#عاشقانه_شهدا🌷
✍معمولاوقتی می آمدماشین سپاه دستش بودزنجیری داشت که وقتی ترمزمی کردصدای زنجیرمی آمدپنجره هایمان شیشه نداشت وباپلاستیک آنهاراپوشانده بودیم تاصدای این زنجیررامی شنیدم سریع پشت پنجره می رفتم می فهمیدم آمده درمدتی که اوپیاده شودمن دوطبقه راباسرعت ازپله پایین می رفتم تاخودم دررابازکنم همسایه پایینی می گفت حاح خانم نمی خواهدشمابیایی من در رابازمی کنم می گفتم نه خودم می خواهم دررابازکنم
یکبارمهدی آمدخانه ومن خیلی دلتنگ بودم وقتی آمدداخل دستم راگذاشتم روی صورتم که نبینمش چنددقیقه سربه سرم گذاشت امامن دستم رابرنداشتم قلب خودم به شدت می تپیدودوست نداشتم حتی یک لحظه دیدن اوراازدست دهم اماخب ناراحت بودم ومی خواستم اذیتش کنم می گفتم چرااومراتنهامی گذاردومی رودمتوجه شدم ساکت شدازلای انگشتم دیدم داردگریه می کند گفت خیلی بی انصافی اگرتونمی خواهی مراببینی من که می خواهم توراببینم تنهادلخوشی من دراین دنیاتوهستی من این همه مشکلات درجنگ دارم حالاکه تو هستی می خواهی اینجوری کنی؟ من دیگرطاقت نیاوردم وبغضم ترکید...
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_مهدی_باکری
@shahidmosavinejad
وقتی سرلشکر مهدی باکری فرمانده نامآور لشکر ۳۱عاشورا به پشت تریبون رسید،
قبل از هر اقدامی خم شد و پتوی کهنه سربازی را که به احترام فرمانده زیر پایش انداخته بودند برداشت .
و با وقار و مهارت خاصی آن را تکان داد و خیلی آرام تایش کرد و به جای زیر پایش بر روی تریبون نهاد
و آنگاه با لحنی آرام گفت :
خاک بر سرت مهدی آدم شدهای که بیتالمال را به زیر پایت انداختهاند؟!
#شهید_مهدی_باکری
توی ماشین داشت اسلحه خالی میکرد، با چند تا بسیجی دیگه
ز عرق روی لباسهایش میشد فهمید، چقدر کار کرده کارش که تموم شد از کنارمان داشت میرفت.
به رفیقم گفت: چطوری مش علی؟!
به علی گفتم: کی بود این؟!
گفت: مهدی باکری جانشین فرمانده
گفتم: پس چرا داره بار ماشین رو خالی میکنه؟!
گفت: یواش یواش اخلاقش میاد دستت...
#شهید_مهدی_باکری🕊🌹