4_5834905885582825991.mp3
3.27M
🔳 #شهادت_امام_موسی_کاظم(ع)
🌴هنگام وداع با ناله شده
🌴گویی غم دل صد ساله شده
🎤مهدی #رسولی
⏯ #زمینه
👌فوق زیبا
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg
4_5840223136699646152.mp3
5.34M
روضه در سوگ امام موسی کاظم(ع)؛ کُنج سیاه چال غریبی عزیز داشت
با نوای حاج محمود کریمی
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg
4_5836794872329144613.mp3
6.27M
🔳 #شهادت_امام_موسی_کاظم(ع)
🌴سال ها سوخته ام تا شررم گردانی
🌴جگرم خون شده تا خون جگرم گردانی
🎤مهدی #سلحشور
⏯ #روضه
👌بسیار دلنشین
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشکل اساسی کشور ما چیست؟
مشکلی که از زمان قاجار تا الان وجود دارد، ولی بزک کردنهای غربزدهها مانع از آگاهی اکثر مردم میشود.
⛔️خیانتهایی که نباید از یاد ببریم.
https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
بعد از عدم الفتح، ناامیدی در نیروهای رزمنده ایجاد شد. همهی فرماندهان
مضطرب و نگران بودند. دیگر نميشد روی زمین و با امکانات محدود و گاهی
با کمبود نیرو با صدام مقابله کرد. هر کدام از فرماندهان هر کاری که ازدستش
برمیآمد انجام ميداد.
ً مثلاً صیاد شیرازی با اینکه موافق نبودم اما طرح عملیات والفجر یک را داد که
آن هم موفق نبود.
طرحها و راهکارها بود که داده ميشد اما فایده نداشت. در قرارگاهها نیز
مراسم دعا و توسل برگزار ميشد تا گشایش و فرجی ایجاد شود. خودم هم
آرام و قرار نداشتم.
یک روز صبح فرستادم دنبال علی هاشمی. قبل از ظهر وارد اتاقم شد. بعد ازاحوالپرسی گفتم: با همهی توان و قدرت و رعایت اصول حفاظتی ميخواهم منطقه ی هور را برای یک شناسایی وسیع آماده کنی. وجب به وجب آن را در
نظر بگیری.علی هاشمی مثل همیشه بیهیچ حرفی گفت:《طبق فرمان از این لحظه حاضرم مأموریت را انجام دهم》
از سکوت، نجابت و حرفپذیریاش خوشم آمد. به علی گفتم: فعلاً زیر نظر
فرماندهی قرارگاه کربلا برادرمان احمد غلامپور کار کن و سعی کن هیچ کس
حتی نیروهایت از هدف کار مطلع نشوند.
طوری رفتار کن که انگار تنها قصد داری منطقه را شناسایی کنی، ولی برای
چه و چرا، هرگز کسی نباید بفهمد. من را هم در جریان کار قرار بده و دربارهی
نحوهی کار و جزئیاتش خودت تصمیم بگیر.هر بودجهای هم که لازم داشتید در اختیارتان ميگذاریم. فقط باز هم
ميگویم حسابشده و کاملاً سرّی و با رعایت اصول حفاظتی کار را انجام
دهید. قرار شد حتی خود من هم به مقامات بالا چیزی نگویم!
علی گفت:《آقا محسن، روی من و نیروهایم حساب کن》
بعد از این جلسه، علی به سرعت نیروهایش را جمع کرد و وارد منطقه شد. کار شناسایی با دقت شروع شد.
برای اختفای بیشتر، روی ماشینهایی که به قرارگاه میآمدند، آرم جهاد
نصب شد! تا کسی به کار اطلاعاتی مشکوک نشود. بومیهای منطقه هم تصورکنند که کارهای سازندگی انجام ميشود.
٭٭٭
در همان اوایل که شناساییهای هور آغاز شد، نیروهای بومی راهی پیداکردند که از سعیدیه آغاز ميشد و پس از چند مرحله به جادهی ترانزیتی العماره ـ بصره ميرسید. اما هنوز استفاده از هور به دلیل وضعیت جغرافیایی خاص، امکانپذیر نبود.جلساتی با حضور علی هاشمی و برادر محسن رضایی در محل عملیات سپاه سوسنگرد برگزار شد.
در این جلسات علی هاشمی اطلاعات نیروهای شناسایی را مطرح کرد، قرار
شد عدهای از نیروهای خُبرهی اطلاعاتی که سرپرستی آنان با حمید رمضانی بود
ً و تا آن زمان در لشکر قدس بودند، کار اطلاعات و شناسایی را مستقلاً در هور
آغاز کنند. آنها در منطقه رفَیع در شمال منطقه مستقر شدند.از آن زمان بود که علی هاشمی و حمید در کنار هم قرار گرفتند. انگار که همدیگر را پیداکردهاند!
آنها حرف همدیگر را خوب ميفهمیدند. حمید از بچههای مسجد جزایری بود و در خصوص کارهای اطلاعاتی برای خودش کسی بود. عدهای از بچههای مسجد هم در کنارش بودند.قرار شد حمید رمضانی اطلاعات شناسایی را بیاورد. برادر محسن هم نامهای به علی هاشمی داد که خطاب به مرکز بوشهر، بندرعباس و شمال بود. طبق آن
قرار شد هر چه قایق لازم باشد در اختیارش بگذارند.
