eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
334 دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
13.6هزار ویدیو
193 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️به خاطر گل روی مهدی کسی که سلامتی امام زمانش برایش مهم است، مسلما آزردن آن حضرت برایش سخت است; در نتیجه دعا برای سلامتی آن حضرت، انسان را به انجام کارهایی وا میدارد که موجب خشنودی آن حضرت و در نتیجه سبب رشد انسان می‌شود. بسم الله الرحمن الرحیم  اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا خدایا، در این لحظه و در تمام لحظات ، سرپرست و نگاه دار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان ولیت حضرت حجّة بن الحسن که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد باش ، تا او را به صورتى که خوشایند اوست [ و همه از او فرمانبرى مى ‏نمایند ] ساکن زمین گردانیده ، و مدّت زمان طولانى در آن بهره‏مند سازى .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻امام جمعه کربلا غوغا کرد ، غوغا کرد غوغا کرد صد بار هم نگاه کنید کمه، ببینیم ، یاد بگیریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴«نازنین بنیادی» قهرمان مردم ایران یا شست و شو دهنده توالت فرنگی ارباب با مسواک شخصی؟! ♦️این چند دقیقه، جوهر وجودی همه ذلت هایی است که میخواستند بر ما روا کنند. ملت عزیز ایران را میخواستند شما را زیر دست فردی ببرند که نه در مثال و استعاره، که واقعا دستشویی ارباب غربی اش را با مسواکش میشست. ♦️همین خفت و خواری برای هزاران روز و سال بس که رهبرانی مدعی ازادی ایران بودند که حق انتخاب رنگ موی خودشان هم نداشتند؛ «آن رنگی که تام کروز دوست دارد» ♦️فردی علمدار آزادی و حق انتخاب زن شده که شبیه دوران قاجار، سرخاب سفیداب کرده به حجله فردی رفت که حتی قبل از رفتن به خانه اش، دو جمله هم با او حرف نزده بود، با خواری رفت و با ذلت برگشت. ♦️این نازنین بنیادی است همان کسی که سبک مغزان، پز چشم و ابرویش را به ما می‌داند که در فردای ازادی ایران، او وزیر خارجه ایران می‌شود. ♦️این روایت و فیلمی که دیدید نه تولید صداوسیماست نه رسانه های داخلی، مستند «پاک شدن» درباره فرقه ساینتولوژی و تام کروز تهیه شده در شبکه هالیوودی «اچ بی او» است. 🇮🇷کانالهای نشریه عبرتهای عاشورا🇮🇷 🌍 eitaa.com/ebratha_ir  ایتا 🌍 splus.ir/ebratha.org  سروش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از لندن به عشق رهبر عزیزمون برای راهپیمایی اومده😊 ✅ اطلاع از اخبار و تحلیل های از سراسر کشور:👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3832938513C10428c852e
سخنگوی ستاد «امر به معروف»: 🔹در طرح جدید مجلس، کارت ملی بی حجاب‌ها در سیستم «فریز» می‌شود و یک ماه به آن‌ها خدمات داده نمی‌شود 🔹پلیس در بحث حجاب، هم اکنون طرح «ناظر ۲» برای اماکن تجاری، «ناظر ۳» برای معابر و «ناظر ۴» برای فضای مجازی را پیگیری می‌کند/انتخاب ‌خبـــرهای فـــوࢪی‌ مهم⇩⇩ ☑️ @Akhbar_Fori
