و شیخ مسکین را بگیرد.
یادم هست اولین بار حاج قاسم برای شناسایی به همراه شهید «اللهدادی» که آن زمان مسئول عملیات سوریه بود، به شیخ مسکین رفت.
به آقای الله دادی گفتم حاج قاسم را برای شناسایی نبر، آنجا هنوز آلوده است و پاکسازی نشده. گفت من چه کار کنم؛ من او را نمیبرم او من را میبرد. گفتم خب بگو نمیشود؛ گفت گوش نمیدهد.
من هم خواستم همراهشان بروم که حاج قاسم اجازه نداد. من، آقای اسدی و چند نفر دیگر در آنجا ماندیم و حاج قاسم خودش با شهید الله دادی و یکی دو نفر دیگر برای شناسایی رفتند و برگشتند.
این اولین عملیات ما در شیخ مسکین بود که البته خیلی هم موفق نبود و کار خاصی نکردیم. البته چیزی هم به آن صورت نداشتیم؛ نه توپخانهای که آتش خوب بریزد و نه حتی نیروی خوبی که بتواند عملیات کند.
** همه چیز را از دست رفته میدیدم
* بعد از این که در سوریه دورتان را زدید و شهرهای مختلف را این بار خیلی دقیقتر و مفصلتر از بار اول (دو سال پیش) دیدید، برآوردتان چه بود؟ اوضاع را چطور ارزیابی کردید؟
خیلی سوال خوبی کردید. واقعیتش این بود که همه چیز را از دست رفته دیدم. اوضاع سوریه خیلی خراب بود. هنوز اتفاق خاصی از طرف ما نیفتاده بود. البته یک سری کارهایی کرده بودند ولی حضور ما در حد مستشاری بود. اینطور نبود که مثلا نیروی زیادی آورده باشند و نیروهای ما وارد عمل شوند. هرچند همین تعداد نیروی کم هم روحیه ارتش سوریه را بالا برده بود.
هنوز روسها هم نیامده بودند. در دمشق هم تعدادی در اطراف حرم حضرت زینب(س) بودند و در آنجا و فرودگاه امنیت را برقرار کرده بودند اما کار خاصی انجام نشده بود.
* برآوردتان را به کسی هم گفتید؟
نه. مدل فرماندهی ابو احمد (سردار اسدی) این نبود. او من را به سوریه آورده بود تا توپخانه راه بیندازم. به من هم گفت اگر چیزی لازم داشتی بگو.
یک روز حاج قاسم در دمشق جلسهای برگزار کرد و گفت ما باید در جنوب دمشق یک عملیات موفق با سبک و سیاق 8 سال دفاع مقدس انجام دهیم. سپس به ایران رفت و از حضرت آقا اجازههای لازم را گرفت. حاج قاسم همه کارها را با حضرت آقا هماهنگ میکرد. وقتی برگشت خیلی خوشحال بود. تعدادی از نیروهای پاسدار را هم با خودش آورد و به ما گفت شما هم نیرو بیاورید.
ما هم تعدادی نیرو آوردیم. اولین بار 3 نفر از دوستان و چند نفر دیگر از توپخانه و لشکر 17 علی بن ابیطالب(ع) و لشکر امام حسین (ع) به کمک من آمدند.
در اولین قدم، یک آموزشگاه راه اندازی کردیم و نیروها را آموزش دادیم. روزها به پادگان ارتش میرفتیم، آموزش میدادیم و سپس برمیگشتیم و شبها نیروها عربی یاد میگرفتند و همزمان کار با توپهای ارتش سوریه را هم آموزش میدیدند. ارتش سوریه تعدادی توپ به ما داده بود و ما با همانها 2 گردان توپخانه برای عملیات راه انداختیم.
حاج قاسم به من گفت تعدادی از بسیجیهای دمشق را بگیر و آموزش بده. آنها را آوردیم و آموزش دادیم. تعدادی هم از بچههای فاطمیون (نیروهای افغانستانی) را به ما دادند. خلاصه این 2 گردان را سر و سامان دادیم و خود حاج قاسم هم مدام نظارت میکرد.
یک روز پرسید توپخانهات آماده است؟ گفتم بله. زمستان سال 1393 بود. یک عملیات طراحی کرد که طی آن باید ما زیر دید اسرائیلیها در ارتفاعات جولان، به جنوب دمشق میرفتیم و آنجا عملیات میکردیم و تعدادی هدف را که معلوم شده بود، میگرفتیم.