علی هاشمی بلافاصله ستادی تشکیل داد و به جمعآوری قایق و کَرَجی وبلم از سراسر ایران پرداخت. طی سه شب بدون کمترین جلب توجه آنها را
به هور منتقل کرد. مدتی بعد دوباره جلسهای در همان محل و با همان گروه
تشکیل شد.
با توجه به اطلاعاتی که جمعآوری شده بود، نتیجه گرفتیم که چون شمال
هور آبراهها و گیاهان خاصی دارند، عبور از آنها دشوار است.
زمان زیادی لازم بود تا شناسایی بهتر انجام شود و تغییرات در آبراهها داده
شود تا شرایط برای ورود گردانهای رزمی به این منطقه و انجام عملیات در آن آماده شود.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از عکس نوشته و استیکرمذهبی
خواند زبان دلم ثنای محمد(ص)
ماند خرد خیره در لقای محمد(ص)
دیده دل، جام جم به هیچ شمار
سرمه کند گر زخاک پای محمد(ص)
#عید_مبعث_پیشاپیش_مبارک🎊
#برمحمد_وآل_محمد_صلوات😊
#مرور_طرح_های_سال_گذشته
@Allah_Almighty
══💝══════ ✾ ✾ ✾
هدایت شده از عکس نوشته و استیکرمذهبی
❤ #یا_رسول_الله❤️
گل،بوے بهشت را ز احمد دارد
این بوے خوش از خالق سرمد دارد
گویند ڪه گل عطـر محمد دارد
نور و شعف از وجود احمد دارد
#عید_مبعث_پیشاپیش_مبارک🎊
#برمحمد_وآل_محمد_صلوات😊
@Allah_Almighty
══💝══════ ✾ ✾ ✾
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کار شناسايی در هور از اواخر سال ۱۳۶۱آغاز شد. هیچ کس از نيروها
نميدانست چرا باید در این منطقهی سخت، کار شناسايی انجام دهیم.
علی هاشمی برای شروع کار شناسايی با چند نفر از بچههای سپاه سوسنگرد
و نیروهای حمید رمضانی راهی هور شد. ميخواست شرایط را به خوبی ارزیابی
کند.
بعد از آن نیروهای محلی و بچههایی که از ابتدای جنگ با او بودند را مشغول
ً به کار کرد. اما به طور کاملاًمخفیانه.
از زمستان سال ۱۳۶۱ تیمهای شناسایی راهی منطقهی هور و جزایر مجنون
شدند.
اگر قرار بود تیمهای شناسايی ما به طور مستقیم وارد هور شده و به سمت
جزایر مجنون حرکت کنند، مورد توجه دشمن قرار ميگرفتند.
برای همین به دستور علی آقا از منطقهی رُفیع که در شمال هور قرار داشت
حرکت ميکردیم. شاید حدود شصت کیلومتر راه ما دورتر ميشد، اما دشمن
شک نميکرد.
ُرُفیع منطقهای بود در ساحل شمالی هور که سه بار توسط دشمن تصرف شد.
مسجد جامع رفیع به عنوان اولین قرارگاه سرّی انتخاب شد.
این مسجد درست در ساحل آبراههای هور بود. بچهها قایق را در نیمهشب
از مسجد بیرون آورده و داخل هور میانداختند و کار را آغاز ميکردند.
اما سختی کار هور فقط در طولانی بودن مسیر نبود. ما با مشکلاتی مواجه
شدیم که تحمل آنها بسیار سخت بود.
در منطقهی رُفیع حیوانات وحشی بسیار زيادی وجود داشت. دستههای بزرگ
گُراز و گاوميش و گاوهای وحشی در منطقه وجود داشت که وحشتآفرین
بودند!
هور هم شرایط اقلیمی خاص خودش را داشت. در داخل آب، مارهایی
وجود داشت که وقتی نیش ميزدند، گویی برق انسان را ميگرفت!
در نیزارهای منطقهی هور، نوعی لاک پشت های بزرگ وجود داشت به نام《رُفیش》که گوشت هم ميخوردند.
اگر در داخل آب ثابت میایستادیم، پای ما را گاز ميگرفتند! به این حیوانات
باید موشهای وحشتناک هور را هم اضافه کرد!
از دیگر مشکلات ما وجود پشه و مگسهای سمج در هور بود! من دیده بودم
برخی از بچهها برای رهایی از دست پشه، به صورتشان گازوئیل ميماليدند!
به این موارد باید اضافه کرد که نیزار هور دارای راههای باریک و شبیه هم
بود.
بارها ميشد که در این آبراهها گم ميشدیم و... لذا داشتن قطبنمای
مناسب و راهنمای محلی بسیار به ما کمک ميکرد.
حالا همهی اینها به کنار، در جایجای هور با نیروهای دشمن و ستون پنجم برخورد ميکردیم!
ما باید طوری برخورد ميکردیم که آنها شک نکنند. لذا لباسهای محلی و
ً کاملاً شبیه به بومیهای آن منطقه استفاده ميشد.
یادم هست وقتی که در دل شب داخل هور بودیم، صدای قورباغهها که در
دستههای بزرگ و منظم با هم اُپرا اجرا ميکردند لحظهای قطع نميشد!
به قول دوستان، قورباغهها مثل بقیهی موجودات دارند تسبیح خدا راميگویند.
