eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
334 دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
13.7هزار ویدیو
193 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
خِشتک شلوار۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت سی و پنجم ۰۰۰ آقایون دانشمندا ؟ تو رو خدا به اون سلول های نداشته مغزتون یه کم فشار بیارید ، یادتون می یاد ، بعد از من پرسید ؟ حسن تو هم یادت نیست ؟ با اَخم اشاره کردم به شکاف کوچیک بالای ابرومو گفتم : چرا ، یادمه ، یه هو احمد یه بِشکَن زد ُ و گفت آفرین ، بعد رو کرد به بچه ها ُ و گفت همون روز که تُو دعوا ، اَبروی حسن شکافت ، یه هو همه انگاری کشف مهمی کرده باشن داد زدن آره ، آره ، یادمون اومد ، یه هو ناصر نه ورداشت نه گذاشت ُ و گفت : بله همون روز که خشتک شلوار ِ۰۰۰۰۰۰ پاره شد ُ و هیچی از زیر شلوار نپوشیده بود ، وای انگاری یه جعبه نارنجک منفجر کردن ، پوکیدیم از خنده ، هِر هِر و کِر کِرمون بلند بود ، یه هو کبلایی گوشه چادر سنگر زد کنار ُ و گفت : هان چیه آقایون موش موشک ؟ ایندفعه چی کِش رفتید ُ و باهاش جشن گرفتید ؟ بِرم ، بِرم یه سر به انبار تدارکات بزنم ببینم ، آبلیمویی ، شکری ، کمپوتی ، نخود کشمشی ، کم نشده باشه اینو گفت ُ و رفت ، هممون از حرف کبلایی خنده مون گرفت ، یه هو جمشید رو کرد به ناصر ُ و گفت : آقا ناصر تحویل بگیر ، این دسته گُلی که جنابعالی به آب دادی ، زرگنده ؟ ناصر یه شکلک دراورد و گفت : خودتی ، آقا قلعه قوند بلند گفت : کبلایی وایسا ، وایسا ، واست توضیح بدم رفت دنبال کبلایی ، احمد بالا مِنبر نشسته بود ُ و همونطور که شیشه ابلیمو رو مثل میکروفون گرفته بود تُو دستش ادامه داد ، رضا موتوری یه کاپ فوتبال از ساکش در آورد گفت : حسن کفاش ؟ اینو می بینی ، هم امروز صبح تُو مسابقه فوتبال بُردیم ، عُرضه داری با این بچه های زِپرتیه کوچه بربری با ما مسابقه بدی ، یه کاپ بخرید بیاید مسابقه ، هر تیمی بُرد ، هر دو تا کاپ مال ِ اُونه ، جمشید دولا شد در ِ گوش حسن گفت : قبول نکن ، قیمت کاپ خیلی گرونه ، حسن رو کرد به رضا موتوری ُ و گفت : قبول نمی کنم ، ما با شما مسابقه نمی دیم ، شما جِرزنید ، بچه هاتون خَشن بازی می کنن ، رضا موتوری نیش خندی زد ُ و گفت : بگو می ترسم ، حسن کفاش ؟ همون بهتر یه ترسو مثل تُو بِره واسه دو تومن کفش بوگند ِ مردم رو واکس بزنه ، بعدش حسن با رضا درگیر شدن ُ و رضا با کاپ کوبید به صورت حسن ُ و اَبروی حسن شکافت ُ و رضا فرار کرد ، یه هو جمشید داد زد نخیرم ، رضا فرار نکرد ، اَگه یادت باشه دار و دسته رضا موتوری فرار کردن ، حسن خون رو که دید عصبانی شد ، رضا رو زد زمین ُ و نشست رو سینه اش دست خونیش رو مالید رو صورت رضا ُ و گفت : نامرد ؟ باشه ، سر همین ماه ، مسابقه تُو زمین خاکی ایران نقش داور هم اکبر بختیاری ، کس دیگه رو قبول نمی کنم‌ ، رضا همونطور که حسن هول می داد پائین ، گفت : باشه اکبر بختیاری ، نامرد هم خودتی ، احمد گفت آره یادم اومد ، علی به حسن گفت : حسن ؟ کاپ دویست سیصد تومنه ما تا آخر سال پولامون رو اَگه نخوریم ُ و جمع کنیم صد تومن نمی شه ، با روزی پنج زار پول تُو جیبی که نمی شه کاپ خرید ، ناصر گفت : یادش بخیر همون روز رفتیم پیش حاج تقی که مغازه نون خشکی داشت ، خواستیم که از فردا بهمون چهار چرخ بده تا بریم نمکی ُ و نون خشک جمع کنیم قبول نمی کرد و وقتی خیلی اصرار کردیم گفت به این شرط قبول می کنه که هر دو نفرمون یه چرخ ببریم که اَگه یکی رفت دنبال بازیگوشی ، اون یکی مراقب چهار چرخ باشه ، جمشید یه آهی کشید ُ گفت : ناصر یادت تُو با من یه چرخ ، حسن ُ و داداشش کریم با یه چرخ ، احمد و علی با یه چرخ ، رسول و سیامک با یه چرخ ، ایرج و مجتبی' با یه چرخ ، سلیمون ُ و یوسف با یه چرخ ، پسر کوچه خالی شده بود ، اهل کوچه از مادرامون می پرسیدن ، چه خبره ، این وَرپریده ها کجا میرن که کوچه صبح تا غروب خلوته ، احمد گفت : درسته یادم افتاد ، دقیقا " بیست و سه روز طول کشید تا ما دویست و شصت تومن پول کاپ رو جمع کنیم ، حسن یادت می یاد دوازده نفر از وصفنار تا امامزاده حسن پیاده رفتیم تا کاپ بخریم ، خندیدم ُ و گفتم آره یادمه ، یه هو بچه ها هجوم آوردن روم ُ و گفتن چی شد خندیدی ، مارو دو ساعته سر کار گذاشتی ُ و یه جشن پتوی حسابی واسم گرفتن ، اَگه آقا قلعه قوند به دادم نرسیده بود ، الان ابروی سمت راستم هم شکاف ورداشته بود ، همه ی این وقت محمد فقط ما رو نگاه می کرد با ما می خندید َ و با ما گریه می کرد ، بهش نگاه کردم چشمش پَر اَشک بود ، ناصر و جمشید ُ و احمد ُ و علی متوجه گریه محمد شدن ، ناصر پرسید ؟ محمد داداشم چیزی شده ، ما که سعی کردیم کُلی تو رو بخندونیم ، محمد یه نگاه به ناصر انداخت ُ و گفت : از همه شما ممنونم ، ولی یاد میثم افتادم ، اُگه اسیر شده باشه ، اُگه شهید شده باشه ، چند روزه که ازش خبری نیست ، شما رفتید مرخصی ُ و برگشتید ولی از میثم خبری نشد ، خیلی نگرانم ، اخه چی شده ، چرا نمی یاد ؟ بلند شدم ، محمد رو بغل کردم ، بچه ها دور رو ورم رو گرفتند ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
♨️ سوره کهف 💢 نکته: سکوت پیر را جوان میکند 🔸يكى از لطائفى كه در عبرت گيرى از قصه هاى در سوره كهف مى توان يافت مسئله سكوت اصحاب كهف است 🔸در روايتى از رسول اكرم كه در ذيل بيت دهم همين باب نقل مى كنيم برداشت مى شود كه سكوت، پير را جوان مى سازد. 🔸چون اصحاب كهف بعد از آنكه به غار رفته اند بعد از عبادت به خواب رفته اند يعنى در سكوت تام براى هميشه قرار گرفته اند و همين سكوت موجب بقاء و جوانى شان گرديد كه از زبان ولى الله الاعظم امام صادق (عليه السلام ) به جوان ناميده شده اند. 🔸 سكوت تام و توجه دائم به سوى دادار قهرا حضور و مراقبت كامل را به همراه خواهد داشت ، و حضور هر چه قوى تر باشد ظرف جان براى گرفتن حقايق آنسويى و القاءات سبوحى صافتر خواهد بود و لذا جان آدمى ولو اينكه از او ساليان متمادى گذشته باشد يعنى پير شده باشد با القاءات سبوحى و حضور دائمى تازه باقى مى ماند 🔸زيرا كه از باغ ملكوت عالم قدس هر دم براى وى بره تازه فرستند و نسائم قدسى هميشه مشام جان وى را مى نوازند كه از غير به دوست او را سوق مى دهند و لذا هرگز حاضر نيستند كه لحظه اى از حق دست بردارند و بسوى مادون رو كنند. 📒جلد دوم شرح دفتر دل 🌿استاد صمدی املی ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
