دلنوشته
پنجشنبه ششم آذر ۸۲ و دو روز بعد از عید فطر بود که به خواستگاری همسرم رفتم و الحمدالله توافقات اولیه صورت گرفت؛ تبادل اطلاعات در مورد رسم و رسوم خانوادههای طرفین در ازدواج و تعیین مقدار مهریه و شیربها نقل داغ مجلس شده بود که یکی از بزرگترها پیشنهاد داد که عروس و داماد در مورد مهریه با همصحبت کنند.
دخترخانم تازه از دوره یکماهه طرح ولایت برگشته و حسابی چراغ معنویتش روشن بود و این مسئله کمک زیادی به بنده برای رسیدن به خواستهام میکرد، چون من از دوران نوجوانی دلم میخواست وقتی که خواستم ازدواج کنم در محضر رهبر معظم انقلاب بروم و ایشان عقد من را بخوانند و شنیده بودم که یکی از شروط ایشان برای خواندن عقد زوجین این است که مهریه بیشتر از ۱۴ سکه نباشد.
وقتی این موضوع را با دخترخانم مطرح کردم وی پس از تأمل دو سهدقیقهای آن را پذیرفت، بگذریم که خانواده عروس کمی مقاومت کردند، ولی بالاخره تسلیم اراده جوانان شدند.
از فردای آن روز شروع به پیگیری برای رسیدن به این خواسته ام کردم و تقریباً از هر راهی که میدانستم و میتوانستم کار را دنبال کردم تا اینکه گفتند حضرت آقا میخواهند به قزوین سفر کنند.
بنده در آن مقطع زمانی به دلایل مختلف شغلی، نزدیک به مراسم سخنرانی آقا بودم و امید داشتم که در یک فرصت به خواسته خود برای مطرح کردن درخواست خواندن عقدم توسط ایشان برسم، به همین خاطر و با پیشنهاد یکی از محافظین نامهای را خطاب به معظم له نوشتم و عرض کردم که اگر امکان دارد خطبه عقد من و همسرم را جاری کنند.
خوب به خاطر دارم که رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیدار با مردم قزوین با تشکر صمیمانه از استقبال گرم و پرشور مردم مؤمن و متدین قزوین، به تشریح خصوصیات فرهنگی و دینی مردم این منطقه پرداخته و فرمودند «مردم قزوین در طول تاریخ پرافتخار خود بهخصوصیاتی همچون تدین، مناعت طبع، فداکاری و سخاوتمندی مشهور بودهاند و صدها فقیه، حکیم، مورخ، ریاضیدان و هنرمند برجسته در این منطقه پرورشیافتهاند که جوانان قزوینی باید به این سابقه کهن و پرافتخار تکیه کنند.
ایشان از شهیدان رجایی، بابایی و مرحوم ابوترابی بهعنوان سه چهره فراموش ناشدنی قزوین در دوره انقلاب اسلامی یاد کردند و با تجلیل از شهیدان سرافراز این منطقه افزودند: مردم قزوین نیز مانند مردم دیگر مناطق کشور توقعات به حقی از مسئولان دارند که رفع مشکلات اقتصادی از جمله تورم و بیکاری، حل مشکلات جوانان و عمران شهری و روستایی در اولویت آنها قرار دارد که امیدواریم با این سفر توجه مسئولان به این منطقه بیشتر جلب شود و در حد امکانات و توان کشور، نیازهای مردم خوب استان قزوین تأمین گردد.
ایشان خدمت به مردم را نیت همه مسئولان بهخصوص مسئولان عالیرتبه کشور برشمردند و افزودند: نظام جمهوری اسلامی بر پایه خواست و گرایش و محبت مردم بنا شده است و مردم در صحنه عمل، عملکرد مسئولان منتخب خود را میبینند و ترتیب اثر میدهند».
بعد از دیدار مردمی پس از پیگیری زیاد یکی از مسئولان اصلی دفتر آقا به من گفتند که برنامههای ایشان فشرده است و زمان خالی برای این کار نیست لذا بعداً پیگیری کنید! البته پاسخ مکتوب به درخواست بنده هم از طرف دفتر آقا ارسال شد و دو عدد انگشتر نیز به بنده و خانمم هدیه دادند.
