eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
337 دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
13.6هزار ویدیو
193 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ✍((با من سخن بگو)) 🌹اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم ... اما کم کم حواسم بهشون جمع شد ... دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست ... و بهشون توجه نکرد ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم یعنی چی؟ ... با 🍃هر کسی هم که صحبت می کردم بی نتیجه بود ... اگر مسخره ام نمی کرد ... جواب درستی هم به دستم نمی رسید ... و در نهایت ... جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم ... بدون اینکه سوال من رو بدونه ... داشت سخنرانی می کرد ... 🌹- اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه ... نزول وحی و هم کلامی با فرشته وحی ... فقط مختص پیامبران و حضرت زهرا و حضرت مریم بوده ... اما قلب انسان جایگاه خداست ... جایی که شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره ... مگه اینکه خود انسان ... بهش اجازه ورود بده ... ♥️قلب جایگاه خداست ... و اگر شخصی سعی کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه ... این جاده دو طرفه است ... خدا رو که در قلبت راه بدی ... این رابطه شروع بشه و به پیش بره... قلبت که لایق بشه ... اون وقت دیگه امر عجیبی نیست... خدا به قلبت الهام می کنه و هدایتت می کنه ... و شیطان مثل قبل ... با خطواتش حمله می کنه ... 🍃خیابان خلوت ... داشتم رد می شدم ... وسط گل کاری ... همین که اومدم پام رو بزارم طرف دیگه و از گل کاری خارج شم ... به قوی ترین شکل ممکن گفت ... بایست ... 🌹از شوک و ناگهانی بودن این حالت ... ناخودآگاه پاهام خشک شد ... و ماشین با سرعت عجیبی ... مثل برق از کنارم رد شد ... به حدی نزدیک ... که آینه بغلش محکم خورد توی دست چپم ... و چند هفته رفت توی گچ ... 🍃این آخرین باری بود که شک کردم ... بین توهم و واقعیت ... بین الهام و خطوات ... اما ترس اینکه روزی به جای الهام ... درگیر خطوات بشم ... هنوز هم با منه ... مرزهای باریک اونها... و گاهی درک تفاوتش به باریکی یک موست ... 🌹اما اون روز ... رسیدیم مشهد ... مادبزرگم با همون لبخند همیشه اومد دم در ... بقیه جلوتر از من ... بهش که رسیدم... تمام ذوق و لبخندم کور شد ... 🍃اون حس ... تلخ ترین کلام عمرم رو به زبان آورد ... ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ✍((تلخ ترین عید)) توی در خشک شدم ... و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم... صد و هشتاد درجه تغییر کرد ... چشم هایی که از شادی می درخشید ... منتظر تکانی بود ... تا کنترل اشک از اختیارم خارج بشه ... و سرازیر بشه ... - چی شدی مادر؟ ... 🌾خودم رو پرت کردم توی بغلش ... - هیچی ... دلم برات خیلی تنگ شده بود بی بی ... بی حس و حال بود ... تا تکان می خورد دنبالش می دویدم... تلخ ترین عید عمرم ... به سخت ترین شکل ممکن می گذشت ... بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی ... من ... چشم ها و پاهام ... همه جا دنبال بی بی ... 🌾اون حس ... چیزهایی بهم می گفت ... که دلم نمی خواست باور کنم ... عید به آخر می رسید ... و عین همیشه ... یازده فروردین ... وقت برگشت بود ... پدر ... دو سه بار سرم تشر زد ... - وسایل رو ببر توی ماشین ... مگه با تو نیستم؟ ... 🌾اما پای من به رفتن نبود ... توی راه ... تمام مدت ... بی اختیار از چشم هام اشک می بارید ... و پدرم ... باز هم مسخره ام می کرد ... - چته عین زن های بچه مرده ... یه ریز داری گریه می کنی؟ ... دل توی دلم نبود ... خرداد و امتحاناتش تموم بشه ... و دوباره برگردیم مشهد ... 🌾هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم ... تا اینکه بالاخره کارنامه ها رو دادن ... ✍ادامه دارد...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
