eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
330 دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
13.8هزار ویدیو
198 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com/shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
○°●•○•°💢🦋💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 سوم ✍ آرزوی بزرگ 🌹پدرم همیشه آرزو داشت درس بخونه ... دلش می خواست رشد کنه و روزی بتونه از اون زندگی بردگی نجات پیدا کنه ... با تصویب قانون جدید، انگار روح تازه ای توی پدرم دمیده شده بود ... نه مادرم و نه هیچ کدام از همسایه ها ... امیدی به تغییر شرایط نداشتن ... اما پدرم تصمیمش رو گرفته بود ... می خواست به هر قیمتی شده ... حداقل یکی از بچه هاش درس بخونه ...و اولین قدم رو برداشت ... . 🌹اون شب وقتی به خونه برگشت غرق خون بود ... صورت سیاهش ورم کرده بود و پاره شده بود ... بدنش هم اوضاع خوبی نداشت ... اومد داخل و کنار خونه افتاد ... مادرم به ترس دوید بالای سرش ... در حالی که زیر بغل پدرم رو گرفته بود ... اشک بی امان از چشم هاش پایین می اومد ... 🌹- مگه نگفتی این بار دیگه درست میشه ... پس چرا به جای بیمارستان اومدی خونه؟ ... چرا با این وضع نرفتی پیش دکتر؟ ... بهت گفتم دست بردار ... بهت گفتم نرو ... بهت گفتم هیچی عوض نمیشه ... گریه می کرد و این جملات رو تکرار می کرد ... . 🌹من و سیندی هم گریه مون گرفته بود و بقیه به مادرکمک می کردن ... صبح، علی رغم اصرارهای زیاد مادرم ... پدرم با اون حالش راهی مزرعه شد ... نمی خواست صاحب مزرعه بیشتر از این، عصبانی بشه ... اما دست از آرزوش نکشید ... تا اینکه بعد از یکسال و نیم تلاش بی وقفه و کتک خوردن های زیاد ... اجازه درس خوندن یکی از بچه ها رو گرفت ... . 🌹خواهرها و برادرهای بزرگ ترم حاضر به درس خوندن نشدن ... گفتن سن شون برای شروع درس زیاده و بهتر کمک حال خانواده باشن تا سربارش ... و عرصه رو برای من و سیندی خالی کردن ... پدرم اون شب، با شوق تمام ... دست ما دو تا رو توی دست هاش گرفت... چند دقیقه فقط بهمون نگاه کرد ... . 🌹- کوین ... بهتره تو بری مدرسه ... تو پسری ... اولین بچه بومی توی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه ... پس شرایط سختی رو پیش رو داری ... مطمئنم تحملش برای خواهرت سخت تره ... .ولی پدرم اشتباه می کرد ... شرایط سختی نبود ... من رو داشت ... مستقیم می فرستاد وسط جهنم ... . ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 ✍ اولین روز مدرسه 🌹روز اول مدرسه ... مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد ... پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره ... اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم ... و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون ... پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر ... من رو تا مدرسه کول کرد ... کسی حاضر نمی شد دو تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه ... 🌹وارد دفتر مدرسه که شدیم ... پدرم در زد و سلام کنان وارد شد ... مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره ... رو به یکی از اون مردها گفت ... آقای دنتون ... این بچه از امروز شاگرد شماست ... . پدرم با شادی نگاهی بهم کرد ... و دستش رو به نشانه قدرت تکان داد ... قوی باش کوین ... تو از پسش برمیای ... . 🌹دنبال معلم راه افتادم و وارد کلاس شدم ... همه با تعجب بهم نگاه می کردن ... تنها بچه سیاه ... توی یه مدرسه سفید ... معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمی کرد ... . من دیرتر از بقیه سر کلاس اومده بودم ... اونها حروف الفبا رو یاد داشتن ... من هیچی نمی فهمیدم ... 🌹فقط نگاه می کردم ... خیلی دلم سوخته بود ... اما این تازه شروع ماجرا بود ... زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم ... هی سیاه بو گندو ... کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ ... و تقریبا یه کتک حسابی خوردم ... من به کتک خوردن از بزرگ تر ها عادت کرده بودم 🌹و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت ... اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که ... مداد و دفترم رو انداختن توی توالت ... دویدم که اونها رو در بیارم ... اما روی من و وسایلم دستشویی کردن ... . 