یک هفته بعد از سفر حضرت مقام معظم رهبری به قزوین، با هماهنگی فرمانده وقت سپاه ناحیه قزوین و نامه معرفی از نماینده وقت مردم قزوین در مجلس شورای اسلامی، به بیت رهبری رفته و درخواستم را دوباره مطرح کردم.
پس از گذشت ساعتی یک روحانی از دفتر ایشان آمد و بعد از مطرح کردن چند سؤال گفت: برنامه خطبهخوانی حضرت آقا محدود است و بیشتر برای خانواده معظم شهداست که آن هم سالانه یکبار برگزار میشود، شما باید صبر کنید، در صورتی که چنین برنامهای داشتیم حتماً شما را هم دعوت میکنیم.
دلشکسته به قزوین برگشتم و قضیه را با همسرم در میان گذاشتم، پس از بررسی همه جوانب و مشورت با بزرگترها با توجه به طولانی شدن مدت انتظار و قطعی نبودن این مسئله قرار شد زحمت قرائت خطبه عقد را به عاقد محلهمان بدهیم.
نکته مهم و به یادماندنی در این ماجرا تصمیم بزرگ و مهم همسرم بود که گفت، چون ما هر دو دوست داشتیم خطبه عقد را در محضر حضرت آقا باشیم، ولی توفیق نشد، برای الگوسازی در فامیل و کمک به تشکیل زندگی اسلامی و آسان، مهریه همان ۱۴ سکه باشد و انشاءالله ۱۴ معصوم (ع) ضامن خوشبختی و سعادت ما خواهند شد.
الحمدالله در ۲۱ بهمنماه ۸۲ و همزمان با جشن بزرگ عید غدیر مراسم عقد ما نیز صورت گرفت.
http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
«حضرت امام خامنه ای حفظه الله »:
🔸«اصلح» کیست؟
📝«اصلح یعنی چه کسی؟ اصلح یعنی کسی که دردها را بداند و حس کند؛ یعنی کسی که برای ریشهکنی فقر و فساد عزم جدی داشته باشد؛ یعنی کسی که به حال قشرهای محروم و مستضعف دل بسوزاند. اصلح کسی است که هم به ترقی و پیشرفت کشور و توسعهی اقتصادی و غیراقتصادی بیندیشد؛ هم زیر توهمات مربوط به توسعه، آنچنان محو و مات نشود که از یاد قشرهای مظلوم و ضعیف غافل بماند. اصلح کسی است که به فکر معیشت مردم، دین مردم، فرهنگ مردم و دنیا و آخرت مردم باشد.» 1384/02/17
http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
به سن و سال
به نام و نشان نگاه مكن ؛
شناسنامهی سرباز نقش سربند است
#سرباز_صاحبالزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#واجعلنا_من_انصاره_و_اعوانه
http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
خواهر از نگاه کردن به قد و بالای برادر سیر نمیشود...
خواهر شهید: مادر من یک زن فوق العاده است، خبر شهادت بابا که رسید رفت و دو رکعت نماز خواند ...
همه ی ما را مادر آرام کرد، بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند، وقتی دید در مواجهه با پیکر بابا بی تاب شده ایم،
خطاب به جنازه بابا گفت؛
الحمدالله که وقتی شهید شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند
خبر شهادت جهاد را هم که شنید همین طور
دلم سوخت وقتی برادرم جهاد را دیدم...
مثل بابا شده بود
خون ها را شسته بودند ولی جای زخم ها و پارگی ها بود، جای کبودی و خون مردگی ها...
تصاویر شهادت بابا و جهاد با هم یکی شده بودند و یک لحظه به نظرم رسید من دیگر نمی توانم تحمل کنم...
باز مادر غیر مستقیم من و مصطفی را آرام کرد.
وقتی صورت جهاد را بوسید گفت:
ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده؛
البته هنوز به ارباً اربا نرسیده...
باز خجالت آراممان کرد...