○°●•○•°♡°○°●°○ 📝 📝 : ✍اسم بی ارزش 🌹از سفارت ایران با من تماس گرفتن .گفتن موردی نداره اگر بخوام برای تحصیل به ایران برم ... اما مراکز حوزوی فقط پذیرش مسلمان دارن ... صرفا اشخاصی پذیرش میشن که مبلغ های آینده جهان اسلام هستن ... حتی اگر مایل باشم، می تونم برای آشنایی با اسلام، یه مدت مهمان اونها باشم ... اما به عنوان یه طلبه، نه ... 🌹چند روزی روی این پیشنهادات فکر کردم ... رهبر انقلاب ایران، طلبه بود ... رهبر فعلی ایران هم طلبه بود ... و هر دوی اونها به عنوان بزرگ ترین رهبرهای تاریخ جهان شناخته شده بودن ... علی الخصوص بعد از شورش و جنگ داخلی ایران در سال 2009 ... 🌹 هیچ سیاستمداری نبود که قدرت فکری و مدیریتی رهبر ایران رو ... مستقیم یا غیر مستقیم ستایش نکنه ... شخصی که طبق گفته اونها، تمام معادلات پیچیده شون رو برای نابودی، از بین برده بود ... که اون هم طلبه بود ... خوب یا بد ... من تصمیمم رو گرفته بودم ... من باید و به هر قیمتی ... طلبه می شدم ... . 🌹من مسلمان شدم ... دین داشتن یا نداشتن از نظر من هیچ فرقی نمی کرد ... من قبلا هم مثلا مسیحی بودم ... حالا چه فرقی می کرد ... فقط اسم دین من عوض شده بود ... اسمی که از نظر من، کوچک ترین ارزشی نداشت ... 🌹وسایلم رو جمع کردم و دفترم رو پس دادم ... برگشتم خونه ... دیدار خداحافظی ... مادرم خیلی ناراحت بود و مدام گریه می کرد ... دوری من براش سخت بود ... می ترسید رفتنم باعث بشه بیشتر از قبل، رنج و سختی رو تحمل کنم... اما حرف پدرم، چیز دیگه ای بود ... من رو صدا زد بیرون ... روی بالکن ساده خونه چوبی مون ایستاده بود ... . 🌹- کوین ... هر چند تو ثابت کردی پسر دانایی هستی ... اما بهتر نیست به جای ایران به امریکا بری؟ ... من وضع بومی ها و سیاه پوست های اونجا رو نمی دونم ... اما شنیدم پر از سیاه پوست موفقه ... حتی رئیس جمهورشون هم سیاه پوسته ... اونجا شانس بیشتری برای زندگی کردن داری، حتی اگر بخوای برگردی هم ... 🌹تمام مدت که پدرم صحبت می کرد، من فقط گوش می دادم ... حقیقت این بود که من دنبال چیز دیگه ای به ایران می اومدم ... من به آینده ای نگاه می کردم که جرات به زبان آوردنش رو نداشتم ... چیزی که ممکن بود به قیمت جان من تموم بشه ... :✍ سرزمین عجایب 🌹هواپیما به زمین نشست ... واقعا برای من صحنه عجیبی بود ... زن هایی که تا چند لحظه قبل، با لباس های باز نشسته بودن، یهو عوض شدن ... خیلی از دیدن این صحنه تعجب کردم ... کوین، خودت رو آماده کن ... مثل اینکه قراره به زودی چیزهای عجیب زیادی ببینی ... . 🌹بعد از تحویل ساک و خروج از گمرک، اسم من رو از بلندگو صدا زدن ... رفتم اطلاعات فرودگاه... چند نفر با لباس روحانی به استقبال من اومده بودن ... رفتار اونها با من خیلی گرم و صمیمی بود ... این رفتارشون من رو می ترسوند ... چرا با من اینطوری برخورد می کنن؟ ... 🌹نفر اولی، دستش رو برای دست دادن با من بلند کرد ... با تمام وجود از این کار متنفر بودم ... به همون اندازه که یه سفید از دست دادن با ما بدش می اومد و کراهت داشت ... اما حالا هر کی به من می رسید می خواست باهام دست بده ... باز دست دادن قابل تحمل تر بود ... اومد طرفم باهام مصافحه کنه ... خدای من ... ناخودآگاه خودم رو جمع کردم و یه قدم رفتم عقب ... توی تصاویر و فیلم ها این رفتار رو دیده بودم ... ترجیح می دادم بمیرم اما یه سفید رو بغل نکنم ... . 🌹من توی استرالیا از حق موکل های سفید زیادی دفاع کرده بودم ... چون مظلوم واقع شده بودن ... اما حقیقت این بود که از اولین روز حضورم در دادگاه ... حس من نسبت به اونها ... به تنفر تبدیل شده بود و هرگز به صورت هیچ کدوم لبخند نزده بودم ... حالا هر بار که اینها با من صحبت می کردن بهم لبخند می زدن... و من گیج می شدم ... 