⚘بسیار خواندنی ♥️فضیلت زیارت امام حسین علیه السلام در شب جمعه مرحوم علامه مجلسی رضوان الله علیه در کتاب شریف جلاء العیون صفحات 817 تا 819 می نویسد: در بعضي از كتب معتبره از اعمش روايت كرده است كه گفت: من در كوفه نازل شده بودم و همسايه‌ای داشتم شبها به نزد او می رفتم و با او صحبت می داشتم، پس شب جمعه‌ای به نزد او رفتم، گفتم: چه می گویی در زيارت امام حسين عليه السلام؟ گفت: بدعت است و هر بدعتی ضلالت است، و هر ضلالتی بازگشت او بسوی آتش است، پس من در نهايت خشم از پيش او برخاستم و به خانه برگشتم و با خود قرار دادم كه سحر می روم به نزد او و بعضي از فضايل و ثواب زيارت حضرت را برای او ذكر می كنم، اگر بر اين معانده اصرار ننمود، خوب، و الا او را به قتل می رسانم. چون وقت سحر شد رفتم به در خانه او، در كوبيدم و او را صدا زدم، زوجه او جواب گفت، و گفت: او در اول شب به قصد زيارت امام حسين عليه السلام به كربلا رفت، اعمش گفت: من از عقب او روانه شدم، چون به مرقد منور آن حضرت رسيدم ديدم كه آن مرد پير در سجده است و می گريد و دعا می كند و از حق تعالی طلب توبه و آمرزش می نمايد، چون سر از سجده برداشت گفتم كه: تو ديروز می گفتی كه زيارت آن حضرت بدعت است، و امروز خود به زيارت آمده‌ای. گفت: ای اعمش مرا ملامت مكن كه من پيشتر اعتقاد به امامت ايشان نداشتم، و در اين شب خواب غريبی ديدم، مرد جليل القدری را در خواب ديدم ميانه بالا نه بسيار بلند و نه بسيار كوتاه، در غايت عظمت و جلالت و مهابت و حسن و جمال و كمال، و گروهی عظيم بر دور او گرد آمده بودند، و در پيش روی او سواره‌ای می رفت، و آن سواره تاجی بر سر داشت كه چهار ركن داشت، و هر ركنی مكلل به جواهری چند بود كه مسافت سه روزه راه را روشن میكرد، من پرسيدم كه: اين بزرگوار كيست كه اين گروه بسيار به او احاطه كرده‌اند؟ مردی گفت: محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم است، گفتم: آن شهسوار كه در پيش روی او می رود كيست؟ گفت: آن علی مرتضی علیه السلام است. ناگاه ناقه‌ای از نور ديدم كه هودجی از نور بر آن ناقه بسته بودند، و دو زن با نهايت نور و جمال و عظمت و جلال در آن هودج نشسته بودند، و آن ناقه در ميان زمين و آسمان پرواز می كرد، پرسيدم كه: اين زنان كيستند؟ گفت: فاطمه زهرا و خديجه كبری سلام‌الله علیهما، پس جوان ديگر سواره ديدم مانند ماه منير پرسيدم كه: اين جوان كيست؟ گفت: حسن مجتبی علیه السلام پرسيدم كه: ايشان به كجا می روند؟ گفت: به زيارت حسين علیه السلام شهيد كربلا . پس نزديك هودج حضرت فاطمه عليها السلام رفتم ديدم كه براتها و رقعه‌ها نوشته از آسمان نزد هودج آن حضرت می ريزد، پرسيدم كه: اين براتها چيست؟ 💌گفت: اين براتها بيزاری از آتش جهنم است برای آنها كه زيارت امام حسين می كنند در شب جمعه⚘ ، من التماس كردم كه يكي از آن رقعه‌ها را برای من بگير، گفت: تو می گویی كه زيارت آن حضرت بدعت است، تا از اين سخن توبه نكنی و به زيارت آن حضرت نروی، از اين براتها چيزی به تو نخواهد رسيد. پس خائف و هولناك از خواب بيدار شدم، و برخاستم و متوجه به زيارت شدم و تائب گرديدم از گفته خود، ای اعمش به خدا سوگند كه تا روح از بدن من مفارقت نكند از زيارت آن حضرت مفارقت نخواهم كرد. صلی الله علیک یا اباعبدالله صلی الله علیک و رحمه الله و برکاته♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشتباه است که فکر کنید با این همه برف وضعیت خشکسالی ایران برطرف شده این همه برف، باعث نجات ایران از خشکسالی شده؟ واقعا برف نجات بخش بوده؟ یک خطای بزرگ میتواند وضعیت محیط زیست ما را بدتر کند. در فیلم توضیح دادم که چرا نمیتوان به اعداد گزارش شده اعتماد کرد. ✍️حمید فرهمند 👈 عضوشوید
حضرت مهدی علیه السلام فرمودند من برای مومنی که مصیبت جد شهیدم را یادآور شود، سپس برای تعجیل فرج و تایید من دعا نماید، دعا می کنم⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐💐💐💐صبح را با آیت الکرسی آغاز میکنیم برای سلامتی وتعجیل درظهورآقاامام زمان 💐💐💐💐 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🍃🌸اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ🌸🍃 🍃🌸من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ🌸🍃 🍃🌸منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🌸🍃 🍃🌸لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ🌸🍃 🍃🌸فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🌸🍃 🍃🌸اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ🌸🍃 🍃🌸أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🌸🍃 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸دعای سلامتی امام زمان عج *🌺اللهمّ کُنْ لِولِّیکَ الحُجّةِ ابنِ الحَسن،صَلواتُک عَلیهِ وَعَلی ابائِه،فِی هذِهِ السّاعَةِ وفِی کُلّ ساعَه،ولیّاًً* *وحافظاً،وقائداًوناصراً، ودلیلاًوعینا، حتّی تُسکِنه ارضَکَ طَوعاً، وَتُمَتِعَه فِیها طَویلا......🌼🌼🌼🌼 🌸🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🌸🌸 ‌‌امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 ‌‌https://chat.whatsapp.com/DBfOUQlaCEXKPQMYfQRhZa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✫⇠(۲۱۲) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و دوازدهم:غم سنگین رحلت امام(۲) ♦️هر چه بود ناله بود و فریاد و سیل اشک‌ که از دیدگان منتظر و خستۀ اسرا جاری می‌شد. ساعت ها به همین منوال گذشت. بزرگتر‌ها دیگران را دل‌داری می دادن و گاه خودشان نیز به جمع ضجه‌کنندگان می‌پیوستن. ساعاتی طولانی صحنه‌هایی عجیب خلق شد. اسرا فریاد می زدند، گریه می کردن، نوحه می خوندن و گاهی به درگاه الهی شکوه می کردن. کم کم مراسمات سوگواری شکل منظم تر گرفت. شورایی از بچه های شاخص تشکیل شد و تصمیم گرفته شد همه لباس عزا بپوشن، امّا کسی لباس مشکی نداشت. 🔸️لباس هایی به رنگ سبز تیره و آبی ویژه زمستان که ضخیم تر بودن داشتیم، بچه ها به نشان عزا لباس‌های تابستونی رو در آوردن و لباس های تیره پوشیدن. تمامی آسایشگاه‌های اردوگاه تکریت ۱۱ به استثنای آسایشگاه پناهنده‌ها یکپارچه تیره پوش شد. زمانی که برای هواخوری بیرون رفتیم بعثیها با تعجب می‌گفتن مگر زمستون شده که لباس تیره پوشیدید؟ اونها واقع قضیه را می دونستن، اما هدفشون تضعیف روحیۀ ما بود. البته ظاهراً از بالا به آنها دستور داده بودن که متعرض بچه‌ها نشن. شاید ازین که آتش بس شده و وضعیت دو کشور از حالت جنگی خارج شده بود و مذاکراتی بین طرفین در حال انجام بود، ترجیح می‌دادند که احساسات اسرای معتقد و عاشق رهبرشون جریحه دار نشه و یه وقت منجر به شورش و درد سری برای اونها نشه. 🔹️ناگفته نمونه بعضی‌شون، چه شیعه و چه سنی واقعاً علاقمند به حضرت امام بودن. یکی از همینها درجه داری بود بنام اسماعیل که هیچوقت اسرا روشکنجه نداد و بصورت خصوصی به بعضی بچه‌ها گفته بود که دو برادرش در جنگ کشته شده و خودش هم مدتها جبهه بوده، ولی هیچ‌کدوم جز تیر هوایی، حتی یه گلوله هم به سمت نیروهای ایرانی شلیک نکرده بودن. همین اسماعیل به امام با عنوان سید العلما و با تجلیل نام می‌برد. 💥عزاداری تا سه شبانه روز ادامه یافت و بچه‌ها غریبانه سوگواری می‌کردن. در این سه شبانه روز  متعرض ما نشدن و بچه ها واقعا سنگ تموم گذاشتن و عزاداری در داخل آسایشگاه‌ها با شکوه و عظمت خاص و با نوحه خونی با زبان‌های مختلف ترکی، لری ،کردی و فارسی و غیره و قرائت قرآن برگزار شد. شاید اگر این حجم از گریه و عزاداری صورت نمی‌گرفت، واقعا بعضی از بچه‌ها دق می‌کردن و از دست می رفتن. اینم از کمک های الهی بود که دشمن مانع عزاداری نشه و غم سنگین تو دل بچه‌ها به عقده و سکته و دق کردن منجر نشه. ⚡به هر حال سه روز تحمل کردن و دم برنیاوردن، اما دیگه داشت طاقت‌شون طاق می شد و در صدد نقشه و توطئه‌ای شوم بودن تا انتقام این همه ابراز ارادت رو از بچه‌ها بگیرن. نقشه چه بود و چه کردن؟... ☀️ ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌
جوک های ناصر داستان دنباله دار من ُ و مسجد محل قسمت سی و ششم بلند شدم محمد رو بغل کردم ، بچه ها دور رُو وَرم رو گرفتند ، سعی کردم به محمد دلداری بدم ، ناصر یقه مو رو کشید ُ و گفت : راستی حسن نگفتی چرا یه هو اَخم کردی ؟ بقیه گفتن راست میگه ما رو سر کار گذاشتی ، باز اَخم کردم گفتم نخیر ، من رفتم مرخصی دلم واسه شما تنگ شده تهرون ول کردم یه روزم زودتر اومدم ، میبینم هیچ کدوم از شما بی معرفتا نیستید ، هر کی رفته یه طرف ، خوب خیلی دلم گِرفت ، اَگه محمد نبود از تنهایی و غصه مرده بودم ، یه هو جمشید گفت : ای وای عزیزم ، دلت گرفت ، بمیرم برات ، یه هو ناصر گفت : خوبه خوبه ، خودتو لوس نکن ، پاچه خوار ، از اَدای ناصر ُ و جمشید که خیلی خوشمزه دراومد کلی خندیدیم ، احمد یقه منو گرفته بود ُ و می کشید ُ و می گفت : تو دو ساعته ما رو گذاشتی سر کار ، حیف نون ، یقه ات پاره کنم ، می کُشونمت ، همینطور ‌که یقه پیرهَنم رو می کشید صحنه واسم عوض شد ، دیدم تُو بالکن خونه بی بی وایسادم ، مملی کوچیکه گوشه پیرهَنم رو داره می کشه ُ و میگه : عمو حسن ؟ حاج آقا دلبری گفت بهتون بِگم امشب حتما" نماز مسجد باشید بعد نماز یه جلسه مهم داریم ، گفت بگم که ، یه هو مکث کرد ، دستشو گذاشت رو لبش و گفت : دیگه چی گفت ؟ بی بی خندید گفت : مملی جان عجله نکن مادر ؟ خوب فکر کن ُ و بعد بگو ، یه هو مملی گفت : آهان یادم اومد ، میثم با عشق خاصی مملی رو نگاه میکرد ، مملی ادامه داد ،حاج آقا دلبری گفت که به عمو میثم هم بگم که شما هم حتما" بیا جلسه ، با شما هم کار مهمی داره ، یه دفعه میثم خندید ُ و گفت : الهی قربونش بره عمو میثمش ، بعد مملی رو بغل کرد ُ و بوسید ُ و گفت ، فدات شَم ، برو به حاج آقا بگو ، چشم به روی چِشم ، حتما " می یام ، مملی عین قرقی دوچرخه رو سوار شد رفت ، لوطی صالح داد زد اروم بِرون بَبَم ، خیابابون شلوغه ، بعدش گفت : میثم پس حموم ما چی شد ، دوستاتو دیدی ما رو فراموش کردی ، میثم خندید ُ و گفت : نه بَبَم ، فعلا" حموم افتاب بگیر تا بیام ، بعد رو کرد به حاج آقا قلعه قوند ُ و پرسید حاجی بقیه بچه ها کجان ، ناصر چیکار میکنه حالش خوبه هنوز پر انرژی ُ و خنده روه ، جمشید بلاخره موسیقی دان شد یا نه ، یادمه سنتور ُ و خیلی دوست داشت ، احمد چی ؟ حتما" الان یه مداح بزرگه ، علی شاهرخی چشمش رو عمل کرد ، اون افتادگی پلکش ، خوب شد ، حتما" الان هر کدومشون بچه ُ ونوه هم دارن ُ و دورشون شلوغه ، بعد یه آه عمیقی کشید ُ و سکوت کرد ، من یه نگاهی به آقا قلعه قوند انداختم ، دیدم چشای آقا پر اَشکه ، انگشتم رو به علامت سکوت جلوی لبم گرفتم ُ و آقا قلعه قوند اشاره کرد حواسم هست و چیزی نگفت ، من گفتم میثم جان ؟ تا تو لوطی صالح رو حموم می کنی ، یه ، یه ساعتی تا اَذان مونده ، من حاج آقا قلعه قوند رو برسونم محضرش برگردم ، گفت باشه ، وسیله داری ؟ گفتم آره یه موتور دارم ، گفت بیا با ماشین من برو ، گفتم نه ، چون بازار امام زاده حسن شلوغه با ماشین بِرم تُو ترافیک اونجا گِیر می کنم و به نماز ُ و جلسه نمی رسَم ، موتور بهتره ، میثم گفت : راست میگی ، ولی حاج آقا ، قول بده تُو همین هفته همه بچه ها رو همین جا ، خونه لوطی جمع کنی تا من ببینمشون ، خیلی دلم واسشون تنگ شده ، مخصوصا" واسه ناصر ، اون صورت گرد ُ و قلنبه اش ، اون چشم های بادومی قشنگش ، خیلی دوست داشتنی بود ، تُو اسارت هر وقت کم می آوردم ، یاد جوک های ناصر می افتادم ، کلی می خندیدم ، تازه هر روز یکی از شیرین کاری هاش رو واسه اُسراء تعریف می کردم ُ و چقدر اونا شاد می شدن ُ و می خندیدن ، وای یه کم دیگه اَگه میثم ادامه داده بود ، من ُ و آقا قلعه قوند ، زار زار گریه می کردیم ، وقتی اومدیم بیرون ُ و درب خونه بی بی رو بستیم ، همدیگه رو بغل کردیم ُ و زدیم زیر گریه ، رهگذرا با تعجب ما رو نگاه می کردن بعضی یا فکر می کردن ما دیوونه شدیم یه دفعه دیدم مملی با دوچرخه اش وایساده ُ و دار ما رو نگاه می کنه ، پرسید ؟ عمو ؟ چرا گریه می کنی ؟ عمو میثم ناراحتت کرد ، زود چشمامو پاک کردم ُ و گفتم نه عمو ، یاد دایی محمدت افتاده بودم ، یه هو مملی اشاره کرد به بالای سر ما ُ و گفت ، دایی ُ و دوستاش خودشون همینجان ، اوناها دارن از بالا سرتون نگاه می کنن ، من ُ و آقا قلعه قوند به بالای سرمون نگاه کردیم ، دیدم چهار تا کبوتر بالای سرمون دارن می چرخن ، پرسیدم ؟ مملی تو با دایی محمد حرف می زنی ، بلافاصله بدون فکر کردن گفت : خوب آره ، پرسیدم صدای دایی محمد رو هم می شنوی ؟ گفت : خوب معلومه که که می شنوم ، گفتم : می تونی ازش یه چیزی بپرسی ؟ گفت : چی بپرسم‌ ؟ گفتم ازش بپرس ، دایی محمد ، عمو حسن میگه خونت کجاست ؟ مملی یه نگاه با آسمون کرد ُ و گفت : الان که رفت ، وقتی برگرده می پرسم ، گفتم ، کِی بر می گرده ؟ مملی سرش رو تکون داد۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی ایتا 🌎 @shahi