باید گفت که هر مأموریت شناسايی ما بین یک تا ده روز طول ميکشید.
هر تیم ما هم شامل سه یا شش نفر بود، كه باید داخل همان بَلَمهایباریکوکوچک در این مدت زندگی ميکردیم.
بارها ميشد که وقتی از بَلَم بیرون میآمدیم، پاهای ما قادر به حرکت نبودند!
اما از همهی این موارد بدتر دستشويی رفتن در این شرایط و در حین مأموریت
شناسايی بود!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
علی هر روز در جلسهای روند کار را توضیح ميداد. من هم خواستههایم
را ميگفتم و او ميرفت و فردا باز جلسهای دیگر. در این جلسهها به خوبی
احساس ميکردم علی با چه ذوق و شوق و حرارتی کار ميکند.
علی اولین مقر قرارگاهش را در یکی از مدرسههای هویزه قرار داد. هیچ
کس به آن مکان شک نميکرد. تا چند روز به منطقه رفت و آمد کردم تا مقر
مناسبتری برای قرارگاه پیدا کنم. مدتی هم در منطقهی رُفیع بودند.
ً سرانجام قرار شد مقر را داخل هور و جایی که قبلاً لشکر ششم زرهی عراق
بوده قرار دهیم. دیوارهای ساختمانها همه از بلوک و سیمان بود. سقف را هم با ریلهای غارتشده از راهآهن خرمشهر ساخته بودند. خیلی محکم بود.
آنجا از این جهت که در جادهی اصلی و در دید نبود و ميشد مخفیانه کار
کرد برای ما اهمیت داشت. دو سالن بزرگ داشت، با چند اتاق که دورتادورش
بودند.
یک سنگر زیرزمینی هم بود که علی بعداً مخابرات را در آن مستقر کرد.
لجستیک را هم روبهروی آجرپزی و نزدیک هویزه تعیین کرد تا بتواند از برق
آنجا استفاده کند. اما بین مقر تا لجستیک چیزی حدود سی کیلومتر فاصله بود.
گاهی با لباس عربی درحالیکه دشداشه میپوشیدم و یک چفیهی عربی سرم
میانداختم، به قرارگاه ميرفتم و از نزدیک کار را ميديدم. هر بار که آنجا
ميرفتم کسی را با خودم نميبردم. از بین آن محافظان تنها یک نفر همراهم بود.
یک بار که برای سرکشی رفتم دیدم بچههای اطلاعات آمادهی سوار شدن
به بلمهای دونفره یا سه نفرهاند. یکی بلمچی و دو نفر هم نیروی اطلاعاتی بودندکه به عمق هور ميرفتند. حرکت بلمها با چوبی به نام مَردی بود.
چند بار همراه علی ناصری و عباس هواشمی وارد هور شدم و از نزدیک
آبراهها را دیدم. علی هاشمی بسیار نگرانم شد. در آن قرارگاه بچههای
اطلاعات خیلی زحمت کشیدند. نام قرارگاه را نصرت گذاشتیم تا شاید از
بنبست جنگ خارج شویم و نصرتالهی ما را کمک کند.
٭٭٭
مسئولیتی که بر دوش علی هاشمی گذاشته شد، فوقالعاده سرّی بود.این مسئله یکی از سختیهای کار او به حساب میآمد. علی مأمور تشکیل قرارگاه نصرت و جمعآوری دهها جوان بسیجی و بومی شد که بی سر و صدا در آن منطقهی مشغول شناسایی شوند.
این مدیریت علی هاشمی بود که در مدت زمان هشت ماه هیچ احدی از
وجود قرارگاه نصرت خبردار نشد! این خیلی مهم بود. علی هاشمی نیروهایش
را طوری توجیه کرد که بدون هیچ محدودیتی و با آزادی کامل در شهر عبور و مرور ميکردند و در منطقه هیچ اطلاعاتی درز نميکرد.
گاهی اوقات به خاطر کار شناسایی هور ممکن بود تعدادی از نیروها از مرز
عراق عبور کنند یا بارها مواردی پیش آمد که نیروهای اطلاعاتی تا بصره یا
کربلا یا حتی بغداد هم پیش رفتند، اما این مسائل همه در خفا انجام ميشد.
کار اطلاعاتی که در حالت معمول چندین سال طول ميکشید، در عرض
کمتر از یک سال به پایان رسید و ایران برای عملیات خیبر و رهایی از بنبستی
که بعد از فتح خرمشهر گرفتار آن شده بود آماده شد.
خیبر به ایران تاکتیک جدید و فضای جدید برای جنگیدن الهام ميکرد و
در واقع راه کارهای ما را برای ادامه جنگ وارد مرحلهی جدیدی ميکرد. به
طوری که بعد از آن وارد عملیات بدر شدیم وسپس شاهد والفجر ۸ و کربلای ۵ بودیم که همگی آنها عملیات آبی ـ خاکی بودند.
قرارگاه نصرت و علی هاشمی نقش پررنگی در تحولات ایجادشده در
ادامهی جنگ و موفقیتهای بعد از آن داشتند.