🌹من که تا اون لحظه، از هیچ چیز، حتی مرگ نترسیده بودم ... از دیدن لبخندهای اونها می ترسیدم و نمی تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم ... رفتار محبت آمیز از یک سفید؟ .. بالاخره به قم رسیدیم ... وارد محوطه که شدیم چشمم بین طلبه ها می دوید ... با دیدن اولین سیاه پوست قلبم آروم شد ... من توی اون دنیای سفید، تنها نبودم ... 🌹در زدیم و وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم ... همه عین هم لباس پوشیده بودن ... اصلا رده ها و درجه ها مشخص نبود ... آقای نسبتا مسنی با دیدن من از جاش بلند شد ... به طرف ما اومد و بهم سلام کرد ... دستش رو برای دست دادن بلند کرد و برای مصافحه کردن اومد طرفم ... 🌹گریه ام گرفته بود که روحانی کناری ... یواشکی با سر بهش اشاره کرد ... و اونم سریع، حالتش رو تغییر داد ... به خیر گذشت ... زیرچشمی حواسم به همه چیز بود ... غیر از اینکه من یه وکیل بودم که پایه درسیم، فلسفه و سیاست بود ... و همین من رو ریز بین و دقیق کرده بود ... ورود به دنیای جدید هم، این دقت
✍️ 💠 آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس می‌کرد :«ما اهل هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید. تپش‌های قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینه‌ام حس می‌کردم و این قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگ‌هایم بند آمد. 💠 مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و می‌شنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری می‌خواند، سیدحسن سینه‌اش را به زمین فشار می‌داد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو می‌رفت. قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید :«زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟» 💠 تمام استخوان‌های تنم می‌لرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لب‌هایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم. دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه می‌کردم و می‌شنیدم سیدحسن برای نجاتم گریه می‌کند :«کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!» و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد. 💠 پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بی‌آنکه ناله‌ای بزند، جان داد. دیگر صدای مادر مصطفی هم نمی‌آمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. پاک سیدحسن کنار پیکرش می‌رفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره می‌زد :«حرف می‌زنی یا سر تو هم ببرم؟» 💠 دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش می‌رسه!» سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!» با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید :«خود !» و او می‌خواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد :«این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟» 💠 و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشین‌شان می‌رفت، صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به حس کردم اعجاز کسی آن‌ها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند. ماشین‌شان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود برده‌اند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم. 💠 کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی می‌دیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم می‌کشد. هنوز نفسی برایش مانده و می‌خواست دست من را بگیرد که پیکر بی‌جانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم. سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش می‌لرزید. یک چشمش به پیکر بی‌سر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن شد که دستانم را می‌بوسید و زیر لب برایم نوحه می‌خواند. 