eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
333 دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
13.8هزار ویدیو
194 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ۱۶۴((جامانده)) 🌷از وقتی یادم میاد، کربلا رفتن آرزوم بود. حج دانش آموزی رو پای پرواز، پدرم گرفت:– حق نداری بری. رو هم هر بار که نیت رفتن کردم، یه اتفاقی افتاد و این چندمین سالی بود که چند روز به حرکت، همه چیز بهم ریخت. 🌷حالم خراب بود، به حدی که کلمه خراب، براش کم بود. حس آدمی رو داشتم که دست و پا بسته، لب تشنه، چند قدمی آب، سرش رو می بریدن. این بار که به هم خورد، دیگه روی پا بند نبودم. اشک چشمم بند نمی اومد. توی هیئت، اشک می ریختم و ظرف می شستم. اشک می ریختم و جارو می کردم. اشک می ریختم و …? حالم خیلی خراب بود.– آقا جون، ما رو نمی خوای؟ اینقدر بدم که بین این همه جمعیت، نه عاشورات نصیبم میشه،نه … هر چی به عاشورا نزدیک تر می شدیم، حالم خراب تر می شد.مهدی زنگ زد. 🌷– فردا ، کربلاییم، زنگ زدم که …دیگه طاقت نیاوردم، تلفن رو قطع کردم.– چرا روی جیگر خونم نمک می پاشی؟ اگه حاجت دارم؟ من،خودم باید فردا کربلا می بودم. در و دیوار داشت خفه ام می کرد. بغض و غم دنیا توی دلم بود. از هیئت زدم بیرون، رفتم حرم. تمام مسیر، چشم هام خیس از اشک… 🌷– آقا جون، این چه قسمتی بود نصیب من شد. به عمرم وسط همه مشکلات یه بار نگفتم چرا؟ یه بار اعتراض نکردم. اما اینقدر بدبخت و رو سیام، که دیدن کربلا و زیارت رو ازم دریغ می کنید؟ اینقدر به درد بخور نیستم؟ به کی باید شکایت کنم؟ دادم رو پیش کی ببرم؟ هر بار تا لب چشمه و تشنه؟ هر دفعه یه هفته به حرکت، ۱۰ روز به حرکت، این بار ۲ روز به حرکت. 🌷آقا به خدا اگه شما اینجا نبودی من، الان دق کرده بودم. دلم به شما خوشه، تو رو خدا نگید که شما هم به زور تحملم می کنید.خیلی سوخته بودم، دیگه اختیار دل و فکرم دست خودم نبود. می سوختم و گریه می کردم. یکی کلا نمی تونه بره، یکی دم رفتن… 🌷اونم نه یه بار، نه دو بار، این بار، پنجمین بار بود.بعد از اذان صبح، دو ساعتی از روشن شدن هوا می گذشت. حرم داشت شلوغ تر از شب گذشته می شد. جمعیت داشتن وارد می شدن که من … ? ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ۱۶۵ 🌷ساعت ۱۰ دقیقه به … رسیدم خونه. حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم. مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن. 🌷مادر با نگرانی بهم نگاه کرد، سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود. – اتفاقی افتاده؟ حالت خوب نیست؟چشم های پف کرده ام رمق نداشت، از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می سوخت. خشک شده بود، انگار روی سمباده پلک می زدم و سرم…نفسم بالا نمی اومد. – چیزیم نیست، شما برید، التماس دعا … 🌷سعید با تعجب بهم خیره شد. – روز عاشورا، خونه می مونی؟ نگاهم برگشت روش، قدرتی برای حرف زدن نداشتم. دوباره اشک توی چشم هام دوید. 🌷آقا، من رو می خواد چه کار؟ بغضم رو به زحمت کنترل کردم. دلم حرف ها برای گفتن داشت، اما زبانم حرکت نمی کرد.بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده. اون جوان شوخ و خندان همیشه، که در بدترین شرایط هم می خندید.بالاخره رفتن. 🌷حس و حال جا انداختن نداشتم، خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم. ساعت، هنوز ۹ نشده نبود. فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد. یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال. دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم، بین اشک و درد خوابم برد.ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱ 🌷گوشیم زنگ زد، بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم. از جا بلند شدم رفتم سمتش شماره ناشناس بود. چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم، قدرت حرف زدن نداشتم. نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم. – بفرمایید. 🌷– کجایی مهران؟ چیزی به ظهر عاشورا نمونده.چند لحظه مکث کردم. – شرمنده به جا نمیارم. شما؟ و سکوت همه جا رو پر کرد. – من، ام… تمام بدنم به لرزه افتاد، با صورتی خیس از اشک، از خواب پریدم. ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱، صدای گوشی موبایلم بلند شد. شماره ناشناس بود. ? ✍ادامه دارد...... http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com/shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ۱۶۶((بی تو میمیرم)) ❤️ضربان قلبم به شدت تند شد ... تمام بدنم می لرزید ... به حدی که حتی نمی تونستم ... علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم ...- بفرمایید ...- کجایی مهران؟ ... 🌷بغضم ترکید ... صدای سید عبدالکریم بود ... از بین همهمه عزاداران ...- چیزی به ظهر عاشورا نمونده ... 🌷سرم گیج رفت ... قلبم یکی در میون می زد ... گوشی از دستم افتاد ...دویدم سمت در ... در رو باز کردم ... پله ها رو یکی دو تا می پریدم ... آخری ها را سر خوردم و با سر رفتم پایین ... 🌷از در زدم بیرون ... بدون کفش ... روی اون زمین سرد و بارون زده ... مثل دیوانه ها دویدم سمت خیابون اصلی ...حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا می موندم ... و این صدا توی سرم می پیچید ...- کجایی مهران؟ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ... 🌷خیابون سوت و کور بود ... نه ماشینی، نه اتوبوسی ... انگار آخر دنیا شده بود ... دیگه نمی تونستم بایستم ... دویدم ... تمام مسیر رو ... تا حرم ... 🌷رسیدم به شلوغی ها ... و هنوز مردمی که بین راه ... و برای پیوستن به جمعیت، می رفتن ...بین جمعیت بودم ... که صدای اذان بلند شد ... و من هنوز، حتی به میدان توحید نرسیده بودم ... چه برسه به شهدا ... 🌷دیگه پاهام نگهم نداشت ... محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت ... اشک هام، دیگه اشک نبود ... ضجه و ناله بود ...بدتر از عزیز از دست داده ها موقع تدفین ... گریه می کردم... چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن ... و از بین جمعیت کشیدن بیرون ... سوز سردی می اومد ... ساق هر دو شلوارم خیس شده بود... من با یه پیراهن ... و اصلا سرمایی رو حس نمی کردم ... 🌷کز کردم یه گوشه خلوت ... تا عصر عاشورا ... توی وجود من، قیامت به پا بود ...- یه عمر می خواستی به کربلا برسی ... کی رسیدی؟ ... وقتی سر امامت رو بریدن؟ ... این بود داد کربلایی بودنت؟ ... این بود اون همه ادعا؟ ... تو به توحید هم نرسیدی ... 🌷اون لحظات ... دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود ... میدان توحید، شهدا، حرم ... برای رسیدن باید به توحید رسید ... و در خیل شهدا به امام ملحق شد ...تمام دنیای من ... روی سرم خراب شده بود ... حتی حر نبودم که بعد از توبه ... از راه شهدا به امامم برسم ... 🌷عصر عاشورا تمام شد ... و روانم بدتر از کوه ها ... که در قیامت ... چون پنبه زده شده از هم متلاشی می شن ...پام سمت حرم نمی رفت ... رویی برای رفتن نداشتم ... حس اونهایی رو داشتم که ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن... من تا صبح توی خیمه امام بودم ... اما بعد ... 🌷رفتم سمت حسینیه ... چند تا از بچه ها اونجا بودن ... داشتن برای شام غریبان حاضر می شدن ... قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم ... آشفته تر از کسی که عزیزی رو دفن کرده باشه ... یه گوشه خودم را قایم کردم ... تا آروم می شدم ... دوباره وجودم آتش می گرفت ... من ... امامم رو تنها گذاشته بودم ... ✍ادامه دارد..... http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ۱۶۷ ((عطش)) 🌷همیشه تا 10 روز بعد از عاشورا ... توی حسینیه کوچک مون مراسم داشتیم ... روز سوم بود ... توی این سه روز ... قوت من اشک بود ... حتی زمانی که سر نماز می ایستادم ...  