✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨
#خاطرات_شهيد
🥀#روزشهادت
بنده وشهیدمرتضی رفته بودیم و دیدبانتوپخانه را شناسایی کرده بودیم. فقطمابلدبودیم کجا است کس دیگری بلد نبود.
دیدیم چندتااز اینعراقیها آمدند گفتند این دیدبان توپ خانه کجا است؟
گفتیم در فلان موقعیت است.شهید مرتضی پیشنهاددادنکه خودمان به محل برسانیمشان. گفتم به ما ربطی ندارد، اینها نفر دارند می رساندشان گفت : کارشان را راه بیاندازیم. بیا اینها را ببریم. گفتم باشه. یک جورهایی وظیفه اطلاعات بود که اینها را ببرد و بیاورد.
خلاصه ما اینها را تا سیصد چهار صد متری مقصدی که قرار بود اینها را برسانیم، رساندیم. به آنجا که رسیدیم شهید مرتضی گفت: دیگر نمی شود بقیه اش را با ماشین برویم باید پیاده برویم.
از ماشین پیاده شدیم و به گروه عراقی ها هم گفتیم ما می دویم شما هم پشت سر ما بدوید نایستید که می زنند!!!
بدو بدو که می دویدیم ، داعشی ها هم داشتند تیرهایشان را می زدند.
رفتیم جلو یک ساختمانی بود که یک تیکه اش را کنده بودند از آنجا تردد می کردیم...
#راویهمرزمشهيد
🌹اللهم صلــــــے علے محــــمد وآل محـــــــمد و عجـــــل فرجهم 🌹
@SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨
#خاطرات_شهيد
🥀شجاعت
شهید مرتضی واقعاً بچه جسور و نترسی بود. خیلی از بچه های دیگر گروه سرتر بود. عملیات القائم تازه تمام شده بود و عملیات بوکمال شروع شد. گروهی که شهید مرتضی در آن بود، به عنوان اطلاعات شناسایی جلو رفتند. یک موتور داشتند.
گفتم مرتضی مراقب باش، خیلی احتیاط کن اینها قنّاس دارند و با آن می زنند.
همان روز اول آمدم موتور را بگذارم پشت ماشین، بیست و سه شروع کرد به زدن.من ایستادم کمک کنم، مرتضی گفت نمی خواهد. گفت شانس آوردیم از بالاسرمان تیر رد شد. گفتم احتیاط کنید! خورد به موتور!
گذشت تقریباً هفت هشت روز طول کشید دیگر هفت هشت روز که آقا مرتضی حضور داشت حضورش پررنگ بود. فرمانده قرارگاه خیلی از ایشان تشکر کرد. فرمانده قرارگاه گفت در بچه های اطلاعات فقط آقا مرتضی! اغراق نمی کنم. فرمانده قرارگاه به آقا مرتضی گفت: بیا اینجا عکس بگیریم بیا اینجا فیلم بگیریم چون شنود را احیا کرده بود. خیلی فعال و اکتیو بود. اخبار را سریع می آورد و می رساند به فرماندهی...
#راویهمرزمشهيد
🌹اللهم صلــــــے علے محــــمد وآل محـــــــمد و عجـــــل فرجهم🌹
@SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨
#خاطرات_شهيد
🥀#روزشهادت
بنده وشهیدمرتضی رفته بودیم و دیدبانتوپخانه را شناسایی کرده بودیم. فقطمابلدبودیم کجا است کس دیگری بلد نبود.
دیدیم چندتااز اینعراقیها آمدند گفتند این دیدبان توپ خانه کجا است؟
گفتیم در فلان موقعیت است.شهید مرتضی پیشنهاددادنکه خودمان به محل برسانیمشان. گفتم به ما ربطی ندارد، اینها نفر دارند می رساندشان گفت : کارشان را راه بیاندازیم. بیا اینها را ببریم. گفتم باشه. یک جورهایی وظیفه اطلاعات بود که اینها را ببرد و بیاورد.
خلاصه ما اینها را تا سیصد چهار صد متری مقصدی که قرار بود اینها را برسانیم، رساندیم. به آنجا که رسیدیم شهید مرتضی گفت: دیگر نمی شود بقیه اش را با ماشین برویم باید پیاده برویم.
از ماشین پیاده شدیم و به گروه عراقی ها هم گفتیم ما می دویم شما هم پشت سر ما بدوید نایستید که می زنند!!!
بدو بدو که می دویدیم ، داعشی ها هم داشتند تیرهایشان را می زدند.
