ 🥀خوش اخلاقی 🔰دریکی از فیلم هایی که از مدافعان حرم حضرت زینب گرفته اند دیدم که بچه ها یک تن ماهی را گذاشته اند وسط و سه نفری دارند می خورند ،واقعا در آن موقعیتی که بچه ها در بیابان و داخل چادر مستقر بودند دسترسی به غذا و امکان رساندن غذا به آنهاسخت بود. نگاه کردم مرتضی دورتر از سفره ی غذا، ایستاده، به آن کسی که فیلم را گرفته بود گفتم چرا مرتضی دورتر ایستاده ؟ گفت ؛غذا نمی خورد،حرف هم نمی زد که بگوییم ریا می کند کسی که فیلم را گرفته بود،گفت  که چون  برای چند نفرفقط یک تن ماهی بود، بهانه ای جور میکرد و خودش را سرگرم کار نشان میداد و عقب میرفت بااینکه مرتضی بسیار پرکار بود اما از سفره ی کوچک غذا دوری میکردکه بچه ها بیشتر بخورند در شرایط سخت منطقه که روحیه ی همه بچه ها خسته شده بود،غذا و امکانات مناسبی هم نبود عملیات ها هم سنگین وسخت بود مرتضی می آمد شوخی می کرد و حرفی می زد که همه را می خنداند و با کلام و خنده های مرتضی روحیه بچه ها عوض می شد . 🌷نثار شادی روح شهيد مرتضی عبدالهی فاتحه و صلوات @SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨ 🥀سلیقه مرتضی واقعا بچه پرشور و با محبتی بود، بسیار به خانواده اهمیت میداد. سلیقه ویژه ای هم در  ابراز این محبت بکار می بست. هرسال عید یک گلدان گل قشنگی برای ما و بزرگترهای فامیل می آورد و یه دقت نظر خاصی هم در انتخاب گل و گلدانش به خرج میداد.آخرین نوروزی که در کنار مرتضی بودیم، گلدان گل لاله هدیه آورد . گل لاله قرمز آخرین عیدی نوروز ما از مرتضی بود و نمیدانستم در روزهایی نه چندان دور ، خود لاله سرخی می شود  بر آبروی انسانیت و غيرت. مرتضی اساس زندگیش خوش سلیقگی بود در همه چیز، در زندگی کردن و آخرین خوش سلیقگی مرتضی بود. 🌹اللهم صلــــــے علے محــــمد وآل محـــــــمد و عجـــــل فرجهم 🌹 @SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨ 🌷 عملیات آزاد سازی شهر قائم عراق و بعد شهر البوکمال سوریه برای نابودی داعش همزمان شده بود با ایام پیاده روی اربعین و مرتضی دل تو دلش نبود اصلا نمی‌خواست از اون حال و هوا جا بمونه. فرمانده بسیار جدی داشتیم، ولی با این حال چون تو مرز عراق بودیم آقا مرتضی خیلی اسرار داشت که به پیاده روی بره برای زیارت امام حسین علیه السلام و امسال هم جا نمونه، آنقدر اصرار کرد که فرمانده موافقت کرد که قرعه‌کشی کنه و هر کی اسمش در اومد به نیابت از بقیه رزمنده ها بره برای زیارت و زود برگرده، مرتضی دل تو دلش نبود روز قرعه کشی شد و همه منتظر بودن ببینن اسم کی درمیاد، خلاصه زمانش رسید و قرعه به نام خود مرتضی دراومد مرتضی خیلی خوشحال شد ولی کمی بعد گفت من نمیرم، خیلی تعجب کردیم گفتیم چرا تو که این همه اصرار کردی چرا؟؟؟ آقامرتضی گفت: اینجا بیشتر نیاز میشم(کار امام حسینه) چند روز بعد خانومی با ماشین دیگ غذا با خودش از مسیر پیاده روی آورد برای رزمنده‌ها، آقامرتضی گفت بیاما نرفتیم آقا خودش فرستاد! 