eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
331 دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
13.8هزار ویدیو
197 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🌹سفارش امام صادق(ع)به کربلا نرفته ها، در روز اربعین! 💠شخصی نزد امام صادق(ع)رفت و پرسید: ما که نتوانستیم به کربلا برویم چه می شود؟ 👈فرمودند: روز اربعین چه کار می کنی؟ گفت: دلم متوجه قبر حضرت می شود...امام (ع)زیارت اربعین را به او آموزش داد و فرمود: حتی اگر از راه دور در این روز این زیارت را انجام دهی ،خداوند در این روز فرشتگانی در عالم دارد که معلق اند و صبح سحر روز اربعین می آیند و تا غروبش در زمینند . هر جای عالم کسی با خواندن زیارت اربعین، ارتباط دلی و قلبی با امام حسین علیه السلام برقرار کند ملائک می آیند و آن زیارت را بر می دارند و تا دم غروب نزد سیدالشهدا علیه‌السلام می برند. و حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام به ملائک امر می کند که بنویسید اینجا آمدند و زیارت کردند... 🔸امام صادق علیه‌السلام در ادامه فرمودند: غصه نخور که نرفتی، فقط در این روز دلت به یاد کربلا باشد و غم کربلا داشته باشی یعنی رفتی. ◾️آه که می توانی بکشی؟چه بسا این آه ثوابش بیشتر از آن زیارت می شود... 📚وارث https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم کامل و تکان‌دهنده از روایت سردار سلیمانی از اتاق عملیات حزب‌الله با حضور ایشان و سید نصرالله و عماد مغنیه https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com /shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه 👈((محمد مهدی)) ⚜شب بود که تلفن زنگ زد. محمد مهدی، پسر خاله مادرم بود. پسر خاله ای که تا قبل از بیماری مادربزرگ، به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم. توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم، دو بار برای اومد مشهد. آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو، که پدرم به شدت ازش بدش می اومد. این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم. علی الخصوص وقتی خیلی عادی، پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار. صدای غرولندهای یواشکی پدرم بلند می شد. زنگ زد تا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره. اون تماس، اولین تماس محمد مهدی به خونه ما بود. ⚜پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه، اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد. خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش. ⚜– مرتیکه زنگ زده میگه: داریم یه گروه مردونه میریم ، ، اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم. یکی نیست بگه … و حرفش رو خورد و با خشم زل زد بهم ⚜– صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو، گرم نگیر، بعد از ۱۹، ۲۰ سال، پر رو زنگ زده که… که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد. مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها کشیده بشه و فکرش هم درست بود. ⚜علی رغم تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی. عشق دیدن مناطق جنگی ، اونم دفعه اول بدون کاروان. ⚜اما خوب می دونستم چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد. تحمل ، کار ساده ای نیست. این رو توی مراسم ختم بی بی از بین حرف های بزرگ ترها شنیده بودم. وقتی بی توجه به شنونده دیگه داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 👈((رقیب)) ⚜آقا محمدمهدی، که همه آقا