رفتیم جلو یک ساختمانی بود که یک تیکه اش را کنده بودند از آنجا تردد می کردیم...
#راویهمرزمشهيد
🌹اللهم صلــــــے علے محــــمد وآل محـــــــمد و عجـــــل فرجهم 🌹
@SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨
#خاطرات_شهيد
🥀#لحظهشهادت
در ساختمان نیم ساعات چهل دقیقه ماندیم. چون من ومرتضی با هم پریدیم داخل ساختمان، داشتیم می آمدیم بیرون، یک لحظه مرتضی جلوی من را گرفت.
شهید مرتضی گفت: شما بایست اول من بروم.
گفتم: رفتنی با هم رفتیم بگذار با هم برگردیم. شهید مرتضی گفت: نه بگذار اول من بروم. احساس کردم آن جلو یک چیزی دارد می بیند که می گوید بگذار من اول بروم.
گفتم: باشد برو بعد من می آیم.
ولی تحمل نکردم، همین که شهید مرتضی شروع کرد به دویدن ، من هم پشت سرش دویدم. دو سه متر با هم فاصله داشتیم.
همینکه داشتیم می دویدیم یک خمپاره 120 خورد کنارشهید مرتضی. دیگر من هم افتادم. تا به خودم آمد دیدم گرد و خاک شده... بلند داد زدم : مرتضی! مرتضی! ...
سینه خیز خودم را رساندم بالاسر شهیدمرتضی– خودم هم افتاده بودم - خیلی آرام بود، انگار یک نفر سرش را گرفته باشد در بغلش خیلی آرام جان داد بعد داد زدم: کمیل کمیل بیاییداینجا.
کمیلآمد، فقط آرامش فضا و معنویتش احساس من نبود. کمیل بالا سرشایستاد و گفت:السلام علیک یا ابا عبدالله علیه السلام.🕊
#راویهمرزمشهيد
#نثارشادیروحشهیدصلوات
@SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨
#خاطرات_شهيد🌷
عملیات آزاد سازی شهر قائم عراق و بعد شهر البوکمال سوریه برای نابودی داعش همزمان شده بود با ایام پیاده روی اربعین و مرتضی دل تو دلش نبود اصلا نمیخواست از اون حال و هوا جا بمونه. فرمانده بسیار جدی داشتیم، ولی با این حال چون تو مرز عراق بودیم آقا مرتضی خیلی اسرار داشت که به پیاده روی بره برای زیارت امام حسین علیه السلام و امسال هم جا نمونه، آنقدر اصرار کرد که فرمانده موافقت کرد که قرعهکشی کنه و هر کی اسمش در اومد به نیابت از بقیه رزمنده ها بره برای زیارت و زود برگرده، مرتضی دل تو دلش نبود روز قرعه کشی شد و همه منتظر بودن ببینن اسم کی درمیاد، خلاصه زمانش رسید و قرعه به نام خود مرتضی دراومد مرتضی خیلی خوشحال شد ولی کمی بعد گفت من نمیرم، خیلی تعجب کردیم گفتیم چرا تو که این همه اصرار کردی چرا؟؟؟ آقامرتضی گفت: اینجا بیشتر نیاز میشم(کار امام حسینه) چند روز بعد خانومی با ماشین دیگ غذا با خودش از مسیر پیاده روی آورد برای رزمندهها، آقامرتضی گفت بیاما نرفتیم آقا خودش فرستاد!
#راویهمرزمشهيد
🏴اللهم صلــــــے علے محــــمد وآل محـــــــمد و عجـــــل فرجهم 🏴
@SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨
#خاطرات_شهيد
🥀#روزشهادت
بنده وشهیدمرتضی رفته بودیم و دیدبانتوپخانه را شناسایی کرده بودیم. فقطمابلدبودیم کجا است کس دیگری بلد نبود.
دیدیم چندتااز اینعراقیها آمدند گفتند این دیدبان توپ خانه کجا است؟
گفتیم در فلان موقعیت است.شهید مرتضی پیشنهاددادنکه خودمان به محل برسانیمشان. گفتم به ما ربطی ندارد، اینها نفر دارند می رساندشان گفت : کارشان را راه بیاندازیم. بیا اینها را ببریم. گفتم باشه. یک جورهایی وظیفه اطلاعات بود که اینها را ببرد و بیاورد.
