🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
وقتی سپاه سوسنگرد پا گرفت و پاسگاههای حراست مرزی جان گرفت،
حاجی تصمیم گرفت فرماندهان سپاه و مسئولان را از نتیجهی کار با خبر کند تا
هم قابلیتهای سپاه سوسنگرد را بشناسند و هم نقشی کلیدی در جنگ بر عهده سپاه سوسنگرد بگذارند.
برای همین حاجی ترتیب یک سمینار را در خود سوسنگرد داد. این اولین
سمیناری بود که در سوسنگرد برگزار ميشد. حاجی شخصاً مسئولیت برگزاری
آن را به عهده گرفت و همهی فرماندهان را از سراسر ایران دعوت کرد تا از
نزدیک ابتکاراتی را که به شهر سوسنگرد حیات داده بود، شاهد باشند.
سمینار با موفقیت برگزار شد. بسیار تأثیرگزار بود. ما توانستیم به اهدافی که در نظر داشتیم برسیم. مدتی که از سمینار گذشت، یک دوره کلاس آموزش
فرماندهی برگزار کرد. همه در آن شرکت کردند. خود حاجی درس ميداد.
بعد از دو هفته که کلاس تمام شد، اعلام کرد ميخواهد امتحان بگیرد.
همهی بچهها را در نمازخانه جمع کرد. ورقهای سفیدی پخش شد؛ بعد
سؤالها را گفت و بچهها نوشتند. در انتها دو سؤال انتخابی هم مطرح کرد که باید به یکی از آنها پاسخ ميدادیم. یکی از آن سؤالها این بود که دربارهی بند
پوتین مطلب بنویسید و سؤال دیگر هم این بود که دربارهی شهید مجید سیالوی
هر چه ميخواهید بنویسید! عجیب بود. از قبل چند بلندگوی بزرگ در نمازخانه
گذاشته بود! همین که بچهها شروع به جواب دادن کردند، صداهای بلند و
جیغمانندی به طور ممتد پخش کرد تا تمرکز بچهها به هم بریزد. هیچ کس
نميدانست این کار برای چیست. برخی نميتوانستند سؤالات را جواب دهند.
بعدها فهمیدیم که نظر حاجی این است که باید بچهها به طور عملی یاد
بگیرند که در موقعیتهای سخت و غیر قابل پیشبینی مدیریت داشته باشند. تا
هم به خودباوری لازم برسند و هم در غیاب فرماندهی اصلی کارها معطل نماند. در عین حال انتخاب سؤالهای اختیاری در آن وضعیت، این معنا را داشت
که کدام یک از بچهها توانایی بیشتری در مدیریت و فرماندهی در شرایط
بحرانی و انتخاب راه حل مناسب را دارند.به هر حال باید از بین نیروها مسئولانی انتخاب ميشدند که کارها را بر عهده بگیرند و خودشان مستقلاً بخشی از جنگ را اداره کنند.
اما يكی از ويژگیهای حاج علی اين بود كه سنگ صبور بچهها به حساب
میآمد بچهها میآمدند و مشکلاتشان را مطرح ميکردند و حاجی با همهی
وجود گوش ميداد. هیچ فرقی هم بین نیروی تازهوارد و نیروی قدیمی نبود.
وقتی به شهر ميرفت تا از خانوادهی شهدا دلجویی کند، پدر و مادر بعضی
از نیروها گله ميکردند که پسرمان ما را فراموش کرده و...
وقتی حاجی برميگشت، آن نیرو را کنار ميکشید و ميگفت:《مگر شما
برای خدا جبهه نیامدی؟ همان خدا سفارش پدر و مادر را هم کرده. حتماً برو به آنها سر بزن، نگران حالت هستند》 گاهی هم پولی از طرف سپاه ميداد تا وقتی به خانه ميرود، دست خالی نرود.
حاجی در کار هم همینطور بود. آدم پیگیری بود. وقتی کاری به کسی
محول ميکرد، تا انجام قطعی آن کار، دنبالش را ميگرفت. حتی اگر آن
شخص به مرخصی هم ميرفت، آن کار را پیگیری ميکرد.
بعضی وقتها ساعت دو نیمهشب زنگ ميزد و نتیجهی کار را ميپرسید!
من به شوخی ميگفتم: حاجی شما پیگیری نميکنی؛ حالگیری ميکنی!
همین پیگیری مدام باعث ميشد که نیروهای تحت امرش نتوانند از زیر کار
در بروند و شانه خالی کنند.
در بین عشایر هم، سپاه و فرماندهی آن، جایگاه خود را پیدا کرده و مورد
احترام بزرگان بود. وقتی درگیری طایفهای در جنوب و در بین عشایر پیش میآمد، سادات وساطت ميکردند و قضیه فیصله پیدا ميکرد.ولی اگر سادات با هم درگیری پیدا ميکردند و کار خیلی بالا ميگرفت،دنبال حاج علی میفرستادند. همین حضور، سبب پایان یافتن مسئله ميشد.
٭٭٭
بعد از دعای کمیل آمدم پیش علی آقا و گفتم: مشکلی دارم. گفت:《خیر
باشه》 گفتم: راستش با پدر و مادرم سر یک مسئلهی بیخودی حرفم شده.
حالا روم نميشه برم خونه. علی آقا کمی فکر کرد و گفت:《عیب نداره، پیش
ميیاد. برو دستشون رو ببوس و بگو هر چی بوده تمام شده. بعدش هم به خاطر
حرفهایی که زدی عذرخواهی کن》
گفتم: آخه نميشه، تقصیر من که نبوده. گفت:《باشه، عیب نداره. شما
رزمندهای. آنها سن و سالی ازشون گذشته، شما باید گذشت داشته باشی. پاشو
پاشو خودم باهات ميیام.》
خلاصه علی آقا واسطه شد و با من آمد و مشکل من حل شد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
حاج علی واحد حراست مرزی را به خوبی راه انداخت. شناخت از هور،
مناطق داخلی آن، پاسگاههای موجود و مواضع و موانع آن انجام شد. حاجی
دستور شناسایی کل منطقهی هور را به این واحد داد و آنها هم توانستند
اطلاعات بسیار با ارزشی جمعآوری کنند.
خود حاجی هم مرتب با بومیها جلسه ميگذاشت و نحوهی پیشرفت کار را
پیگیری ميکرد. این کار در طی سال 1361 ادامه داشت. تا اینکه در زمستان، زمزمههای عملیات والفجر مقدماتی به گوش رسید.