عملیات شروع شد. من هم شناسایی و انتخاب و اشغال موضع را انجام دادم. نیروها پای توپها رفتند و برایمان از ایران هم مهمات آوردند. ارتش سوریه فقط توپ داد و مهمات نمیداد و میگفت توپ از من، بقیه از شما.
#پایان قسمت اول
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی ایتا @shahidmostafamousavi
#مدافع_عشـــــق
#قسمت_آخر
❤️ #هوالعشــــــق
خم میشوی تا پیشانیم را ببوسی که محمدرضا خودش را ولو میکند در آغوشت!!
میخندی
_ای حسود!...
معنادار نگاهت میکنم
_مثل باباشه!!!
_که دیوونه ی مامانشه؟
خجالت میکشم و سرم را پایین میندازم...
یکدفعه بلند میگویم
_وااای علی کلاست!!
میخندی...
میخندی و قلبم را میدزدی...
مثل همیشه!!!
_عجب استادیم من!خدا حفظم کنه...
خداحافظی که میکنی به حیاط میروی و نگاهم پشتت میماند...
چقدر در لباس جدید بی نظیر شده ای...
#سیدخواستنی_من!
سوار ماشین که میشوی سرت را از پنجره بیرون می آوری و با لبخندت دوباره خداحافظی میکنیـ
برو عزیز دل!
یاد یک چیز می افتم...
بلند میگویم
_ناهار چی درست کنم؟؟؟..
از داخل ماشین صدایت بم بگوش میرسد
_#عشق!!!!..
بوق میزنی و میروی...
به خانه برمیگردم ودر راپشت سرم میبندم.
همانطور که محمدرضا رادر آغوشم فشارمیدهم
سمت آشپز خانه میروم
دردلم میگذرد...
حتمن دفاع از#زندگی...
و بیشتر خودم را تحویل میگیرم
نه نه!
دفاع از#من...
سخته دیگه!...محمدرضا را روی صندلی مخصوص پشت میزش میشونم.
بینی کوچیکش را بین دو انگشتم آرام فشار میدهم
_مگه نه جوجه؟...
آستین هایم رابالا میدهم...
بسم الله میگویم
خیلی زود ظهر میشود
میخواهم برای ناهار #عشـــــق بزارم...
#پــایــان
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال ایتا
@shahidmostafamousavi
کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یادشهداکمترازشهادت نیست
مقام معظم رهبری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_آخر
💔 خبر، تلخ بود.
رهبر بعد از شنیدن جزئیات فاجعه، پیامی برای مردم صادر کرد.
به مصیبت دیدگان تسلیت گفت.
🌺 به مسئولان دستور داد به شناسایی جان باختگان و معالجه مجروحان و خبر رسانی سریع ادامه بدهند.
آقا ، دولت سعودی را موظف دانست که مسئولیت خودش را در این حادثه بپذیرد.
در کشور سه روز عزای عمومی اعلام شد.
وقتی طلبه ها بعد از سه روز تعطیلی آمدند تا آقا درس خارج را شروع کند، هنوز سنگینی غم در چهره استاد پیدا بود.
😔 بسم الله که گفت، حرف هایش رفت همان سمت که دلش مشغول بود :
هرسال در موسم حج، مثل این روز هایی که اعمال و مناسک حج تموم شده، کشور در یک شادی عمومی قرار داره. حاجی ها بر می گردند. خانواده ها خوشحالند ...
امسال این اوقات شادی، تبدیل شده به اوقات غم ...
⇜ ❌ انسان نمی تونه خودش رو لحظه ای از این غم فارغ بدونه ...
هزار کشته از کشور های مختلف اسلامی! شوخیه؟!
از کشور ماهم خدا می دونه چند صد کشته!
❗️حالا مفقودین معلوم نیست کجا هستند ...
☝سعودی ها باید بپذیرند مسئولیتشون رو ...
🔻🔺این قضیه فراموش نخواهد شد ...
🌹🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌹
#پایان
کانال ایتا
@shahidmostafamousavi
کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یادشهداکمترازشهادت نیست
مقام معظم رهبری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#مدافع_عشـــــق
#قسمت_آخر
❤️ #هوالعشــــــق
خم میشوی تا پیشانیم را ببوسی که محمدرضا خودش را ولو میکند در آغوشت!!