🌹دفترم خیس شده بود ... لباس های نو و و سایلم بوی ادرار گرفته بود ... دلم می خواست لهشون کنم اما یاد پدرم افتادم ... اینکه چقدر به خاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد ... چقدر دلش می خواست من درس بخونم ... و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه ... سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم... تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه ... 🌹بدون اینکه کلمه ای بگم ... دست کردم و وسایلم رو از توی دستشویی در آوردم ... همون طور خیس، گذاشتم توی کیسه ... یه گوشه آویزون شون کردم و برگشتم توی کلاس ... ✍ادامه دارد.... http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
🔷سردار سلیمانی: بیانیه گام دوم سند بالادستی بسیج است/ مدیریت جهادی و برنامه ریزی بومی رویکرد جدید بسیج 🔸بسیج همان طور که در فرمایشات مقام معظم رهبری(مدظله العالی) بیان شد یک کارنامه درخشان چهل ساله به همراه دارد. 🔸با توجه به شرایط ایران در دنیا و منطقه ،بسیج نقش خود را متناسب با نیازهای نظام جمهوری اسلامی ایفا می کند که این برنامه ها در بازه ۵ ساله از ابتدای سال ۱۳۹۹ بنیان نهاده خواهد شد. 🔸با حفظ همه برنامه ها، بسیج متناسب با بیانیه گام دوم شیوه های جدیدی را پیش خواهد گرفت که بازآفرینی و ظرفیت سازی مجدد پایگاه های محلی بسیج با محوریت مساجد در اولویت برنامه ها قرار دارد.بر همین اساس بسیج باید در محلات راهبرد و تاکتیک داشته باشد که با روش های متنوع و جذاب محقق خواهد شد. 🔸در رویکرد جدید تقویت بسیج خواهران و ایجاد واحد بسیج خواهران در هر رده ای در دستور کار قرار خواهد گرفت. همچنین تاسیس و راه اندازی دانشگاه بسیج و سایر ضرورت هایی که بسیج در صحنه نیاز دارد از دیگر برنامه های جدی ما است که بحث های بسیار متنوع و ضروری در این سند راهبردی گنجانده شده که با تلاش شبانه روزی بسیجیان محقق شود. http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
بر این باور بود که اگر چه و هر یک اهداف، برنامه‌ها و کارکردهای خود را دارند ولی می‌توانند با نگرشی توأم با احترام و اعتماد متقابل، با یکدیگر ارتباط داشته باشند، و به جای نفی و طرد و نفرت و بدبینی، به درک متقابل که آکنده از روح اطمینان است اهتمام ورزند. هر دو نظام آموزشی می‌توانند تقویت کننده و تکمیل کننده هم باشند و لازمه تحقق این برنامه آن است که با یکدیگر رابطه علمی و آموزشی داشته باشند و در مباحث فکری و فرهنگی و رفع معضلات اجتماعی از پیش همفکری و هم اندیشی نمایند http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
📥لینک دانلود نرم افزار دریافت رمز دوم پویا: 🔹بانک ملی / اپلیکیشن ۶۰ 🔹بانک صادرات ایران / اپلیکیشن ریما 🔹بانک ملت / اپلیکیشن رمزنگار 🔹بانک تجارت / اپلیکیشن همراز 🔹بانک سپه / اپلیکیشن رمزساز سپه 🔹بانک کشاورزی / اپلیکیشن ریما 🔹بانک مسکن / نرم‌افزار رمزنما 🔹بانک رفاه کارگران / اپلیکیشن رمزساز رفاه 🔹بانک شهر / اپلیکیشن رمز نت 🔹بانک اقتصاد نوین / اپلیکیشن ارس 🔹بانک پاسارگاد / همراه بانک پاسارگاد 🔹بانک پارسیان / اپلیکیشن پارسیان من 🔹بانک سامان / اپلیکیشن رمزینه 🔹بانک سینا / اپلیکیشن رمزساز بانک سینا 🔹بانک ایران زمین / اپلیکیشن رمزساز 🔹بانک توسعه تعاون / همراه‌بانک توسعه تعاون 🔹بانک آینده / اپلیکیشن رمز یک‌بار مصرف ریما 🔹بانک خاورمیانه / اپلیکیشن رمز پویای خاورمیانه 🔹بانک صنعت‌ومعدن / برنامک رمزساز 🔹پست بانک ایران / برنامک رمزساز 🔹بانک قرض الحسنه رسالت / موبایل‌بانک قرض الحسنه رسالت 🔹بانک قرض الحسنه مهر ایران / اپلیکیشن ارس 🔹بانک گردشگری / موبایل‌بانک گردشگری 🔹بانک سرمایه / برنامک رمزساز سرمایه 🔹بانک دی / اپلیکیشن ارس 🔹بانک قوامین / نرم‌افزار جی‌بی رمز 🔹بانک انصار / اپلیکیشن رمزساز ارس 🔹بانک حکمت ایرانیان / اپلیکیشن ارس 🔹موسسه اعتباری کوثر / همراه‌بانک کوثر 🔹موسسه اعتباری ملل / سامانه پویانگار ملل (فام) 🔹موسسه اعتباری توسعه / اپلیکیشن تولید رمز یک‌بار مصرف توسعه 🔹موسسه اعتباری نور / اپلیکیشن ریما http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
💐 ‌نسبت به بد حجابــے خانم ها خیلی ناراحت میشد بعد از ازدواجمان کہ بہ بازار می‌رفتیم حس میکردم راحت نیست به من گفت: خانم میشہ من دیگہ بازار نیام؟! وضع حجاب خانم ها نامناسبه. از این شرایط ناراحت بود و میگفت: خانمها قرارِ با این پوشش بہ کجا برسن... http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