💠 هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگ‌های بدنم از وحشت می‌لرزید. مصیبت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند می‌شد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند. اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمی‌کردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم :«بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پای‌مان زانو زد. 💠 مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم. مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه می‌زد و من باور نمی‌کردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید. 💠 نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور می‌کرد چه دیده‌ایم که تمام وجودش در هم شکست. صدای تیراندازی شنیده می‌شد و هرلحظه ممکن بود دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمی‌دانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و می‌دیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهایی‌اش آتش گرفت... ✍️نویسنده: ‌‌امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 ✳سال اول طلبگي هادي بود. يك روز به او گفتم: ميداني شهريه اي كه يك طلبه مي گيرد، از سهم امام زمان( عج) است. 👀با تعجب نگاهم كرد و گفت: خب شنيدم، منظورت چيه⁉ 🗣گفتم: بزرگان دين مي گويند اگر طلبه اي درس نخواند، گرفتن پول امام زمان (عج) براي او اشكال پيدا مي كند. 📎كمي فكر كرد. بعد از آن ديگر از حوزه ي علميه شهريه نگرفت❗ ⭕ با موتور كار مي كرد و هزينه هاي خودش را تأمين مي كرد، اما ديگر به سراغ سهم امام زمان (عج)نرفت. 🔗هادي طلبه اي سخت كوش بود. در كنار طلبگي فعاليت هاي مختلف انجام مي داد. اما از مهمترين ويژگي هاي او دقت در حلال و حرام بود. 🔲او بسيار احتياط مي كرد؛ زيرا بزرگان راه رسيدن به كمال را دقت در حرام و حلال مي دانند. ♦او به نوعي راه نفوذ شيطان را بسته بود. هميشه دقت مي كرد كه كارهايش مشكل شرعي نداشته باشد. 🔵به بيت المال بسيار حساس بود، حتي قبل از اينکه ساکن نجف شود. 🔶يادم هست گاهي در پايگاه بسيج درس مي خواند، آخر شب كه كار بسيج تمام مي شد از دفتر پايگاه بسيج بيرون مي آمد‼ 📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری ️❣❤️❣❤️❣❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️ ✍ ادامه دارد ... ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال @shahidmostafamousavi کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ مادرت تا یک هفته باتو سرسنگین بود و ما هر دو ترس داشتیم از اینکه چیزی به پدرت بگوید.اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شد و آرامش نسبی دوباره بینتان برقرار شد. فاطمه خیلی کنجکاوی میکرد و تو بخوبی جواب های سربالا به او میدادی. رابطه بین خودمان بهتر از قبل شده بود اما آنطور که انتظار میرفت نبود! تو گاها جواب سوالم را میدادی و لبخندهای کوتاه میزدی.ازابراز محبت و عاشقی خبری نبود! کاملا مشخص بود که فقط میخواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشته باشی.اما هنوز چیزی به اسم دوست داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمیشد. سجاد هم تاچند روز سعی میکرد سر راه من قرارنگیرد . هردو خجالت میکشیدیم و خودمان را مقصر میدانستیم. 💞 باشیطنت منو را برمیدارم و رو میکنم به زینب _ خب شما چی میل میکنید؟ و سریع نزدیکش میشوم و درگوشش آهسته ادامه میدهم: _ یا بهتره بگم کوشولوت چی موخواد بخلم... میخندد و خجالت سرخ میشود.فاطمه منو را از دستم میکشد و میزند توی سرم _ اه اه دو ساعت طول میکشه یه بستنی انتخاب کنه! _ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم زینب لبش را جمع میکند و آهسته میگوید _ هیس چرا داد میزنید زشته!!! یکدفعه تو از پشت سرش می آیـے،کف دستت را روی میز میگذاری و خم میشوی سمت صورتش _ چی زشته اآجی؟ زینب سرش را مینداز پایین.