آن زمان من مسئول قرارگاه کربلا بودم. اما نکتهی حائز اهمیت این است
که وقتی مأموریتی بر عهدهی قرارگاهی گذاشته ميشد، از نیروها، لشکرها و
یگانهایی که در اختیار داشت استفاده ميکرد و خیلی وارد کارهای اجرایی
نميشد.اما باید گفت که قرارگاه نصرت از این امر مستثنا بود؛ زيرا به علت نیروی کم وحفاظت شدید، نیروهای قرارگاه نصرت شبها به شناسایی ميرفتند و روزهاراهی شهر میشدند و کارهای تدارکاتی انجام ميدادند! بچههای قرارگاه نصرت هم اطلاعاتی بودند، هم تدارکاتی! هم کار مهندسی انجام ميدادند و
هم کار طراحی و عملیاتی ميکردند!
این بینظیر بود. به غیر از نصرت قرارگاه دیگری نداشتیم که خودش هم
متولی کار شناسایی باشد و هم کار آمادهسازی عملیاتی را به عهده بگیرد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
حدود دو ماه از کار رسمی و جدی ما در هور گذشت. روزی آقا محسن
رضايی به اتفاق چند نفر دیگر آمدند به قرارگاه نصرت.
با عباس هواشمی و حمید رمضانی و حاج علی هاشمی جلسهای تشکیل شد.
آقا محسن از ما خواست تا هور را به او نشان دهیم و خودش هم اصرار داشت
وارد هور شود.
حاج علی با دستپاچگی گفت:《آقا محسن، چه ميخواهی؟ من خودم ميروم و...》
اما اصرار حاج علی بیفایده بود. با حاجی و غلامپور از جلسه بیرون آمدیم.
حاجی همینطور ناراحت قدم ميزد.
به غالمپور گفت:《تو یه کاری بکن. اینجا ماهیگیرهای عراقی زیادند. شاید
جاسوس باشند. هر لحظه امکان درگیری وجود دارد》
تلاشها بینتیجه ماند. آقا محسن اصرار داشت که خودم باید بروم شما هم
نیایید! ناچار و با اکراه پذیرفتیم.
دیدم که حاجی در حال قبض روح است! غلامپور آمد و حاجی را آرام کرد
و گفت: حالا کاریه که شده، تدابیری اتخاذ کن تا مسائل امنیتی بیشتر شود.
حاج علی برای برادر محسن شرط گذاشت. ایشان هم لبخند زدند و قبول
کردند. چارهای نبود. کسی از نیت ما دربارهی شناساییهایمان اطلاع نداشت وخطر لو رفتن هم وجود داشت.
قرار شد برادر محسن لباس محلی بپوشد، یعنی دشداشه و چفیه. دشداشهای هم که به ایشان دادیم اندازهاش نبود و برایش کوتاه بود. عربها معمولاًدشداشهی بلند ميپوشند و کوتاه آن را بد ميدانند!
لباس برادر محسن تا زانویش بود! بدتر آنکه زیر دشداشه پوتین هم پوشیده
بود. بستن چفیه را هم مثل عربها نميدانست. ناچار آن را مثل بسیجیها دورگردنش انداخت. همچنین قرار شد با وانت و بدون محافظ تا کنار قایق بیاید.
خلاصه با مشکلات فراوان وارد هور شدیم. حاجی خیلی نگران امنیت برادر
محسن بود. بالاخره خودش هم آمد و در قایق با آقا محسن سوار شد. در راه آقا
محسن سؤالهایی پرسیدند.
اما اتفاق بدی افتاد! در مسیر راه را گم کردیم. ساعتها در هور سرگردان
شدیم. بیسیم ما هم به خاطر رطوبت خراب شد! شرایط خیلی بدی بود. حاج
علی خیلی ناراحت بود. فرمانده کل سپاه ایران در هور و در میان کمینهای
دشمن قرار داشت!
اوایل بامداد بود که بچهها بیسیم را درست کردند. بعد هم از بچههای
قرارگاه خواستند چند لاستیک آتش بزنند تا راه را پیدا کنیم. حدود ساعت سه بامدادبودکه مقرّشهید بقایی رسیدیم. حاج علی پس از ساعتها اضطراب و دلهره، نفس راحتی کشید.
برادر محسن خاطرهی آن بازدید را اینگونه تعریف ميکند: با علی به هور
رفتم تا منطقه را خودم از نزدیک بررسی کنم.علی با توجه به اینکه خط پدافندی را در اختیار داشت، با هور از قبل آشنا
بود.بلمی از دل نیزار بیرون آمد و به ساحل نزدیک شد! مردی با چهرهای سبزه که سنش به 45 ميرسید، از بلم پیاده شد. کیسهای را که چند ماهی در درون آن بود، از بلم بیرون آورد و بلم را با طناب به چوبی که در ساحل به زمین فرورفته
بود، مهار کرد و از آنجا دور شد.
علی همچنان که حرکات آن مرد را دنبال ميکرد، گفت:《هور در دست همین ماهیگیران محلی است. وجب به وجب این هور را ميشناسند. نفوذ به
داخل آبراههای هور تنها از طریق این افراد امکانپذیر است》واقعاً هور دنیای
عجیبی داشت. دنیایی با هزار پیچ و خم، با مردابی پوشیده از نیزار.