🏴اللهم صلــــــے علے محــــمد وآل محـــــــمد و عجـــــل فرجهم 🏴 @SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀 آخرين غروب روز آخر بود که شب قبلش با فرمانده بالا پشت بام بودیم. مرتضی گفت غروب قشنگی است یک عکسی بیندازیم. من یک چفیه بسته بودم به سرم. مرتضی بامن شوخی کرد و گفت تو شبیه کسی شدی که محسن حججی را گرفته بود! کلی با هم خندیدیم. گفتیم حالا که این جوری شد بیا باهم یک عکس بگیریم همان جا هم یک عکس گرفتیم. ما از داعش چند تا اسیر گرفته بودیم . چندتا گروه بودند که اسیر گرفته بودند ، خصوصا گروههایی که دست حشد الشعبی بود این اسیرها اطلاعتشان را به ماخیلی سخت میدادند ... این  اخبار در محورمان به درد مان میخورد. خوب این اسیرها خیلی چیزها را می دانستند. مدتها تلاش میکردیم؛ خود شهید مرتضی را با همکارشان می فرستادیم بالای سر اسرا، انقدر با آن ها صحبت کردند که کلی اطلاعات گرفتند.کلی هم برای آزادی بوکمال استفاده کردیم. 🏴اللهم صلــــــے علے محــــمد وآل محـــــــمد و عجـــــل فرجهم 🏴 @SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨ 🥀 بنده وشهیدمرتضی رفته بودیم و دیدبان‌توپ‌خانه را شناسایی کرده بودیم. فقط‌مابلدبودیم کجا است کس دیگری بلد نبود. دیدیم چندتااز این‌عراقی‌ها آمدند گفتند این دیدبان توپ خانه کجا است؟ گفتیم در فلان موقعیت است.شهید مرتضی پیشنهاددادن‌که خودمان به محل برسانیمشان. گفتم به ما ربطی ندارد، اینها نفر دارند می رساندشان گفت : کارشان را راه بیاندازیم. بیا اینها را ببریم. گفتم باشه. یک جورهایی وظیفه اطلاعات بود که اینها را ببرد و بیاورد. خلاصه ما اینها را تا سیصد چهار صد متری مقصدی که قرار بود اینها را برسانیم، رساندیم. به آنجا که رسیدیم شهید مرتضی گفت: دیگر نمی شود بقیه اش را با ماشین برویم باید پیاده برویم.  از ماشین پیاده شدیم و به گروه عراقی ها هم گفتیم ما می دویم شما هم پشت سر ما بدوید نایستید که می زنند!!! بدو بدو که می دویدیم ، داعشی ها هم داشتند تیرهایشان را می زدند.   رفتیم جلو یک ساختمانی بود که یک تیکه اش را کنده بودند از آنجا تردد می کردیم... 🌹اللهم صلــــــے علے محــــمد وآل محـــــــمد و عجـــــل فرجهم 🌹 @SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨ 🥀 در ساختمان نیم ساعات چهل دقیقه ماندیم.  چون من ومرتضی با هم پریدیم داخل ساختمان، داشتیم می آمدیم بیرون، یک لحظه مرتضی جلوی من را گرفت. شهید مرتضی گفت: شما بایست اول من بروم. گفتم: رفتنی با هم رفتیم بگذار با هم برگردیم. شهید مرتضی گفت: نه بگذار اول من بروم. احساس کردم آن جلو یک چیزی دارد می بیند که می گوید بگذار من اول بروم. گفتم: باشد برو بعد من می آیم. ولی تحمل نکردم، همین که شهید مرتضی شروع کرد به دویدن ، من هم پشت سرش دویدم. دو سه متر با هم فاصله داشتیم. همینکه داشتیم می دویدیم یک خمپاره 120 خورد کنارشهید مرتضی. دیگر من هم افتادم. تا به خودم آمد دیدم گرد و خاک شده... بلند داد زدم :  مرتضی!  مرتضی! ... سینه خیز خودم را رساندم بالاسر شهیدمرتضی– خودم هم افتاده بودم - خیلی آرام بود، انگار یک نفر سرش را گرفته باشد در بغلش خیلی آرام جان داد  بعد داد زدم: کمیل کمیل بیاییداینجا. کمیل‌آمد، فقط آرامش فضا و معنویتش احساس من نبود. کمیل بالا سرش‌ایستاد و گفت:السلام علیک یا ابا عبدالله علیه السلام.🕊 @SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨ 🌷 وقتی که فهمیدم به آرزویت رسیدی... 