فاطمه سرکج میکند و جواب میدهد _ اینکه سلام ندی وقتی میرسی _ خب سلام علیکم و رحمه الله و برکاته...الان خوشگل شد؟ فاطمه چپ چپ نگاهش میکند _ همیشه مسخره بودی!! خنده ام میگیرد _ سلام آقاعلی!اینجا چیکار میکنی؟ نگاهم میکنی و روی تنها صندلی باقی مانده مینشینی _ راستش فاطمه گفت بیام.مام که حرف گوش کن!آمدیم دیگر از اینکه تو هم هستی خیلی خوشحال میشوم و برای قدر دانی دست فاطمه را میگیرم و با لبخند گرم فشار میدهم. اوهم چشمک کوچکی میزند. سفارش میدهیم و منتظر میمانیم. دست چپت را زیر چانه گذاشته ای و به زینب زل زده ای... _ چه کم حرف شدی زینب! _ کی من؟ _ اره! یکمم سرخ و سفید! زینب با استرس دست روی صورتش میکشد و جواب میدهد _ کجا سرخ شده؟ _ یکمم تپل! اینبار خودش راجمع و جور میکند _ ااا داداش.اذیت نکن کجام تپل شده؟ با چشم اشاره میکنی به شکمش و لبخند پررنگی تحویل خواهر خجالتی ات میدهی! فاطمه باچشمهای گرد و دهانی باز میپرسد _ تو از کجا فهمیدی؟ میخندی _ بابا مثلا یہ مدت غابله بودما! همه میخندیم ولی زینب باشرم منو را از روی میز برمیدارد و جلوی صورتش میگیرد. تو هم بسرعت منو را از دستش میکشی و صورتش رامیبوسی _ قربون آبجی باحیام باخنده نگاهت میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشود. با ترس یک دستمال کاغذی ازجعبه اش بیرون میکشم ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد ... ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال ایتا @shahidmostafamousavi کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 امروزفضیلت زنده نگه داشتن یادشهداکمترازشهادت نیست مقام معظم رهبری 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بسم رب الشھـدا 🌸 سنگ صبور شاگردهایش بود. از مشکلات خصوصیشان با محسن می گفتند و او راه پیش پایشان می گذاشت. 🌻 عصبانی که می شد پرخاش نمی کرد. اصلا حرف نمی زد. فقط نگاهش رنگ دیگری می گرفت. بچه ها نگاه های محسن را خوب می شناختند. می دانستند که آن نگاه یعنی که من عصبانی ام! بیرون که می رفتندچشم پاکی محسن را می دیدند. خانم ها که برای پرسیدن سوالات قرآنی شان می آمدند، محسن سر به زیر و مؤدب جواب می داد. 🍄 گاهی که چشمش به نامحرم بدحجابی می افتاد از شدت ناراحتی خون به صورتش می دوید. 🌹 آن وقت بچه ها باید کلی سربه سرش می گذاشتند تا حال و هوایش را عوض کنند. هیچ وقت به چیزهایی که داشت قانع نبود. همیشه در فکر پیشرفت بود و برایش تلاش می کرد. حتی بعد از گرفتن رتبه اول جهان، باز هم به فکر یادگیری بود. 🌴 با هادی نقشه کشیده بودند که وقتی محسن از حج برگشت باهم بروند مدرسه علمیه آقای خویی برای خواندن دروس حوزوی. 📚 اتاقش کتابخانه کوچکی داشت. اهل مطالعه بود و با بچه ها درباره کتاب هایی که می خواند بحث می کرد... 🍁🍃🍁🍃🌸🍃🍁🍃🍁 ✍ ادامه ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال ایتا @shahidmostafamousavi کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 امروزفضیلت زنده نگه داشتن یادشهداکمترازشهادت نیست مقام معظم رهبری 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ مادرت تا یک هفته باتو سرسنگین بود و ما هر دو ترس داشتیم از اینکه چیزی به پدرت بگوید.اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شد و آرامش نسبی دوباره بینتان برقرار شد. فاطمه خیلی کنجکاوی میکرد و تو بخوبی جواب های سربالا به او میدادی. رابطه بین خودمان بهتر از قبل شده بود اما آنطور که انتظار میرفت نبود! تو گاها جواب سوالم را میدادی و لبخندهای کوتاه میزدی.ازابراز محبت و عاشقی خبری نبود! کاملا مشخص بود که فقط میخواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشته باشی.اما هنوز چیزی به اسم دوست داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمیشد. سجاد هم تاچند روز سعی میکرد سر راه من قرارنگیرد . هردو خجالت میکشیدیم و خودمان را مقصر میدانستیم. 