مهدی صداش می کردن، از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده. یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده بوده. دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ و بعد پدرم و چرخش روزگار… وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن، محمدمهدی توی بیمارستان، بوده و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده. حالش که بهتر میشه، با هزار سلام و صلوات بهش خبر میگن آسیه خانم عروس شد و عقد کرد و محمد مهدی دوباره کارش به بیمارستان می کشه. اما این بار، نه از جراحت و مجروحیت، به خاطر تب ۴۰ درجه … ⚜داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به ۲۰ سال، برای پدرم تموم شده باشه و همین مساله باعث شده بود ما هرگز حتی از وجود چنین شخصی توی فامیل خبر نداشته باشیم. ⚜نمی دونم آقا مهدی، چطور پای تلفن با پدر حرف زده بود. آدمی که با احدی رودربایستی نداشت و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران، همیشه حرفش رو می زد و برخورد می کرد، نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده. ⚜اون شب حتی از خوشی فکر جنوب رفتن خوابم نمی برد، چه برسه به اینکه واقعا برم. اما… از که برگشتم، تازه داشت صبحانه می خورد. رفتم نشستم سر میز، هر چند ته دلم غوغایی بود. ـ اگر این بار آقا مهدی زنگ زد، گوشی رو بدید به خودم، خودم مودبانه بهشون جواب رد میدم. ⚜ـ جدی؟ واقعا با مهدی نمیری جنوب؟ از تو بعیده . یه جا اسم شهید بیاد و تو با سر نری اونجا لبخند تلخی زدم. ـ تا حالا از من دروغ شنیدید؟شهدا بخوان، خودشون، من رو می برن. ✍ادامه دارد...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com /shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 👈((یه الف بچه)) 🍁با حالت خاصی بهم نگاه کرد. ـ چرا نمیری؟ توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی خاله خان باجی شده بودی. 🍂نمی دونستم چی باید بگم، می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم. با شرمندگی سرم رو انداختم پایین. 🍁ـ جواب من رو بده. این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه. همون طور که سرم پایین بود، گوشه لبم رو با دندون گرفتم. 🍂ـ خدایا، حالا چی کار کنم. من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم، اما حالا … یهو حالت نگاهش عوض شد. – تو از ماجرای بین من و اون خبر داری. برق از سرم پرید. سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم. 🍁ـ من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم. فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت، می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ 🍂اون محمد عوضی، ماجرا رو بهت گفته؟ با شنیدن اسم دایی محمد، یهو بهم ریختم. ـ نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت. 🍁وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد، که ماجرای ۲۰ سال پیش رو باز نکنید. مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه، خیلی ناراحت میشه. 🍂تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد، دیدم همه چیز رو لو دادم. اعصابم حسابی خورد شد. سرم رو انداختم پایین، چند برابر قبل، شرمنده شده بودم. ـ هیچ وقت، احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه. حالا، الحق که هنوز بچه ای. 🍁ـ پاشو برو توی اتاقت، لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی. ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم. . ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 👈((مثل کف دست) 🍂برگشتم توی اتاقم، بی حال و خسته. دیشب رو اصلا نخوابیده بودم، صبح هم که رفته بودم . بعد از دعا، سه نفره کل رو تمییز کرده بودیم، استکان ها رو شسته بودیم و … 🍁اما این خستگی متفاوت بود، روحم خسته بود و درد می کرد. اولین بار بود که چنین حسی به سراغم می اومد. – اگر من رو اینقدر خوب می شناسی، اینقدر خوب که تونستی توی یه حرکت، همه چیز رو از زیر زبونم بکشی. پس چرا این طوری در موردم فکر می کنی و حرف میزنی؟ من چه بدی ای کردم؟ من که حتی برای حفظ حرمتت … 🍂بی اختیار،اشک از چشمم فرو می ریخت. پتو رو کشیدم روی صورتم، هر چند سعید توی اتاق نبود. ـ خدایا، بازم خودمم و خودت، دلم گرفته، خیلی تازه خوابم برده بود، که با سر و صدای سعید از خواب پریدم. از عمد، چنان زمین و زمان و در تخته رو بهم می کوبید که از اشیاء بی صدا هم صدا در می اومد. اذیت کردن من، کار همیشه اش بود. 🍁سرم رو گیج و خسته از زیر پتو در آوردم و نگاهش کردم. ـ چیه؟ مشکلی داری؟ ساعت ۱۰ صبح که وقت خواب نیست. می خواستی دیشب بخوابی. 🍂چند لحظه همین طور عادی بهش نگاه کردم و دوباره سرم رو کردم زیر پتو. ـ من همبازی این رفتار زشتت نمیشم. کاش به جای چیزهای اشتباه بابا، کارهای خوبش رو یاد می گرفتی. این رو توی دلم گفتم و دوباره چشمم رو بستم. 🍁– خدایا، همه این بدی هاشون، به خوبی و رفاقت مون در شب، مامان می خواست میز رو بچینه. عین همیشه رفتم توی آشپزخونه کمک. در کابینت رو باز کردم، بسم الله گفتم و پارچ رو برداشتم. تا بلند شدم و چرخیدم، محکم خوردم به الهام، با ضرب، 🍂پرت شد روی زمین و محکم خورد به صندلی. ✍ادامه دارد...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🕯🌿امشب رقیه می‌رود... رقیه...رقیهٔ کوچک! یادگار تازیانه‌های نینوا.. در حالی می‌رود که هنوز، دستان کوچکش بوی نوازش‌های پدر را می‌دهد! و در حالی که نگاه‌های معصوم و چشمان خسته‌اش، هنوز نور امید را به قلب عمه می‌تاباند... ناله‌های کودکانه‌اش، طنین انداز خرابه‌های شام شده... و خارهایی که پاهای برهنه‌اش را جگر ریش می‌کنند! امشب می‌رود تا شام را برای همیشه، شرمنده لبخندهای خود کند! صدایش تا ابد در کوچه‌پس‌کوچه‌های تاریخ خواهد پیچید وقتی که غریبانه پدرش را صدا ‌کند‌‌: «ابتا حسین... ابتا حسین»‌‌ رقیه اندوهش را بر خرابه‌های شام حک می‌کند و می‌رود تا در آغوش پدر آرام بگیرد... تا بدون آن که کسی او را تازیانه بزند، پدرش را فریاد کند... امشب پیشانی سنگ خورده‌اش و شانه‌های معصوم تازیانه زده‌اش، با نگاه مهربان پدر التیام خواهد یافت.. ◼️#شهادت‌دردانه‌ی‌ارباب_تسلیت_باد♡ ◼️#یارقیه‌بنت‌الحسین♡ شبتون در پناه نازدانه ی ارباب #حضرت_رقیه(س)
رزمندگان تخریبچی لشکر ۱۰ مامور به گردان حضرت علی اصغر(ع) در عملیات کربلای ۲ قرار بود معبر رزمندگان برای حمله به تپه دوقلو را باز کنند که در اثر انفجار مین والمری زخمی شدند.  این تصویر در صبح روز ۱۰ شهریور ماه ۱۳۶۵ هنگام بالا آمدن از شیار انه به سمت بالای ارتفاع کدو به ثبت رسیده است...