یک روز در سپاه سوسنگرد بودیم که هلیکوپتری در محوطهی ساختمان
عملیات سپاه نشست. ساختمان عملیات، مدرسهای در ورودی شهر سوسنگرد
بود که از خود سپاه جدا بود. داخل هلیکوپتر، محسن رضایی، حسن باقری و چند نفر دیگر بودند.
جلسهای به اتفاق آنها و حاج علی هاشمی، عباس هواشمی و ... تشکیل شد.
آنجا بحث این بود که با توجه به رملی بودن منطقهی فکه، وجود میادین مین و کانالهای متعدد و موانع، نیروها خود را به العماره برسانند و ارتباط بصره را با
شمال عراق قطع كنند.
در آن جلسه به دستور حاجی، بخشی از شناساییهایهور را توضیح دادم؛
در پایان صحبتها، عملیات در هور کنار گذاشته شد، ولی نتیجهی نهایی آن
شد که در هور؛ خصوصاً در قسمت شمالی آن کار شناسایی و اطلاعاتی ادامه
یابد.
٭٭٭
بهمن 1361 بود که والفجر مقدماتی در منطقهی فکه شروع شد. منطقهی فکه
در پنجاه کیلومتری شمال هور قرار داشت. درست قبل از شروع این حمله بودکه حسن باقری به شهادت رسید.
عملیات والفجر مقدماتی را خوب به یاد دارم. آتش دشمن سنگین بود ونیروها در محاصره بودند و...
عملیات لو رفته بود. دشمن از طرح و مراحل عملیات، مواضع و شمار نفرات
ما اطلاعات دقیقی داشت. ما آن شب نتوانستیم کاری انجام دهیم.
صبح عملیات به همراه علی آقا و چند نفر دیگر به سمت منطقهی فکه حرکت کردیم. در راه فقط شهید بود که روی زمین ميدیدیم! هنوز عراق با
تانکهایش در حال پيشروی بود.
در بین راه یکی از فرماندهان به حاجی گفت: وضع خط مقدم به هم ریخته،
شما برو و آنجا را ساماندهی کن.
ما هم راه افتادیم. نزدیکیهای خط مقدم که رسیدیم به خاطر رملی بودن
مسیر، ماشین را پشت تپهای گذاشتیم و جلو رفتیم.وضع بدتر از آن چیزی بود که فکر ميکردیم. با دیدن اوضاع به حاجی
گفتم: کسی در خط نیست که شما بخواهی سازماندهی کنی. اصرار داشتم که برگردیم.
عراق با تانک جلو آمده و رزمندگان ما با یک اسلحه در مقابلش ایستاده بودند.
در این بین که حاجی با نیروها صحبت ميکرد ناگهان گلولهی توپ وسط ما
به زمین خورد. کمی بعد، گلولهی خمپارهاینزدیک ما منفجر شد.
همینطور که روی زمین دراز کشیدیم، دیدم ترکشی بزرگ در کنار سر
حاجی به زمین فرورفت.
حاج علی نگاهی به ترکش کرد و با حسرت گفت:《با شهادت فاصلهای
نداشتم؛ ولی قسمت نبود》
ما برگشتیم اما قبول این وضعیت برای حاج علی خیلی سخت بود. ميدیدم
که فکر شهدا رهایش نميکند.
ميگفت:《نميدانم حکمت خدا چیه که شهید نميشوم! ولی هر چه هست
راضی هستم به رضای خدا، مهم حفظ این انقلاب است که با این همه خون به
دست آمده. خدا نکند روزی برسد که امام ناراحت شوند》
یادم هست که بعد از آن یک روز با علی در قرارگاه نشسته بودیم. بیمقدمه
گفت:《نميدانم چرا من که این همه در عملیاتها شرکت کردم شهید که نشدم
ً هیچ، اصلاً زخمی هم نميشوم؟!》
به چهرهاش نگاه کردم. علی چهرهی خاصی داشت. به قول بچههای جنگ
نوربالا ميزد.
ميشد فهمید که روزی حتماً شهید خواهد شد. گفتم: علی جان نگران نباش.
خدا تو رو دوست داره و یکدفعه ميبره. اما خدا تو را برای حوادثی که قراره
اتفاق بیفته ذخیره کرده.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
عملیات رمضان آنطور که ميخواستیم موفق نبود. اما به ما نشان داد که
بدون گرفتن جناح از دشمن نميتوانیم به خط دشمن نفوذ کنیم. در حقیقت بعد
از عملیات رمضان همهی محورهای شلمچه تا طلائیه قفل شد! مجبور شدیم ازدل رملها به خط دشمن بزنیم.
پس از مدتی والفجر مقدماتی آغاز شد. ولی آتش سنگین عراقیها سبب شد
به عقب برگردیم. در مقدماتی، نبرد گردانهای پیاده، پس از جنگ با رملها،
موانع زيادی مانند ميادين مين و... بود. پس از این عملیات، در قرارگاه همهی
فرماندهان از جمله علی را دعوت کردم و خواستم علت عدم الفتح را بگویند.
هر کس حرفی زد. در این جلسه علی توانسته بود توجه فرماندهان را با
صحبتهایش دربارهی هور به خودش جلب کند ميگفت:《هنوز دیر نشده.
دشمن روی هور حسابی باز نکرده. هور تنها جناحی است که ما را به پشت
سپاه سوم و حتی چهارم عراق ميرساند. اگرچه منطقهی عجیب و غریبی است،
این مسئله خودش ميتواند یک امتیاز باشد. در هور نیروی انسانی حرف اول را ميزند، نه یگانهای زرهی و تجهیزات پیچیدهی جنگی》
نخواستم که علی بیش از این حرفی دربارهی هور بزند! برای همین بحث
را عوض کردم و برای آنکه بحث هور را جمع کنم گفتم: حالا باید برای
ادامهی حرکت تیپهایی که در خط ميجنگند، تصمیمگیری شود نه هور. به
نظر ميرسد که این عملیات مرحلهی دوم نداشته باشد. در این صورت خودتان
ِ را برای پدافند آماده کنید. روحانی میانسالی که در جلسه بود گفت: نباید
عملیات متوقف شود. مردم چهارمین سال انقلاب را جشن گرفتهاند. کنفرانس
غیر متعهدها چشم به این جنگ دوخته تا موضع خود را اعلام کند.
من مخالفت کردم و گفتم: موقعیت نظامی عملیات حرف دیگری ميزند.