میخندی
_ای حسود!...
معنادار نگاهت میکنم
_مثل باباشه!!!
_که دیوونه ی مامانشه؟
خجالت میکشم و سرم را پایین میندازم...
یکدفعه بلند میگویم
_وااای علی کلاست!!
میخندی...
میخندی و قلبم را میدزدی...
مثل همیشه!!!
_عجب استادیم من!خدا حفظم کنه...
خداحافظی که میکنی به حیاط میروی و نگاهم پشتت میماند...
چقدر در لباس جدید بی نظیر شده ای...
#سیدخواستنی_من!
سوار ماشین که میشوی سرت را از پنجره بیرون می آوری و با لبخندت دوباره خداحافظی میکنیـ
برو عزیز دل!
یاد یک چیز می افتم...
بلند میگویم
_ناهار چی درست کنم؟؟؟..
از داخل ماشین صدایت بم بگوش میرسد
_#عشق!!!!..
بوق میزنی و میروی...
به خانه برمیگردم ودر راپشت سرم میبندم.
همانطور که محمدرضا رادر آغوشم فشارمیدهم
سمت آشپز خانه میروم
دردلم میگذرد...
حتمن دفاع از#زندگی...
و بیشتر خودم را تحویل میگیرم
نه نه!
دفاع از#من...
سخته دیگه!...محمدرضا را روی صندلی مخصوص پشت میزش میشونم.
بینی کوچیکش را بین دو انگشتم آرام فشار میدهم
_مگه نه جوجه؟...
آستین هایم رابالا میدهم...
بسم الله میگویم
خیلی زود ظهر میشود
میخواهم برای ناهار #عشـــــق بزارم...
#پــایــان
کانال ایتا
http://eitaa.com/shahidmostafamousavi
@shahidmostafamousavi
کانال استیگرشهداعکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادشهداکمترازشهادت نیست
مقام معظم رهبری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_پنجم
💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش #حاج_قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسمم!»
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! بهخدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت #شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای #داعش خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف #سید_علی و #مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»
💠 تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر #مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن #شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از #حاج_قاسم چیزی نگفته بود؟»
و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر #شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
💠 ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای #شهادت بردم :«چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه میکنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای حیدر و پیکر #مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از #اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و #تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
و از نزدیک شدن عدنان به #ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط #امیرالمؤمنین مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم #غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟»
💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع #عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون #شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، #اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
از تصور درد و #غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
💠 از #اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم #کریم_اهل_بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
💠 مردم همه با پرچمهای #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
#پایان
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کانالهای ایتا
http://eitaa.com/shahidmostafamousavi
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس.شهدا
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادشهداکمترازشهادت نیست
مقام معظم رهبری
#سلام_بر_یحیی
#قسمت_آخر
چشمم به چفیه اش می افتد. آرام بیرون می آورمش. می بوسمش و تایش را باز می کنم تا روی صورتم بیندازم که سجاده ی کوچکش همراه با چند نامه از لای آن روی زمین می افتد. مبهوت به نامه ها نگاه می کنم. عزیزِ دوست داشتنی من..یحیی خوب من..تو فراموشم نکردی و برایم نامه نوشتی! دوستت دارم یحیی..دوستت دارم خیلی زیاد.
با گریه و خنده دستم را به سمت یکی از نامه ها می برم و برش می دارم. می بوسمش. می بوییمش. دوباره می بوسمش و آرام بازش می کنم.
بسم الله الرحمن الرحیم
(تنها کسی به نعمت های آخرت میرسد، که در مقابل گرفتاری های دنیا صبر و شکیبایی داشته باشد.) امیرالمومنین علی(ع)
مریم خوبم..خانم عزیزم سلام..
امروز دوشنبه است و الان باید سر کلاست در دانشگاه باشی. بعد از این کلاست بود که می آمدم به دنبالت. آه که چقدر دلتنگت هستم عزیز دلم. حالت چطور است؟ دلت آرام شده یا هنوز هم آن سلولهای پدر سوخته دل قشنگت را تنگ می کنند!؟ عیبی ندارد..برای اینکه احتمالا به بابا یحییاشان رفته اند و آن ها هم بی قرار مامان مریمشان هستند. فکرش را بکن! الان که مامان مریم دارد به حرفهای استادش گوش می دهد، کلی سلول شیطون و همینطور خانم، در دلش در حال رژه رفتن هستند."