نه یک لقمه غذا ... نه یک لیوان آب ... هیچ کدوم از گلوم پایین نمی رفت ... تا چیزی رو نزدیک دهنم می آوردم دوباره بغضم می شکست ...  🌷- تو از کدوم گروهی؟ ... از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن و نمیرن؟ ... از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن ولی ... یا از اونهایی که ... روز سوم بود ... و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو می سوزوند ... ظهر نشده بود ... سر در گریبان ... زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم ... تکیه داده به دیوار ... برای خودم روضه می خوندم ... روضه حسرت ... که بچه ها ریختن توی حسینیه ... دسته جمعی دوره ام کردن ... که به زور من رو ببرن بیرون ... زیر دست و بغلم رو گرفته بودن ... 🌷نه انرژی و قدرتی داشتم ... نه مهر سکوتم شکسته می شد ... توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه ... "ولم کنید" ... رو نداشتم ...آخرین تلاش هام برای موندن ... و چشم هام سیاهی رفت... دیگه هیچ چیز نفهمیدم ...  🌷چشم هام رو که باز کردم ... تشنه با لب های خشک ... وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم ... به هر طرف که می دویدم جز عطش ... هیچ چیز نصیبم نمی شد ... زبانم بسته بود و حرکت نمی کرد ... توان و امیدم رو از دست داده بودم ... آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم ...- خدا ... 🌷مهر زبانم شکسته بود ... بی رمق به اطراف نگاه می کردم که در دور دست ... هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدم...امید تازه ای وجودم رو پر کرد ... بلند شدم و شروع به دویدن کردم ... هر لحظه قدم هام تند تر می شد ... سراب و خیال نبود ... جوانی بالای بلندی ایستاده بود ...  🌷با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه کرد ... - سلام ... خوش آمدید ... نگاه کردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد... و جملاتش، آب روی آتش بود ... سلامش رو پاسخ دادم... و پاهای بی حسم به زمین افتاد ...- تشنه ام ... خیلی ... با آرامش نگاهم کرد ... - تشنه آب؟ ... یا دیدار؟ ...  🌷صورتم خیس شد ... فکر می کردم چشم هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده ...- آب که نداریم ... اما امام توی خیمه منتظر شماست ... و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد ... تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم ... مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود ... پاهای بی جانم، جان گرفت ... سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم ... از بین خیمه ها ... و تمام افرادی که اونجا بودن ... چشم هام جز خیمه امام، هیچ چیز رو نمی دید ...  🌷پشت در خیمه ایستادم ... تمام وجودم شوق بود ... و سلام دادم ... همون صدای آشنا بود ... همون که گفت ... حسین فاطمه ام ... دستی شونه ام رو محکم تکان می داد ...- مهران ... مهران ... خوبی؟ ...  چشم هام رو که باز کردم ... دوباره صدای ضجه ام بلند شد... ضجه بود یا فریاد ...  🌷خوب بودم ... خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن ... تا قبل از اینکه صدام کنن همه چیز خوب بود ...  توی درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن ... و بچه ها سعی می کردن آرومم کنن ... ولی آیا مرهمی ... قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود؟ ...  ✍ادامه دارد...... http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در سوریه ایمان به دوستانی که مداحی میکردند میگه برایم روضه حضرت ابوالفضل بخونید💔 و بهشون میگه برایم دعا کنید؛ اگر قرار هست شهید بشم یا به روش آقا ابوالفضل یا به روش سرورمون آقا امام حسین یا به روش خانم فاطمه زهرا😔 ایمان به سه روش شهید شد:😭 دستی که عبارت یا رقیه روی اش نوشته شده بود مثل آقا ابوالفضل، قسمتی از گردنش مثل سرورمون آقا امام حسین و قسمت اصلی جراحت ایمان پهلو و شکم بود؛ مثل خانم فاطمه زهرا😭😭. که بعد از برگرداندن پیکر مطهرش متوجه میشوند یک قسمت از بدنش جا مانده که آن را همان جا در سوریه تپه العیس دفن میکنند؛ یعنی یک قسمت از وجود من در خاک سوریه جا ماند.💔 شهید ایمان خزایی نژاد🌹 http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️سردار سلیمانی: وقت افشا کردن خیلی حرف‌ها نیست... میگویند داعش بکلّی از بین نرفت، خیلی خب دوباره‌ هم بیاید دوباره همان است... دوباره میزنیم!/توییتر سردار سلیمانی http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
معرفی کامل بسیجی 🌷 ✅متولد ۶۹/۰۶/۰۸تهران فرزند دوم خانواده مجرد ✅شهید عسگری در رشته الکترونیک و حقوق مشغول به تحصیل بود که هر دو را به دلیل علاقه فراوان به پرواز و خلبانی نیمه کاره رها کرد. ✅ فعالیت ها، آموزش ها و مهارت ها : ▫️استاد خلبان هواپیمای فوق سبک ▫️استاد کار و نجات در ارتفاع ▫️غواص سه ستاره بین المللی ▫️صخره نورد ▫️چترباز سقوط آزاد ▫️خلبان پاراگلایدر ▫️ورزش های رزمی(کیک بوکسینک، هاپکیدو ) ▫️آموزش دیده دوره های اسکورت ▫️رهایی گروگان ▫️تک تیرانداز ▫️حفاظت شخصیت ▫️عملیات ویژه ▫️مهارت در انجام حرکات آکروباتیک با دوچرخه ▫️راننده حرفه ای انواع موتور سیکلت و خودرو ▫️رزم در محیط های ویژه ▫️مهندسی تخریب ▫️جنگ شهری ▫️محافظ دانشمندان هسته ای ▫️مدیر آموزش شرکت خصوصی کار دراتفاع شهید عسگری رشته خلبانی فوق سبک را به طور حرفه ای دنبال می کرده و در اکثر رشته های ذکر شده مدارج عالی را کسب نمود. ✅ صفات بارز اخلاقی: انجام کارها با ایمان و اعتقاد ، مومن ، متعهد و متخصص ، زرنگ ، باهوش ، کنجکاو ، خوش رو ،شوخ طبع ، ورزشکار ، شجاع حرف و بی ادعا ، صبور ، آرام ، متبسم ، شاد ، بسیجی فعال ، با اخلاص و در یک کلام ✅مداح مورد علاقه: در شب های محرم در هیئت کربلایی حسن حسین خانی بود و در شبهای ماه مبارک رمضان او را در هیئت حاج منصور می یافتی ✅اعزام به سوریه: بصورت و ادای تکلیف ✅سمت سازمانی : خلبان هواپیمای شناسایی و پشتیبانی مسئولیت در رزم : فرمانده دسته تکاوران همرزم و فرمانده تکاوران شهید احمد اعطایی، سید مصطفی موسوی و محمد رضا دهقان در یگان فاتحین بود که همگی در روز بیست و یک آبان نود و چهار به شهادت رسیدند و به معروف شدند. ✅آخرین پیام شهید به مادرش از طریق ارسال پیامک : باید بپرد هرکه در این پهنه عقاب است حتی نه اگر بال و نه پر داشته باشد کوه است دل مرد ولی کوه نه هر کوه آن کوه که آتش به جگر داشته باشد عشق است بلای من و من عاشق عشقم این نیست بلایی که سپر داشته باشد این قطعه شعر بر روی مزار شهید نیز حک شده است. ✅ نحوه شهادت به روایت هم رزمانش : طی یک عملیات شهر الحاضر توسط رزمندگان فتح شد و ما مشغول تثبیت مواضع و گشت زنی داخل شهر بودیم که خبر رسید دشمن پاتک زده و باید به شهر العیس بریم. وقتی به شهر العیس رسیدیم نزدیک غروب آفتاب بود که بعد از هماهنگی و طبق دستورات ابلاغ شده وارد شهر العیس شدیم. در ورودی شهر وقتی ستون وارد شهر شد در یک درگیری نزدیک و نابرابر با اصابت مستقیم تیر توپ ۲۳ میلی متری ، چهار نفر از بسیجیان گردان حیدر کرار به ترتیب (با اصابت پنج تیر) ، در اولین شب ماه صفر۱۴۳۷ قمری به هنگام نماز مغرب با خون خود وضو گرفتند و به دیدار اربابشان حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام شتافتند. روز بازگشت پیکر ایشان به ایران۹۴/۰۸/۲۲ ، روز تشییع ۹۴/۰۸/۲۴ می باشد که در قطعه ۲۶ ردیف ۷۹ شماره ۱۹ آرمیده است. http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چرا برخی مسئولین و سلبریتی ها راحت به وطن خیانت میکنند؟ ⏪چو ایران نباشد، گرین کارت که هست! می دونید وقتی می گویند فلان نماینده مجلس یا فلان مسئول ما دو تابعیتی است یعنی چه!؟ معنای دو تابعیتی بودن رو خوب گوش کنید تا پی به عمق فاجعه ببرید! این افراد هیچ تعصبی به ایران نخواهند داشت و به پرچم کشور دوم و قوانینش باید قسم بخورند! 🚨حتما ببینین http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محرمانه 🔴 آغاز محرمانه ایران و آمریکا؛ در سایه تبادل زندانیان یک ماه از اظهار علنی برای تبادل زندانیان نگذشته بود که “نزار زاکا” دوتابعیتی آمریکایی-لبنانی از افراد لیست اعلامی وزارت خارجه در خردادماه ۹۸ آزاد می شود و طی بیانیه ای اعلام می کند:‌ «آزادی من بخشی از معامله ایران با آمریکا بود.» حالا آبان ۹۸ است و رئیس جمهور صراحتا مذاکرات پنهانی را تایید می کند و می‌گوید:‌ «به تمام مذاکراتی که با برخی از کشورها در پشت پرده برای حل و فصل انجام می دهیم، متعهد هستیم و به این مذاکرات ادامه خواهیم داد و پیش خواهیم برد.» در شرایطی که روحانی کشور را به گروگان گرفته، مجددا خبر می رسد که یکی دیگر از افراد نام برده شده در لیست جاسوس‌های آمریکایی به نام “ژیو وانگ” با واسطه سوئیس آزاد می شود و مورد استقبال “برایان هوک” رئیس گروه ویژه اقدام علیه ایران قرار می گرد که حاکی از اهمیت این شخص و تبادل است. در همین روز رویترز خبری را به نقل از یکی از مقامات ارشد آمریکایی منتشر می کند که «آمریکا آماده است بدون پیش شرط با ایران کند.» در تکمیل این پروژه با توئیتی از ایران تشکر می کند و می نویسد: «از ایران بابت یک مذاکره بسیار منصفانه متشکرم. دیدید، می‌توانیم با هم معامله کنیم!» دیگر شکی باقی نمانده است که دولت روحانی مذاکرات پنهانی خود را با آمریکا مدت‌هاست آغاز کرده و نقطه شروع نیز تبادل زندانیان دو طرف است و پالس های آشکاری نیز از جانب مقامات ایرانی و آمریکا می رسد که هر دوطرف مایل به مذاکره در بقیه موضوعات نیز هستند. http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفته بودیم زاهدان، مأموریت. بعضی از افسرها، اصرار داشتند که شب پیش ما باشند؛ توی اتاق ما بخوابند. گفتم: حرفی نیست. ولی شما نمی تونید با اخلاق ایشون سر کنید. گفتند: اختیار دارید، این چه حرفیه. دوست داریم این چند روزه در خدمت باشیم. چهار نفر بودند. شب اول، طبق معمول، صیاد بلند شد. وضو گرفت. نماز شب خواند. نمازش که تمام شد، قرآن خواندنش را شروع کرد؛ تا نماز صبح. نماز صبحش را که خواند، ده دقیقه خوابید. بعد رفت ورزش صبحگاهی. فردا شبش یكیشان آمد که بهتره ما مزاحم نباشیم. شب بعد، یكی دیگر. ۱۷۲-📚یادگاران، جلد۱۱ کتاب شهید علی صیاد شیرازی ، ص۸۷ http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
توي يكي از سنگرها، (شهيد سمت چپ) و (شهيد سمت راست) اين عكس يادگار روزهاي ماست. عكسي كه هميشه بي نام عكاس ديديمش. و بي نامي از شهدايش. احمد دهقان، نويسنده كتاب سفر به گراي ۲۷۰درجه در توضيح اين عكس – به عنوان شاهد عيني اين تصوير- مي گويد: عكس مربوط است به ۲۱ دي ماه سال ۶۵، سومين روز عمليات در ، وقتي كه گروهي از نيروهاي ايراني در گير افتاده بودند. توي يكي از سنگرها، (شهيد سمت چپ در عكس) و (شهيد سمت راست كه يكي از سمينوف چي هاي دسته ادوات بوده)، كنار هم نشسته بودند كه تير سمينوف عراقي مي خورد به سر حصيبي و رد مي كند، مي خورد به سر دومي. سر را كرده بودند … عكس را هم رضا احمدي با دوربين گرفته … يادِ شهداي ۸ سال دفاع مقدس گرامي باد. براي شادي روح اين سرافرازان، قرائت فرمائيد. http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
