eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
329 دنبال‌کننده
20هزار عکس
13.9هزار ویدیو
198 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🔴🚨انتشار برای نخستین بار* 🚩بمناسبت نُهمین سالروز شهادت *سردار سرتیپ شـ‌هید حاج درویش شریفی🌷* *🇮🇷پشـت فَنـس های مــرزی* 🇰🇼تقریبا ۵ ساعت بود که توی مسیر بودیم و کم کم به *مرز* نزدیک می شدیم. برای من که اولین بار بود به اینجا می آمدم، خیلی حس شیرینی بود البته با کنجکاوی زیاد، چرا که در این منطقه در *جنگ ۳۳ روزه*، تمام *کفر* در برابر *ایمان* و توکل *نیروهای حزب الله* زمین گیر شده بود.🇱🇧 در مسیر راه توی حس و حال خودم بودم که *خاطره ای* به ذهنم خطور کرد: 👈چند سال قبل، روزی *شـ‌هید شریفی* تعدادی سی دی به من داد و گفت برو این ها را ببین روزی به کارت خواهد آمد. ‼️وقتی سی دی ها را نگاه کردم با تعجب دیدم که پر است از عکس ها و فیلم هایی از *نیروهای اسرائیلی* که زخمی شده بودند.🇮🇱 آنها با *حقارت* گریه می کردند و می گفتند ما نمی دانیم در مقابل چه ابزاری می جنگیم⁉️، اصلا آنها ( *نیروهای حزب الله* ) معلوم نیست در کجا هستند و از کجا تیر اندازی می کنند.⁉️ به یاد همین خاطره بودم و از داخل ماشین بیرون را نگاه می کردم که *شـ‌هید شریفی* رو به من کرد و گفت:🔻 🚩یادش بخیر، *شب ها* می آمدیم کنار *مرز* تا به *رزمنده های فلسطینی* آموزش بدهیم که چگونه می توانند از *مرز* بگذرند. 👈حاجی ادامه داد: شبی بهمراه چند تن از *رزمنده های فلسطینی* برای آموزش کنار نقطه *صفر مرزی* آمدیم، قطعه آهنی را برداشتیم و به سمت سیم خاردارهای مرزی پرتاب کردیم تا ببینیم عکس العمل دشمن چیست؟ چرا که فنس ها و سیم خاردارها دارای *سنسور* بودند. 👈چند دقیقه ای گذشت دیدیم *نیروهای اسرائیلی* از بین درخت های زیتون با نفربره
نفربرها و جیپ های خود به سمت محل استقرار ما آمدند و سریع پیاده شدند و نور می انداختند و اطراف را بطور کامل گشتند که شاید کسی به داخل *مرز* نفوذ کرده باشد... 💠و این مصداق بارز کلام الله بود که: " *وَجَعَلْنَا مِن بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ* " دیدگانشان *کور* شد از دیدن نیروهای *حزب الله* و به مکان خود بازگشتند. 🇮🇷و این است *إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَالِبُون* که ایمانشان *بوی سستی* نداشت و باز خداوند فرمود: 💠 *أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ*، امنیت و آرامش آفرین است *ایمان به خدا.* 🌹سردار سرتیپ *شـ‌هید حاج درویش شریفی* 🌴از محله *دهنوهیکلی*/لامرد ✅راوی: از دوستان شهید @shahidmostafamousavi
... 🍃یکی از اصحاب امام سجاد(ع) با نگرانی از گران شدن کالایی خبر می دهد ، امام با خونسردی پاسخ می دهد: نگران نباش اگر گران است روزی من بر عهده خداوند است و اگر هم ارزان است، باز هم روزی من برعهده اوست. 📚وسایل الشیعه/ج۱۷/ص۵۷ @shahidmostafamousavi
‏این لینک را دنبال کنید تا به گروه من در WhatsApp ملحق شوید: https://chat.whatsapp.com/DBfOUQlaCEXKPQMYfQRhZa
📘 کتاب صوتی رمان دا🎤 📌 خاطرات سیده زهرا حسینی قسمت اول . https://chat.whatsapp.com/DBfOUQlaCEXKPQMYfQRhZa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 💢 #نحن_ابناء_الحیدر 🌷در روز شهـادت بـرادرم ... ایشان با یک بلـدِ راه همراه مےشوند . هدف ، خانـه ای در بالای تپہ بـود ، بہ گفتہ بلدچی نقطه‌ای استـراتژیڪ بود ڪہ نبایـد سقـوط می‌کرد. با وجود ڪمبود آب و غـذا و مهمات، امیر و ۴نفر دیگر به بالای تپه بسمت خانہ رفتند. 🌴حقیقتا امیـر آدم پای ڪاری بـود.به محض ورود بہ حیاط خانہ، نفر جلوی امیر از ناحیه قلب مورد هدف تڪ تیراندازهای تروریست تڪفیـری قرار مے ‌گیـرد و زمین مے ‌خورد. همرزم امیـر زنده می ماند و امیـر برخلاف توصیه‌های همرزمانش مبنے بر خطرناڪ بودن موقعیت بہ ڪمڪ همرزم خود رفتہ و اورا از تیررس تڪ‌تیراندازهای تڪفیری نجات می ‌دهد 🍃کہ در این کار خود او از ناحیه سر مورد هدف تک‌تیرانداز تکفیری قرار میگیرد و دچـار جراحت سطحی می‌شود ، در ادامہ ، تڪفیری‌ها از سہ طرف بہ خانہ حملـہ ور مے ‌شـوند و امیر به تنهایی از یڪ اتاق بدون پنجره ، یڪ طرف را پوشـش می ‌دهد .. ☘بہ گفتہ شاهدان عینی ، امیر با خواندن رجزهایی همچون «نحـن حیـدریه نحن قوّه حیـدریه ، نحـن شیـعہ علی ابـن ابی طالب» بالغ بر ۳۴ نفر از تکفیری ها را به هلاڪت می رسانـد ... 