در این میان یکی از فرماندهان دستش را بلند کرد و گفت: ما ميتوانیم مرحلهی
دوم را شروع کنیم. اما مرحلهی دوم عملیات صرفاً به منظور انهدام نیرو و
ّ تجهیزات دشمن انجام شود تا جو تبلیغاتی را به نفع ما تمام کند.
در تأیید حرفش گفتم: مشکل ما عدم تدارکات به موقع و نداشتن عقبهای
نزدیک به خط است. بین تپههای پشت جبهه و خط اول فاصلهای زياد است؛ اما اگر بخواهیم به دشمن ضربه بزنیم و برگردیم، این مشکلات مانع کار ما خواهد شد. بعد دوباره نقشه را باز کردیم و هدف را گرفتن تلفات از دشمن قرار دادیم.با همهی اینها هنوز در فکر صحبتهای علی بودم. از حرفهای علی
مطمئن شدم با عراق نميشود در زمین درگیر شد. عراق زمین و محورهای آن
را پر کرده بود از مین، سیم خاردار، کمین، کانال، بشکههای فوگاز و... مسلماً
نميشد به راحتی از این همه موانع عبور کرد و به خط اول عراقیها رسید.
آن روزها قطعی شده بود که عراق ميداند به چه روشی به او حمله ميکنیم!
جاسوسهای عراقی تاکتیکهای عملیاتی ایران را شناسایی کردند. همین باعث
شد تا در عملیات والفجر مقدماتی به نتیجه نرسیم. بنابراین اولین اقدام را تغییردر اوضاع سازمانی سپاه دیدم. لشکرها را منحل و آنها را تبدیل به سپاه کردیم.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
بعد از جلسه عدهای از فرماندهان لشکر سنگر فرماندهی را ترک کردند و
چند نفری هم به سمت بیسیم هجوم بردند تا یگانهای خود را برای حرکت
بعدی آماده کنند. علی هاشمی داشت سنگر را ترک ميکرد که صدایش کردم
و گفتم: بنشین، باید موضوعی را با شما در میان بگذارم!
جز من و علی کسی در سنگر نبود. علی قبل از اینها اطلاعات خوبی از
منطقهی هور به دست آورده بود. به علی گفتم:《حالا هر چه ميخواهد دل
تنگت بگو. ميخواهم از هور بیشتر بدانم.》
قبل از اینکه همهی جوانب طرح بررسی شود، صلاح نبود که در جمع گفته
شود. علی هاشمی که متوجه علت مخالفتم در جلسه شد، با شادابی نگاهی
به نقشه انداخت و شروع به صحبت کرد. گفت:《در شمال غربی هور، شهر
العزیر را داریم و در جنوب غربی، شهر القرنه. بین هورالهویزه و هورالحمار یک
خشکی به عرض هشت تا دوازده کیلومتر قرار گرفته که اتوبان بصره ـ العماره
و نیز رود دجله از دل این خشکی ميگذرد. در دل هور دو جزیره قرار گرفته
که عراقیها چندین چاه نفت در آنجا حفر کردهاند. هنوز مردم در روستاهای
اطراف هور حضور دارند. این منطقه به شکل طبیعی خودش باقی مانده》
پرسیدم: یعنی نیروهای نظامی عراق در این منطقه حضور فعال ندارند؟
گفت: »مسئلهی مهم همین است. عراقیهایی که به ایران پناهنده شدهاند، این مطلب را گزارش دادهاند. اگر لازم باشد، ميتوانیم به آن منطقه نیرو بفرستیم تااز وضعیت کاملاًمطمئن شویم》. پرسیدم: یعنی بین دو سپاه سوم و چهارم عراق چنین شکاف بزرگی وجود دارد؟ چطور ممکن است این منطقهی حساس رها شده باشد؟ اگر اینطور باشد ميتوانیم به پشت سپاه سوم عراق نفوذ کنیم.
با خودم فکر کردم بستن جادهی اصلی بصره ميتواند بسیاری از مشکلات
نظامی شرق بصره را برای ایران حل کند. در همین حین هاشمی از سنگر بیرون رفت و با دو لیوان چای برگشت.
درحالیکه لیوان چای را ميگرفتم، گفتم: چای بعدی را در هور ميخوریم.
٭٭٭
بعد از پیروزی در عملیات بیتالمقدس، استراتژی دشمن به کلی تغییر کرد.
تا آن زمان، دشمن در خاک ما بود و ميتوانست دفاع شناور داشته باشد. با
عقبنشینی دشمن به صفر مرزی، استراتژی ایران، نفوذ به عمق خاک دشمن وتصرف مناطق مرزی و غیر مرزی عراق شد.
عراقیها خیلی زود دست ایران را خواندند. با بسیج همهی نیروهای مهندسی خود شروع به ایجاد موانع، حفر کانالهای آب، مینگذاری وسیع، تلهی
انفجاری و تونل و سنگرسازی کردند. نقطهی قوت ما نفرات زیادمان بود که
شبها با اتکا به خداوند به خاک دشمن هجوم ميبردند؛ اما ما از نظر تسلیحاتی،
مهندسی، تدارکات و لجستیکی از دشمن ضعیفتر بودیم. دشمن هم از طریق
ستون پنجم، پی به این ضعف ما برده بود و مواضع خودش در مرزها را طوری
مستحکم کرد که دیگر ما نميتوانستیم از مرزهای زمینی و خشکی کاری از
پیش ببریم. از طرفی نقطهی قوت سپاه دشمن، برتری در آتش توپخانه، و سرعت عمل در بسیج تانک و نفربر بود که در هور این توان او به کلی سلب ميشد.
وجود آب و باتلاق، هر گونه تحرک زرهی را غیرممکن ميکرد و نقطهی قوت دشمن به نقطهی ضعف مبدل ميشد. توپخانهی دشمن نیز کاراییاش را در هور به طور چشمگیری از دست ميداد؛ زیرا همه جا آب بود و بیشتر گلولهها در آب فرود میآمد و آسیبی به نیروهای ما نمیرسید. مجموع این عوامل باعث شد تا حاج علی اصرار بر انجام عملیات در هور داشته باشد.
عملیات ناموفق رمضان و ... نشان داد که نیروهای زمینی ما در عمل به بنبست
رسیدهاند و کار زیادی در جنوب از آنها برنمیآید. در چنین گیر و داری بود
که اندیشهی عبور از هور به ذهن علی هاشمی و فرماندهان سپاه رسید و این راه،تنها راه خروج از بنبست پیشآمده دانسته شد.