✫⇠(۲۳۶) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و سی و ششم:حماسه علی ناصح فر قزوینی(۱) 🍂یه سری علی رو بردن و مقداری کتکش زدن و بهش مهلت یه شبه داده بودن که همدستاش رو معرفی کنه و بگه چه کسانی از ماجرای این شعر خبر داشتن و تهدیدش کرده بودن که اگه اعتراف نکنه زیر شکنجه کشته می‌شه. شبش اومد پیش من و گفت: آقا رحمان بنظرت من چه کنم؟ اینها از من کاری رو میخان که امکان نداره انجام بدم و من اهلش نیستم کسی رو معرفی کنم و از طرفی می ترسم زیر شکنجه طاقت نیارم و آخرش کاری رو که نباید بکنم انجام بدم. 🔸️من علی رو خوب می شناختم و می دونستم اگه زیر شکنجه استخونهاش رو هم خُرد کنن، اسم کسی رو نمی‌گه، احساس کردم فقط اومده که چیزی بشنوه و دلش آروم بگیره و با قوت قلب بیشتری با قضیه مواجه بشه. من فکر کردم چی بگم که به درد این جوون بخورده و دلش قرص تر بشه. حکایتی از توکلِ به خدا به ذهنم رسید و اونو براش تعریف کردم و گفتم علی جان به خدا کن‌ خودش مشکل گشایی می‌کنه و ما هم برات می کنیم که سالم برگردی. 🔻حکایت یونس نقاش🔻 🔹️حکایت از این قرار بود که: «شخصی به نام یونس نقاش که کارش انگشترسازی و نقش و نگار آن بود و از دوستان امام هادی علیه السلام بود، روزی با عجله و شتاب نزد امام وارد شد و پس از سلام اظهار داشت: یا ابن ‏رسول الله! من تمام اموال و نیز خانواده‏‌ام را به شما می‏‌سپارم. حضرت به او فرمود: چه خبر شده است؟ یونس گفت: من باید از این دیار فرار کنم. حضرت در حالتی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: برای چه؟ مگر چه پیش آمدی رخ داده است؟! یونس جواب داد: چون که وزیر خلیفه - موسی بن بغا - نگین انگشتری را تحویل من داد تا برایش حکاکی و نقاشی کنم و آن نگین از قیمت بسیار بالائی برخوردار بود، که در هنگام کار شکست و دو نیم شد و فردا موعد تحویل آن است؛ و می‏دانم که موسی یا حکم هزار شلاق و یا حکم قتل مرا صادر می‏‌کند...   ☀️   دنبال رفیق شهید هستی بسم الله مادر شهید سید مصطفی موسوی: مصطفی گفت مادر من صدای «هَل مِن ناصر یَنصُرنی» میشنوم . زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست قراراست که یاد وخاطره شهدا را زنده نگهداریم. و مثل شهدا فکر کنیم و رفتار کنیم . اگرمیخواهیم در وقت ظهور آقا اما زمان(عج) سرباز آقا باشم بایدسبک زندگیمان را شهدایی کنیم. انشالله. 📝 من سید مصطفی موسوی جوانترین شهیدمدافع حرم تک پسرخانواده دانشجوی رشته مکانیک مقلدحضرت آقا تولد ۷۴/۸/۱۸ شهادت ۹۴/۸/۲۱ شهادت سوریه محل دفن بهشت زهرا ( س) تهران قطعه 26 ردیف ۷۹ ش۱۶ { شهید نشوی میمیری } 🙇‍♂رؤیای اصلی‌ام این بودکه خلبان شوم و با هواپیمای پر ازمهمات به قلب تل‌آویو بزنم شما به کانال من جوانترین🕊شهید مدافع حرم دعوتید منتظر حضور سبرتان هستم.            واتساپ جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo کانال ایتا @shahidmostafamousavi ایتا کانال استیکر شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه ایتا https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 💠 لطف کنید کانالها را بدوستان خود معرفی کنید با سپاس ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