ماجراي اين عكس معروف دفاع مقدس چيست؟ عكس مربوط است به ۲۱ دي ماه سال ۶۵، روز عمليات در ، وقتي كه گروهي از نيروهاي ايراني در محاصره نيروهاي عراقي گير افتاده بودند. http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
و پایان غرب اندیشی در ایران انقلابی محمدحسین طهرانی 💥اختصاصی یک؛ چه بخواهیم و چه نخواهیم، بعد از رحلت امام، در مقابل نسخه تجویزی رهبر انقلاب، نسخه بدیلی برای پیشرفت کشور وجود داشته است. این نسخه، راهِ پیشرفت را در کنار آمدن و احیانا تسلیم در مقابل ابر قدرتِ اقتصادی و نظامی دنیا منحصر می‌کند. این واقعیت هم انکارناپذیر است که این نسخه بدیل، طرفدارانی جدّی داشته است که به هیچ روی حاضر به کوتاه آمدن و دست کشیدن از انگاره های خودشان نیستند. حتی به لوازم این تفکر، مانند قطع ارتباط با جریان مقاومت و قطع حمایت از آرمان فلسطین پای بندند، ولو این که در آشکار کردن آن مصلحت سنجی کنند. از قضا این جریان، سالیان زیادی است که در گلوگاههای اجرایی و اقتصادی و فرهنگی کشور مشغول خدمت شبانه روزی هستند و در دولتی چون دولت کنونی هم به یُمن همراهی عملی و فکری رئیس دولت، حضور حداکثری دارند. از قرائن و شواهد هم پیداست که راهبردِ آنان برای باز کردن پای ابر قدرت ها به کشور، بزک کردن کشور با تزهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی نئولیبرالیستی، حاضر شدن بر سرِ هر توافق بین المللی است که لبخند رضایت را بر لبانِ معشوقِ سلطه گر بنشاند. این وسط، تکلیف مردم هم مشخص است؛ قرار است زیرِ چرخ دنده های لِه شوند. دو؛ ناگفته پیداست که نسخه رهبر انقلاب، نسخه ای جز این است. ایشان در تبیین، توضیح و حتی فریاد زدنِ نسخه مطلوب و مورد نظرشان، لحظه ای درنگ نکرده اند و حتی گاهی از سرِ ناچاری، وارد بحث های مصداقی هم شده‌اند. سه؛ نظام‌اسلامیِ ما، از نوعِ "جمهوری" است؛ یعنی تجلّیِ"انّ الله لا یغیّر ما بقوم حتّی یغیّروا ما بانفسهم". یعنی اگر رهبرِ انقلاب هم راه حلّ قطعی برای حلّ مشکلات کشور داشته باشد، این راه حل باید در باورِ جمعیِ اکثریتِ این مردم، متجلّی شود و از مجرای اراده ی آنان، ظهور پیدا کند. لذا اصلی ترین راهبُردِ راهبَرِ انقلاب در این سالها، آگاهی بخشی و روشن ساختنِ ضمیر مردم بوده است. چهار؛ برای آگاهی بخشی و روشنگری، سخنرانی لازم است، امّا کافی نیست؛ گاهی باید اجازه داد کسی که مدّعی است، به میدان بیاید و داشته هایش را ابتدا در معرض انتخاب مردم، و در صورت اعتماد آنان، در معرض تجربه ی مردم قرار دهد تا سیه روی شود آن که در او غش باشد. پنج؛ دولتی که با شعارِ اعتدال و تعامل با دنیا و با وعده ی گشایش و ایجاد رونقِ اقتصادی روی کار آمد، اکنون به مراحلِ نهاییِ بسط و تمامیتِ تمامی ظرفیت های خودش نزدیک شده است؛ برجام به عنوان اصلی ترین نمادِ دولت تدبیر و امید رو به موت است، کارخانه ها ورشکسته اند، نه تنها چرخ سانتریفیوژها نمی‌چرخد، بلکه چرخِ زندگیِ مردم هم نمی‌چرخد. شش؛ این ناکارآمدی ها را بیشتر از هر کسی، خودِ دولت و رئیس آن می فهمند و از آن مطّلعند. کشتیِ دولت تدبیر، به گل نشسته بی تدبیریِ سرانِ آن شده است. در چنین شرایطی، به جای جبرانِ گذشته، دست و پا زدن برای فرافکنی و به گردن این و آن انداختنِ این ناکارآمدی ها در دستورِ کار قرار گرفته است. روزی مقصّر اصلی، دولتِ پنهان معرفی می شود و روزی دیگر قوه قضائیه و دیگر روز، شورای نگهبان. امروز هم کار بدان جا رسیده که رئیس دولت، وزرای دولتِ خود را به بی‌تدبیری متهم می کند و خودش را به بی خبری متّصف! هفت؛ فهمیدن این نکته کار سختی نیست که دولت، منتظر بهانه است تا کاسه و کوزه ها را بر سرِ دیگری بشکند و با "ننه من غریبم بازی" فینالِ این بازی بزرگ و تاریخی را نبازد. در چنین شرایطی، رهبر انقلاب، باز هم آگاهیِ مردم را نشانه رفته است. او باید در این لحظات پایانی، نهایتِ ظرافت را در مدیریتِ این میدان به خرج دهد. از طرفی می خواهد چینیِ نازکِ و شکستنیِ "آگاهیِ مردم" که این همه هزینه در برداشته، تَرَک برندارد و نشکند، و از طرفی دیگر می‌خواهد این بلا بر سر زندگی و سفره های کوچکِ آنان نیاید.