علی گفت:《ما به نفرات ورزیده نیاز داریم. اینجا منطقهی نظامی نیست که
بتوانیم طرحهای اطلاعات عملیات را اجرا کنیم》
گفتم: چه بهتر که نظامی نیست. شما هم به جمع همین ماهیگیران محلی
و... که در هور هستند بپیوندید. آنها ماهی ميگیرند، شما هم ماهی خودتان را بگیرید. بنا نداریم به این زودیها در جنوب عملیاتی داشته باشیم؛ یعنی جایی برای عملیات نمانده. همهی یگانهای نظامی به غرب و شمال غرب کشور
خواهند رفت. شما میمانید و این منطقهی بکر. ما هم در غرب منتظر نتیجهیکار شما خواهیم بود.
بعد اجازهی استفاده از همهی یگانهای موجود و هر نیرویی را که مناسب
ميدانست دادم و گفتم: تشکیلات شما ماهها از لیست یگانهای نظامی خارج
خواهد شد. بیگدار به آب هور زدن اصلاً به صلاح نیست. لشكرهای سپاه هنوز
در آب، عملیاتی را تجربه نکردهاند.
بعد ادامه دادم: آشنا کردن نیروها با عملیات آبی خاکی زمان ميخواهد. باید
آموزشهای لازم را ببینند.
آنها هنوز از آب ميترسند. کشاندن جنگ به داخل این هور، تدبیر بیشتری
را ميطلبد که اطلاعات این تدبیر در دست شماست. پیروزی ما بر ميگردد به
اینکه شما چه راهی را به بسیجیها نشان بدهی علی آقا.
علی سکوت کرده بود و گوش ميداد. ميدانستم که از پس هور برمیآید.
قرار شد از دوستان و پاسداران عربزبان بیشتر استفاده کند.
مدتی بعد دوباره به قرارگاه نصرت آمدم. وقت آن رسید که سوار قایق شویم. سه قایق به ما نزدیک شد.
وارد قایق شدم. علی به قایقران که مرد عربزبانی بود، اشاره کرد تا حرکت
کند. احساسی که به هاشمی دست داده بود، در چهره ی نگرانش کاملاً مشخص
بود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
منطقهای که کار ميشد در شرق دجله و داخل هورالهویزه قرار داشت. این
منطقه دارای دو نوع طبیعت متفاوت است.
قسمت خشکی که عرض آن بین هشت تا ده کیلومتر است، توسط دو هور
(آبگرفتگی) بزرگ یعنی هورالهویزه در شرق و هورالحمار در غرب احاطه
شده. همچنین در وسط خشکی، رودخانهی دجله قرار دارد و جادهی العماره ـ بصره در غرب رودخانه واقع است.
آبگرفتگی هور منطقهای است تقریباً همسطح دریا که نسبت به مناطق
همجوار گودتر ميباشد و دارای روییدنیهای مختلف است.
َردی که نیزار با ارتفاع بیش از دو متر که عمدتاً در جاهای عمیق ميروید. بُردی که معمولاً ارتفاع آن تا دو متر است. چولان که در جاهای کمعمق ميروید و
ارتفاع آن کمتر از نیم متر است.
شناورهایی طبيعی هم به نام تَهل وجود داشت که ریشهی آنها بیرون از آب
بود. حرکت از بین آنها ممکن نبود. ویژگی دیگر تَهلها این بود که ثابت
نبودند و اگر نیروها برای نشانهگذاری از آنها استفاده ميکردند، حتماً گم
ميشدند.
به علت پوشش فشردهی سطح هور از نی، بردی و چولان و... تردد در آن،تنها از آبراهها، نهرها و یا محل عبور حیوانات امکانپذیر بود. بچهها مجبوربودند گاهی خودشان آبراه باز کنند، برای همین با دست، نیها را ميبریدند.
جزایر مجنون در یک کیلومتری مرز ایران و عراق در داخل هورالهویزه قرار
دارد و از شمال به جنوب کشیده شده. جزیرهی جنوبی مجنون به خشکی متصل است و از جزیرهی شمالی بزرگتر است. هور یک آبراه باز و آزاد نبود. معابرعبوری خاصی داشت؛ معابری بسیار شبیه هم، اما ...
ممکن بود دو معبر همشکل و هم قیافه اما با دو عمق متفاوت. یکی به گِل بخورد و یکی معبر واقعی باشد. ابزار عبور از هور هم عمومی نبود. حداکثر عمق آب در مواقع طغیان رودخانهها به هشت متر ميرسید، ولی کرانههای شرقی به
خاطر شیب ملایم آن کمترین عمق را داشت.
در کنار همهی موانع و مشکلات، کنار آمدن با طبیعت آرام و در عین حال
رمزآلود هور کار آسانی نبود. زمانی که کنارش میایستادیم و از دور به نیزارهاو مردابهایش چشم ميدوختیم باورمان نميشد که درونش آنقدر سنگین وغیر قابل تحمل باشد.
زندگی کردن در این مرداب فقط برای بومیهایی که از ابتدا ساکن آن بودندقابل تحمل بود. روزها و شبهایش سخت ميگذشت خصوصاً برای نیروهای شناسایی که باید شبها در دل مردابی ميرفتند که بوی تعفنش همهی مشامشان
را پر ميکرد و هوای شرجیاش سنگین و نفسگیر بود.
گاهی همهی تنمان یکدفعه به خارش و سوزش میافتاد و جوشهای چرکی ميزد. هر چه ميگشتیم دلیلش را پیدا نميکردیم، مدتی که گذشت فهمیدیم اینجا پر است از حشرههایی که ميگزند بیآنکه دیده شوند! تازه در
آن وضعیت، باید دائماً مراقب دشمن هم میبودیم تا سر و صدا به پا نشود!