🌱تا اینڪه تکفیری ‌ها به پشت درب اتاق سنگر ایشان می‌رسند و یڪ نارنجڪ به داخل اتاق پرتاب می ‌ڪنند ولی امیـر نارنجک اول را به سمت خود تروریست‌ها باز پرتاب می‌ڪند. 🎋اما با انفجـار نارنجڪ دوم، ایشان به درجہ رفیع شهادت و آرزوی خود نائل می‌آیـد. ✍ راوی : ‌برادر شهیـد 🥀#پاسدار_مدافع_حـرم #شهید_امیر_لطفی #سالروز_شهـادت🕊 http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#یلداتون_مبارک پای یلدای دلت یواشکی زمزمه کن زیر لب یادی از نـور دل فاطمـه کن چشماتوخیره‌کن‌وسوره‌والعصرو‌بخوان یه دعا برا ظهور پسـر فاطمــه کن #اللهم_عجل_لولیک_الفرج https://t.me/shahidmostafamousavi 〰❁🍃❁🌺❁🍃❁〰
#یلداتون_مبارک کاش فـال شـب یـلــدای همــه ایـن بشـود یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور #العجل_یا_اباصالح #یلدای_مهدوی ❤️ https://t.me/shahidmostafamousavi 〰❁🍃❁🌺❁🍃❁〰
... بنویسید قرار منو او جمعه ی بعد دیروز که هر چه ایستادم نرسید 😔💔 http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7 ❀🍂✿🍂❀🍁❀🍂✿🍂❀
📷 ماشه را چکانده‌اند، باج ندهید! 🔹باید از مسئولان محترم کشورمان پرسید؛ آیا برجام وجود خارجی دارد که پی‌در‌پی اعلام می‌فرمائید جمهوری اسلامی از برجام خارج نمی‌شود؟! 📝یادداشت حسین شریعتمداری http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ثبت نام مسکن ملی ۳ استان «تهران، البرز و قزوین» آغاز شد معاون وزیر راه و شهرسازی: 🔹۹۰ هزار ظرفیت مسکن ملی برای ۳ استان تهران، البرز و قزوین از ساعت ۱۰ صبح ۳۰ آذرماه آغاز و تا ساعت ۲۴ دوشنبه ۲ دی ماه ادامه خواهد داشت. 🔹برای تهران ۴ شهر از جمله پرند، پردیس، ایوانکی و هشتگرد را در نظر گرفته‌ایم. 🔹۱۴ شهر دیگر در شهرستان‌های استان تهران که عبارتند از دماوند، کیلان، آبسرد، فیروزکوه، ورامین، قرچک، پیشوا، شریف آباد، پاکدشت، فرون آباد، شهریار، صفادشت، اسلامشهر و رباط کریم را در نظر گرفته‌ایم. 🔹متقاضیانی که شرایط ثبت نام را نداشته باشند در همان مراحل اولیه حذف می‌شوند. http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com/shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 ✍نسل آینده 🌹هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم ... اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی ... حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای ... حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه ... اگر اینجا عقب بکشی ... امید توی قلب های همه شون میمیره ... 🌹 به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده ... باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی ... امروز تو تا دبیرستان رفتی... نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن ... و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار ... اما اگر این امید بمیره چی؟ ... 🌹وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه ... تصمیمم رو گرفته بودم ... به هر طریقی شده و هر چقدر هم سخت...باید درسم رو تموم می کردم ... . 🌹وارد مدرسه که شدم از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن ... کدوم بی طرف بودن ... بعضی ها با لبخند بهم نگاه می کردن ... بعضی ها با تایید سری تکان می دادن ... بعضی ها برام دست بلند می کردن ... یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن ... یه گروه هم برای اعتراض به برگشتم تف می انداختن ... 🌹به همین منوال، زمان می گذشت ... و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم ... همزمان تحصیل، دنبال کار می گشتم ... من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم ... دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم ... حالا که تا اونجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم ... تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم ... . 🌹ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود ... یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود ... شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، ارتش بود ... . من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم ... اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه ... . ✍ادامه دارد..... ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 ✍سرنوشت .🌹نزدیک سال نو بود ... هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت ... اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد ... خونه رو تمییز می کردیم ... و سعی می کردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده ... اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم... خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن ... اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن ... اما ما حتی در بدترین شرایط ... سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم ... . 🌹ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم ... نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن ... نه اعتقادی به مسیح ... مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود ... و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن ... 🌹مادرم و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن ... ساعت به نیمه شب نزدیک می شد اما خبری از اونها نبود ... کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید ... پدرم دیگه طاقت نیاورد ... منم همین طور ... زدیم بیرون ... در روز که باز کردیم، کیم پشت در بود ... ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد ... پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید ... . 🌹سخت ترین لحظات پیش روی ما بود ... زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن ... ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم ... از خاک به خاک ... از خاکستر به خاکستر ... . 🌹مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد ... خیلی ها اون شب، جوان مستی که سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن ... می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت ... اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن ... و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن ... . 🌹به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه ... به دست یه سفید پوست کشته شد ... هیچ کسی صدای ما رو نشنید ... هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد ... اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد ... چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد ... . ✍ادامه دارد.... https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
‍ 🔹با هم قرار گذاشتیم هر ڪسی شهید شد، از اون طرف خبر بیاره. شهید ڪه شد خوابشو دیدم. داشت می رفت، با قسم حضرت زهرا(س) نگهش داشتم. با گریه گفتم: ‹‹مگه قرار نبود هر ڪسی شهید شد از اون طرف خبر بیاره››؟! 🔸بالاخره حرف زد گفت: ‹‹مهدی اینجا قیامتیه! خیلی خبرهاس. جمعمون جمعہ، ولی ظرفیت شما پایینه هرچی بگم متوجہ نمی شید››. گفتم:‹‹اندازه ظرفیت پایین من بگو›› فڪر ڪرد و گفت:‹‹همین دیگه، امام حسین (ع) وسط می شینه و ما هم حلقه می زنیم دورش، برای آقا خاطره می گیم.›› 🔻بهش گفتم:‹‹چی ڪار ڪنم تا آقا من رو هم ببره››؟ نگاهم ڪرد و گفت :‹‹مهدی!همه چیز دست امام حسین(ع) همه پرونده ها میاد زیر دست حضرت. آقا نگاه می کنه هر ڪسی رو که بخواد یه امضای سبز می زنه می برندش. برید دامن حضرت رو بگیرید.›› 🌷 🔹 تاریخ شهادت : ۱۳۶۵/۱۱/۲۵ 🔹 عملیات نصـر/ ماووت عراق 🗣 راوی : https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
✅معنای کار برای خدا چیست؟ ✍امام صادق(علیه السلام): خداوند بندگانی دارد که روز قیامت پروندۀ اعمالشان کاملاً خالی و سفید است. ملائکه از پروردگار می‌پرسند: چرا هیچ چیزی در پروندۀ اعمال اینها ثبت نشده است؟ خداوند می‌فرماید: اینها برخی از بندگان مخلص من هستند که آن‌قدر خلوص‌شان بالا بوده که وقتی کار خوبی انجام می‌دادند حتی دوست نداشتند ملائکه‌ای که اعمال را ثبت می‌کنند هم ببینند، فقط دوست داشتند خدا ببیند! لذا هر وقت اینها می‌خواستند کار خوب انجام دهند، خدا اجازه نمی‌داد ملائکه ببینند و ثبت کنند. اینها حساب‌شان با خود خداوند است.  