eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
323 دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
13.3هزار ویدیو
193 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
محرمانه 🔴 آغاز محرمانه ایران و آمریکا؛ در سایه تبادل زندانیان یک ماه از اظهار علنی برای تبادل زندانیان نگذشته بود که “نزار زاکا” دوتابعیتی آمریکایی-لبنانی از افراد لیست اعلامی وزارت خارجه در خردادماه ۹۸ آزاد می شود و طی بیانیه ای اعلام می کند:‌ «آزادی من بخشی از معامله ایران با آمریکا بود.» حالا آبان ۹۸ است و رئیس جمهور صراحتا مذاکرات پنهانی را تایید می کند و می‌گوید:‌ «به تمام مذاکراتی که با برخی از کشورها در پشت پرده برای حل و فصل انجام می دهیم، متعهد هستیم و به این مذاکرات ادامه خواهیم داد و پیش خواهیم برد.» در شرایطی که روحانی کشور را به گروگان گرفته، مجددا خبر می رسد که یکی دیگر از افراد نام برده شده در لیست جاسوس‌های آمریکایی به نام “ژیو وانگ” با واسطه سوئیس آزاد می شود و مورد استقبال “برایان هوک” رئیس گروه ویژه اقدام علیه ایران قرار می گرد که حاکی از اهمیت این شخص و تبادل است. در همین روز رویترز خبری را به نقل از یکی از مقامات ارشد آمریکایی منتشر می کند که «آمریکا آماده است بدون پیش شرط با ایران کند.» در تکمیل این پروژه با توئیتی از ایران تشکر می کند و می نویسد: «از ایران بابت یک مذاکره بسیار منصفانه متشکرم. دیدید، می‌توانیم با هم معامله کنیم!» دیگر شکی باقی نمانده است که دولت روحانی مذاکرات پنهانی خود را با آمریکا مدت‌هاست آغاز کرده و نقطه شروع نیز تبادل زندانیان دو طرف است و پالس های آشکاری نیز از جانب مقامات ایرانی و آمریکا می رسد که هر دوطرف مایل به مذاکره در بقیه موضوعات نیز هستند. http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
✍️ 💠 آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس می‌کرد :«ما اهل هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید. تپش‌های قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینه‌ام حس می‌کردم و این قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگ‌هایم بند آمد. 💠 مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و می‌شنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری می‌خواند، سیدحسن سینه‌اش را به زمین فشار می‌داد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو می‌رفت. قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید :«زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟» 💠 تمام استخوان‌های تنم می‌لرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لب‌هایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم. دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه می‌کردم و می‌شنیدم سیدحسن برای نجاتم گریه می‌کند :«کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!» و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد. 💠 پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بی‌آنکه ناله‌ای بزند، جان داد. دیگر صدای مادر مصطفی هم نمی‌آمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. پاک سیدحسن کنار پیکرش می‌رفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره می‌زد :«حرف می‌زنی یا سر تو هم ببرم؟» 💠 دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش می‌رسه!» سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!» با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید :«خود !» و او می‌خواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد :«این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟» 💠 و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشین‌شان می‌رفت، صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به حس کردم اعجاز کسی آن‌ها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند. ماشین‌شان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود برده‌اند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم. 💠 کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی می‌دیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم می‌کشد. هنوز نفسی برایش مانده و می‌خواست دست من را بگیرد که پیکر بی‌جانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم. سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش می‌لرزید. یک چشمش به پیکر بی‌سر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن شد که دستانم را می‌بوسید و زیر لب برایم نوحه می‌خواند. 💠 هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگ‌های بدنم از وحشت می‌لرزید. مصیبت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند می‌شد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند. اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمی‌کردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم :«بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پای‌مان زانو زد. 💠 مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم. مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه می‌زد و من باور نمی‌کردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید. 💠 نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور می‌کرد چه دیده‌ایم که تمام وجودش در هم شکست. صدای تیراندازی شنیده می‌شد و هرلحظه ممکن بود دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمی‌دانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و می‌دیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهایی‌اش آتش گرفت... ✍️نویسنده: ‌‌امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 .!! (مهم) 🔴انقلابی که بسیاری از آن و بودند.!!! 📢تحلیل اتفاقات و بحرانهای کشور از ابتدای انقلاب تا پایان جنگ، توسط : 🎵استاد رائفی پور 🔴 چه روزگاری گذراندیم.!! تمام زمینهایی رو که در 8 سال جنگ گرفتیم ؛ 2روزه از دست دادیم.!!   🌸🍃⛔🍃🌸 @fadak110_135🔛 فدک
✫⇠(۲۱۸) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و هجدهم:یخچالِ فوق پیشرفته 🍂خوشبختانه علی‌‍‌‌رغم همه فشارهای زندان ملحق، یه مشکل اصلا نداشتیم و اونم بحث بود. جاسوسهایی که امون بچه‌ها رو تو تکریت یازده بریده بودن، اینجا دیگه حضور نداشتن. همه یه دست بودیم. همه این ۷۲ نفر قربانیِ جاسوسها شده بودن و همه مقیّد و یکدل. این باعث می‌شد که خیالمون از داخل دو تا اتاق راحت باشه و کسی با خبرکشی زیر کتک و شکنجه گرفتار نمی‌شد. 🔹️برای اولین بار بود در طول دوران اسارت که همه، مثل چشامون به یکدیگه داشتیم و این کار رو برای فعالیتهای دینی و علمی و فرهنگی راحت می‌کرد. چقدر لذت‌بخش بود که بدون واهمه هر حرفی رو می‌تونستیم به همدیگه بزنیم و هر کار ممکنی  که دوست داشتیم انجام بدیم. یه چیز مهم دیگه که تا حدودی باعث آسایشمون شده بود، یخچال فوق پیشرفته ای بود که در اختیارمون گذاشته بودن. توی اون دمای سوزان تکریت، آب سریع گرم می‌شد و قابل خوردن نبود. تنها وسیله ما برای خنک نگه داشتن آب‌، کوزۀ بزرگی بود که اونو با گونی نخی پیچونده بودیم و مدام مقداری آب روی گونی می‌ریختیم که آب مقداری خنک بمونه و قابل خوردن باشه. این کوزه اونقدر برامون عزیز بود که مثل جون شیرین ازش محافظت می‌کردیم و همیشه تو کتک کاریها مواظب بودیم یه وقت کابلی، چوبی توش نخوره و بشکنه. 💥به همین خاطر زمان کتک کاری نزدیک کوزه نمی‌شدیم که بهانه دست بعثیها بیفته و بزن و بشکننش. خلاصه حاضر بودیم خودمون کتک بخوریم ولی کوزه کتک نخوره که دردش برامون بیشتر بود. متأسفانه این اتفاق برای اتاق بغلی‌مون افتاده بود و کوزه شکسته بود و بچه‌ها با چه زحمتی تکه هاشو به هم وصل کرده بودن. البته آبی که داخلش می‌ریختیم اصلاً آب شُرب نبود و از حوض داخل محوطه می‌آوردیم و می‌ریختیم داخلش، امّا همین که مقداری خنک می‌موند غنیمت بود و قابل شرب و بهداشتی بودن رو بی‌خیال می‌شدیم. اگه ما هم  بی‌خیال نمی‌شدیم، عراقیها بی‌خیال بودن و کاری از دستمون برنمی‌اومد...    ☀️   ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