خلاصه ما اینها را تا سیصد چهار صد متری مقصدی که قرار بود اینها را برسانیم، رساندیم. به آنجا که رسیدیم شهید مرتضی گفت: دیگر نمی شود بقیه اش را با ماشین برویم باید پیاده برویم.
از ماشین پیاده شدیم و به گروه عراقی ها هم گفتیم ما می دویم شما هم پشت سر ما بدوید نایستید که می زنند!!!
بدو بدو که می دویدیم ، داعشی ها هم داشتند تیرهایشان را می زدند.
رفتیم جلو یک ساختمانی بود که یک تیکه اش را کنده بودند از آنجا تردد می کردیم...
#راویهمرزمشهيد
🌹اللهم صلــــــے علے محــــمد وآل محـــــــمد و عجـــــل فرجهم 🌹
@SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨
#خاطرات_شهيد
🥀#لحظهشهادت
در ساختمان نیم ساعات چهل دقیقه ماندیم. چون من ومرتضی با هم پریدیم داخل ساختمان، داشتیم می آمدیم بیرون، یک لحظه مرتضی جلوی من را گرفت.
شهید مرتضی گفت: شما بایست اول من بروم.
گفتم: رفتنی با هم رفتیم بگذار با هم برگردیم. شهید مرتضی گفت: نه بگذار اول من بروم. احساس کردم آن جلو یک چیزی دارد می بیند که می گوید بگذار من اول بروم.
گفتم: باشد برو بعد من می آیم.
ولی تحمل نکردم، همین که شهید مرتضی شروع کرد به دویدن ، من هم پشت سرش دویدم. دو سه متر با هم فاصله داشتیم.
همینکه داشتیم می دویدیم یک خمپاره 120 خورد کنارشهید مرتضی. دیگر من هم افتادم. تا به خودم آمد دیدم گرد و خاک شده... بلند داد زدم : مرتضی! مرتضی! ...
سینه خیز خودم را رساندم بالاسر شهیدمرتضی– خودم هم افتاده بودم - خیلی آرام بود، انگار یک نفر سرش را گرفته باشد در بغلش خیلی آرام جان داد بعد داد زدم: کمیل کمیل بیاییداینجا.
کمیلآمد، فقط آرامش فضا و معنویتش احساس من نبود. کمیل بالا سرشایستاد و گفت:السلام علیک یا ابا عبدالله علیه السلام.🕊
#راویهمرزمشهيد
#نثارشادیروحشهیدصلوات
@SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨
#خاطرات_شهيد🌷
عملیات آزاد سازی شهر قائم عراق و بعد شهر البوکمال سوریه برای نابودی داعش همزمان شده بود با ایام پیاده روی اربعین و مرتضی دل تو دلش نبود اصلا نمیخواست از اون حال و هوا جا بمونه. فرمانده بسیار جدی داشتیم، ولی با این حال چون تو مرز عراق بودیم آقا مرتضی خیلی اسرار داشت که به پیاده روی بره برای زیارت امام حسین علیه السلام و امسال هم جا نمونه، آنقدر اصرار کرد که فرمانده موافقت کرد که قرعهکشی کنه و هر کی اسمش در اومد به نیابت از بقیه رزمنده ها بره برای زیارت و زود برگرده، مرتضی دل تو دلش نبود روز قرعه کشی شد و همه منتظر بودن ببینن اسم کی درمیاد، خلاصه زمانش رسید و قرعه به نام خود مرتضی دراومد مرتضی خیلی خوشحال شد ولی کمی بعد گفت من نمیرم، خیلی تعجب کردیم گفتیم چرا تو که این همه اصرار کردی چرا؟؟؟ آقامرتضی گفت: اینجا بیشتر نیاز میشم(کار امام حسینه) چند روز بعد خانومی با ماشین دیگ غذا با خودش از مسیر پیاده روی آورد برای رزمندهها، آقامرتضی گفت بیاما نرفتیم آقا خودش فرستاد!
#راویهمرزمشهيد
🏴اللهم صلــــــے علے محــــمد وآل محـــــــمد و عجـــــل فرجهم 🏴
@SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨
#خاطرات_شهيد
🥀#روزشهادت
بنده وشهیدمرتضی رفته بودیم و دیدبانتوپخانه را شناسایی کرده بودیم. فقطمابلدبودیم کجا است کس دیگری بلد نبود.
دیدیم چندتااز اینعراقیها آمدند گفتند این دیدبان توپ خانه کجا است؟
گفتیم در فلان موقعیت است.شهید مرتضی پیشنهاددادنکه خودمان به محل برسانیمشان. گفتم به ما ربطی ندارد، اینها نفر دارند می رساندشان گفت : کارشان را راه بیاندازیم. بیا اینها را ببریم. گفتم باشه. یک جورهایی وظیفه اطلاعات بود که اینها را ببرد و بیاورد.