عبور از هور همهی محاسبات دشمن را به هم ميریخت؛ زیرا دشمن و
طراحان استراتژیست او، عبور نیروهای ایرانی از هور را، در فکر خود هم تصور
نميکردند و آن را کاری ناممکن ميدانستند. اگر موفق ميشدیم، ميتوانستیم
دشمن را حسابی غافلگیر کنیم و برگ برنده را به دست بگیریم.
طول منطقهی هور ۹۰تا ۱۰۵کیلومتر در حد فاصل چزابه تا طلائیه بود. هور
مقابل دو استان بصره و العماره واقع شده. وجود جادهی مهم عماره ـ بصره
موقعیت این مکان را خاصتر ميکرد.
بیشتر رفت و آمد نظامی دشمن از این جاده صورت ميگرفت و ما با تسلط
بر هور و عبور از آن، علاوه بر تصرف جاده، دو استان مهم بصره و العماره را
نیز به خطر میانداختیم و این کار کوچک و کمی نبود. دسترسی به رودخانهیدجله و فرات نیز خیلی ساده ميشد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
◾️ آجرکاللّه یامُولاي یا صاحِـبالزَمــان
(أرواحُناله الفِداه)
⚫️ ايـام شهـادت مظلـومانـه و غـريبانـه حضـرتبـابالحـوائج موسيبـنجعفـر حضـرتامـامموسيكاظـم ( عليهالسلام ) را به پيشگاه مقدس حضرت صاحبالعصروالزمان (عجلاللهتعالیفرجة) و شيعيان،محبين حضـرتش تسليت عرض مينماييم.
◼️ #اللهـمعجللوليكالفرج.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg
4_5834905885582825991.mp3
3.27M
🔳 #شهادت_امام_موسی_کاظم(ع)
🌴هنگام وداع با ناله شده
🌴گویی غم دل صد ساله شده
🎤مهدی #رسولی
⏯ #زمینه
👌فوق زیبا
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg
4_5840223136699646152.mp3
5.34M
روضه در سوگ امام موسی کاظم(ع)؛ کُنج سیاه چال غریبی عزیز داشت
با نوای حاج محمود کریمی
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg
4_5836794872329144613.mp3
6.27M
🔳 #شهادت_امام_موسی_کاظم(ع)
🌴سال ها سوخته ام تا شررم گردانی
🌴جگرم خون شده تا خون جگرم گردانی
🎤مهدی #سلحشور
⏯ #روضه
👌بسیار دلنشین
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشکل اساسی کشور ما چیست؟
مشکلی که از زمان قاجار تا الان وجود دارد، ولی بزک کردنهای غربزدهها مانع از آگاهی اکثر مردم میشود.
⛔️خیانتهایی که نباید از یاد ببریم.
https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
بعد از عدم الفتح، ناامیدی در نیروهای رزمنده ایجاد شد. همهی فرماندهان
مضطرب و نگران بودند. دیگر نميشد روی زمین و با امکانات محدود و گاهی
با کمبود نیرو با صدام مقابله کرد. هر کدام از فرماندهان هر کاری که ازدستش
برمیآمد انجام ميداد.
ً مثلاً صیاد شیرازی با اینکه موافق نبودم اما طرح عملیات والفجر یک را داد که
آن هم موفق نبود.
طرحها و راهکارها بود که داده ميشد اما فایده نداشت. در قرارگاهها نیز
مراسم دعا و توسل برگزار ميشد تا گشایش و فرجی ایجاد شود. خودم هم
آرام و قرار نداشتم.
یک روز صبح فرستادم دنبال علی هاشمی. قبل از ظهر وارد اتاقم شد. بعد ازاحوالپرسی گفتم: با همهی توان و قدرت و رعایت اصول حفاظتی ميخواهم منطقه ی هور را برای یک شناسایی وسیع آماده کنی. وجب به وجب آن را در
نظر بگیری.علی هاشمی مثل همیشه بیهیچ حرفی گفت:《طبق فرمان از این لحظه حاضرم مأموریت را انجام دهم》
از سکوت، نجابت و حرفپذیریاش خوشم آمد. به علی گفتم: فعلاً زیر نظر
فرماندهی قرارگاه کربلا برادرمان احمد غلامپور کار کن و سعی کن هیچ کس
حتی نیروهایت از هدف کار مطلع نشوند.
طوری رفتار کن که انگار تنها قصد داری منطقه را شناسایی کنی، ولی برای
چه و چرا، هرگز کسی نباید بفهمد. من را هم در جریان کار قرار بده و دربارهی
نحوهی کار و جزئیاتش خودت تصمیم بگیر.هر بودجهای هم که لازم داشتید در اختیارتان ميگذاریم. فقط باز هم
ميگویم حسابشده و کاملاً سرّی و با رعایت اصول حفاظتی کار را انجام
دهید. قرار شد حتی خود من هم به مقامات بالا چیزی نگویم!
علی گفت:《آقا محسن، روی من و نیروهایم حساب کن》
بعد از این جلسه، علی به سرعت نیروهایش را جمع کرد و وارد منطقه شد. کار شناسایی با دقت شروع شد.
برای اختفای بیشتر، روی ماشینهایی که به قرارگاه میآمدند، آرم جهاد
نصب شد! تا کسی به کار اطلاعاتی مشکوک نشود. بومیهای منطقه هم تصورکنند که کارهای سازندگی انجام ميشود.
٭٭٭
در همان اوایل که شناساییهای هور آغاز شد، نیروهای بومی راهی پیداکردند که از سعیدیه آغاز ميشد و پس از چند مرحله به جادهی ترانزیتی العماره ـ بصره ميرسید. اما هنوز استفاده از هور به دلیل وضعیت جغرافیایی خاص، امکانپذیر نبود.جلساتی با حضور علی هاشمی و برادر محسن رضایی در محل عملیات سپاه سوسنگرد برگزار شد.
در این جلسات علی هاشمی اطلاعات نیروهای شناسایی را مطرح کرد، قرار
شد عدهای از نیروهای خُبرهی اطلاعاتی که سرپرستی آنان با حمید رمضانی بود
ً و تا آن زمان در لشکر قدس بودند، کار اطلاعات و شناسایی را مستقلاً در هور
آغاز کنند. آنها در منطقه رفَیع در شمال منطقه مستقر شدند.از آن زمان بود که علی هاشمی و حمید در کنار هم قرار گرفتند. انگار که همدیگر را پیداکردهاند!