#امان_از_دل_زینب
#شهید_جهاد_مغنیه
http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7ضض
https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg
در مدرسه جزء دانش آموزان زرنگ و مودب بود و هیچ وقت نمره کمی نگرفت☺️ و اکثر اوقات، معدلش 20 بود. در درسهایش هم بسیار منظم بود و برنامهریزی داشت و مدیر و معلمهایش از او راضی بودند🌹. برخی از هم شاگردیهایش بعد از بیرون آمدن از مدرسه سیگار میکشیدند🚬 و من نگران این موضوع و پسرم بودم ولی مصطفی میگفت مامان با خدا باش و ناراحت من نباش🚭 همیشه در مدرسه، عضو بسیج بود.تابستانها هم گچ کاری میکرد و هم روزه میگرفت😢
به ظاهرش بسیار رسیدگی میکرد
عاشق شهید بابایی بود به شهید آوینی نیز علاقه زیادی داشت❤️ و جملههای شهید آوینی و شهید چمران را در اتاقش نصب کرده است. همیشه تمام خبرهای شبکههای مختلف تلویزیون را با دقت زیاد نگاه و دنبال می کرد📺حتی اخبار انگلیسی و عربی را هم نگاه میکرد. اگر #حضرت_آقا سخنرانی داشتند، آن را بارها از هر شبکهای که پخش میشد نگاه میکرد و میگفت: «میخواهم تمام کلمات حضرت آقا ملکه ذهنم شود.»☝️🌸
مصطفی که از نسل دهه 70 بود، بر خلاف خیلی از هم نسلهایش، خیلی زود راه و هدف خود را پیدا کرد و به خیل عظیم آسمانیانی شتافت که نزد خدا روزی می خورند. ✨🌿
#جوانترین_شهید_مدافع_حرم
سید مصطفی موسوی🌹
http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
ختم #صلوات به نیت:⏬
شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی🌹
هدیه به حضرت زهرا (سلام الله علیها) و برای سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)🌺
مهلت صلوات فرستادن تا فردا شب ساعت۲۱
تعداد صلواتهای خود را به آیدی زیر بفرستید👇
http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥آیت الله شب زنده دار: درخواست مکرر رهبری از فضلای حوزه برای #موضعگیری پیرامون اظهارات انحرافی برخی رجال سیاسی
@rozaneebefarda
مادر شهید سید مصطفی موسوی میگوید: تابستان امسال، بسیاری از عکسهایش را پاره کرد که علتش را زشت بودن آنها میدانست...
ولی در واقع میخواست کمترین خاطره را برای ما به جا بگذارد.
یکی از دوستانش گفت که به سختی توانسته چند عکس از او بیندازد.
http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتماگوش کنید.
واجب الانتشار
http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی)
✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده
گروه جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی
گروه
https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg
کانال ایتا
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
شروش
کانال
sapp.ir/900404shahidmostafamousavi
گروه سروش
https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
کانال تلگرام
https://t.me/shahidmostafamousavi
گروه
https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_پانزدهم ✍جایی برای سگ ها
🌹دستم رو جمع کردم و نشستم روی مبل ... اون هیچ توجهی بهم نداشت ... مهم نبود ... دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... .
🌹- آقای رئیس ... من برای ثبت نام و شرکت در دانشگاه حقوق درخواست دادم ... اما علی رغم رتبه و معدل بالا، هیچ پاسخی به من داده نشد ... برای همین حضوری اومدم ...
🌹- بهتره برای شرکت توی یه رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی ... سرش رو آورد بالا ... هر چند بعید می دونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه ... .
- اما فکر نمی کنم قانونی وجود داشته باشه که بگه .... یه بومی حق نداره وارد دانشگاه حقوق بشه ... .
🌹خیلی جدی توی چشم هام نگاه کرد ... اینجا جایی برای تو نیست ... اینجا جائیه که حقوق دانها، قاضی ها و سیاستمدارهای آینده این کشور رو آموزش میده ... بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هر چه زودتر از اینجا خارج بشی...
🌹- طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه ها تصویبش کردن ... قانون بومی ها رو به عنوان یه انسان پذیرفته ... جالبه ... برای سگ یه سفیدپوست اینجا جا هست و می تونه همراه با صاحبش وارد بشه ... اما برای یه انسان جا نیست ... این حق منه که مثل بقیه اینجا درس بخونم ... چند لحظه مکث کردم ... نگران نباشید ... من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم ... می خوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم که کسی صداشون رو نمی شنوه ... .
🌹بدون اینکه حتی پلک بزنه، چند لحظه توی چشم هام زل زد ... از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن ... توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست ... این آخرین شانسیه که بهت میدم ... قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمی شنوه ... از اینجا برو بیرون ... .