🕊قسمت اول🕊 صبح چهارشنبه 24 آبان رفتم حوزه علمیه الغدیر برای شرکت درکلاس درس حاج آقاعلوی عادت داشتم بعداز حوزه هم راهی دانشگاه امیرکبیر می شدم برای استفاده از کلاس درس حاج آقا. ولی اون روز حال و احوال خوبی نداشتم و برگشتم خانه مادرم. نشستم روی مبل و مشغول چک کردن گوشی شدم،بلکه خبری از سوریه پیدا کنم .وارد کانال اطلاع رسانی مسجد صفا شدم چیزی دیدم که چشمهايم سیاهی رفت؛طوری که حتی نتونستم ببینم کدوم عکس همسرم داخل کانال گذاشته شده ! اسم همسرم رو تا به حال با چنین پیشوندی جایی ندیده بودم ؛ شهید مرتضی عبدالهی ! ولی به لطف خدا به خودم مسلط شدم .چون ازخبر مطمئن نبودم و نمی خواستم خانواده رانگران کنم .لباس پوشیدم و به مادرم گفتم که باید برای کاری بیرون بروم. از خانه آمدم بیرون . بدون داشتن مقصد مشخصی در خیابان راه می رفتم.نمی دونستم باید از چه کسی خبر بگیرم یا در اون لحظه ها باید کجا بروم که نشونی از همسرم پیدا کنم . دوباره گوشی راچک کردم.ولی دیگه خبرشهادت همسرم داخل کانال نبود!...   ‌ @SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨ وقتی که فهمیدم به آرزویت رسیدی... 🕊قسمت دوم🕊 مقصدمشخصی نداشتم،یادم افتادهمسرم شماره ای ازفرمانده شان داده بودندبرای مواقع ضروری .زنگ زدم ولی کسی جواب نداد. با اینکه هیچ وقت اداره همسرم نرفته بودم ولی فکرمی کردم اگربروم آنجا شاید ازاین بی خبری و بی قراری نجات پیداکنم. مدتی گذشت وفرمانده ايشان زنگ زدند. گفتم همسرم تماس نگرفتندو چنین خبری را هم خوندم.می خواستم جویای احوالشان بشوم. گفتند طبیعیه،منطقه نظامی هست وامکان تماس همیشه فراهم نیست. فرمانده گفتند که از ايشان خبر می گیرند و مجدداً به من زنگ می زنند. ولی وقتی پدرشوهرم زنگ زدند و ازمن خواستند بروم مسجد صفا،مطمئن تر شدم که شرایط مثل روزهای قبل نیست. چند دقیقه بعد فرمانده همسرم تماس گرفتند .سعی می کردند طوری صحبت کنند که نگران نباشم ولی من دلم رو به دریا زدم برای شنیدن خبر شهادت همسرم؛گفتم شما رابه خانم حضرت زهرا سلام الله علیها قسم میدم، اگر همسرم شهید شدن به من بگید. فرمانده آقا مرتضی به گریه افتادند. جوابم رو گرفتم. از عاقبت به خیری همسرم خوشحال بودم. ولی...🕊   ‌ @SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨ 🌷 🌷 🌷 وقتی که فهمیدم به آرزویت رسیدی... 🕊قسمت سوم🕊 ولی خدا از دلم خبر دارد که آن لحظه ها چه طور برای من گذشت.بعد از ده سال زندگی شیرین در کنار همسرم ، جدا شدن از وجودشان برايم خیلی دشوار بود.هرچند که می دانستم بعد از این هم در کنارم حضور دارند ولی فهمیدم که دیگر این چشم و گوش دنیایی توان دیدن چهره مهربان همسرم و شنیدن صدای با محبتشان را ندارد. رسیدم مسجد؛نمی دانستم باید کجا بروم.اینقدر رمق از دستهايم رفته بود که حتی نمی توانستم به کسی زنگ بزنم.دنبال یکی از روحانیون مسجد به اتاقی که پدر همسرم آنجا بودند رفتم.حاج آقا علوی تشریف آوردند و شهادت همسرم را به من تبریک و تسلیت گفتند. 