آنها حرف همدیگر را خوب ميفهمیدند. حمید از بچههای مسجد جزایری بود و در خصوص کارهای اطلاعاتی برای خودش کسی بود. عدهای از بچههای مسجد هم در کنارش بودند.قرار شد حمید رمضانی اطلاعات شناسایی را بیاورد. برادر محسن هم نامهای به علی هاشمی داد که خطاب به مرکز بوشهر، بندرعباس و شمال بود. طبق آن
قرار شد هر چه قایق لازم باشد در اختیارش بگذارند.
علی هاشمی بلافاصله ستادی تشکیل داد و به جمعآوری قایق و کَرَجی وبلم از سراسر ایران پرداخت. طی سه شب بدون کمترین جلب توجه آنها را
به هور منتقل کرد. مدتی بعد دوباره جلسهای در همان محل و با همان گروه
تشکیل شد.
با توجه به اطلاعاتی که جمعآوری شده بود، نتیجه گرفتیم که چون شمال
هور آبراهها و گیاهان خاصی دارند، عبور از آنها دشوار است.
زمان زیادی لازم بود تا شناسایی بهتر انجام شود و تغییرات در آبراهها داده
شود تا شرایط برای ورود گردانهای رزمی به این منطقه و انجام عملیات در آن آماده شود.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از عکس نوشته و استیکرمذهبی
خواند زبان دلم ثنای محمد(ص)
ماند خرد خیره در لقای محمد(ص)
دیده دل، جام جم به هیچ شمار
سرمه کند گر زخاک پای محمد(ص)
#عید_مبعث_پیشاپیش_مبارک🎊
#برمحمد_وآل_محمد_صلوات😊
#مرور_طرح_های_سال_گذشته
@Allah_Almighty
══💝══════ ✾ ✾ ✾
هدایت شده از عکس نوشته و استیکرمذهبی
❤ #یا_رسول_الله❤️
گل،بوے بهشت را ز احمد دارد
این بوے خوش از خالق سرمد دارد
گویند ڪه گل عطـر محمد دارد
نور و شعف از وجود احمد دارد
#عید_مبعث_پیشاپیش_مبارک🎊
#برمحمد_وآل_محمد_صلوات😊
@Allah_Almighty
══💝══════ ✾ ✾ ✾
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کار شناسايی در هور از اواخر سال ۱۳۶۱آغاز شد. هیچ کس از نيروها
نميدانست چرا باید در این منطقهی سخت، کار شناسايی انجام دهیم.
علی هاشمی برای شروع کار شناسايی با چند نفر از بچههای سپاه سوسنگرد
و نیروهای حمید رمضانی راهی هور شد. ميخواست شرایط را به خوبی ارزیابی
کند.
بعد از آن نیروهای محلی و بچههایی که از ابتدای جنگ با او بودند را مشغول
ً به کار کرد. اما به طور کاملاًمخفیانه.
از زمستان سال ۱۳۶۱ تیمهای شناسایی راهی منطقهی هور و جزایر مجنون
شدند.
اگر قرار بود تیمهای شناسايی ما به طور مستقیم وارد هور شده و به سمت
جزایر مجنون حرکت کنند، مورد توجه دشمن قرار ميگرفتند.
برای همین به دستور علی آقا از منطقهی رُفیع که در شمال هور قرار داشت
حرکت ميکردیم. شاید حدود شصت کیلومتر راه ما دورتر ميشد، اما دشمن
شک نميکرد.
ُرُفیع منطقهای بود در ساحل شمالی هور که سه بار توسط دشمن تصرف شد.
مسجد جامع رفیع به عنوان اولین قرارگاه سرّی انتخاب شد.
این مسجد درست در ساحل آبراههای هور بود. بچهها قایق را در نیمهشب
از مسجد بیرون آورده و داخل هور میانداختند و کار را آغاز ميکردند.
اما سختی کار هور فقط در طولانی بودن مسیر نبود. ما با مشکلاتی مواجه
شدیم که تحمل آنها بسیار سخت بود.
در منطقهی رُفیع حیوانات وحشی بسیار زيادی وجود داشت. دستههای بزرگ
گُراز و گاوميش و گاوهای وحشی در منطقه وجود داشت که وحشتآفرین
بودند!
هور هم شرایط اقلیمی خاص خودش را داشت. در داخل آب، مارهایی
وجود داشت که وقتی نیش ميزدند، گویی برق انسان را ميگرفت!
در نیزارهای منطقهی هور، نوعی لاک پشت های بزرگ وجود داشت به نام《رُفیش》که گوشت هم ميخوردند.
اگر در داخل آب ثابت میایستادیم، پای ما را گاز ميگرفتند! به این حیوانات
باید موشهای وحشتناک هور را هم اضافه کرد!
از دیگر مشکلات ما وجود پشه و مگسهای سمج در هور بود! من دیده بودم
برخی از بچهها برای رهایی از دست پشه، به صورتشان گازوئیل ميماليدند!
به این موارد باید اضافه کرد که نیزار هور دارای راههای باریک و شبیه هم
بود.
بارها ميشد که در این آبراهها گم ميشدیم و... لذا داشتن قطبنمای
مناسب و راهنمای محلی بسیار به ما کمک ميکرد.
حالا همهی اینها به کنار، در جایجای هور با نیروهای دشمن و ستون پنجم برخورد ميکردیم!
ما باید طوری برخورد ميکردیم که آنها شک نکنند. لذا لباسهای محلی و
ً کاملاً شبیه به بومیهای آن منطقه استفاده ميشد.
یادم هست وقتی که در دل شب داخل هور بودیم، صدای قورباغهها که در
دستههای بزرگ و منظم با هم اُپرا اجرا ميکردند لحظهای قطع نميشد!
به قول دوستان، قورباغهها مثل بقیهی موجودات دارند تسبیح خدا راميگویند.
باید گفت که هر مأموریت شناسايی ما بین یک تا ده روز طول ميکشید.
هر تیم ما هم شامل سه یا شش نفر بود، كه باید داخل همان بَلَمهایباریکوکوچک در این مدت زندگی ميکردیم.
بارها ميشد که وقتی از بَلَم بیرون میآمدیم، پاهای ما قادر به حرکت نبودند!
اما از همهی این موارد بدتر دستشويی رفتن در این شرایط و در حین مأموریت
شناسايی بود!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
علی هر روز در جلسهای روند کار را توضیح ميداد. من هم خواستههایم
را ميگفتم و او ميرفت و فردا باز جلسهای دیگر. در این جلسهها به خوبی
احساس ميکردم علی با چه ذوق و شوق و حرارتی کار ميکند.