💞 باشیطنت منو را برمیدارم و رو میکنم به زینب _ خب شما چی میل میکنید؟ و سریع نزدیکش میشوم و درگوشش آهسته ادامه میدهم: _ یا بهتره بگم کوشولوت چی موخواد بخلم... میخندد و خجالت سرخ میشود.فاطمه منو را از دستم میکشد و میزند توی سرم _ اه اه دو ساعت طول میکشه یه بستنی انتخاب کنه! _ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم زینب لبش را جمع میکند و آهسته میگوید _ هیس چرا داد میزنید زشته!!! یکدفعه تو از پشت سرش می آیـے،کف دستت را روی میز میگذاری و خم میشوی سمت صورتش _ چی زشته اآجی؟ زینب سرش را مینداز پایین.فاطمه سرکج میکند و جواب میدهد _ اینکه سلام ندی وقتی میرسی _ خب سلام علیکم و رحمه الله و برکاته...الان خوشگل شد؟ فاطمه چپ چپ نگاهش میکند _ همیشه مسخره بودی!! خنده ام میگیرد _ سلام آقاعلی!اینجا چیکار میکنی؟ نگاهم میکنی و روی تنها صندلی باقی مانده مینشینی _ راستش فاطمه گفت بیام.مام که حرف گوش کن!آمدیم دیگر از اینکه تو هم هستی خیلی خوشحال میشوم و برای قدر دانی دست فاطمه را میگیرم و با لبخند گرم فشار میدهم. اوهم چشمک کوچکی میزند. سفارش میدهیم و منتظر میمانیم. دست چپت را زیر چانه گذاشته ای و به زینب زل زده ای... _ چه کم حرف شدی زینب! _ کی من؟ _ اره! یکمم سرخ و سفید! زینب با استرس دست روی صورتش میکشد و جواب میدهد _ کجا سرخ شده؟ _ یکمم تپل! اینبار خودش راجمع و جور میکند _ ااا داداش.اذیت نکن کجام تپل شده؟ با چشم اشاره میکنی به شکمش و لبخند پررنگی تحویل خواهر خجالتی ات میدهی! فاطمه باچشمهای گرد و دهانی باز میپرسد _ تو از کجا فهمیدی؟ میخندی _ بابا مثلا یہ مدت غابله بودما! همه میخندیم ولی زینب باشرم منو را از روی میز برمیدارد و جلوی صورتش میگیرد. تو هم بسرعت منو را از دستش میکشی و صورتش رامیبوسی _ قربون آبجی باحیام باخنده نگاهت میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشود. با ترس یک دستمال کاغذی ازجعبه اش بیرون میکشم ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد کانال ایتا @shahidmostafamousavi کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 امروزفضیلت زنده نگه داشتن یادشهداکمترازشهادت نیست مقام معظم رهبری 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 ✳سال اول طلبگي هادي بود. يك روز به او گفتم: ميداني شهريه اي كه يك طلبه مي گيرد، از سهم امام زمان( عج) است. 👀با تعجب نگاهم كرد و گفت: خب شنيدم، منظورت چيه⁉ 🗣گفتم: بزرگان دين مي گويند اگر طلبه اي درس نخواند، گرفتن پول امام زمان (عج) براي او اشكال پيدا مي كند. 📎كمي فكر كرد. بعد از آن ديگر از حوزه ي علميه شهريه نگرفت❗ ⭕ با موتور كار مي كرد و هزينه هاي خودش را تأمين مي كرد، اما ديگر به سراغ سهم امام زمان (عج)نرفت. 🔗هادي طلبه اي سخت كوش بود. در كنار طلبگي فعاليت هاي مختلف انجام مي داد. اما از مهمترين ويژگي هاي او دقت در حلال و حرام بود. 🔲او بسيار احتياط مي كرد؛ زيرا بزرگان راه رسيدن به كمال را دقت در حرام و حلال مي دانند. ♦او به نوعي راه نفوذ شيطان را بسته بود. هميشه دقت مي كرد كه كارهايش مشكل شرعي نداشته باشد. 🔵به بيت المال بسيار حساس بود، حتي قبل از اينکه ساکن نجف شود. 🔶يادم هست گاهي در پايگاه بسيج درس مي خواند، آخر شب كه كار بسيج تمام مي شد از دفتر پايگاه بسيج بيرون مي آمد‼ 📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری ️❣❤️❣❤️❣❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️ ✍ ادامه دارد ... کانالهای ایتا http://eitaa.com/shahidmostafamousavi @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادشهداکمترازشهادت نیست مقام معظم رهبری 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💞 📚 _خوب دیگہ ، با اجازتوݧ ما عروسموݧ رو ببریم... علے هم کنار مـݧ وایساده بود و سرش رو انداختہ بود پاییـݧ ماماݧ هم لبخند زدو گفت خواهش میکنم دختر خودتونہ از بابا خجالت میکشیدم و نگاهش نمیکردم _پدر مادر علے و خواهرش با ماشیـݧ خودشوݧ رفتـݧ ماهم با ماشیـݧ علے در ماشیـݧ رو برام باز کرد و گفت بفرمایید اسماء خانم لبخند زدم و نشستم خودش هم نشست و همینطورے چند دیقہ بهم زل زده بود دستم و جلوے صورتش تکوݧ دادم و گفتم:بہ چے نگاه میکنید❓ لبخند زدو گفت:بہ همسرم.