🌹اللهم صلــــــے علے محــــمد وآل محـــــــمد و عجـــــل فرجهم 🌹 @SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨ 🥀 🔰دریکی از فیلم هایی که از مدافعان حرم حضرت زینب گرفته اند دیدم که بچه ها یک تن ماهی را گذاشته اند وسط و سه نفری دارند می خورند ،واقعا در آن موقعیتی که بچه ها در بیابان و داخل چادر مستقر بودند دسترسی به غذا و امکان رساندن غذا به آنهاسخت بود. نگاه کردم مرتضی دورتر از سفره ی غذا، ایستاده، به آن کسی که فیلم را گرفته بود گفتم چرا مرتضی دورتر ایستاده ؟ گفت ؛غذا نمی خورد،حرف هم نمی زد که بگوییم ریا می کند کسی که فیلم را گرفته بود،گفت  که چون  برای چند نفرفقط یک تن ماهی بود، بهانه ای جور میکرد و خودش را سرگرم کار نشان میداد و عقب میرفت بااینکه مرتضی بسیار پرکار بود اما از سفره ی کوچک غذا دوری میکردکه بچه ها بیشتر بخورند در شرایط سخت منطقه که روحیه ی همه بچه ها خسته شده بود،غذا و امکانات مناسبی هم نبود عملیات ها هم سنگین وسخت بود مرتضی می آمد شوخی می کرد و حرفی می زد که همه را می خنداند و با کلام و خنده های مرتضی روحیه بچه ها عوض می شد . 🌷اللهم صلــــــے علے محــــمد وآل محـــــــمد و عجـــــل فرجهم 🌷 @SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨ 🥀روز ميلاد قمری شهيد مرتضی در روز میلاد امام جواد(ع)  به دنیا آمده بود و اون سال در پانزده سالگی قمری اش  و روز به سن تکلیف رسیدنش ، جشن تکلیفش را در حرم مطهر امام رضا گرفتیم و سفر مشهد هدیه مامان و بابا برای جشن تکلیفش به مرتضی بود. مرتضی آغازین گام های تکامل و رشد و انسانیت را از روز میلاد دردانه امام رضا شروع و در سالروز شهادت امام رضا در اوج کمال انسانی،تکلیف الهی اش را به زیباترین شکل با تقدیم جانش و تسلیم پیکر مطهرش به خاک به پایان رساند .مرتضی در تمام زندگیش همیشه رو به جلو بود و در حال سعود و پیشرفت، هیچ وقت به عقب برنگشت و هرگز حتی ساکن و راکد نیز نشد. 🌹اللهم صلــــــے علے محــــمد وآل محـــــــمد و عجـــــل فرجهم 🌹 @SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨ 🌷 عملیات آزاد سازی شهر قائم عراق و بعد شهر البوکمال سوریه برای نابودی داعش همزمان شده بود با ایام پیاده روی اربعین و مرتضی دل تو دلش نبود اصلا نمی‌خواست از اون حال و هوا جا بمونه. فرمانده بسیار جدی داشتیم، ولی با این حال چون تو مرز عراق بودیم آقا مرتضی خیلی اسرار داشت که به پیاده روی بره برای زیارت امام حسین علیه السلام و امسال هم جا نمونه، آنقدر اصرار کرد که فرمانده موافقت کرد که قرعه‌کشی کنه و هر کی اسمش در اومد به نیابت از بقیه رزمنده ها بره برای زیارت و زود برگرده، مرتضی دل تو دلش نبود روز قرعه کشی شد و همه منتظر بودن ببینن اسم کی درمیاد، خلاصه زمانش رسید و قرعه به نام خود مرتضی دراومد مرتضی خیلی خوشحال شد ولی کمی بعد گفت من نمیرم، خیلی تعجب کردیم گفتیم چرا تو که این همه اصرار کردی چرا؟؟؟ آقامرتضی گفت: اینجا بیشتر نیاز میشم(کار امام حسینه) چند روز بعد خانومی با ماشین دیگ غذا با خودش از مسیر پیاده روی آورد برای رزمنده‌ها، آقامرتضی گفت بیاما نرفتیم آقا خودش فرستاد! 🏴اللهم صلــــــے علے محــــمد وآل محـــــــمد و عجـــــل فرجهم 🏴 @SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨ 🥀 بنده وشهیدمرتضی رفته بودیم و دیدبان‌توپ‌خانه را شناسایی کرده بودیم. فقط‌مابلدبودیم کجا است کس دیگری بلد نبود. دیدیم چندتااز این‌عراقی‌ها آمدند گفتند این دیدبان توپ خانه کجا است؟ گفتیم در فلان موقعیت است.شهید مرتضی پیشنهاددادن‌که خودمان به محل برسانیمشان. گفتم به ما ربطی ندارد، اینها نفر دارند می رساندشان گفت : کارشان را راه بیاندازیم. بیا اینها را ببریم. گفتم باشه. یک جورهایی وظیفه اطلاعات بود که اینها را ببرد و بیاورد. خلاصه ما اینها را تا سیصد چهار صد متری مقصدی که قرار بود اینها را برسانیم، رساندیم. به آنجا که رسیدیم شهید مرتضی گفت: دیگر نمی شود بقیه اش را با ماشین برویم باید پیاده برویم.  از ماشین پیاده شدیم و به گروه عراقی ها هم گفتیم ما می دویم شما هم پشت سر ما بدوید نایستید که می زنند!!! بدو بدو که می دویدیم ، داعشی ها هم داشتند تیرهایشان را می زدند.   رفتیم جلو یک ساختمانی بود که یک تیکه اش را کنده بودند از آنجا تردد می کردیم... 🌹اللهم صلــــــے علے محــــمد وآل محـــــــمد و عجـــــل فرجهم 🌹 @SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨ 🥀 در ساختمان نیم ساعات چهل دقیقه ماندیم.  چون من ومرتضی با هم پریدیم داخل ساختمان، داشتیم می آمدیم بیرون، یک لحظه مرتضی جلوی من را گرفت. شهید مرتضی گفت: شما بایست اول من بروم. گفتم: رفتنی با هم رفتیم بگذار با هم برگردیم. شهید مرتضی گفت: نه بگذار اول من بروم. احساس کردم آن جلو یک چیزی دارد می بیند که می گوید بگذار من اول بروم. گفتم: باشد برو بعد من می آیم. ولی تحمل نکردم، همین که شهید مرتضی شروع کرد به دویدن ، من هم پشت سرش دویدم. دو سه متر با هم فاصله داشتیم. همینکه داشتیم می دویدیم یک خمپاره 120 خورد کنارشهید مرتضی. دیگر من هم افتادم. تا به خودم آمد دیدم گرد و خاک شده... بلند داد زدم :  مرتضی!  مرتضی! ... سینه خیز خودم را رساندم بالاسر شهیدمرتضی– خودم هم افتاده بودم - خیلی آرام بود، انگار یک نفر سرش را گرفته باشد در بغلش خیلی آرام جان داد  بعد داد زدم: کمیل کمیل بیاییداینجا. کمیل‌آمد، فقط آرامش فضا و معنویتش احساس من نبود. کمیل بالا سرش‌ایستاد و گفت:السلام علیک یا ابا عبدالله علیه السلام.🕊 @SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨ 🥀شجاعت شهید مرتضی واقعاً بچه جسور و نترسی بود. خیلی از بچه های دیگر گروه سرتر بود. عملیات القائم تازه تمام شده بود و عملیات بوکمال شروع شد. گروهی که شهید مرتضی در آن بود، به عنوان اطلاعات شناسایی جلو رفتند. یک موتور داشتند. گفتم مرتضی مراقب باش، خیلی احتیاط کن اینها  قنّاس دارند و با آن می زنند. همان روز اول آمدم موتور را بگذارم پشت ماشین، بیست و سه شروع کرد به زدن.من ایستادم کمک کنم، مرتضی گفت نمی خواهد.  گفت شانس آوردیم از بالاسرمان تیر رد شد. گفتم احتیاط کنید! خورد به موتور! گذشت تقریباً هفت هشت روز طول کشید دیگر هفت هشت روز که آقا مرتضی حضور داشت حضورش پررنگ بود. فرمانده قرارگاه خیلی از ایشان تشکر کرد. فرمانده قرارگاه گفت در بچه های اطلاعات فقط آقا مرتضی! اغراق نمی کنم. فرمانده قرارگاه به آقا مرتضی گفت: بیا اینجا عکس بگیریم بیا اینجا فیلم بگیریم چون شنود را احیا کرده بود. خیلی فعال و اکتیو بود. اخبار را سریع می آورد و می رساند به فرماندهی... 🌹اللهم صلــــــے علے محــــمد وآل محـــــــمد و عجـــــل فرجهم🌹 @SHAHIDMORTEZAABDOLAHI