علی اولین مقر قرارگاهش را در یکی از مدرسههای هویزه قرار داد. هیچ
کس به آن مکان شک نميکرد. تا چند روز به منطقه رفت و آمد کردم تا مقر
مناسبتری برای قرارگاه پیدا کنم. مدتی هم در منطقهی رُفیع بودند.
ً سرانجام قرار شد مقر را داخل هور و جایی که قبلاً لشکر ششم زرهی عراق
بوده قرار دهیم. دیوارهای ساختمانها همه از بلوک و سیمان بود. سقف را هم با ریلهای غارتشده از راهآهن خرمشهر ساخته بودند. خیلی محکم بود.
آنجا از این جهت که در جادهی اصلی و در دید نبود و ميشد مخفیانه کار
کرد برای ما اهمیت داشت. دو سالن بزرگ داشت، با چند اتاق که دورتادورش
بودند.
یک سنگر زیرزمینی هم بود که علی بعداً مخابرات را در آن مستقر کرد.
لجستیک را هم روبهروی آجرپزی و نزدیک هویزه تعیین کرد تا بتواند از برق
آنجا استفاده کند. اما بین مقر تا لجستیک چیزی حدود سی کیلومتر فاصله بود.
گاهی با لباس عربی درحالیکه دشداشه میپوشیدم و یک چفیهی عربی سرم
میانداختم، به قرارگاه ميرفتم و از نزدیک کار را ميديدم. هر بار که آنجا
ميرفتم کسی را با خودم نميبردم. از بین آن محافظان تنها یک نفر همراهم بود.
یک بار که برای سرکشی رفتم دیدم بچههای اطلاعات آمادهی سوار شدن
به بلمهای دونفره یا سه نفرهاند. یکی بلمچی و دو نفر هم نیروی اطلاعاتی بودندکه به عمق هور ميرفتند. حرکت بلمها با چوبی به نام مَردی بود.
چند بار همراه علی ناصری و عباس هواشمی وارد هور شدم و از نزدیک
آبراهها را دیدم. علی هاشمی بسیار نگرانم شد. در آن قرارگاه بچههای
اطلاعات خیلی زحمت کشیدند. نام قرارگاه را نصرت گذاشتیم تا شاید از
بنبست جنگ خارج شویم و نصرتالهی ما را کمک کند.
٭٭٭
مسئولیتی که بر دوش علی هاشمی گذاشته شد، فوقالعاده سرّی بود.این مسئله یکی از سختیهای کار او به حساب میآمد. علی مأمور تشکیل قرارگاه نصرت و جمعآوری دهها جوان بسیجی و بومی شد که بی سر و صدا در آن منطقهی مشغول شناسایی شوند.
این مدیریت علی هاشمی بود که در مدت زمان هشت ماه هیچ احدی از
وجود قرارگاه نصرت خبردار نشد! این خیلی مهم بود. علی هاشمی نیروهایش
را طوری توجیه کرد که بدون هیچ محدودیتی و با آزادی کامل در شهر عبور و مرور ميکردند و در منطقه هیچ اطلاعاتی درز نميکرد.
گاهی اوقات به خاطر کار شناسایی هور ممکن بود تعدادی از نیروها از مرز
عراق عبور کنند یا بارها مواردی پیش آمد که نیروهای اطلاعاتی تا بصره یا
کربلا یا حتی بغداد هم پیش رفتند، اما این مسائل همه در خفا انجام ميشد.
کار اطلاعاتی که در حالت معمول چندین سال طول ميکشید، در عرض
کمتر از یک سال به پایان رسید و ایران برای عملیات خیبر و رهایی از بنبستی
که بعد از فتح خرمشهر گرفتار آن شده بود آماده شد.
خیبر به ایران تاکتیک جدید و فضای جدید برای جنگیدن الهام ميکرد و
در واقع راه کارهای ما را برای ادامه جنگ وارد مرحلهی جدیدی ميکرد. به
طوری که بعد از آن وارد عملیات بدر شدیم وسپس شاهد والفجر ۸ و کربلای ۵ بودیم که همگی آنها عملیات آبی ـ خاکی بودند.
قرارگاه نصرت و علی هاشمی نقش پررنگی در تحولات ایجادشده در
ادامهی جنگ و موفقیتهای بعد از آن داشتند.
آن زمان من مسئول قرارگاه کربلا بودم. اما نکتهی حائز اهمیت این است
که وقتی مأموریتی بر عهدهی قرارگاهی گذاشته ميشد، از نیروها، لشکرها و
یگانهایی که در اختیار داشت استفاده ميکرد و خیلی وارد کارهای اجرایی
نميشد.اما باید گفت که قرارگاه نصرت از این امر مستثنا بود؛ زيرا به علت نیروی کم وحفاظت شدید، نیروهای قرارگاه نصرت شبها به شناسایی ميرفتند و روزهاراهی شهر میشدند و کارهای تدارکاتی انجام ميدادند! بچههای قرارگاه نصرت هم اطلاعاتی بودند، هم تدارکاتی! هم کار مهندسی انجام ميدادند و
هم کار طراحی و عملیاتی ميکردند!
این بینظیر بود. به غیر از نصرت قرارگاه دیگری نداشتیم که خودش هم
متولی کار شناسایی باشد و هم کار آمادهسازی عملیاتی را به عهده بگیرد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
حدود دو ماه از کار رسمی و جدی ما در هور گذشت. روزی آقا محسن
رضايی به اتفاق چند نفر دیگر آمدند به قرارگاه نصرت.
با عباس هواشمی و حمید رمضانی و حاج علی هاشمی جلسهای تشکیل شد.
آقا محسن از ما خواست تا هور را به او نشان دهیم و خودش هم اصرار داشت
وارد هور شود.
حاج علی با دستپاچگی گفت:《آقا محسن، چه ميخواهی؟ من خودم ميروم و...》
اما اصرار حاج علی بیفایده بود. با حاجی و غلامپور از جلسه بیرون آمدیم.
حاجی همینطور ناراحت قدم ميزد.
به غالمپور گفت:《تو یه کاری بکن. اینجا ماهیگیرهای عراقی زیادند. شاید
جاسوس باشند. هر لحظه امکان درگیری وجود دارد》
تلاشها بینتیجه ماند. آقا محسن اصرار داشت که خودم باید بروم شما هم
نیایید! ناچار و با اکراه پذیرفتیم.