ایرادے داره❓ دستم و گرفتم جلوے دهنم و گفتم. نه چہ ایرادے ولے یجورے نگاه میکنید کہ انگار تا حالا منو ندیدید خوب ندیدم دیگہ چشمهام گردو شد و گفتم: ندیدی❓ خندید و گفت دروغ چرا ولے ݧ انقدر دقیق خب حالا میخواید حرکت کنیم❓مامانینا رفتـݧ ها... _خوب برݧ ما کہ خونہ نمیریم. پس کجا میریم❓ امروز پنجشنبست ها فراموش کردے❓ زدم رو دستم و گفتم: وااااے آره فراموش کرده بودم بہ خودش اشاره کردو گفت:معلوم نیست کے باعث شده فراموش کنے حتما خیلے هم برات مهم بوده... خندیدم و گفتم بلہ بلہ خیلے جلوے گل فروشے وایسادو دوتا دستہ گل یاس گرفت. _إ علے آقا چرا دوتا دستہ گل گرفتید❓ دستش و گذاشت رو قلبش و گفت آخ... إ وااا چیشد❓ اسممو اینطورے صدا میکنے نمیگے قلبم وایمیسہ إ خوبہ بگم آقاے سجادے❓ هموݧ علے خوبہ ایـݧ دستہ گلم گرفتم براے عروسم _رسیدیم بهشت زهرا رفتیم بہ سمت قطعہ سرداراݧ بے پلاک مثل همیشہ دوتا قبرو شستیم و گلها رو گذاشتیم روش اسماء❓ بلہ❓ میدونے از شهیدت خواستم کہ تو رو بهم بده❓ خوب چرا از شهید خودتوݧ نخواستید❓ از اونم خواستم ولے میخواستم شهیدت پارتے بازے کنہ برام خندیدم و گفت ایشالا کہ خیره. یہ ماه از محرم شدنموݧ میگذشت و هروز بیشتر عاشقش میشدم علے خوابیده بود.کنارش نشستہ بودم و نگاهش میکردم بہ ایـݧ فکر میکردم چطور تونستم بہ همیـݧ سرعت عاشقش بشم. _واے کہ تو چقد خوبے علے دستم گذاشتہ بودم زیر چونمو بهش خیره شده بودم یکم سر جاش تکوݧ خورد و چشماشو باز کرد و با لبخند و صداے خش دار گفت:سلام خانم کے اومدے❓ سلام نیم ساعتہ إ پس چرا بیدارم نکردے❓ آخہ دلم نیومد... _آخ علے بہ فداے دلت حالا دستمو بگیر بلندم کـݧ ببینم دستشو گرفتم و با تمام قدرت کشیدم سمت خودم علے نمیتونم خیلے سنگینے إ پس مـنم بیدار نمیشم باشہ بیدار نشو منم الاݧ میرم خونمون خدافظ دستم و گرفت و گفت کجا❓دلت میاد برے❓ سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم باشہ باشہ بلند میشم تو فقط حرف از رفتـݧ نزݧ بخدا قلبم میگره دوتاموݧ زدیم زیر خنده _در اتاق علے بہ صدا در اومد فاطمہ بود داداش زنداداش ماماݧ معصومہ میگہ بیاید پاییـݧ شام. _علے دستش و گذاشت رو شکمشو گفت آخ کہ چقد گشنمہ بریم دستشو گرفتمو گفتم بدو پس از پلہ ها اومدیم پاییـݧ باباے علے کہ بهش میگفتم بابا رضا اومده بود خونہ رفتم سمتش سلام بابا رضا خستہ نباشے پیشونیمو بوسید و گفت سلامت باشے دختر گلم با اجازتوݧ مـݧ برم کمک ماماݧ معصومہ فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:کجااااا❓ مـݧ خودم همہ چیو آماده کردم شما بشیـݧ آقاتوݧ فردا نگہ از خانومم کار کشیدید _دوتاموݧ زدیم زیر خنده علے انگشتش و بہ نشونہ ے تحدید بہ سمت فاطمہ تکوݧ دادو گفت:باشہ عیب نداره نوبت توهم میرسہ فاطمہ از خجالت صورت سفیدش قرمز شدو رفت آشپزخونہ بابا رضا و علی زدݧ زیر خنده. آروم زدم بہ پهلوے علی و گفتم خبریه❓ ✍ ادامه دارد .... دنبال رفیق شهید هستی بسم الله مادر شهید سید مصطفی موسوی: مصطفی گفت مادر من صدای «هَل مِن ناصر یَنصُرنی» میشنوم . زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست قراراست که یاد وخاطره شهدا را زنده نگهداریم. و مثل شهدا فکر کنیم و رفتار کنیم . اگرمیخواهیم در وقت ظهور آقا اما زمان(عج) سرباز آقا باشم بایدسبک زندگیمان را شهدایی کنیم. انشالله. 📝 من سید مصطفی موسوی جوانترین شهیدمدافع حرم تک پسرخانواده دانشجوی رشته مکانیک مقلدحضرت آقا تولد ۷۴/۸/۱۸ شهادت ۹۴/۸/۲۱ شهادت سوریه محل دفن بهشت زهرا ( س) تهران قطعه 26 ردیف ۷۹ ش۱۶ { شهید نشوی میمیری } 🙇‍♂رؤیای اصلی‌ام این بودکه خلبان شوم و با هواپیمای پر ازمهمات به قلب تل‌آویو بزنم شما به کانال من جوانترین🕊شهید مدافع حرم دعوتید منتظر حضور سبرتان هستم.            واتساپ جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo کانال ایتا @shahidmostafamousavi ایتا کانال استیکر شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه ایتا https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