🌹بلند شدم و رفتم سمت در ... مطمئن باشید آقای رئیس ... من کاری می کنم که صدای من شنیده بشه ... حتی اگر امروز، خودم نتونم وارد اینجا بشم ... به هر قیمتی شده راهی برای دیگران باز می کنم ... .
🌹این رو گفتم و از در خارج شدم ... این تصمیم من بود ... تصمیمی که حتی به قیمت جانم، باید عملی می شد ..
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#قسمت_شانزدهم ✍ قاتل سریالی؟
🌹قانون مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم ...و یه پلاکارد پایه دار درست کردم ... مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداحتم ... در این سرزمین، قانون مدافع اشراف سفید است... شرافت و جایگاه سگ سفید پوست ها از یک انسان بیشتر است ...رفتم نشستم جلوی ورودی اصلی دانشگاه...
🌹تک و تنها ...بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم ...حتی شب رو همونجا کنار خیابون و بدون هیچ زیرانداز و رو اندازی خوابیدم... روز اول کسی بهم کاری نداشت ....فکر می کردن خسته میشم خودم میرم ...اما همین که حس کردن دارم برای بقیه جلب توجه می کنم... گاردهای دانشگاه ریختن سرم و همه چیز رو داغون کردن ...بعد از یه کتک مفصل و به محض اینکه تونستم حرکت کنم ...دوباره تمام این مطالب رو نوشتم و رفتم جلوی دانشگاه...
🌹این بار، چهره و بدن کتک خورده ام هم بهش اضافه شده بود ...کم کم افراد می ایستادن و از دور بهم نگاه می کردن ...داشتم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه ریزی می کردم که ...سر و کله چند تا ماشین پلیس ظاهر شد ...چنان با سرعت ظاهر شدن که انگار برای گرفتن یه قاتل سریالی اومدن ...
🌹در ماشین رو باز کردن با سرعت اومدن طرفم ... تا اومدم به خودم بیام، یکی شون با سرعت یقه ام رو گرفت و با شدت از روی زمین به سمت خودش کشید ... دومی از کنار به سمتم حمله کرد ... یه دستش رو دور گردنم حلقه کرد ... نمی تونستم به راحتی نفس بکشم ... اومدم دستم رو بالا بیارم گردنم رو آزاد کنم که نفر بعدی دستم رو گرفت ... و خلاف جهت تابوند ... و همزمان با هم، من رو محکم به کف پیاده رو کوبیدن ...
🌹همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد ... از شدت درد، نفسم بند اومده بود ... هم گلوم به شدت تحت فشار بود ... هم دستم از شدت درد می سوخت و آتش گرفته بود ... دیگه هیچ چیز رو متوجه نمی شدم ... درد دستم شدیدتر از این بود که به مغزم اجازه بده به چیز دیگه ای فکر کنه ... .
🌹یکی شون، زانوش رو گذاشت پشت گردنم ... و تمام وزنش رو انداخت روی اون ... هنوز به خودم نیومده بودم که درد زجر آور دیگه ای تمام وجودم رو پر کرد ... اونها ... به اون دست نابود شده من ... توی همون حالت ... از پشت دستبند زدن ... و بلندم کردن .
🌹از شدت درد و ضربه ای که به سرم خورده بود ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... تصاویر و حرکت دیگران، تاریک و روشن می شد . صداها گنگ و مبهم، کم کم به سمت خاموشی می رفت .
🌹من روپرت کردن توی ماشین ... و این آخرین تصویر من بود... از شدت درد، ازحال رفتم .
✍ادامه دارد..
https://eitaa.com/sh
🍃🌸🍃🌸
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی)
✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده
گروه جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی
گروه
https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg
کانال ایتا
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
شروش
کانال
sapp.ir/900404shahidmostafamousavi
گروه سروش
https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
کانال تلگرام
https://t.me/shahidmostafamousavi
گروه
https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_هفدهم :✍ همه ما انسانیم
🌺چشم که باز کردم با همون شرایط توی بازداشتگاه بودم ... حتی دستبند رو از دستم باز نکرده بودن ... خون ابرو و پیشونیم، روی پلک و چشمم رو گرفته بود ... قدرتی برای حرکت کردن نداشتم ...