دیدم که حاجی در حال قبض روح است! غلامپور آمد و حاجی را آرام کرد
و گفت: حالا کاریه که شده، تدابیری اتخاذ کن تا مسائل امنیتی بیشتر شود.
حاج علی برای برادر محسن شرط گذاشت. ایشان هم لبخند زدند و قبول
کردند. چارهای نبود. کسی از نیت ما دربارهی شناساییهایمان اطلاع نداشت وخطر لو رفتن هم وجود داشت.
قرار شد برادر محسن لباس محلی بپوشد، یعنی دشداشه و چفیه. دشداشهای هم که به ایشان دادیم اندازهاش نبود و برایش کوتاه بود. عربها معمولاًدشداشهی بلند ميپوشند و کوتاه آن را بد ميدانند!
لباس برادر محسن تا زانویش بود! بدتر آنکه زیر دشداشه پوتین هم پوشیده
بود. بستن چفیه را هم مثل عربها نميدانست. ناچار آن را مثل بسیجیها دورگردنش انداخت. همچنین قرار شد با وانت و بدون محافظ تا کنار قایق بیاید.
خلاصه با مشکلات فراوان وارد هور شدیم. حاجی خیلی نگران امنیت برادر
محسن بود. بالاخره خودش هم آمد و در قایق با آقا محسن سوار شد. در راه آقا
محسن سؤالهایی پرسیدند.
اما اتفاق بدی افتاد! در مسیر راه را گم کردیم. ساعتها در هور سرگردان
شدیم. بیسیم ما هم به خاطر رطوبت خراب شد! شرایط خیلی بدی بود. حاج
علی خیلی ناراحت بود. فرمانده کل سپاه ایران در هور و در میان کمینهای
دشمن قرار داشت!
اوایل بامداد بود که بچهها بیسیم را درست کردند. بعد هم از بچههای
قرارگاه خواستند چند لاستیک آتش بزنند تا راه را پیدا کنیم. حدود ساعت سه بامدادبودکه مقرّشهید بقایی رسیدیم. حاج علی پس از ساعتها اضطراب و دلهره، نفس راحتی کشید.
برادر محسن خاطرهی آن بازدید را اینگونه تعریف ميکند: با علی به هور
رفتم تا منطقه را خودم از نزدیک بررسی کنم.علی با توجه به اینکه خط پدافندی را در اختیار داشت، با هور از قبل آشنا
بود.بلمی از دل نیزار بیرون آمد و به ساحل نزدیک شد! مردی با چهرهای سبزه که سنش به 45 ميرسید، از بلم پیاده شد. کیسهای را که چند ماهی در درون آن بود، از بلم بیرون آورد و بلم را با طناب به چوبی که در ساحل به زمین فرورفته
بود، مهار کرد و از آنجا دور شد.
علی همچنان که حرکات آن مرد را دنبال ميکرد، گفت:《هور در دست همین ماهیگیران محلی است. وجب به وجب این هور را ميشناسند. نفوذ به
داخل آبراههای هور تنها از طریق این افراد امکانپذیر است》واقعاً هور دنیای
عجیبی داشت. دنیایی با هزار پیچ و خم، با مردابی پوشیده از نیزار.
علی گفت:《ما به نفرات ورزیده نیاز داریم. اینجا منطقهی نظامی نیست که
بتوانیم طرحهای اطلاعات عملیات را اجرا کنیم》
گفتم: چه بهتر که نظامی نیست. شما هم به جمع همین ماهیگیران محلی
و... که در هور هستند بپیوندید. آنها ماهی ميگیرند، شما هم ماهی خودتان را بگیرید. بنا نداریم به این زودیها در جنوب عملیاتی داشته باشیم؛ یعنی جایی برای عملیات نمانده. همهی یگانهای نظامی به غرب و شمال غرب کشور
خواهند رفت. شما میمانید و این منطقهی بکر. ما هم در غرب منتظر نتیجهیکار شما خواهیم بود.
بعد اجازهی استفاده از همهی یگانهای موجود و هر نیرویی را که مناسب
ميدانست دادم و گفتم: تشکیلات شما ماهها از لیست یگانهای نظامی خارج
خواهد شد. بیگدار به آب هور زدن اصلاً به صلاح نیست. لشكرهای سپاه هنوز
در آب، عملیاتی را تجربه نکردهاند.
بعد ادامه دادم: آشنا کردن نیروها با عملیات آبی خاکی زمان ميخواهد. باید
آموزشهای لازم را ببینند.
آنها هنوز از آب ميترسند. کشاندن جنگ به داخل این هور، تدبیر بیشتری
را ميطلبد که اطلاعات این تدبیر در دست شماست. پیروزی ما بر ميگردد به
اینکه شما چه راهی را به بسیجیها نشان بدهی علی آقا.
علی سکوت کرده بود و گوش ميداد. ميدانستم که از پس هور برمیآید.
قرار شد از دوستان و پاسداران عربزبان بیشتر استفاده کند.
مدتی بعد دوباره به قرارگاه نصرت آمدم. وقت آن رسید که سوار قایق شویم. سه قایق به ما نزدیک شد.
وارد قایق شدم. علی به قایقران که مرد عربزبانی بود، اشاره کرد تا حرکت
کند. احساسی که به هاشمی دست داده بود، در چهره ی نگرانش کاملاً مشخص
بود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
منطقهای که کار ميشد در شرق دجله و داخل هورالهویزه قرار داشت. این
منطقه دارای دو نوع طبیعت متفاوت است.
قسمت خشکی که عرض آن بین هشت تا ده کیلومتر است، توسط دو هور
(آبگرفتگی) بزرگ یعنی هورالهویزه در شرق و هورالحمار در غرب احاطه
شده. همچنین در وسط خشکی، رودخانهی دجله قرار دارد و جادهی العماره ـ بصره در غرب رودخانه واقع است.
آبگرفتگی هور منطقهای است تقریباً همسطح دریا که نسبت به مناطق
همجوار گودتر ميباشد و دارای روییدنیهای مختلف است.
َردی که نیزار با ارتفاع بیش از دو متر که عمدتاً در جاهای عمیق ميروید. بُردی که معمولاً ارتفاع آن تا دو متر است. چولان که در جاهای کمعمق ميروید و
ارتفاع آن کمتر از نیم متر است.