بعضی وقتها آنقدر هوا گرم و نفسگیر ميشد که تحملش طاقت فرسا بود.
بچهها وقتی از شناسایی بر ميگشتند پوست بدنشان تکهتکه بلند ميشد.
با قایق موتوری نميشد از یک طرف به طرف دیگر هور برویم. نباید سر و صدایی به وجود میآمد. ضمن اینکه همه جای هور عمق یکسانی نداشت. بایدازبَلم استفاده می کردیم.بَلم های بزرگ پرصدا بودند. باید از بلم های کوچک که صدایی نداشتند استفاده ميکردیم و با پارو، نیها را کنار ميزدیم. خریدن بلم برای کار در هور مشکلات خودش را داشت.به غیر از آنکه سوار شدن در آن مهارت خاصی ميطلبید، بلم هایی که برای شناسایی درونمرزی ميخریدیم با بلمهایی که برای شناسایی برونمرزی خریداری ميشد متفاوت بود. برای بیرون از مرز خودمان، بلم بصری ميخریدیم که هزینهاش هم بالا در می آمد.
زمانی که وارد خاک عراق ميشدیم روی شکم ميخوابیدیم و با دست پارو ميزدیم. به این صورت توسط دشمن دیده نميشدیم حتی اگر از دوربین استفاده ميکردند نميتوانستند ما را ببینند. چون از دور، آب هور و بلم یکسان
دیده ميشد. با آن شرایط، چندین ماه در سکوت، در هور کار کردیم. بدون آنکه کمترین ظنی برای عراقیها ایجاد شود. نزدیک به چهارصد شناسایی درون و بیرون مرزی انجام گرفت.
وقتی فرماندهان نظامی دشمن در نقشهی پدافندی خودشان روی زمین نگاه
ميکردند، منطقهی هور را منطقهای فاقد قابلیت تهاجمی برای نیروهای ایرانی میدیدند. همچنین نوع عملکرد حاج علی هاشمی در شناسایی طوری بود که این تحلیل عراقیها تا لحظهی آخر عوض نشد!
درحالیکه کار گستردهای در هور توسط بچهها انجام ميشد.
گاهی چند روز کار شناسایی طول ميکشید، پس باید شیوهی زندگی در
هور و روی بلم را هم یاد ميگرفتیم. هیچ کدام فکر نميکردیم که گذرمان به
منطقهای بیفتد که هم باید شنا بلد باشیم، هم قایقرانی و هم زندگی در شرایط بسیار سخت!
باید در همان بلم نماز ميخواندیم، شناسایی ميکردیم، بدون آنکه بدانیم
برای چه؟! برای خواب هم باید در خود بلم ميخوابیدیم وقتی از این پهلو به آن
پهلو ميغلتیدیم، در آب سردمیافتادیم! یا باید چَباشه درست ميکردیم یعنی
باید ميرفتیم داخل آب و نیها را میبریدیم و روی هم انباشته ميکردیم تا بتوانیم روی آن استراحت کنیم.
گاهی هم با هلیکوپترهای عراقی روبهرو ميشدیم که بلافاصله خودمان را
لابه لای نی ها مخفی ميکردیم.
یکی دیگر از سختی هایی که بچه ها باید تحمل ميکردند تغییر چهره بود!
باید در هور بدون جلب توجه، شناسایی انجام ميشد. یک بار با حميد رمضانی
وقتی از اتاق بیرون آمدیم جا خوردیم! قیافهی افرادی که در حیاط ایستاده
بودند، غریبه به نظر ميرسید. آن ها کاملاً تغییر قیافه پیدا کرده بودند! آنها
دستی به صورت تراشیدهی خود ميکشیدند و ميخندیدند.
آرایشگر محاسن آنها را تیغ میانداخت و سرگرم کار خود بود. نوبت به
رمضانی رسید. دستی به محاسن خود کشید و با اکراه به طرف آرایشگر رفت.
برای اولین بار بود که صورت خود را تیغ میانداخت.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
روزی آقا محسن با آقایان رشید و صفوی به قرارگاه نصرت آمدند. قرارگاه
تازه سر و سامانی به خود گرفته بود. مسئول بهداری قرارگاه، پوسترهای بهداشتی جالبی در اتاقها نصب کرده بود. روی پوسترها به زبان عربی پیامهای بهداشتینوشته بود. مثل: قبل و بعد از غذا دستهایتان را با صابون بشویید و...
آقا محسن با کنجکاوی نگاهی به پوسترها و مطالب عربی زیر آن کرد. بعد به علی گفت: این پوسترها چرا به فارسی ترجمه نشده و همهاش عربی است!؟
علی هاشمی به شوخی پاسخ داد:《آقا محسن، ترجمه نميخواد، به خاطر
اینکه قرارگاه مال عربهاست. من عربم، حاج عباس هواشمی عربه، علی
ناصری عربه. فارس نداریم که احتیاجی به فارسی داشته باشیم》
آقا محسن و دوستان همراهش زدند زیر خنده. علی هاشمی ادامه داد:《آقا
محسن، عربها مظلوماند. دزفولیها لشکر ولی عصر(عج)دارند، لرها تیپ امام حسن(ع) دارند و... فقط عربها سرشان بیکاله مانده》
بعد با لبخند ادامه داد:《ما هم گفتیم عربها بیایند و قرارگاه نصرت تشکیل
بدهند. مگر چی ميشه!؟ این چند نفر فارس هم که داریم ناچاریم! چون برخی
کارها از دست عربها برنمیآد.》 یادم نميرود آن روز همه حسابی خندیدیم.