از طرفی مردم‌باید به این بلوغ و پختگی برسند که نتایجِ انتخابِ خود را درست فهم کنند و از طرفِ دیگر ضعفا و نیازمندان در راه کسبِ این آگاهی، آسیب های بی شماری را متحمّل نشوند. دقیقا به همین خاطر است که از طرفی، از جایگاهِ حقوقیِ سرانِ قوا حمایت می کند و از طرف دیگر، به شدّت پیگیر واریزِ درستِ بُنِ معیشتی است؛ از طرفی، وجودِ مردم معترض را به رسمیت می شناسد و از طرف دیگر خطر بر هم خوردن امنیت توسط اشرارِ نقابدار را متذکّر می‌شود. از طرفی به دولت تشر می‌زند که چاره ی کار، درون زاییِ اقتصاد است و از طرف دیگر، خودش آستینِ همت را بالا می‌زند و فعالان اقتصادی را به حسینیه اش فرا می خواند تا گوشِ شنوای مشکلاتِ بی شمارِ آنان باشد. هشت؛ با همه اینها فراموش نکنیم که این دولت و مهمتر از آن تفکرّ حاکم بر آن باید تا آخر پای کار بایستد و تمامی هزینه ها و همچنین عوایدِ راهبردها و راهکارهایش را بپذیرد. http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ۱۶۸ ((تشنه لبیک)) 🌷سریع، چشم های خمار خوابم رو باز کردم و ... نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم ... بغض راه نفسم رو بست ... خواب و وقایع آخرین عاشورا ... درست از مقابل چشم هام عبور می کرد ... جاده های منتهی به کربلا ... من و کربلا ... من و موندن پشت در خیمه ... و اون صدا ...  🌷چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم ... اشک امانم رو بریده بود ... - آقا جون ... این همه ساله می خوام بیام ... حالا داری تشنه ... من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می بری؟... هر کی تشنه یه چیزیه ... شما تشنه لبیک بودی ... و من تشنه گفتنش ...  🌷وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم ... اما حال و هوای دل من، کربلا بود ...- این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم، پسر فاطمه؟ ...  از جمع جدا شدم ... چفیه توی صورت ... کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاک ها گم کردم ... ضجه می زدم و حرف میزدم ...  🌷- خوش به حالتون ... شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامه تون خورده ... من بدبخت چی؟ ... من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه؟ ... لبیک شما رو مهدی فاطمه قبول کرد ... یه کاری به حال دل من بی نوا بکنید ... منی که چشم هام کوره ... منی که تشنه لبیکم ... منی که هر بار جا می مونم ...  🌷به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم ... توی حال خودم بودم ... سر به سجده و غرق خاک ... گریه می کردم که دست ابالفضل ... از پشت اومد روی شونه ام...ـ چی کار می کنی پسر؟ ... همه جا رو دنبالت گشتم ...  🌷کندن از خاک مهران ... کار راحتی نبود ... داشتم نزدیک ترین جا به کربلا ... داغ دلم رو فریاد می زدم ... بلند شدم ... در حالی که روحی در بدنم نبود ... جان و قلبم توی مهران جا مونده بود ... چشم ابالفضل که بهم افتاد ... بقیه حرفش رو خورد ... دیگه هیچی نگفت ... بقیه هم که به سمتم می اومدن ... با دیدنم ساکت می شدن ... از پله ها اومدم بالا ... سکوت فضا رو پر کرد ... همهمه جای خودش رو به آرامش داد ... - علی داداش ... پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره ...  