🌺دستم از شدت درد می سوخت و تیر می کشید ... حتی نمی تونستم انگشت های دستم رو تکان بدم ... به زحمت اونها رو حس می کردم ... با هر تکانی تا مغز استخوانم تیر می کشید و مغزم از کار می افتاد ... .
🌺زجرآورترین و دردناک ترین لحظات زندگیم رو تجربه می کردم... هیچ فریادرسی نبود ... هیچ کسی که به داد من برسه... یا حتی دست من رو باز کنه ...
🌺یه لحظه آرزو می کردم درجا بمیرم ... و لحظه بعد می گفتم ... نه کوین ... تو باید زنده بمونی ... تو یه جنگجو و مبارزی ... نباید تسلیم بشی... هدفت رو فراموش نکن ... هدفت رو ... .
🌺دو روز توی اون شرایط بودم تا بالاخره یه آمبولانس اومد ... با خشونت تمام، من رو از بازداشتگاه در آوردن و سوار آمبولانس کردن ...
🌺سرم یه شکستگی ساده بود ... اما وضع دستم فرق می کرد ... اصلا اوضاع خوبی نبود ... آسیبش خیلی شدید بود ... باید دستم عمل می شد ... اما با کدوم پول؟ ... با کدوم بیمه؟ ... دستم در حد رسیدگی های اولیه باقی موند ...
🌺از صحنه کتک خوردن من و پلاکاردهام فیلم و عکس گرفته بودن ... این فیلم ها و عکس ها به دست خبرگزاری های محلی رسیده بود ... و من به سوژه داغ رسانه ای تبدیل شدم ... .
🌺از بیمارستان که مرخص شدم ... جنبش ها و حرکت ها تازه داشت شکل می گرفت ... بومی هایی که به اعتراض شرایط موجود ... این اتفاق و اتفاقات شبیه این به خیابون اومده بودن ... و گروهی از دانشجوها که برای اعتراض به وضع اسفبار و غیر انسانی ما با اونها همراه شدن ... همه جلوی دانشگاه جمع شده بودن ...
🌺آروم روی زمین نشسته بودن و به گردن شون پلاکارد انداخته بودن ... همه ما انسانیم و حق برابر داریم ... مانع ورود بومی ها به دانشگاه نشوید ... .
پدرم گریه می کرد ... می خواست من رو با خودش به خونه ببره اما این آخرین چیزی بود که من در اون لحظه می خواستم ... با اون وضع دستم ... در حالی که به شدت درد می کرد به اونها ملحق شدم ... .
✍ادامه دارد...
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_هجدهم :✍ تحقق یک رویا
🌺بالاخره موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد ... نبرد، استقامت و حرکت ما به پیروزی ختم شد ... برای من لحظات فوق العاده ای بود ... طعم شیرین پیروزی ... هر چند، چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم، معنای دیگه ای داشت ...
🌺شهریه دانشگاه زیاد بود ... و از طرفی، من بودم و یه دست علیل ... دستم درد زیادی داشت ... به مرور حس می کردم داره خشک میشه و قدرت حرکتش رو از دست میده ... اما چه کار می تونستم بکنم؟ ... حقیقت این بود ... من دستم رو در سن 19 سالگی از دست داده بودم ... .
🌺یه عده از همسایه ها و مردم منطقه بومی نشین ما توی هزینه دانشگاه بهم کمک می کردن ... هر بار بهم نگاه می کردن می شد برق نگاه شون رو دید ... خودم هم باید برای مخارج، کار می کردم ... به سختی تونستم با اون وضع کار پیدا کنم ... جز کارگری و کار در مزرعه، اون هم با حقوق پایین تر ... کار دیگه ای برای یه بومی نبود ... اون هم با وضعی که من داشتم ...
🌺کار می کردم و درس می خوندم ... اساتید به شدت بهم سخت می گرفتن ... کوچک ترین اشتباهی که از من سر می زد به بدترین شکل ممکن جواب می گرفت ... اجازه استفاده از کتابخونه رو بهم نمی دادن ... هر چند، به مرور، سرسختی و اخلاقم ... یه بار دیگه، بقیه رو تحت تاثیر قرار داد ...