خلاصه ما اینها را تا سیصد چهار صد متری مقصدی که قرار بود اینها را برسانیم، رساندیم. به آنجا که رسیدیم شهید مرتضی گفت: دیگر نمی شود بقیه اش را با ماشین برویم باید پیاده برویم.
از ماشین پیاده شدیم و به گروه عراقی ها هم گفتیم ما می دویم شما هم پشت سر ما بدوید نایستید که می زنند!!!
بدو بدو که می دویدیم ، داعشی ها هم داشتند تیرهایشان را می زدند.
رفتیم جلو یک ساختمانی بود که یک تیکه اش را کنده بودند از آنجا تردد می کردیم...
#راویهمرزمشهيد
🌹اللهم صلــــــے علے محــــمد وآل محـــــــمد و عجـــــل فرجهم 🌹
@SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨
#خاطرات_شهيد
🥀#لحظهشهادت
در ساختمان نیم ساعات چهل دقیقه ماندیم. چون من ومرتضی با هم پریدیم داخل ساختمان، داشتیم می آمدیم بیرون، یک لحظه مرتضی جلوی من را گرفت.
شهید مرتضی گفت: شما بایست اول من بروم.
گفتم: رفتنی با هم رفتیم بگذار با هم برگردیم. شهید مرتضی گفت: نه بگذار اول من بروم. احساس کردم آن جلو یک چیزی دارد می بیند که می گوید بگذار من اول بروم.
گفتم: باشد برو بعد من می آیم.
ولی تحمل نکردم، همین که شهید مرتضی شروع کرد به دویدن ، من هم پشت سرش دویدم. دو سه متر با هم فاصله داشتیم.
همینکه داشتیم می دویدیم یک خمپاره 120 خورد کنارشهید مرتضی. دیگر من هم افتادم. تا به خودم آمد دیدم گرد و خاک شده... بلند داد زدم : مرتضی! مرتضی! ...
سینه خیز خودم را رساندم بالاسر شهیدمرتضی– خودم هم افتاده بودم - خیلی آرام بود، انگار یک نفر سرش را گرفته باشد در بغلش خیلی آرام جان داد بعد داد زدم: کمیل کمیل بیاییداینجا.
کمیلآمد، فقط آرامش فضا و معنویتش احساس من نبود. کمیل بالا سرشایستاد و گفت:السلام علیک یا ابا عبدالله علیه السلام.🕊
#راویهمرزمشهيد
#نثارشادیروحشهیدصلوات
@SHAHIDMORTEZAABDOLAHI
✨بسمِ رَبِّ الشُهَدا✨
#خاطرات_شهيد
🥀شجاعت
شهید مرتضی واقعاً بچه جسور و نترسی بود. خیلی از بچه های دیگر گروه سرتر بود. عملیات القائم تازه تمام شده بود و عملیات بوکمال شروع شد. گروهی که شهید مرتضی در آن بود، به عنوان اطلاعات شناسایی جلو رفتند. یک موتور داشتند.
گفتم مرتضی مراقب باش، خیلی احتیاط کن اینها قنّاس دارند و با آن می زنند.
همان روز اول آمدم موتور را بگذارم پشت ماشین، بیست و سه شروع کرد به زدن.من ایستادم کمک کنم، مرتضی گفت نمی خواهد. گفت شانس آوردیم از بالاسرمان تیر رد شد. گفتم احتیاط کنید! خورد به موتور!
گذشت تقریباً هفت هشت روز طول کشید دیگر هفت هشت روز که آقا مرتضی حضور داشت حضورش پررنگ بود. فرمانده قرارگاه خیلی از ایشان تشکر کرد. فرمانده قرارگاه گفت در بچه های اطلاعات فقط آقا مرتضی! اغراق نمی کنم. فرمانده قرارگاه به آقا مرتضی گفت: بیا اینجا عکس بگیریم بیا اینجا فیلم بگیریم چون شنود را احیا کرده بود. خیلی فعال و اکتیو بود. اخبار را سریع می آورد و می رساند به فرماندهی...
#راویهمرزمشهيد
🌹اللهم صلــــــے علے محــــمد وآل محـــــــمد و عجـــــل فرجهم🌹
@SHAHIDMORTEZAABDOLAHI