شعر من ۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت هشتاد و ششم ۰۰۰ لوطی صالح با دقت داشت به تکون خوردن لوستر نگاه می کرد ، گفتم محمد جان ؟ میشه پرده ها رو تکون بدی ، چند لحظه گذشت ُ و پرده ها شروع کرد به حرکت کردن ، یه هو بی بی با سینی چایی وارد شد ُ و گفت اینم یه چایی لب سوز ِ لب دوز واسه عزیزای خودم بعد یه نگاه به لوطی صالح انداخت ُ و گفت : لوطی بازم که گریه کردی مگه دکتر نگفت گریه واسه چشم هات ضرر داره ، عزیز من تو تازه آب مروارید چشمت رو عمل کردی ، یه کمی مراعات کن ، بعد یه نگاه انداخت به میثم ُ و گفت : آقا میثم ، پسرم مثل اینکه تو هم لوطی صالح رو همراهی کردی ، چشم های تو هم که بارونیه ، بعد یه نگاه به من کرد ُ و گفت از آقای عبدی یاد بگیرید ، ببینید چطور خوب می تونه احساساتش رو کنترل کنه مثل من ، بعد بی بی بغضش ترکید ُ و زد زیر گریه ، یه جوری گریه می کرد که من رو یاد گریه های مادرم تُو روضه انداخت من هم زدم زیر گریه ُ و شروع کردم یکی از نوحه های شهید احمد رشیدی رو خوندن ، فضای عجیبی شد ، یه هو مملی از بیرون داد زد مامان بزرگ اون توپ چهل تیکه من رو ندیدی ؟ وارد اطاق شد ُ و یه نگاهی به تک تک ما انداخت گفت : اِ ِ ِ ، شما چرا دارید گریه می کنید ؟ یه نگاهی هم انداخت به سمت پرده ها ُ و گفت : دایی محمد ، تو چرا گریه می کنی ؟ مگه اتفاقی افتاده ، تو که هر وقت من رو می دیدی می خنددی ، ما چهار نفر داشتیم به پرده که تکون می خورد نگاه می کردیم ُ و به حرف های مملی گوش می دادیم ، مملی گفت : مامان بزرک ؟ دایی محمد میگه غصه نخور به همین زودی ها میاد پیشت ، بابا بزرگ دایی محمد میگه مراقب چشم هات باش ، بی بی راست میگه گریه واست ضرر داره ، عمو میثم دایی محمد میگه بهت بگم دعای بابا بزرگ به خواست خدا مستجاب شده سال بعد همین موقع دوتا بچه خوشگل خواهی داشت ، بعد مملی رو کرد به من ُ و گفت : عمو حسن ؟ دایی محمد میگه نمی خای از عمو میثم بپرسی که اون خانمی که جلوی درب خونه دیدی کی بود ؟ خشکمون زده بود ، مملی پیش ما نبود ولی همه حرف هایی که زد درست بود ، مملی رو کرد به بی بی ُ و گفت : مامان بزرگ بلاخره میگی توپ چل تیکه من کجاست ، توپمون موقع بازی افتاد رو پشت بوم مسجد توپ نداریم واسه فوتبال بچه منتظرن ، بی بی خندید گفتم : عزیزم ، گُلم ، توپ تُو انباریه گوشه حیاطه ، مملی بلند داد زد ممنون بی بی جون و عین قرقی از اطاق دوئید بیرون ، هممون زدیم زیر خنده ، چایی رو خوردیم ُ و مشغول تمیز کردن شدیم ، دیدن پیرزن ُ و پیرمرد خسته شدن ، گفتم بی بی جان ؟ شما ُ و لوطی صالح برید کمی استراحت کنید ، من ُ و میثم کارو رو تموم می کنیم ، لوطی صالح گفت : آره بَبَم بیا ما بریم این جوونا خودشون بَلَدن چیکار کنن بیا ما بریم تو حیاط یه کم با هم اختلاط کنیم ُ و به یاد قدیما گُل بگیم ُ و گُل بشنویم ، بی بی باز از خجالت روش رو برگردوند ، عاشق این شوخی های لوطی صالح بودم ، یاد شوخی های بابام افتادم ، وقتی شروع می کرد به شوخی کردن با مادرم اونم وقتی ما هشت نه تا بچه نشسته بودیم ، مادر از خجالت بلند می شد ُ و می گفت : بِرم ، بِرم یه چیزی بیارم بخوریم بعد می رفت خوردنی هایی رو که از ما پنهان کرده بود می آورد ُ و می داد به بابام می گفت تقسیم کن ، بیچاره بابام یه جوری تقسیم می کرد که آخرش به خودش ُ و مادرم چیزی نمی رسید بعد دوتایی شروع می کردن به ناخونک زدن به سهم ما یکی نبود بگه خُوب بابا جون اول سهم خودتون