🌺 چند نفری بودن که یواشکی از کتابخونه کتاب می گرفتن ... من قدرت خرید کتاب ها رو نداشتم و چاره ای جز این کار برام نمونده بود ... اما بازم توی دانشگاه جزء نفرات برتر بودم ... قسم خورده بودم به هر قیمتی شده موفق بشم ... و ثابت کنم یه بومی، نه تنها یه انسانه و حق زندگی کردن داره ... بلکه در هوش و توانایی هم با بقیه برابری می کنه ...
🌺دوران تحصیل و امتحانات تموم شد و ما فارغ التحصیل شدیم... گام بعدی پیش روی من، حضور در دادگاه به عنوان یه وکیل کارآموز بود ... برعکس دیگران، من رو به هیچ دفتر وکالتی معرفی نکردن ... من موندم و دوره وکلای تسخیری... وکیل هایی که به ندرت برای دفاع از موکل، به خودشون زحمت می دادن ... و من باید کار رو از اونها یاد می گرفتم ...
🌺هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود ... باید برای به دست آرودن ساده ترین چیزها مبارزه می کردم ... چیزهایی که برای دیگران انجامش مثل آب خوردن بود ... برای من، رسیدن بهش مثل رویا می موند ... .
✍ادامه دارد....
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدار حضرت آقا با خانواده شهدا
@shahidmostafamousavi
امشـــب؛
غواصان به خط میزنند...
اینجا معنی دل به دریا بزن را میفهمی..
هـوا سـرد و ارونـد موّاج ...
#غواصان_دریادل
#آغاز_عملیات_کربلای_چهار
#با_رمز_یامحمدرسولالله(ص)
#شبــــتون_شهــــدایی💚
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 پست جدید توییتر سایت رهبر انقلاب بهمناسبت سالگرد عملیات کربلای۴
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
خادم ااشهدا.:
فرا رسیدن سالروز خجسته میلاد حضرت عیسی مسیح پیامبر صلح و دوستی و آغاز سال 2020 میلادی را به همه مسیحیان جهان تبریک و شادباش میگویم.
با تهنیت مجدد از درگاه پروردگار مهربان سلامتی وبهروزی همه احاد مردم ایران وجهان را خواستارم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟 #شاهکار_مصری بمناسبت میلاد حضرت عیسی(ع)
🎥 شیخ #احمد_بسیونی
📖 سوره مبارکه #مریم
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی)
✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده
گروه جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی
گروه
https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg
کانال ایتا
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
شروش
کانال
sapp.ir/900404shahidmostafamousavi
گروه سروش
https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
کانال تلگرام
https://t.me/shahidmostafamousavi
گروه
https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
○°●•○•°♡°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_نوزدهم :✍ میدان جنگ
🌺توی دفتر، من رو ندید می گرفتن ... کارم فقط پرینت گرفتن، کپی گرفتن و ... شده بود ... اجازه دست زدن و نگاه کردن به پرونده ها رو نداشتم ... حق دست زدن به یخچال و حتی شیر آب رو نداشتم ...
🌺من یه آشغال سیاه کثیف بودم و دلشون نمی خواست وسایل و خوراکی هاشون به گند کشیده بشه ... حتی باید از دستشویی خارج ساختمان استفاده می کردم ...
🌺دوره کارآموزی یکی از سخت ترین مراحل بود ... باید برای یادگرفتن هر چیزی، چندین برابر بقیه تلاش می کردم ... علی الخصوص توی دادگاه ... من فقط شاهد بودم و حق کوچک ترین اظهار نظری رو نداشتم ...
🌺اما تمام این سختی ها بازم هم برام قابل تحمل بود ... .
چیزی که من رو زجر می داد ... مرگ عدالت در دادگاه بود ... حرف ها، صحنه ها و چیزهایی که می دیدم؛ لحظه به لحظه، قلب و باورهای من رو می کشت ... اونها برای دفاع از موکل شون تلاش چندانی نمی کردند ...
🌺دقیقا برعکس تمام فیلم ها ... وکیل های قهرمانی که از حقوق انسان های بی دفاع، دفاع می کنن ... .
من احساس تک تک اونها رو درک می کردم ... من سه بار بی عدالتی رو تا مغز استخوانم حس کرده بودم ...