با بهت و تعجب دستم را به سمت دلم می برم و آرام نوازشش می کنم و پشت دست دیگرم را به دهانم می گیرم که از هیجان جیغ نزنم. یعنی واقعا!؟ خدایا..یحیی دیوانه چی می گوید!؟ یعنی من مامان..و یحیی بابا...
باز هم گریه و خنده ام همراه می شوند و نمی دانم اشک بریزم یا در بهت شادی مادر شدنم باشم. اشکهایم را پاک می کنم و ادامه ی نامه را می خوانم.
"مریمم؟ شب سوم بود که خواب دیدم...اگر بگویم خواب چه کسی را باورت می شود!؟ خواب مولایی را دیدم که تو شدی دخترش
و سپردمت دست او. خواب دیدم که می آمدند و دست راستش در دست دختر بچه ای زیبا و دست چپش در دست پسربچه ای دوست داشتنی بود. نزدیکم که شدند، بچه ها به سمتم دویدند. زانو زدم و دستهایم را باز کردم تا در آغوششان بگیرم. اما همین که خواستم بغلشان کنم، مولا فرمود:"نه..باید برویم." و من از خواب بیدار شدم.
مریم جان قول بده که هر چه خواستی و هر حرفی داشتی، به پدرت بگویی. عزیزم مبادا با دیوارهای خانه حرف بزنی! صبر داشته باش. طاقت بیاور خانم خوبم.
مریم اسم دخترمان را زینب بگذاریم تا بشود کنیز بانوی عزیزمان حضرت زینب(س) و اسم پسرمان را هم امیرعباس تا بشود قربانی اربابمان امام حسین(ع)؟ نظرت چیست؟ قبول؟ زینب و امیر عباس بابا!
راستی این روزها خیلی به بانو فکر می کنم. به آن لحظه ای که بالای پیکر بی سر برادرش رسید. آن لحظه که رگهای بریده اش را بوسید و دست برد زیر پیکر برادر و بلندش کرد و فرمود: خدایا این قربانی را از آل محمد بپذیر." آه خدایا چه دل صبور و شجاعی باید داشت تا این لحظه این جمله را گفت. برای این لحظه هزاران کتاب باید نوشت. ببخشید مریمم..گریه امان نوشتن نمی دهد. مریم؟ تو هم برایم می نویسی؟ برایم نامه می نویسی؟
نازنینم مراقب خودت و بچه هایمان باش. دوستت دارم..یحیی تو!"
نفسم تنگ شده است. دیوارها تنگ و تنگ تر می شوند. نمی توانم بمانم. دلم یحیی را می خواهد. دستم هنوز هم بر روی دلم است. زینب..امیر عباس. خدایا...
باید بروم..باید بروم پیش. یحیی. باید بگویم که...یحیی..یحیی!
چادرم را سر می کنم و از در خارج می شوم. باید به گلزار بروم. باید یحیی را ببینم...
#پایان
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✫⇠#خاکریز_اسارت(۳۰۵)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت سیصد و پنج:داغ شقایقهای بی نشان
(پایانی)
♦️برادربزرگم حاج احمد سلطانی که از ابتدای انقلاب همواره جزو مجریان مراسم و شعارگوی راهپیماییها بود بر فراز بام ساختمان سروده هایی رو که خود سروده بود در وصف آزادگان سرداد و جمعیت خروشان شعارها و سرودها رو بازگو می کردن. گرچه من خودم رو لایق این شعارها نمی دونستم ولی اونها از سرِ لطف با شور و حرارت خاص و بصورت هماهنگ و از صمیم قلب تکرار می کردن .
⚡تعدادی از شعارها که یادم هست ازین قرار بود:
صل علی محمد سرباز مهدی آمد
صل علی محمد آزادهمان خوش آمد.
صل علی محمد یار شهیدان آمد
صل علی محمد پاسدار قرآن آمد.