يك روز حاج علی رفته بود سراغ فیلمی که بچهها از آبراهها گرفته بودند.
هنوز فیلم تمام نشده بود که رمضانی و ناصری وارد شدند. حاجی فیلم را نگه
داشت و با لبخندی گفت:《وقتی شما را در فیلم ميبینم، باورم ميشود که
یک هنرپیشهی حرفهای هستید》 حاجی به سمت نقشه رفت و گفت:《وقت آن
رسیده که به داخل خاک عراق نفوذ کنیم. بهتر است منطقه را سه قسمت کنیم؛
محور اول جزیرههای مجنون شمالی و جنوبی هستند که در واقع محور اصلی
به حساب میآیند. محور بعدی ابتدای سیلبندهای قسمت غربی هور است که
شناسایی خشکی تا اتوبان را شامل ميشود. محور سوم شامل رودخانهی دجلهو فرات و شهرهای العزیر، القرنه تا نواحی بصره را شامل ميشود》 صحبتهای مختلفی شد. تا اینکه حاج علی گفت:《وقتی کار سه گروه تفکیک شود، لزومی ندارد که نگران باشیم. هر گروه کار خودش را انجام ميدهد》
از آن روز ما کار شناسایی را بیرون مرز شروع کردیم. یکی از لازمههای آن،
شناسایی روستاها بود که در میان نیزارهای هور بودند. برای این کار عراقیهایی که به ایران پناهنده شده بودند یا سربازهایی که از ظلم بعثیها فرار کردند و باتدبیر حاج علی جذب شده بودند بسیار کمک حال بودند. آنها افراد مطمئنی را در عراق به ما معرفی ميکردند که با شنیدن نام ایران و ایرانی اشک در
چشمانشان جمع ميشد و به ایرانی بودن ما غبطه ميخوردند. برادر سالمی سراغ چاههای نفت عراق رفت تا با استفاده از تجربهی سالهاییکه در شرکت نفت کار ميکرد، وضعیت چاههای نفت جزیره را بررسی و شناسایی کند. البته عکسبرداری از آن چاهها کار بسیار سختی بود.
این چاههای نفت اهمیت زیادی در اقتصاد دولت عراق داشت. در صورت
کشاندن عملیات به این منطقه، این چاهها از رده خارج ميشد.
مرکز اصلی چاهها جزایر مجنون بود. در این شناسایی او موفق شد تا
رودخانهی دجله برود. البته همیشه شناساییهایی که از محورهای مختلف روی رودخانههای دجله یا فرات صورت ميگرفت برای بچهها حال و هوای خاصی به همراه داشت. مگر ميشد دجله و فرات را دید و یاد ارباب بیکفن نیفتاد؟
در قسمت جنوبی هور، منطقهی طلائیه قرار داشت. طلائیه یکی از مهمترین
محورهایی بود که باید شناساییمیشد.
این محور باید از دو جناح آبی و خشکی شناسایی میشد. اما با وجود موانع
زیاد، امکان نفوذ را با مشکل روبهرو ميکرد، و از طرف دیگر سپاه سوم عراق
در این محور از آمادگی بیشتری برخوردار بود. این آمادگی نسبی عراق درمواردی علی هاشمی را مشکوک میکرد. ميترسید که عراق متوجه تحرکات ما شده باشد!
کمکم طلائیه حکم کابوس را پیدا کرد. افرادی که برای شناسایی آنجا
میرفتند، دقت بیشتری در کارشان به خرج میدادند. راه اصلی رسیدن به
خشکی غرب هور، از طریق جادهای بود که داخل طلائیه وجود داشت. این
جاده به جزیرهی جنوبی راه داشت. در صورت تسلط رزمندگان به این جاده،
ارتباط زمینی بسیار مهمی در عمق مواضع دشمن پیدا میکردند. شناسایی این جاده از جمله اهداف قرارگاه نصرت به حساب میآمد.
علی هاشمی گروههای عملکننده در محور طلائیه را شخصاً زیر نظر گرفت.
کارشان را به دقت دنبال میکرد. قرارگاه نصرت برای شناسایی این محور در
بدترین شرایط وارد عمل شد. آن زمان لشکر نُهم زرهی عراق که از جمله
لشکرهای قدرتمند به حساب میآمد، حفاظت طلائیه را به عهده داشت.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هفت ماه بعد از اینکه کار در قرارگاه شروع شد، برادر محسن به حاج علی
گفت: به خدمت امام رسیدم و به ایشان گفتم که ما داریم مخفیانه کاری انجام
میدهیم. شما برای ما دعا کنید.
مدتی بعد برادر شمخانی و صفوی در جریان کار قرار گرفتند. یعنی چند
ماه قبل از عملیاتی که قرار بود سرنوشت جنگ را عوض کند و به طور یقین
مهمترین شخصیت آن عملیات علی هاشمی بود.