رو بردارید بعد سهم بچه هارو بدید ، چرایی این سوال رو وقتی متوجه شدم که خودم پدر شدم دیدم این خصلت هر پدر مادریه که دوست داره خوردن بچه هاشو رو ببینه ُ و لذت ببره ، واسه همین بود که مادرم و پدرم سر سفره غذا به جای اینکه غذای خودشون رو بخورن دائم حواسشون به ما بچه ها بود تا کسی غذاش کم نباشه یا گرسنه نمونه ، اَگه یکی از بچه ها قبل غذا خوابش می برد و موقع غذا سر سفره نبود بابا ُ و مامانم انقدر ناز ُ و نوازشش می کردن تا بیدارش کنن ُ و بهش غذا بِدن ، یادش بخیر ، خدا رحمتشون کنه بعضی وقت ها به خودم می گفتم اون ها هم پدر مادر بودن ما هم پدر مادر شدیم ، نمی دونم چرا عاطفه ما ها نسبت به اونا کم شده ، داشتم به این حرف ها فکر می کردم که میثم پرسید حسن جان ؟ خیلی ساکتی چرا چیزی نمی گی ؟ گفتم هان ؟ هیچ چی داشتم به پدر مادرم و قدیما فکر می کردم ، راستی میثم ؟ وقتی رسیدم درب خونه لوطی صالح ، یه خانمی پشت درب بود ُ و وایساده بود اول فکر کردم داره درب رو می زنه ولی بعد دیدم داره یه چیزی رو روی درب خونه لمس می کنه ، تو اون خانم رو می شناسی ، خندید ُ و گفت : خُوب آره می شناسم ، یعنی تازگی ها شناختم ، گفتم کیه ؟ گفت چطور مگه ؟ گفتم واسم عجیب بود تا من رو دید مثل آدمی که ترسیده باشه فرار کرد ، گفت دوست داری بدونی ، گفتم آره ،گفت پس باید شعر من رو در باره محمد بخونی ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
واتساپ جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo ایتا @shahidmostafamousavi
می کُشمت ۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت هشتاد و هفتم ۰۰۰ گفت پس باید شعر من رو در باره محمد بخونی ، گفتم : کدوم شعر ، مگه تو شعر هم میگی ؟ گفت : اِی ی ، گَه گوداری یه چیزایی می نویسم ، گفتم چه خوب خیلی دلم می خاد اون هارو بخونم ، گفت از طریق تلفن همراه واست می فرستم ، بعد سکوت کرد ، چند لحظه گذشت بعد خودش سکوت رو شکست ُ و گفت یه روز از محمد پرسیدم ، محمد تُو تا حالا عاشق شدی ؟ خندید ُ و گفت خوب آره خیلی زیاد ، با اشتیاق پرسیدم کِی ؟ کجا ؟ گفت : اولش عاشق خدا شدم ، بعدش عاشق خودم شدم ، بعد عاشق غذا شدم ، بعد عاشق بازی شدم ، گفتم : نه از اون عشقا ، از اون یکی عشقا ، پرسید از کدوم یکی از عشقا ، گفتم : منظورم عشق به یه نفر دیگه اس ، گفت : خوب آره من عاشق یه رفیق خوب مثل تو شدم ، گفتم : نه منظورم آینه که مثلا" عاشق یه زن ، خندید گفت خُوب زودتر می گفتی ، آره من عاشق یه زن هستم ُ و خیلی هم دوستش دارم ، عاشقانه می پرستمش ، با عجله پرسیدم : کیه ؟ کیه ؟ زود باش بگو ، بگو ، زود بگو ، گفت : یه زن ِ که من بغلش می کنم ، می بُوسمش ، همین حالا هم واسش نامه می نویسم ، بهش میگم : عزیزم ، اون هم به من میگه عزیزم ، گفتم : محمد دیگه این خیلی زشته ، از تو بعیده ، یعنی تا اینجا پیش رفتی ؟ گفت : بله کجاش رو دیدی ، جلوتر هم رفتم ، همین چند وقت پیش واسش با پس اندازم یه انگشتر خریدم ، گفتم : بَه بَه چشم ما روشن ، این هم از بچه حزب الهی ما ، این هم از بچه رزمنده ما ، از تو بعیده ، اصلا " فکر نمی کردم تو یه همچین آدمی باشی ، گفت : چرا ؟ مگه من حق عاشق شدن ندارم گفتم : نه ولی خیلی شورش رو درآوردی ، حالا بگو کیه ، گفت : خُوب تو او رو می شناسی ، با تعجب پرسیدم : می شناسم ؟ یعنی می خای بگی : من او رو دیدم ، گفت : آره خُوب دیدی ، اونم چند بار ، پرسیدم ؟ کِی ، کُجا ؟ گفت : تهران باغ بریانک ، خونه بابام لوطی صالح ، گفتم : یعنی بابات هم می دونه که تو اون رو خیلی دوست داری ؟ گفت خُوب آره می دونه ، بابام بیشتر از من دوسش داره ، با تعجب پرسیدم ، اون کیه ؟ خندید ُ و گفت : خُوب مادرم ، بی بی دیگه ، وای انگاری زمین رو زدن رو سرم ، گفتم گرفتی من رو ؟ سر کار گذاشتی من رو ؟ منظور من مادرت نبود ، خندید ُ و گفت : پس منظورت چی بود ؟ گفتم : منظورم عشق به یه دختره ، دختر ، گفت : آهان خُوب از اولش می گفتی ، منظور تو ، عشق به یه دختر ِ ، گفتم : بله حضرت آقا ، فکر نمی کردم انقدر مشنگ باشی ، آخه‌ بچه ها می گفتن تو نُخبه ایی ، شاگرد ممتازی ، ولی فکر کنم واسشون خالی بستی ، مگه نه ؟ باز خندید ُ و گفت : خُوب راستش رو بگم من عاشق یه دخترم ُ و خیلی دوسش دارم ، گفتم خُوب ، خُوب ، واسم تعریف کن ، بیشتر بگو ، محمد خودش رو جمع ُ و جور کرد ُ و گفت : جونم برات بگه : که من یه دل نه صد دل عاشق این دخترم ، یه صورت ناز قشنگی داره ، اُبروهای پیوندی ، لب های قُچمه ایی ، موهای مشکی بلند ُ و لطیف ، تازه یه خال هم گوشه لبش داره ، با عجله گفتم : چشمم روشن ، دیگه چی ؟ یعنی جنابعالی بَر ُ و روش رو هم دیدی ؟ گفت هم دیدم هم بارها بوسیدم ، گفتم : محمد ؟ تو از من خجالت نمی کشی اینجوری رُک و راست اعتراف می کنی از تو بعیده لابُد می خای باهش ازدواج کنی ، زد زیر خنده ُ و گفت : نه نمی شه قراره در آینده با شخص دیگه ایی ازدواج کنه ، گفتم : وای پس رقیب عشقی هم داری ، گفت : آره ولی هنوز او رو نمی شناسم ، گفتم : یه موقع بچه نشی بلایی سر رقیب عشقیت بیاری ، گفت : نه اَگه بدونم کیه تازه بغلش می کنم ُ و خیلی بهش احترام می زارم ، گفتم خُوب ، خوبه که تحملت زیاده ، حالا بگو اون دختر کیه ، گفت : نمی تونم اسمش رو بگم ، غیرتم اجازه نمی ده ، گفتم : محمد ؟ خودت رو لوس نکن ، تو گفتی من دیدمش و میشناسمش ، گفت آره درسته تو دیدیش هم انقدر بهت بگم که از فامیل نزدیکه ، گفتم از فامیل نزدیک ؟ یعنی کِی ؟ یا الله بگو ، یا الله زود باش ، گفت : اَگه بگم قول میدی سه وعده دِسر کمپوت گیلاست مال من باشه ، گفتم قول میدم ، قول مردونه ، گفت باشه ، پس چند قدم برو عقب تر ، گفتم : واسه چی ؟ گفت ممکنه از تعجب وَر بیفتی ، می خام رو من وِلو نشی ، بی تاب شده بودم ، چند قدم رفتم عقب ، گفت : بازم عقب تر ، چند قدم عقب تر رفتم ، یه دفعه داد کشید : اون دختر آبجی کوچیکمه که تو تهران دیدی ، این ُ و گفت ُ و فرار کرد ، گفتم : می کُشمت محمد ، این همه وقت من رو سر کار گذاشتی دنبالش کردم ، دور معقر از لای سنگرها فرار می کرد ُ و می خندید ُ و بلند می گفت : خُوب خودت اصرار کردی بگم ، وقتی رسید به فرمانده معقر : پشت فرمانده قائم شد ُ و با خنده گفت : حاجی منو از دست میثم نجات بده ، حاجی با تعجب به ما نگاه می کرد وقتی دید محمد می خنده یه کمی خیالش راحت شد ، گفتم : حاجی تُو رو خدا ولش کن می خام پوستش رو بِکَنَم ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی واتساپ ج