شناورهایی طبيعی هم به نام تَهل وجود داشت که ریشهی آنها بیرون از آب
بود. حرکت از بین آنها ممکن نبود. ویژگی دیگر تَهلها این بود که ثابت
نبودند و اگر نیروها برای نشانهگذاری از آنها استفاده ميکردند، حتماً گم
ميشدند.
به علت پوشش فشردهی سطح هور از نی، بردی و چولان و... تردد در آن،تنها از آبراهها، نهرها و یا محل عبور حیوانات امکانپذیر بود. بچهها مجبوربودند گاهی خودشان آبراه باز کنند، برای همین با دست، نیها را ميبریدند.
جزایر مجنون در یک کیلومتری مرز ایران و عراق در داخل هورالهویزه قرار
دارد و از شمال به جنوب کشیده شده. جزیرهی جنوبی مجنون به خشکی متصل است و از جزیرهی شمالی بزرگتر است. هور یک آبراه باز و آزاد نبود. معابرعبوری خاصی داشت؛ معابری بسیار شبیه هم، اما ...
ممکن بود دو معبر همشکل و هم قیافه اما با دو عمق متفاوت. یکی به گِل بخورد و یکی معبر واقعی باشد. ابزار عبور از هور هم عمومی نبود. حداکثر عمق آب در مواقع طغیان رودخانهها به هشت متر ميرسید، ولی کرانههای شرقی به
خاطر شیب ملایم آن کمترین عمق را داشت.
در کنار همهی موانع و مشکلات، کنار آمدن با طبیعت آرام و در عین حال
رمزآلود هور کار آسانی نبود. زمانی که کنارش میایستادیم و از دور به نیزارهاو مردابهایش چشم ميدوختیم باورمان نميشد که درونش آنقدر سنگین وغیر قابل تحمل باشد.
زندگی کردن در این مرداب فقط برای بومیهایی که از ابتدا ساکن آن بودندقابل تحمل بود. روزها و شبهایش سخت ميگذشت خصوصاً برای نیروهای شناسایی که باید شبها در دل مردابی ميرفتند که بوی تعفنش همهی مشامشان
را پر ميکرد و هوای شرجیاش سنگین و نفسگیر بود.
گاهی همهی تنمان یکدفعه به خارش و سوزش میافتاد و جوشهای چرکی ميزد. هر چه ميگشتیم دلیلش را پیدا نميکردیم، مدتی که گذشت فهمیدیم اینجا پر است از حشرههایی که ميگزند بیآنکه دیده شوند! تازه در
آن وضعیت، باید دائماً مراقب دشمن هم میبودیم تا سر و صدا به پا نشود!
بعضی وقتها آنقدر هوا گرم و نفسگیر ميشد که تحملش طاقت فرسا بود.
بچهها وقتی از شناسایی بر ميگشتند پوست بدنشان تکهتکه بلند ميشد.
با قایق موتوری نميشد از یک طرف به طرف دیگر هور برویم. نباید سر و صدایی به وجود میآمد. ضمن اینکه همه جای هور عمق یکسانی نداشت. بایدازبَلم استفاده می کردیم.بَلم های بزرگ پرصدا بودند. باید از بلم های کوچک که صدایی نداشتند استفاده ميکردیم و با پارو، نیها را کنار ميزدیم. خریدن بلم برای کار در هور مشکلات خودش را داشت.به غیر از آنکه سوار شدن در آن مهارت خاصی ميطلبید، بلم هایی که برای شناسایی درونمرزی ميخریدیم با بلمهایی که برای شناسایی برونمرزی خریداری ميشد متفاوت بود. برای بیرون از مرز خودمان، بلم بصری ميخریدیم که هزینهاش هم بالا در می آمد.
زمانی که وارد خاک عراق ميشدیم روی شکم ميخوابیدیم و با دست پارو ميزدیم. به این صورت توسط دشمن دیده نميشدیم حتی اگر از دوربین استفاده ميکردند نميتوانستند ما را ببینند. چون از دور، آب هور و بلم یکسان
دیده ميشد. با آن شرایط، چندین ماه در سکوت، در هور کار کردیم. بدون آنکه کمترین ظنی برای عراقیها ایجاد شود. نزدیک به چهارصد شناسایی درون و بیرون مرزی انجام گرفت.
وقتی فرماندهان نظامی دشمن در نقشهی پدافندی خودشان روی زمین نگاه
ميکردند، منطقهی هور را منطقهای فاقد قابلیت تهاجمی برای نیروهای ایرانی میدیدند. همچنین نوع عملکرد حاج علی هاشمی در شناسایی طوری بود که این تحلیل عراقیها تا لحظهی آخر عوض نشد!
درحالیکه کار گستردهای در هور توسط بچهها انجام ميشد.
گاهی چند روز کار شناسایی طول ميکشید، پس باید شیوهی زندگی در
هور و روی بلم را هم یاد ميگرفتیم. هیچ کدام فکر نميکردیم که گذرمان به
منطقهای بیفتد که هم باید شنا بلد باشیم، هم قایقرانی و هم زندگی در شرایط بسیار سخت!
باید در همان بلم نماز ميخواندیم، شناسایی ميکردیم، بدون آنکه بدانیم
برای چه؟! برای خواب هم باید در خود بلم ميخوابیدیم وقتی از این پهلو به آن
پهلو ميغلتیدیم، در آب سردمیافتادیم! یا باید چَباشه درست ميکردیم یعنی
باید ميرفتیم داخل آب و نیها را میبریدیم و روی هم انباشته ميکردیم تا بتوانیم روی آن استراحت کنیم.
گاهی هم با هلیکوپترهای عراقی روبهرو ميشدیم که بلافاصله خودمان را
لابه لای نی ها مخفی ميکردیم.
یکی دیگر از سختی هایی که بچه ها باید تحمل ميکردند تغییر چهره بود!
باید در هور بدون جلب توجه، شناسایی انجام ميشد. یک بار با حميد رمضانی
وقتی از اتاق بیرون آمدیم جا خوردیم! قیافهی افرادی که در حیاط ایستاده
بودند، غریبه به نظر ميرسید. آن ها کاملاً تغییر قیافه پیدا کرده بودند! آنها
دستی به صورت تراشیدهی خود ميکشیدند و ميخندیدند.
آرایشگر محاسن آنها را تیغ میانداخت و سرگرم کار خود بود. نوبت به
رمضانی رسید. دستی به محاسن خود کشید و با اکراه به طرف آرایشگر رفت.
برای اولین بار بود که صورت خود را تیغ میانداخت.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