از آن به بعد، دل همهی ما خوش بود به کلام آقا محسن رضايی. ایشان یک
بار آمدند و گفتند: من گزارش کار شما را به امام دادم. حضرت امام فرمودند:
《سالم مرا به بچههای نصرت برسانید.》 همین برای ما خیلی ارزش داشت.
نیروهای بومی قابل اعتماد، به عنوان راهنما در هور به همراه نیروهای شناسايیميرفتند تا در گذرگاهها و آبراهها مشکلی پیش نیاید. همه لباس عربی به تن ميکردند و در قالب ماهیگیر وارد آب ميشدند. همه مراقب بودند که حتی
قوطی خالی کنسرو و چیزهای دیگر داخل آب نیفتد.
شناساییها گاهی چند روز طول ميکشید. سخت بود اما بچهها تحمل ميکردند. ميخواستند کاری برای جنگ و انقلاب انجام دهند.
کار سخت بود و خیلی مسائل در هور تجربی به دست میآمد.
بعد از مدتی حاجی خواست با یک دوربین فیلمبرداری از منطقه و نحوهی
شناساییها فیلم بگیریم. بعد فیلمها را در جلساتی که با برادر محسن داشت
ميبرد و از روی فیلم موقعیت منطقه را توضیح ميداد.
نزدیک به یک سالی در هور شناسایی کردیم. یعنی سرتاسر سال ۱۳۶۲ و
عمدهی کارهای اطلاعات و شناسایی و حمل و نقل با قایق را نیروهای عرب
بومی ایرانی یا برخی از عشایر عراقی طرفدار جمهوری اسلامی انجام ميدادند. بومیهای ایرانی و عراقی به دلیل سالها زندگی در هور، با آنجا خیلی خوب آشنا بودند. خیلی راحت آبراههای اصلی و فرعی را ميشناختند. همین شناخت، خیلی ما را یاری ميداد و کارمان را آسان ميکرد.برای کار در جنوب عراق نميشد از تبریزی، شمالی یا مشهدی استفاده کرد؛
زیرا پوست آنها به جغرافیای گرم و مرطوب منطقه نميخورد و در اولین قدم لو ميرفتند. ما برای کارهای اطلاعات و شناسایی بايد از بومیهای عرب دو
طرف هور استفاده ميکردیم. نیروهای بومی که ما با آنان کار ميکردیم، دو
دسته بودند: یک دسته انگیزهی دینی بالا و عشق به امام خمینی و انقلاب اسلامی داشتند و از هیچ فداکاری و جانبازی دریغ نميکردند.
بومیهای عراقی هم همینطور بودند. عدهای از آنها، قبل از جنگ و برخی
بعد از جنگ آمده بودند و با ما همکاری ميکردند.
گروه دوم، نیروهای بومی بیسوادی بودند که بیشترشان قبل از جنگ، دامدار
بودند و انگیزهی معنوی و انقلابیشان کمرنگتر بود. ما با این عده معامله
ميکردیم. به آنها پول یا جنس ميدادیم و آنها نیز برایمان کار ميکردند.
هرچند کار کردن با این عده کار سختی بود.
رژیم صدام برای عراقیهای بومی که با ایرانیها همکاری میکردند،
مجازاتهای سختی وضع کرد. اگر یک عراقی متهم به همکاری با ایرانیان
ميشد، خود و خانوادهاش در خطر اعدام و نابودی بود.
گاه ميشد گروههای عراقی را مدتها آموزش ميدادیم؛ اما هنگامی که
آنان را پای کار ميبردیم، تسبیحی در میآوردند! استخاره ميکردند و بعد
ميگفتند: امروز روز خوبی نیست. امروز نميرویم. سه روز دیگر ميرویم. هر
چه ميگفتیم کار خیره و تأخیر جایز نیست، از جایشان تکان نميخوردند!
برای مسائل امنیتی، سعی ميکردیم شناختی از فرد یا افرادی که به ما
معرفی میشدند، از طریق دوستان و آشنایانشان پیدا کنیم و پس از اطمینان ازوفاداریشان، آنها را به کار میگرفتیم. برای همه پروندهی پرسنلی تشکیل
میشد؛ عکس آنها حتماً در پرونده بایگانی ميشد. علی هاشمی نظارت کامل بر روی این پروندهها داشت. پروندهها هم کاملاً محرمانه بود و امکاندسترسی
به آنها فقط در انحصار چند نفر، از جمله علی هاشمی و حمید رمضانی و... بود.
این عده، هر ماه از ما حقوق، حق مأموریت و در مواردی پاداش ميگرفتند.
این بومیها در پوشش ماهیگیر به مأموریتهای شناسایی ميرفتند. تجهیزات را هم ما برایشان فراهم میکردیم. تا زمانی که در هور کار شناسایی انجام دادیم،از نیروهای بومی خیانت یا جاسوسی دیده نشد و این از الطاف الهی بود.
٭٭٭
یک سری از سربازان عراقی از ارتش عراق فرار کردند و از طریق هور وارد
ایران شدند. این سربازان از این جهت که مسیر گذرگاهها را خوب ميدانستند
و در عراق آشنا داشتند، ميتوانستند مشکل اسکان نیروهای ما را در عراق حل کنند. حاجی طرحی ریخت تا به آنها پناهندگی بدهیم. در ابتدا ميترسیدند و