🌷دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم ... و محو وجب به وجب خاک مهران شدم ... حال، حال خودم نبود ... که علی زد رویشونه ام ... صورت خیس از اشکم چرخید سمتش ... یه لحظه کپ کرد ... - بچه ها ... می خواستن یه چیزی بخونی ... اگه حالشو داری ... 🌷جملات بریده بریده علی تموم شد ... چند ثانیه به صورتش نگاه کردم ... و میکروفون رو گرفتم ... نگاهم دوباره چرخید سمت مهران ...  - بی سر و سامان توئم یا حسین ... تشنه فرمان توئم یا حسین ...  آخر از این حسرت تو جان دهم ... کاش که بر دامن تو جان دهم ...  🌷کی شود این عشق به سامان شود؟ ... لحظه لبیک من و ، جان شود؟ ... ✍ادامه دارد...... http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
همسر شهید محمد صفری که پس از ۳۸ سال تازه فهمیده که شوهرش در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شده است و او سال‌ها فکر می‌کرده همسرش مفقودالاثر است. او امروز از رشت به تهران آمد و برای اولین بار بر سر مزار همسرش حاضر شد. @shahidmostafamousavi
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ۱۶۹((سرباز مخصوص)) 🌷دردهای گذشته ... همه با هم بهم هجوم آورده بود ... اون روز عاشورا ... کابووس های بی امانم ... و حالا ...  دیگه حال، حال خودم نبود ... بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم ... کسی زیاد بهم کار نمی داد ... همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب ... آرامگاه احمد بن اسحاق ... وکیل امام حسن عسکری ... از اتوبوس که پیاده شدم ... جلوی آرامگاه، خشکم زد ... 🌷همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت ... در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد ... و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود ... کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عج" در کارنامه اش دو داشت ... شهید "حشمت الله امینی" ... 🌷این اسم ... فراتر از اسم بود ... آرزو و آمال من بود ... رسیدن و جا نموندن بود ... تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت ... آرزویی که توی مهران ... با التماس و اشک، فریاد زده بودم ... اما همه چیز ... فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود ... اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید ... حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... اما چرا؟ ... چرا اون طور بهم ریخته بودم؟ ... 🌷همون طور ایستاده بودم ... توی عالم خودم ... که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام ...- داداش ... اسم دارم به خدا ... مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام ...  خندید ... 🌷- دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی ... حالا که اینطور عاشقش شدی ... صحن رو دور بزن ... برو از سمت در خواهران ... خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره ... 🌷با دلخوری بهش نگاه کردم ... - اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و ... برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته ... داداش ... هم خودت پا داری ... هم موبایل ... زنگ زدی جوابنداد، خودت برو ... تازه این همه خانم اینجاست ... 🌷ـ به یکی از خانم ها پیغام دادم ... ما رو کاشت ... رفت که بیاد ... خودش هم که برنمی داره ... بعد از نماز حرکت می کنیم ... بجنب که تنها بیکار اینجا تویی ... یه ساعته زل زدی به ساختمون ... آرامگاه رو دور زدم ... و رفتم سمت حیاط پشتی که ...  نفسم برید و نشستم زمین ...  - یا زهرا ... یا زهرا ...  چشم هام گر گرفت و به خون نشست ... ✍ادامه دارد...... http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7