💠گفت و گو با شهید در عالم رویا 📝روایت خواندنی همسر شهید مدافع حرم «ابوالفضل شیروانیان» هنوز دوست‌هایش نیامده بودند تا نحوه شهادت ابوالفضل را بگویند. نمی‌دانستم هنگام شهادت چه اتفاقی برایش افتاده است. یک شب خوابش را دیدم. گفتم، «ابوالفضل چرا دیر کردی؟» گفت، «کار داشتم باید تعداد بسیاری سوال، جواب می‌دادم.» گفتم، «از خودت بگو، وقتی زخمی شدی درد داشتی؟» گفت، «راه افتادیم به سمت یک مقر برویم. فردی به من گفت، بایست. ایستادم.» پرسیدم، «چرا ایستادی؟» گفت، «در غربت یک آشنا پیدا کرده بودم و خوشحال بودم. از من پرسید، تو دوست قاسم هستی؟ پاسخ مثبت دادم. گفت، پس بنشین. گفتم، سرم سنگین است. گفت، ابوالفضل سرت را روی پای من بگذار. سرم را که روی پایش گذاشتم، گفت: بلند شو تا برویم. بلند شدم. دیدم در یک باغ بزرگ پر از میوه ایستادیم. به من گفت، آقا ابوالفضل چند تا از این میوه‌ها بخوری سر دردت خوب می‌شود. منم تعدادی میوه خوردم. بعد هم رفتیم و تمام.» 💐شادی روح پرفتوح شهید صلوات http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
🚩صحبت های «علی علیپور» بازیکن با اخلاق تیم پرسپولیس تهران‌ شهید علی بابانیا بچه محله خودمان بود و دوست داشتم در دیدار مقابل گل گهر با گلی که زدم یادش را زنده کنم. خیلی‌ها شهدا را فراموش کرده‌اند و یادشان رفته رشادت‌های اینها بود که امروز من و شما در خانه و خیابان راحت زندگی می‌کنیم. رشادت‌های این شهدا بود که من امروز راحت در زمین مسابقه برای کشورم فوتبال بازی می کنم و تماشاگر پرسپولیس بدون دغدغه خاطر می‌آید و روی سکوها در امنیت کامل فوتبالش را می‌بیند. حالا که در این جایگاه هستم، می توانم زبان گویای خانواده‌های این شهدا باشم و تصویرشان را به هموطنانم نشان بدهم. http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
از هر چہ هست و نیست گذشتم ولے هنوز در مرز چشمهاے تو گیرم فقط همین … http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com/shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 ✍روزهای من 🌹برگشتم سر کلاس ... در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد ... یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت ... عین اسمت بو گندویی ... ویزل ... و همه بهم خندیدن ... اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن ... صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود ... 🌹مدرسه که تعطیل شد ... رفتم توی دشتشویی ... خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم ... خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه ... لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم ... 🌹رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم ... دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه ... مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه ... تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید ... لباس های منم توی تنم خشک شده بود ... . 🌹تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد ... یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه ... اما به خاطر قانون نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن ... از اونجا بود که فشارها چند برابر شد ... می خواستن کاری کنن با پای خودم برم ... 🌹پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید ... من رو تا مدرسه همراهی می کرد ... و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم ... من بعد از تعطیل شدن مدرسه ... ساعت ها توی حیاط می نشستم ... درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه ... 🌹هر سال، دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو ... آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم ... حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم ... 🌹سرسختی، تلاش و نمراتم .کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد .علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد .اما رفتار، هوش و استعدادم .اهرم برتری من محسوب می شد ... 🌹بچه ها کم کم دو گروه می شدن ... یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن ... و تقریبا چند بار توی هفته کتک می خوردم ... و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن ... گاهی باهام حرف می زدن ... اگر سوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن . 🌹قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود ... تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم... مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت ... همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد ... 🌹و به هر طریقی که بود ... زمان به سرعت سپری می شد ... پ.ن: ویزل یعنی راسو.... ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ 📝 📝 ✍ آزمایشگاه 🌹خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم ... همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می گردم با سفیدها قاطی نشم ... اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود ... علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود ... . 🌹توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم ... تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن ... همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن ... بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت ... کوین، می تونم کنار تو بشینم؟ ... برای چند لحظه نفسم بند اومد ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم ... . 🌹سریع به خودم اومدم ... زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید ... چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن ... صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه ... دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: حتما ... و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت ... با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم ... 🌹ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم ... به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم ... به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم ... 🌹کلاس تموم شد ... هیچ چیز از درس نفهمیده بودم ... فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم ... شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم ... داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد ... همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت ... خطاب به من گفت ... نمیای سالن غذاخوری؟ ... 🌹مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم ... هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد ... . همزمان این افکار ... چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشونبلند می شدن ... می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند ... 🌹سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من ... امروز توی سالن، شیفت منه ... خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی ... یه نگاه به اونها کردم ... و ناخودآگاه گفتم .حتما .و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون . 🌹آنچه در آینده خواهید دید ... با عصبانیت گفت .اون دست های کثیفت رو به غذای ما نزن .و حمله کرد سمت من ... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com/shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 ✍ دست های کثیف من 🌹روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم ... همه با تعجب بهمون نگاه می کردن ... و سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم ... کنارش ایستادم و مشغول کار شدم ... سنگینی نگاه ها رو حس می کردم ... یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد ... 🌹چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن ... بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن ... دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم ... هنوز دلهره داشتم که اون پسرها وارد غذاخوری شدن ... 🌹- هی سیاه ... کی به تو اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟ ... - من بهش گفتم ... اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون ... ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه ... 🌹زیر چشمی یه نگاه به سارا انداختم ... یه نگاه به اونها ... خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود ... یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید ... مثل اینکه دوباره کتک می خوای سیاه؟ ... هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه ... و مشتش رو آورد بالا ... که یهو سارا هلش داد ... . 🌹- کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی ... اینجا غذاخوریه ... - همه اش تقصیر توئه ... تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی ... حالا هم خودت رو قاطی نکن ... و هلش داد ... از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد ... و محکم خورد به میز فلزی غذا ... ساعدش پاره شد ... چشمم که به خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد ... به خودم که اومدم ... ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن ... 🌹سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان ... ماها رو دفتر ... از در که رفتیم تو، مدیر محکم زد توی گوشم ... می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی ... . 🌹تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد ... دهن کثیفت رو ببند ... و اونها شروع کردن به دروغ گفتن ... هر چی دلشون می خواست گفتن ... و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد ... حرف شون که تموم شد ... مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد ... زود باش ... سریع زنگ بزن پلیس بیاد... . ✍ادامه دارد... ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 ✍خشونت دبیرستانی 🌹با گفتن این جمله صورت اونها غرق شادی شد ... و نفس من بند اومد ... پلیس همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت ... مغزم دیگه کار نمی کرد ... گریه ام گرفته بود ... 🌹- غلط کردم آقای مدیر ... خواهش می کنم من رو ببخشید... قسم می خورم دیگه با کسی درگیر نشم ... هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با کسی درگیر نمیشم ... . التماس های من و پا در میانی منشی مدیر فایده ای نداشت... یه عده از بچه ها، دم دفتر جمع شده بودن ... با اومدن پلیس، تعدادشون بیشتر شد ... سارا هم تا اون موقع خودش رو رسوند ... 🌹اما توضیحات اون و دفاعش از من، هیچ فایده ای نداشت ... علی رغم اصرارهای اون بر بی گناهی من ... پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانش آموزها ... من رو بازداشت کرد و به دست هام دستبتد زد ... . 🌹با تمام وجود گریه می کردم ... قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... 9 سال تمام، با وجود فشارها و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم ... چهره پدرم و زجرهاش جلوی چشم هام بود ... درد و غم و تحقیر رو تا مغز استخوانم حس می کردم ... 🌹دو تا از پلیس ها دستم رو گرفتن ... و با خشونت از دفتر، دنبال خودشون بیرون کشیدن ... من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس می کردم ... دیگه نمی گفتم بی گناهم ... فقط التماس می کردم همین یه بار، من رو ببخشن و بهم رحم کنن ... . 🌹بچه ها توی راهرو جمع شده بودن ... با دیدن این صحنه، جو دبیرستان بهم ریخت ... یه عده از بچه ها رفتن سمت در خروجی و جلوی در ایستادن ... و دست هاشون رو توی هم گره کردن ... یه عده دیگه هم در حالی که با ریتم خاصی دست می زدن ... همزمان پاشون رو با همون ضرب، می کوبیدن کف سالن ... . 🌹همه تعجب کرده بودن ... چنان جا خورده بودم که اشک توی چشم هام خشک شد ... اول، تعدادشون زیاد نبود ... اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان ... یه عده دیگه هم اومدن جلو ... حالا دیگه حدود 50 نفر می شدن ... 🌹صدای محکم ضرب دست و پاشون کل فضا رو پر کرده بود ... هر چند، پلیس بالاخره من رو با خودش برد ... اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود ... احساسی که تا اون لحظه برام ناشناخته بود ...
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 🎥 دیدن این فیلم برای همه لازم است کسانی که سال ۸۲ از حاکمیت خروج کردند، حالا نه تنها به برکت دولت حسن روحانی از در و پنجره به حاکمیت برگشته‌اند و زندگی مردم را فلج کرده‌اند، معترضند که چرا برای ورودشان در مجلس فرش قرمز پهن نشده؟! انتخابات مجلس یازدهم در اسفند سال ۹۸ برگزار خواهد شد و این قطعه از تاریخ مربوط می‌شود به زمستان سال ۸۲ در اخرین روزهای مجلس ششم. یعنی جوان ۲۲ ساله امروز که پیگیر انتخابات و اخبار آن است، وقتی این حوادث اتفاق افتاد، شش ساله بود. بسیاری از ما هم فراموش کرده‌ایم که ریشه برخی دولتمردان و اصلاح طلبان امروز، از چه تغکری شکل گرفته است. دیدن این فیلم برای همه لازم است. 🔺کانال حمید رسایی🔻