💞 📚 _خوب دیگہ ، با اجازتوݧ ما عروسموݧ رو ببریم... علے هم کنار مـݧ وایساده بود و سرش رو انداختہ بود پاییـݧ ماماݧ هم لبخند زدو گفت خواهش میکنم دختر خودتونہ از بابا خجالت میکشیدم و نگاهش نمیکردم _پدر مادر علے و خواهرش با ماشیـݧ خودشوݧ رفتـݧ ماهم با ماشیـݧ علے در ماشیـݧ رو برام باز کرد و گفت بفرمایید اسماء خانم لبخند زدم و نشستم خودش هم نشست و همینطورے چند دیقہ بهم زل زده بود دستم و جلوے صورتش تکوݧ دادم و گفتم:بہ چے نگاه میکنید❓ لبخند زدو گفت:بہ همسرم.ایرادے داره❓ دستم و گرفتم جلوے دهنم و گفتم. نه چہ ایرادے ولے یجورے نگاه میکنید کہ انگار تا حالا منو ندیدید خوب ندیدم دیگہ چشمهام گردو شد و گفتم: ندیدی❓ خندید و گفت دروغ چرا ولے ݧ انقدر دقیق خب حالا میخواید حرکت کنیم❓مامانینا رفتـݧ ها... _خوب برݧ ما کہ خونہ نمیریم. پس کجا میریم❓ امروز پنجشنبست ها فراموش کردے❓ زدم رو دستم و گفتم: وااااے آره فراموش کرده بودم بہ خودش اشاره کردو گفت:معلوم نیست کے باعث شده فراموش کنے حتما خیلے هم برات مهم بوده... خندیدم و گفتم بلہ بلہ خیلے جلوے گل فروشے وایسادو دوتا دستہ گل یاس گرفت. _إ علے آقا چرا دوتا دستہ گل گرفتید❓ دستش و گذاشت رو قلبش و گفت آخ... إ وااا چیشد❓ اسممو اینطورے صدا میکنے نمیگے قلبم وایمیسہ إ خوبہ بگم آقاے سجادے❓ هموݧ علے خوبہ ایـݧ دستہ گلم گرفتم براے عروسم _رسیدیم بهشت زهرا رفتیم بہ سمت قطعہ سرداراݧ بے پلاک مثل همیشہ دوتا قبرو شستیم و گلها رو گذاشتیم روش اسماء❓ بلہ❓ میدونے از شهیدت خواستم کہ تو رو بهم بده❓ خوب چرا از شهید خودتوݧ نخواستید❓ از اونم خواستم ولے میخواستم شهیدت پارتے بازے کنہ برام خندیدم و گفت ایشالا کہ خیره. یہ ماه از محرم شدنموݧ میگذشت و هروز بیشتر عاشقش میشدم علے خوابیده بود.کنارش نشستہ بودم و نگاهش میکردم بہ ایـݧ فکر میکردم چطور تونستم بہ همیـݧ سرعت عاشقش بشم. _واے کہ تو چقد خوبے علے دستم گذاشتہ بودم زیر چونمو بهش خیره شده بودم یکم سر جاش تکوݧ خورد و چشماشو باز کرد و با لبخند و صداے خش دار گفت:سلام خانم کے اومدے❓ سلام نیم ساعتہ إ پس چرا بیدارم نکردے❓ آخہ دلم نیومد... _آخ علے بہ فداے دلت حالا دستمو بگیر بلندم کـݧ ببینم دستشو گرفتم و با تمام قدرت کشیدم سمت خودم علے نمیتونم خیلے سنگینے إ پس مـنم بیدار نمیشم باشہ بیدار نشو منم الاݧ میرم خونمون خدافظ دستم و گرفت و گفت کجا❓دلت میاد برے❓ سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم باشہ باشہ بلند میشم تو فقط حرف از رفتـݧ نزݧ بخدا قلبم میگره دوتاموݧ زدیم زیر خنده _در اتاق علے بہ صدا در اومد فاطمہ بود داداش زنداداش ماماݧ معصومہ میگہ بیاید پاییـݧ شام. _علے دستش و گذاشت رو شکمشو گفت آخ کہ چقد گشنمہ بریم دستشو گرفتمو گفتم بدو پس از پلہ ها اومدیم پاییـݧ باباے علے کہ بهش میگفتم بابا رضا اومده بود خونہ رفتم سمتش سلام بابا رضا خستہ نباشے پیشونیمو بوسید و گفت سلامت باشے دختر گلم با اجازتوݧ مـݧ برم کمک ماماݧ معصومہ فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:کجااااا❓ مـݧ خودم همہ چیو آماده کردم شما بشیـݧ آقاتوݧ فردا نگہ از خانومم کار کشیدید _دوتاموݧ زدیم زیر خنده علے انگشتش و بہ نشونہ ے تحدید بہ سمت فاطمہ تکوݧ دادو گفت:باشہ عیب نداره نوبت توهم میرسہ فاطمہ از خجالت صورت سفیدش قرمز شدو رفت آشپزخونہ بابا رضا و علی زدݧ زیر خنده. آروم زدم بہ پهلوے علی و گفتم خبریه❓ ✍ ادامه ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