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com /shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 👈((نگاه عبوس)) 🌼با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز، صداش رو بلند کرد. ـ سعید بابا، بیا سر میز، می خوایم غذا رو بکشیم پسرم. و سعید با ژست خاصی از اتاق اومد بیرون، خیلی دلم سوخت. سوزوندن دل من، برنامه هر روز بود. چیزی که بهش عادت نمی کردم. نفس عمیقی کشیدم. – خدایا، به امید تو. 🌸هنوز غذا رو نکشیده بودیم که تلفن زنگ زد. الهام یه بسم الله بلند گفت و دوید سمت تلفن، وسط اون حال جگر سوزم، ناخودآگاه خنده ام گرفت و باز نگاه تلخ پدرم. ـ بابا، یه آقایی زنگ زده با شما کار داره، گفت اسمش صمدیه. 🌼با شنیدن فامیلیه آقا محمد مهدی، اخم های پدر دوباره رفت توی هم. اومدم پاشم که با همون غیض بهم نگاه کرد. ـ لازم نکرده تو پاشی، بتمرگ سر جات. و رفت پای تلفن، دیگه دل توی دلم نبود، نه فقط اینکه با همه وجود دلم می خواست باهاشون برم، 🌸از این بهم ریخته بودم که حالا با این شر جدید چی کار کنم؟ یه شر تازه به همه مشکلاتم اضافه شده بود و حالا… – خدایا، به دادم برس. دلم می لرزید و با چشم های ملتهب، منتظر عواقب بعد از تلفن بودم. هر ثانیه به چشمم، هزار سال می اومد. به حدی حالم منقلب شده بود که مادرم هم از دیدن من نگران شد 🌼گوشی رو که قطع کرد، دلم ریخت. ـ … دیگه نفسم در نمی اومد. . ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 📝((پایان یک کابوس)) 🌼اومد نشست سر میز، قیافه اش تو هم بود، اما نه بیشتر از همیشه و آرام تر از زمانی که از سر میز بلند شد. نمی تونستم چشم ازش بردارم. – غذات رو بخور. سریع سرم رو انداختم پایین ـ چشم. 🌸 اما دل توی دلم نبود، هر چی بود فعلا همه چیز آروم بود. یا یا … هر چندـ اون حس بهم می گفت – نگران نباش، اتفاقی نمی افته. یهو سرش رو آورد بالا 🌼– اجازه میدم با آقای صمدی بری. فردا هم واست بلیط می گیرم. از اون طرفم خودش میاد راه آهن دنبالت. نمی تونستم کلماتی رو که می شنوم باور کنم. خشکم زده بود، به خودم که اومدم، چشم هام، خیس از اشک شادی بود. ـ ، شکرت بغضم رو به زحمت کنترل کردم و سریع گوشه چشمم رو پاک کردم. – ممنون که اجازه دادی، خیلی خیلی متشکرم. 🌸 نمی دونستم آقا مهدی به پدرم چی گفته بود، یا چطور باهاش حرف زده بود که با اون اخلاق بابا، تونسته بود رضایتش رو بگیره، اونم بدون اینکه عصبانی بشه و تاوانش رو من پس بدم. شب از شدت خوشحالی خوابم نمی برد. هنوز باورم نمی شد که قرار بود باهاشون برم جنوب و کابوس اون چند روز و اون لحظات، هنوز توی وجودم بود. بی خیال دنیا، چشم هام پر از اشک شادی! 🌼ـ خدایا شکرت، همه اش به خاطر توئه، همه اش لطف توئه، همه اش … بغض راه گلوم رو بست. بلند شدم و رفتم سجده. ـ الحمدلله، الحمدلله رب العالمين ✍ادامه دارد...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃یک تور با خدمات ویژه و پذیرایی که فکرشم هم نمی کنید, رایگان تا حالا ثبت نام کردید؟🌸🍃 کانال جوانترین شهید مداف حرم سید مصطفی موسوی sapp.ir/900404shahidmostafamousavi https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
▪️بیت الغزل هر غزل ناب رقیه‌ست ▪️خورشید علی اصغر و مهتاب رقیه‌ست ▪️نزدیک ترین راه به الله حسین است ▪️نزدیک ترین راه به ارباب رقیه‌ست 🏴فرارسیدن سالروز شهادت حضرت رقیه (س) دختر سه ساله امام حسین (ع) تسلیت باد. 🌷 
#اربعین‌عاشقۍ اربعین میرسد و دیده ی گریان دارمـ خوف جاماندن ازاین سیل خروشان دارمـ دوستانم همه آماده رفتن شده اند راهیم کن به کرامات تو ایمان دارمـ
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️مداحی میخام کوله بارو ببندم بیام حرم 🎤 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
✳️ذکر سفارش شده از امام صادق(ع) درمسیراربعین: 🌹اللَّهُمَ الْعَنْ أَوّلَ ظَالِمٍ ظَلَمَ حَقَ مُحَمَّدٍوَ آلِ مُحَمّدٍوَآخِرَتَابِعٍ لَهُ عَلَى ذَلِك،اللهم العنهم جمیعا 📙مصباح،ص719