ای بازوان رهبر خوش آمدید خوش آمدید
نور چشمان کشور خوش آمدید خوش آمدید
بر چشم ما قدومتان، خوش آمدید خوش آمدید
ای پاسداران قرآن، خوش آمدید خوش آمدید
📌یه هفته تموم مراسم جشن و شادی برگزار شد و مردم قدرشناس دستهدسته میومدن و میرفتن و من از خاطرات اسارت براشون می گفتم.
🔸️آخرین پلان این ماجرا رفت و اومد پدرها و مادرهای شهدای مفقود الاثر برای یافتن رد و نشانهای از شقایقِ بی نشونشون بود. با امیدواری می اومدن و با سر پایین و اشک و شرمساری من مواجه میشدن و با یه دنیا غم و اندوه برمیگشتن و تکرار این صحنهها، قلب منو از جا میکند.
🔹️وقتی نشونی از فرزندشون رو نمیتونستن از من بگیرن این قطرات اشک بود که مانند مروارید بر گونههای منتظر و خستهشون میغلتید.اما با بزرگواری منو در آغوش می کشیدن و تبریک می گفتن و تشکر میکردن و میرفتن و من میموندم و یه دنیا غم و اندوه یاران مفقود الاثر و شرمندگی از نداشتن نشانی از آن پارههای قلب امام و امت امام که با آن بارقۀ امیدی، نثار قلب یعقوبهای زمان و دردمند از فراق یوسف گمگشتهشان نمایم و چشمان نگران بر راه آنان رو با بوی پیراهن یوسف روشن نمایم.
⚘#پـــــــــایان
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
دنبال رفیق شهید هستی بسم الله
مادر شهید سید مصطفی موسوی:
مصطفی گفت مادر من صدای
«هَل مِن ناصر یَنصُرنی» میشنوم .
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت
نیست
قراراست که یاد وخاطره شهدا را زنده نگهداریم. و مثل شهدا فکر کنیم و رفتار کنیم .
اگرمیخواهیم در وقت ظهور آقا اما زمان(عج) سرباز آقا باشم بایدسبک زندگیمان را شهدایی کنیم. انشالله.
📝 من سید مصطفی موسوی جوانترین شهیدمدافع حرم
تک پسرخانواده
دانشجوی رشته مکانیک
مقلدحضرت آقا
تولد ۷۴/۸/۱۸
شهادت ۹۴/۸/۲۱
شهادت سوریه
محل دفن بهشت زهرا ( س) تهران
قطعه 26 ردیف ۷۹ ش۱۶
{ شهید نشوی میمیری }
🙇♂رؤیای اصلیام این بودکه خلبان شوم و با هواپیمای پر ازمهمات به قلب تلآویو بزنم
شما به کانال من جوانترین🕊شهید
مدافع حرم دعوتید منتظر حضور سبرتان هستم.
واتساپ
جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان
https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo
کانال ایتا
@shahidmostafamousavi
ایتا کانال استیکر شهدا
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه ایتا
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
💠 لطف کنید کانالها را بدوستان خود معرفی کنید با سپاس
#کانال_سید_مصطفی_موسوی
#جوانترین_شهیدمدافع_حرم
#گروه_ایتا_
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_پنجاهم
💠 دو ماشین نظامی و عدهای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمیشد حلقه #محاصره شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم میدود.
آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه میدرخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفسنفس افتاد :«زینب #حاج_قاسم اومده!»
💠 یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم #سردار_سلیمانی را میگوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم میپیچید :«تمام منطقه تو محاصرهاس! نمیدونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!»
بیاختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و بهخدا حس میکردم با همان لبهای خونی به رویم میخندد و انگار به عشق سربازی #حاج_قاسم با همان بدن پارهپاره پَرپَر میزد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد :«ببین! خودش کلاش دست گرفته!»
💠 #سردار_سلیمانی را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانیاش را در سرمای صبح #زینبیه با چفیهای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمهای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به #حرم، گرای مسیر حمله را میداد.
از طنین صدایش پیدا بود تمام هستیاش برای دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد.
💠 ما چند زن گوشه حرم دست به دامن #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و خط آتش در دست #سردار_سلیمانی بود که تنها چند ساعت بعد محاصره #حرم شکست، معبری در کوچههای زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سالهای بعد بود تا چهار سال بعد که #داریا آزاد شد.