📚عدة الداعی و نجاح الساعی https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com/shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 ✍آغاز یک تغییر 🌹روح از چهره مادرم رفته بود .. بی حس، مثل مرده ها ... فقط نفس می کشید و کار می کرد ... نمی گذاشت هیچ کدوم بهش کمک کنیم ... من می ایستادم و نگاهش می کردم ... یه چیزی توی من فرق کرده بود ... برای اولین بار توی زندگیم یه هدف داشتم ... هدفی که باید براش می جنگیدم ... 🌹با تموم شدن تعطیلات برای برگشت به مدرسه حاضر شدم... مادرم اصلا راضی نبود ... این بار، نه به خاطر اینکه فکر می کرد کار بیهوده ای می کنم ... می ترسید از اینکه یه بچه دیگه اش رو هم از دست بده ... 🌹می ترسید چون من داشتم پا به دنیای سفیدها می گذاشتم ... دنیایی که همه توش سفید بودن ... و همون سفیدها قوانین رو وضع می کردن ... دنیایی که کاملا توش تنها بودم ... اما من تصمیمم رو گرفته بودم ... تصمیمی که اون زمان به خاطر پدر و مادرم، جرات به زبان آوردنش رو نداشتم ... ولی جز مرگ، چیزی نمی تونست مانع من بشه ... . 🌹برگشتم مدرسه ... و زمان باقی مونده رو با جدیت تمام، درس خوندم ... اونقدر تلاش کردم که بهترین امتیاز و معدل دبیرستان رو کسب کردم ... علی رغم تمام دشمنی ها، معدلم به حدی عالی شده بود که اگر یه سفیدپوست بودم... 🌹به راحتی می تونستم برای بهترین دانشگاه ها و رشته ها درخواست بدم ... همین کار رو هم کردم ... و به دانشکده حقوق درخواست دادم ... اما هیچ پاسخی به من داده نشد... . 🌹منم با سرسختی تمام ... خودم بلند شدم و رفتم سراغ شون ... من هیچ تصمیمی برای پذیرش شکست و عقب نشینی نداشتم ... کتک مفصلی هم از گارد دانشگاه خوردم ... حتی نتونستم پام رو داخل محیط دانشگاه بزارم ... چه برسه به ساختمان ها ... 🌹این بار با یه نقشه دقیق تر عمل کردم ... بدون اینکه کسی بفهمه من یه بومی سیاهم ... با دانشگاه تماس گرفتم و از رئیس دانشکده حقوق وقت ملاقات گرفتم ... اون روز، یه لباس مرتب پوشیدم ... و راهی دانشگاه شدم ... . ✍ادامه دارد.... ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 چهاردهم ✍ملاقات غیرممکن 🌹گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم ... تو چه موجود زبان نفهمی هستی ... چند بار باید بهت بگم؟ ... نمی فهمی بهت میگم تو حق ورود به اینجا رو نداری؟ ... 🌹خیلی عادی و محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... من از رئیس دانشکده حقوق وقت گرفتم ... می تونید تماس بگیرید و اسمم رو چک کنید ... اول باورش نشد ... اما من خیلی جدی بودم ... . 🌹- اگر تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه ... مطمئن باش به جرم ایجاد اختلال به پلیس زنگ میزنم ... و از اونجا به بعد باید برای خودت قبر بکنی ... 🌹تماس گرفت ولی به حدی توی شوک و هیجان بود که اصلا حواسش نبود بگه من یه بومی سیاهم ... اونها تایید کردن و اون هم با تعجب تمام، فقط ورود من به دانشگاه رو نگاه می کرد ... حس آدمی رو داشتم که تونسته از بزرگ ترین دژ دشمن عبور کنه ... باورم نمی شد پام رو توی دانشگاه حقوق گذاشته بودم ... نه من باورم می شد، نه افرادی که از کنارشون رد می شدم و من رو توی اون فضا می دیدن ... 🌹وارد دفتر ریاست شدم ... چشم منشی که بهم افتاد، برق از سرش پرید ... خودم رو که معرفی کردم باورش نمی شد ... - کوین ویزل هستم ... قبلا از آقای رئیس وقت گرفته بودم ... . 🌹چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد ... چند لحظه صبر کنید آقای ویزل ... باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه ورود بگیرم ... بلند شد و سریع رفت توی اتاق رئیس ... به دقیقه نرسیده بود که اومد بیرون ... . 🌹- متاسفم آقای ویزل ... ایشون شما رو نمی پذیرن ... . مکث کوتاهی کردم ... اما من از ایشون وقت گرفته بودم ... و قطعا اگر زمان آزاد نداشتن توی این ساعت به من اجازه ملاقات داده نمی شد ... و قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و جوابم رو بده رفتم سمت اتاق رئیس ... یه ضربه به در زدم و وارد شدم ... . 🌹با ورود من، سرش رو آورد بالا ... نگاهش خیلی سرد و جدی بود ... اما روحیه خودم رو حفظ کردم ... 🌹- سلام جناب رئیس ... کوین ویزل هستم و قبلا برای ملاقات شما توی این ساعت وقت گرفته بودم ... و دستم رو برای دست دادن جلو بردم ... 🌹بدون توجه به دست من، به منشی نگاه کرد ... از نگاهش آتش می بارید ... برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم ... . http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7 ✍ادامه دارد....