🌺دو بار بازداشت خودم و مرگ ناعادلانه خواهرم ... دیدن این صحنه ها بیشتر از هر چیزی قلبم رو آزار می داد ... و حس نفرت از اون دنیای سفید در من شکل می گرفت ...
🌺بالاخره دوره کارآموزی تمام شد ... بالاخره وکیل شده بودم ... نشان و مدرک وکالت رو دریافت کردم ... حس می کردم به زودی زندگیم وارد فاز جدیدی میشه ... اما به راحتی یه حرف، تمام اون افکار رو از بین برد ...
🌺- فکر می کنی با گرفتن مدرک و مجوز، کسی بهت رجوع می کنه؟ ... یا اصلا اگر کسی بهت رجوع کنه، دادستانی هست که باهات کنار بیاد؟ ... یا قاضی و هیئت منصفه ای که به حرفت توجه کنه؟ ...
🌺به زحمت یه جای کوچیک رو اجاره کردم ... یه حال چهار در پنج ... با یه اتاق کوچیک قد انباری ... میز و وسایلم رو توی حال گذاشتم ... و چون جایی نداشتم، شب ها توی انباری می خوابیدم ... .
🌺حق با اون بود ... خیلی تلاش کردم اما هیچ مراجعی در کار نبود ... ناچار شدم برای گذران زندگی و پرداخت اجاره دفتر، شب ها برم سر کار ... با اون وضع دستم، پیدا کردن کار شبانه وحشتناک سخت بود ... .
🌺فکر کنم من اولین و تنها وکیل دنیا بودم که ... شب ها، سطل زباله مردم رو خالی می کرد ... به هر حال، زندگی از ابتدا برای من میدان جنگ بود ... .
✍ادامه دارد....
○°●•○•°♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_بیستم :✍وکیل کاغذی
🌺چندین ماه گذشت ... پرداخت اجاره اون دفتر کوچیک واقعا سخت شده بود ... با حقوقی که می گرفتم از پس زندگیم برنمی اومدم ... بعد از تمام اون سال ها و تلاش ها ... یاس و ناامیدی رو کم کم توی قلبم حس می کردم ...
🌺و بدتر از همه جرات گفتن این حرف ها رو به کسی نداشتم ... علی الخصوص مادرم که همیشه اعتقاد داشت، دارم عمرم رو تلف می کنم ... از یه طرف، برای رسیدن به اونجا دستم رو از دست داده بودم ... از یه طرف با برگشتم، امید توی قلب همه می میرد ...
🌺اما دیگه رسما به فکر پس دادن دفتر و برگشت پیش خانواده افتاده بودم که ... .
یکی از بچه ها اون شب، داشت در مورد برادرش حرف می زد... سر کار دچار سانحه شده بود و کارفرما هم حاضر به پرداخت غرامت درمانی نشده بود ... اونها هم با یه وکیل تسخیری شکایت کرده بودن ... و حدس اینکه توی دادگاه هم شکست خورده بودن کار سختی نبود ...
🌺همین طور با ناراحتی داشت اتفاقات رو برای بچه ها تعریف می کرد ... خوب که حرف هاش رو زد ... شروع کردم در مورد پرونده سوال کردن ... خیلی متعجب، جواب سوال هام رو می داد ... آخر، حوصله اش سر رفت ...
🌺- این سوال ها چیه می پرسی کوین؟ ... چی توی سرته؟ ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ... یه بومی سیاه به یه مرد سفید ... عزمم رو جزم کردم ... ببین مرد ... با توجه به مدارکی که شما دارید، به راحتی میشه اجازه بازرسی از دفاتر رو گرفت ... بعد از ثبت اطلاعات بازرسی به طور رسمی و استناد به این قوانین ( ... ) ...
🌺میشه رای رو به نفع شما برگردوند ... حتی اگر اطلاعات دفاتر، قبل از بازرسی توش دست برده شده باشه ... بازم میشه همین کار رو کرد اما روند دادرسی سخت تر میشه ...
رسما مات و مبهوت بهم نگاه می کرد ... چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد ... تو اینها رو از کجا می دونی؟ ...
🌺ناخودآگاه خنده تلخی رو لب هام اومد ... من وکیلم ... البته... فقط روی کاغذ ...
نگاهی متعجب و عمیقی بهم کرد ... نه مرد ... تو وکیلی ... از همین الان ... .
✍ادامه دارد....