⚘﷽⚘ 📌دلنوشته...✍ زائر اربعین ارباب حواست هست حسین زمانت مهدی(عج)است و اوست آوره وتنها نکند کوفی باشی و ندای یاری آقایت را نشنوی اربعین گذرگاه ظهوراست اربعین یعنی چهل روز جنگیدن زینب(س) چهل روز آوارگی چهل روز خون دل خوردن چهل روز جسارت چهل روزاسارت اربعین یعنی باید زینبی باشی به پای امام زمانت یعنی چیزی نبینی جزء زیبایی پس حواست باشد فقط زائرنباشی که زائر بودن با پای دل هم میسراست وبه قول سیدشهیدان اهل قلم شهیدآوینی: " کربلا"به رفتن نیست به شدن است که اگربه رفتن بود! شمرهم " کربلایی"است. بیایید زینب وار حسینی شویم... #یامهدی‌تمام‌قدمهایم‌نذر‌آمدنت
هم سفر با قدم های جابر علمِ نامَت بر دوش با ذکرِ دعایِ فرجت به وعده گاهِ مشتاقانِ ظهورت می‌رسم ... تحتِ قبه‌یِ حسین دعاها به استجابت نزدیک‌ترند غربتت تمام منتقمِ غریبِ حسین ... ▪️لَبَّیکَ یا حُسَین امروز ▫️لَبَّیکَ یا مَهدیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | دعا در کنار مزار حسین‌بن‌علی (علیهماالسلام) ‌مستجاب است ‌ 🔺️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در ابتدای درس خارج فقه در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۱ به شرح حدیثی پرداختند که در آن به پنج مورد از پاداشهای خداوند به سیدالشهدا در برابر شهادت ایشان اشاره شده بود. ,
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com /shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((حس یک حضور)) 🌼تا زمان رفتن، روز شماری که هیچ، لحظه شماری می کردم و خدا خدا می کردم، توی نظر پدرم عوض نشه. استاد ضد حال زدن به من و عوض کردن نظرش در آخرین دقایق بود. حتی انجام کارهایی که سعید اجازه رو داشت، من که بزرگ تر بودم نداشتم. 🚞به جای قطار، بلیط گرفتن. تا زمانی که پرواز از زمین بلند نشده بود، هنوز باور نمی کردم. احساس خوشی و خوشحالی بی حدی وجودم رو گرفته بود. 🛬هواپیما به زمین نشست و آقا مهدی توی سالن انتظار، منتظر من بود. از شدت شادی دلم می خواست بپرم بغلش و دستش رو ببوسم، اما جلوی خودم رو گرفتم. 💞ـ خجالت بکش، مرد شدی مثلا. توی ماشین ما، من بودم، آقا محمد مهدی که راننده بود، پسرش، صادق یکی از دوستان دوره جبهه اش و صاحبخونه شون که اونم لحظات آخر، با ما همراه شد. 🌼۳ تا ماشین شدیم و حرکت به سمت جنوب. شادی و شعف و احساس عزیز همیشگی که هر چه پیش می رفتیم قوی تر می شد. همراه و همدم همیشگی من، به حدی قوی شده بود که دیگه یه حس درونی نبود، نه اسم بود، نه فقط یه حس حضور بود. 💞حضور همیشگی و بی پایان. عاشق لحظاتی می شدم که سکوت همه جا رو فرا می گرفت. من بودم و اون، انگار هیچ کسی جز ما توی دنیا نمی موند. حس فوق العاده و آرامشی که زیبایی و سکوت اون شب کویری هم بهش اضافه شد. سرم رو گذاشته بودم به شیشه و غرق زیبای ای شده بودم که بقیه درکش نمی کردن. صادق زد روی شونه ام ـ به چی نگاه می کنی؟ بیرون که چیزی معلوم نیست. سرم رو چرخوندم سمتش و با لبخند بهش نگاه کردم 🌼هر جوابی می دادم تا زمانی که حضور و وجودش رو حس نمی کرد بی فایده بود. فردا، پیش از غروب آفتاب رسیدیم ماشین جلوی نگهبانی ورودی ایستاد و من محو اون تصویر، انگار زمین و آسمان یکی شده بودند. . ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 (دو کوهه)) 💞وارد شدیم. هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم، این حس قوی تر می شد، تا جایی که انگار وسط ایستاده بودم و عجب غروبی داشت. این همه زیبایی و عظمت، بی اختیار می فرستادم. آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام. 