💢تحریم خنده دار حسین قدیانی یکی از نویسنده‌های کشور در پاسخ به تحریم ترامپ در صفحه اینستاگرام خود نوشت: " مردک احمق، سیلی را از سیدعلی خورده، مجتبایش را تحریم می‌کند! ابله نمی‌داند که تو همین که فرزند خامنه‌ای باشی، به جبر داشتن پدری در خط عدل علی، خودبه‌خود از خیلی مواهب دنیا تحریمی! آقامجتبی در کوه‌های سوئیس می‌خواهد اسکی برود یا برود دبی مثل بعضی از این ناآقازاده‌ها بازارگردی کند که از تحریم بترسد؟! فرزندان خامنه‌ای حتی زندگی کانکسی را هم تجربه کرده‌اند و زینتی جز کتاب و زیوری جز لوح و قلم نمی‌شناسند و ندارند! عقلی اگر داشت ترامپ، روحانی‌نماهای د‌وتابعیتی انگلوساکسون ضدولایت را تحریم می‌کرد، نه مصطفی و مجتبی و مسعود و میثم را که تابعیتی جز ایران و عشقی جز اسلام ندارند! آقازاده‌ای که تیبا سوار می‌شود، از تحریم نمی‌ترسد! خامنه‌ای آن‌قدری خط‌قرمز جلوی بچه‌هایش گذاشته که ما به جدیدترین تحریم ترامپ فقط بخندیم! گوشت اگر گران است، شهادت می‌دهم که برای فرزندان رهبر هم گران است؛ به‌ویژه اگر به‌یاد آوریم هشدار آقا را به خانواده‌ عروس‌هایش: "بگین به دختران‌تون از زندگی ساده‌ی ما! فکر نکنن تمکنی داریم!" خامنه‌ای رند عالم است و خود پیش از دشمن، فرزندانش را تحریم کرده!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴نظر استاد تاریخ انقلاب؛ حجت الاسلام و المسلمین حاج سید حمید روحانی، درباره رئیس جمهور ♦️تمامی خصلت‌های کثیف بنی امیه وبنی عباس درحسن روحانی جمع شده است. ♦️واولین نشانه آن خصلت‌های کثیف این است که دروغ میگوید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴✍ این معجون سمّی چگونه ساخته شد؟ 🔹جهانگیری معاون اول رئیس جمهور اخیرا گفت " کشور مستقلی مثل هند هم نفت ما را نخرد". ♦️حتما دولت در شرایط دشواری به لحاظ درآمدی به سر می برد، اما خود دولتمردان و مشاوران آنها، بزرگ ترین مقصر این وضعیت هستند. 🔹ما قبل از برجام، با وجود همه تحریم های مالی و بانکی و نفتی سنگین، توانسته بودیم ضمن دور زدن تحریم های سنگین، روزانه 1/5 میلیون بشکه (حتی به کشورهایی مانند هند و ژاپن و کره جنوبی) نفت بفروشیم؛ این رقم اکنون به چند صد هزار بشکه رسیده است. چرا؟ ♦️دولتمردان متهم در قفل شدگی اقتصاد کشور، غیر از عدم اهتمام به "رونق تولید و صادرات غیر نفتی" و "لزوم دور زدن تحریم ها"، دو تقصیر بزرگ دیگر هم داشته اند: اعتماد مطلق به آمریکا و عدم پیش بینی مواردی که از سوی صاحب نظران منتقد، بارها پیش بینی و هشدار داده شد.. 🔹دولت و وزارت خارجه، برجام را با منطق موهوم "آمریکا کدخداست و بستن با او راحت تر است" و "امضای کری تضمین است"، امضا کردند و متاسفانه وقتی کار از کار گذشته بود، تازه آقای ظریف گفت "هر توافقی با دولت آمریکا، حتی به اندازه جوهر هم ارزش ندارد"! ♦️آمریکایی ها برای چند سال، از دولت ما زمان خریدند و مقارن خواب برخی دولتمردان، سراغ شرکای ما رفتند. این اتفاق نه فقط در دولت ترامپ، بلکه در دولت اوباما صورت گرفت که تحریم ویزایی و همچنین گسیل هیئت های تهدید به کشورها از آن جمله بود. 🔹دولت اوباما بارها به کشورها و شرکت ها هشدار داد که همه تحریم های غیر هسته ای ایران سر جای خود باقی است. و این در حالی است که آقای روحانی روز اعلام توافق، ادعا می کرد "همه تحریم های مالی و بانکی و نفتی، در روز اجرای توافق، بالمرّه (یکجا) لغو می شود". ♦️تازه اوایل شهریور امسال بود که روحانی گفت "این سال 98، آن 98 که ما می‌خواستیم نیست. آن 98 که ما اول انتخابات در سال 96 طراحی کرده بودیم این نیست". 🔹همچنین واعظی رئیس دفتر روحانی، 25 اسفند 97 و در پاسخ این سوال روزنامه سازندگی که "آیا دولت پیش‌بینی می‌کرد آمریکا ممکن است از برجام خارج شود؟"، گفت . 🔹واعظی فروردین 98 هم به خبرگزاری پانا گفت: "می دانستیم آمریکا از برجام خارج می شود اما به این سرعت از آن خارج شود". ♦️مشکل از کجا بود؟ اعتماد به دشمنی که زبان فریب به کار گرفته بود. بنابراین توافقی توام با تعهدات ناهمزمان (نقد/ نسیه) و فاقد کمترین تضمین معتبر امضا شد. 🔹البته مشکل دولت در جا ماندن از پیش بینی ها، فقط منحصر به برجام نیست و انواع بی تدبیری های اقتصادی، فرهنگی و ارتباطاتی، محیط زیستی و ... را شامل می شود. ، معجون مسمومی است که از ترکیب نادانی و غرور و تعصب لیبرالی ساخته شد؛ و البته با چاشنی نفوذ. ✍ به قلم:
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com/shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
○°●•○•°💢🦋💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 ✍ برگرد کوین 🌹توی اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد ... اما کسی برای شکایت نیومد ... و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن ... . 🌹پدرم جلوی در منتظرم بود ... بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم ... مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت... من رو در آغوش گرفته بود ... هر چند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما سعی می کردم قوی و محکم باشم ... 🌹شب، بالاخره مهر سکوت هم شکست ... مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد ... . - کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه ... آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟ ... محاله بتونی بری دانشگاه... 🌹محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی... برگرد کوین ... الان بچه های هم سن تو دارن دنبال کار می گردن ... حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی ... با این استعدادت حتما می تونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی ... . 🌹مادرم بی وقفه نصیحتم می کرد ... و پدرم ساکت بود ... هیچی نمی گفت ... چشم ازش برنداشتم ... اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد ... تو دیگه شانزده سالت شده ... من می خواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه... اینکه ادامه بدی یا ولش کنی ... 🌹اون شب تا صبح خوابم نبرد ... غم، ترس، زجر و اندوهی رو که توی تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... جلوی چشم هام رژه می رفت ... بی عدالتی و یاسی رو که بارها تا مغز استخوانم حس کرده بودم ... 🌹فردا صبح، با بقیه رفتم سر زمین ... مادرم خیلی خوشحال شده بود ... چند روز به همین منوال گذشت ...تا روز یکشنبه از راه رسید ... توی زمین، حسابی مشغول کار بودم که ... یهو سارا از پشت سر، صدام کرد ... . ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 ✍ برای زندگی 🌹سارا با چند تا از بچه ها اومده بودن ... با خوشحالی اومدن سمتم ... . - وای کوین ... بالاخره پیدات کردیم ... باورت نمیشه چقدر گشتیم ... یه نگاهی به اطراف کرد ... عجب مزرعه زیبائیه... کم کم حواس همه به ماها جمع شده بود ... بچه ها دورم رو گرفتت ... یه نگاهی به سارا کردم ... . 🌹- دستت چطوره؟ ... خندید ... از حال و روز تو خیلی بهتره ... چرا دیگه برنگشتی مدرسه؟ ... . سرم رو انداختم پایین ... اگر برای این اومدید ... وقتتون رو تلفکردید ... برگردید ... . 🌹- درسهای این چند روز رو بین خودمون تقسیم کردیم ... هر کدوم جزوه یه درس رو برات نوشتیم که عقب نمونی ... مکث کوتاهی کرد و کیفم رو داد دستم ... فکر نمی کردم اهل جا زدن باشی ... فکر می کردم محکم تر از این حرف هایی ... و رفت ... 🌹چند قدمی از ما دور نشده بود که یکی شون گفت ... ما همه پشتت ایستادیم ... اینقدر تهدیدشون کردیم که نزاشتیم ازت شکایت کنن ... سارا هم همین طور ... تهدیدشون کرد اگر ازت شکایت کنن ... ازشون شکایت می کنه ... دستش 3 تا بخیه خورده اما بی خیالش شد ... خیلی به خاطر اتفاقی که افتاد احساس گناه می کنه ... حس می کنه تقصیر اونه که این بلا سرت اومد ... برگرد پسر... تو تا اینجا اومدی ... به این راحتی جا نزن ... 🌹بچه ها که رفتن ... هنوز کیفم توی دستم بود ... توی همون حالت ایستاده بودم و فکر می کردم ... حرف هاشون درست بود ... من با این همه سختی، هر جور بود تا اونجا اومده بودم ... اما اونها نمی تونستن شرایط من رو درک کنن ... حقیقت این بود که هیچ آینده ای برای من وجود نداشت ... 🌹در حالی که اونها به راحتی می تونستن برن دانشگاه و آینده شون رو رقم بزنن ... فقط کافی بود واسش تلاش کنن ... ولی من باید برای هر قدم از زندگیم می جنگیدم ... جنگی که تا مغز استخوانم درد و زجرش رو حس می کردم ... ✍ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7 @shahidmostafamousavi 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