در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بیامان تکفیریها و ارتش آزاد و داعش، در #زینبیه ماندیم و بهترین برکت زندگیمان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند.
💠 حالا دل کندن از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) سخت شده بود و بیتاب حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیریها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دلمان را زیر و رو کرده بود.
محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در داریا با حزبالله #لبنان بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای #حزبالله به زیارت برویم.
💠 فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و میدیدم قلب نگاهش برای حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میلرزد تا لحظهای که وارد داریا شدیم.
از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود.
💠 با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کردهاند و مصطفی دیگر نمیخواست آن صحنه را ببیند که ورودی #حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد :«میشه برگردیم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد :«حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟»
دیدن حرمی که به ظلم #تکفیریها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست :«نمیخوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!»
💠 و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به ضمانت گرفت :«جوونای #شیعه و #سنی تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، #امام_علی (علیهالسلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!»
و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به چشم خود ببینیم.
💠 بر اثر اصابت خمپارهای، گنبد از کمر شکسته و با همه میلههای مفتولی و لایههای بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که #تکفیریها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود.
مصطفی شبهای زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میدانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد :«میای تا بازسازی کامل این حرم #داریا بمونیم بعد برگردیم #زینبیه؟»
💠 دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میتپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم :«اینجا میمونیم و به کوری چشم #داعش و بقیه تکفیریها این حرم رو دوباره میسازیم انشاءالله!»...
#پایان
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
#سلام_بر_یحیی
#قسمت_آخر
چشمم به چفیه اش می افتد. آرام بیرون می آورمش. می بوسمش و تایش را باز می کنم تا روی صورتم بیندازم که سجاده ی کوچکش همراه با چند نامه از لای آن روی زمین می افتد. مبهوت به نامه ها نگاه می کنم. عزیزِ دوست داشتنی من..یحیی خوب من..تو فراموشم نکردی و برایم نامه نوشتی! دوستت دارم یحیی..دوستت دارم خیلی زیاد.
با گریه و خنده دستم را به سمت یکی از نامه ها می برم و برش می دارم. می بوسمش. می بوییمش. دوباره می بوسمش و آرام بازش می کنم.
بسم الله الرحمن الرحیم
(تنها کسی به نعمت های آخرت میرسد، که در مقابل گرفتاری های دنیا صبر و شکیبایی داشته باشد.) امیرالمومنین علی(ع)
مریم خوبم..خانم عزیزم سلام..
امروز دوشنبه است و الان باید سر کلاست در دانشگاه باشی. بعد از این کلاست بود که می آمدم به دنبالت. آه که چقدر دلتنگت هستم عزیز دلم. حالت چطور است؟ دلت آرام شده یا هنوز هم آن سلولهای پدر سوخته دل قشنگت را تنگ می کنند!؟ عیبی ندارد..برای اینکه احتمالا به بابا یحییاشان رفته اند و آن ها هم بی قرار مامان مریمشان هستند. فکرش را بکن! الان که مامان مریم دارد به حرفهای استادش گوش می دهد، کلی سلول شیطون و همینطور خانم، در دلش در حال رژه رفتن هستند."
با بهت و تعجب دستم را به سمت دلم می برم و آرام نوازشش می کنم و پشت دست دیگرم را به دهانم می گیرم که از هیجان جیغ نزنم. یعنی واقعا!؟ خدایا..یحیی دیوانه چی می گوید!؟ یعنی من مامان..و یحیی بابا...
باز هم گریه و خنده ام همراه می شوند و نمی دانم اشک بریزم یا در بهت شادی مادر شدنم باشم. اشکهایم را پاک می کنم و ادامه ی نامه را می خوانم.
"مریمم؟ شب سوم بود که خواب دیدم...اگر بگویم خواب چه کسی را باورت می شود!؟ خواب مولایی را دیدم که تو شدی دخترش
و سپردمت دست او. خواب دیدم که می آمدند و دست راستش در دست دختر بچه ای زیبا و دست چپش در دست پسربچه ای دوست داشتنی بود. نزدیکم که شدند، بچه ها به سمتم دویدند. زانو زدم و دستهایم را باز کردم تا در آغوششان بگیرم. اما همین که خواستم بغلشان کنم، مولا فرمود:"نه..باید برویم." و من از خواب بیدار شدم.