🌼ـ بدجور غرق شدی آقا مهران ـ اینجا یه حس عجیبی داره، یه حس خیلی خاص، انگار زمینش زنده است. خندید، خنده تلخ ! ـ این زمین، خیلی خاصه، شب بچه ها می اومدن و توی این فضا گم می شدن. وجب به وجبش بچه ها بود. بغض گلوش رو گرفت. – می خوای اتاق رو بهت نشون بدم؟ 💞چشم هام از خوشحالی برق زد. یواشکی راه افتادیم، آقا مهدی جلو، من پشت سرش، وارد ساختمون که شدیم، رفتم توی همون حال و هوا، من بین شون نبودم، بین اون ها زندگی نکرده بودم، از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم، اما اون ساختمون ها زنده بود، اون خاک، اون اتاق ها… رسیدیم به یکی از اتاق ها ـ ۳ تا از دوست هام توی این اتاق بودن، هر ۳ تاشون شهید شدن. چند قدم جلوتر 🌼ـ یکی از بچه ها توی این اتاق بود، اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدیش، همه چیز یادت می رفت. درد داشتی، غصه داشتی، فکرت مشغول بود، فقط کافی بود چشمت به چشمش بیوفته، نفس خیلی حقی داشت. 💞به اتاق حاج همت که رسیدیم، ایستاد توی درگاهی. نتونست بیاد تو، اشکش رو پاک کرد، چند لحظه صبر کرد، چراغ قوه رو داد دستم و رفت. 🌼حال و هوای هر دومون بود، یه گوشه دنج، روی همون خاک، ایستادم به نماز ✍ادامه دارد...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
👇👇👇 ♨️سوال: 🔰چرا عايشه اجازه نداد پيکر پاک امام حسن کنار قبر حضرت محمد دفن شود؟ ✍️پاسخ: ✅هنگامي كه امام حسن (عليه السلام) از دنيا رفت، خواستند كه او را دفن كنند، مروان اجازه نداد و گفت: نه، عثمان در حش كوكب (قبرستان يهوديان در كنار بقيع) دفن شود و حسن در اين جا؟ بني هاشم و بني اميه براي ياري يكديگر جمع شدند و اسلحه آوردند. ابوهريره به مروان گفت: آيا تو از دفن حسن در اين جا جلوگيري مي كني؛ در حالي كه از رسول خدا شنیدي كه به او برادرش حسين مي گفت: «اين دو سردار جوانان اهل بهشتند»؟ 👈مروان گفت: رهايم كن، حديث رسول خدا ضايع شده، اگر غير از تو و ابو سعيد خدري آن را حفظ نكرده باشند، تو در زمان فتح خير اسلام آوردي. ابوهريره گفت: راست گفتي، در زمان فتح خيبر اسلام آوردم؛ اما همواره ملازم پيامبر بودم و از او جدا نشدم، از او سؤال مي كردم و به اين كار عنايت داشتم، تا اين كه دانستم و شناختم كه رسول خدا (ص) چه كسي را دوست دارد و از چه كسي بدش مي آيد، چه به او نزديك است و چه كسي از او دور، چه كسي را گذاشت در مدينه بماند و كي را تبعيد كرد، چه كسي را دعا كرد و چه كسي را لعن. 👈وقتي عائشه اسلحه و مردان را ديد و ترسيد كه شر بين آن ها بزرگتر شود و خونريزي شود، گفت: خانه، خانه من است، اجازه نمي دهم كه كسي در آن دفن شود. ولی این استدلال عایشه که چون خانه من است اجازه نمی دهم باطل است: 👈چون حدّاکثر حقّى که به سبب حقّ سکونت براى او ثابت مى باشد حقّ منفعت است و حقّ منفعت قابل ارث بردن نیست و حکم همسران پیامبر حکم زنان صاحب عدّه است; زیرا آنان پس از پیامبر(صلى الله علیه وآله) حقّ ازدواج ندارند. [و از این رو آنان مانند زنان در حال عدّه تنها حقّ سکونت در خانه شوهر را دارند] . 👈پس عایشه همچون زنان صاحب عدّه، تنها حق سکونت در حجره پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله)را داشته و حقّ تصرّفات مالکانه را نداشته است . 📚منابع: البلاذري، أحمد بن يحيي بن جابر (متوفاي279هـ)، أنساب الأشراف، ج1، ص389، طبق برنامه الجامع الكبير. إبن أبي الحديد المدائني المعتزلي، ابوحامد عز الدين بن هبة الله بن محمد بن محمد (متوفاي655 هـ)، شرح نهج البلاغة، ج16، ص8، تحقيق محمد عبد الكريم النمري، ناشر: دار الكتب العلمية - بيروت / لبنان، الطبعة: الأولي، 1418هـ - 1998م.