مریم جان قول بده که هر چه خواستی و هر حرفی داشتی، به پدرت بگویی. عزیزم مبادا با دیوارهای خانه حرف بزنی! صبر داشته باش. طاقت بیاور خانم خوبم.
مریم اسم دخترمان را زینب بگذاریم تا بشود کنیز بانوی عزیزمان حضرت زینب(س) و اسم پسرمان را هم امیرعباس تا بشود قربانی اربابمان امام حسین(ع)؟ نظرت چیست؟ قبول؟ زینب و امیر عباس بابا!
راستی این روزها خیلی به بانو فکر می کنم. به آن لحظه ای که بالای پیکر بی سر برادرش رسید. آن لحظه که رگهای بریده اش را بوسید و دست برد زیر پیکر برادر و بلندش کرد و فرمود: خدایا این قربانی را از آل محمد بپذیر." آه خدایا چه دل صبور و شجاعی باید داشت تا این لحظه این جمله را گفت. برای این لحظه هزاران کتاب باید نوشت. ببخشید مریمم..گریه امان نوشتن نمی دهد. مریم؟ تو هم برایم می نویسی؟ برایم نامه می نویسی؟
نازنینم مراقب خودت و بچه هایمان باش. دوستت دارم..یحیی تو!"
نفسم تنگ شده است. دیوارها تنگ و تنگ تر می شوند. نمی توانم بمانم. دلم یحیی را می خواهد. دستم هنوز هم بر روی دلم است. زینب..امیر عباس. خدایا...
باید بروم..باید بروم پیش. یحیی. باید بگویم که...یحیی..یحیی!
چادرم را سر می کنم و از در خارج می شوم. باید به گلزار بروم. باید یحیی را ببینم...
#پایان
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
🍃هرچه بگویم باز نمیتوانم حق مطلب را ادا کنم چرا که هنوز درکی از مقام والای شهید و #رسم_شهادت ندارم.😔
هنوز اندر خم این کوچه ماندم وَ به گمانم قرار نیست دل را تکانی بدهم تا گرد و غبارهای هایش برود و #صاف شود ،دلم یک #پایان متفاوت میخواهد مثل همه آنهایی که رفتند. 😓
.
🍃دلم پر میکشد برای #مکتبی که جایی برای من نیست چون هنوز خود را پیدا نکردم.😞
.
🍃کاش متفاوت به آخر برسیم!😌
وگرنه #مرگ
پایان همه قصه هاست.🌹
.
✍️نویسنده : #مهدیه_نادعلی
.
🌸 به مناسبت سالروز
#تولد #شهید_سعید_بیاضی_زاده
.
📅تاریخ تولد : ۵ تیر ۱۳۷۳
.
📅تاریخ شهادت : ۲۲ مهر ۱۳۹۵ .حما سوریه
.
🥀مزار شهید : روستای محمد آباد ساقی
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_پنجاهم
💠 دو ماشین نظامی و عدهای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمیشد حلقه #محاصره شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم میدود.
آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه میدرخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفسنفس افتاد :«زینب #حاج_قاسم اومده!»
💠 یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم #سردار_سلیمانی را میگوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم میپیچید :«تمام منطقه تو محاصرهاس! نمیدونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!»
بیاختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و بهخدا حس میکردم با همان لبهای خونی به رویم میخندد و انگار به عشق سربازی #حاج_قاسم با همان بدن پارهپاره پَرپَر میزد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد :«ببین! خودش کلاش دست گرفته!»
💠 #سردار_سلیمانی را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانیاش را در سرمای صبح #زینبیه با چفیهای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمهای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به #حرم، گرای مسیر حمله را میداد.
از طنین صدایش پیدا بود تمام هستیاش برای دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد.
💠 ما چند زن گوشه حرم دست به دامن #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و خط آتش در دست #سردار_سلیمانی بود که تنها چند ساعت بعد محاصره #حرم شکست، معبری در کوچههای زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سالهای بعد بود تا چهار سال بعد که #داریا آزاد شد.
در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بیامان تکفیریها و ارتش آزاد و داعش، در #زینبیه ماندیم و بهترین برکت زندگیمان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند.
💠 حالا دل کندن از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) سخت شده بود و بیتاب حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیریها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دلمان را زیر و رو کرده بود.
محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در داریا با حزبالله #لبنان بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای #حزبالله به زیارت برویم.
💠 فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و میدیدم قلب نگاهش برای حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میلرزد تا لحظهای که وارد داریا شدیم.
از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود.
💠 با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کردهاند و مصطفی دیگر نمیخواست آن صحنه را ببیند که ورودی #حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد :«میشه برگردیم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد :«حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟»
دیدن حرمی که به ظلم #تکفیریها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست :«نمیخوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!»
💠 و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به ضمانت گرفت :«جوونای #شیعه و #سنی تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، #امام_علی (علیهالسلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!»
و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به چشم خود ببینیم.
💠 بر اثر اصابت خمپارهای، گنبد از کمر شکسته و با همه میلههای مفتولی و لایههای بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که #تکفیریها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود.
مصطفی شبهای زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میدانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد :«میای تا بازسازی کامل این حرم #داریا بمونیم بعد برگردیم #زینبیه؟»
💠 دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میتپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم :«اینجا میمونیم و به کوری چشم #داعش و بقیه تکفیریها این حرم رو دوباره میسازیم انشاءالله!»...
#پایان
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
❣﷽❣
🌟✨🌟✨🌟✨🌟
#سناره_طارق_چیست ؟
#ستاره_آخرالزمان
6⃣
شاید این سؤال برای شما پیش بیاید که آیا ستاره طارق همان سیّاره «ایکس» یا «نیبیرو» یا «آپوفیس» است که دانشمندان علوم فضایی آن را رصد کرده و احتمال برخورد آن را با زمین داده اند؟ و اگر چنین است، آیا با محاسبات می توان تاریخ ظهور را تعیین کرد و از برخورد آن با زمین جلوگیری کرد؟
اگر در سوره طارق دقّت کنیم، می بینیم که خداوند معلومات اندک انسان را با طرح سؤال «و ما ادریک مالطّارق» به چالش می کشد و به او می گوید: «ای انسان تو چه می دانی که طارق چیست؟»؛ یعنی وقتی انسان به موضوعی علم ندارد چگونه می تواند با آن برخورد نماید؟ پس انسان نمی تواند با طارق، این آیه و نشانه الهی مبارزه نماید. در آیات پایانی سوره، به صراحت عجز انسان را در مقابله با طارق بیان می کند و می فرماید: «کافران می خواهند مکر کنند و ما هم مکر می کنیم و چند صباحی به آنان مهلت داده شده است.»
بنابراین نتیجه می گیریم که اراده خداوند بر این تعلّق دارد که ستاره طارق تا زمان طلوع و ظهور، همانند ظهور قائم آل محمّد(عج) مخفی و به صورت راز باقی بماند و معلومات کافران هرگز به آن راه نیابد، زیرا خداوند طارق و صیحه را عذابی برای کافران قرار داده است. (و الله اعلم و اعلی) همان گونه که تعیین تاریخ برای ظهور کاملاً غلط و مردود است و زمان ظهور را کسی جز خدا نمی داند. فیلم هایی نیز که اخیراً ساخته شده و به پایان دنیا در 2012م. و تحدیداً 21 دسامبر اشاره می کند، عاری از حقیقت است.
پی نوشت ها:
منبع:
1. الفتن، ص۱۳۶، جزء ۳، ح ۶۱۹.
2. الفتن، ص148، جزء ۳، ح 607
3. علاّمه حلّی: نگاهی بر زندگی دوازده امام. ترجمه محمّد محمّدی اشتهاردی.
4. عقد الدّرر، صص۴۰ـ۱۳۹، ب۴، ف ۳.
5. الاختصاص، ص162.
6. الغیبـة، ص ۲۸۰، ب ۱۴، ح ۴۶.
7. الفتن، ج ۱، ص۲۳۰، جزء۳، ح۶۴۳.
8. الفتن، ص 148، جزء 3، ذیل ح 609.
9. بحار الأنوار، ج ۵۵، ص۸۹، ب۹، ح۴.
10. سوره دخان(44)، آیات10ـ١1.
11. ارشاد، ج2، ص387.
12. سوره توبه(9)، آیه 128.
______________
#پایان
🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌤
🇮🇷گروه منتظران نور 👉بپیوندید 🇮🇷