○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت پنجاه و سوم: ✍حمله چند جانبه
❤️ماجرا بدجور بالا گرفته بود…
همه چیز به بدترین شکل ممکن دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه…
دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم…
اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن،
و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت…
نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن… .
🦋دانشگاه و بیمارستان، هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم… .
هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم، فایده ای نداشت…
چند هفته توی این شرایط گیر افتادم…
شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت…
❤️وقتی برمی گشتم خونه تازه جنگ دیگه ای شروع می شد…
مثل مرده ها روی تخت می افتادم…
حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم…
تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد
و بدتر از همه شیطان…
کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد…
در دو جبهه می جنگیدم…
درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد…
🦋نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون سخت تر و وحشتناک بود…
یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت…
دنیا هم با تمام جلوه اش جلوی چشمم بالا و پایین می رفت…
می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم…
❤️حدود ساعت نه، باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم… پشت در ایستادم…
چند لحظه چشم هام رو بستم…
بسم الله الرحمن الرحیم، خدایا به فضل و امید تو … .
در رو باز کردم و رفتم تو…
گوش تا گوش، کل سالن کنفرانس پر از آدم بود…
🦋جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط…
رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت
#ادامه_دارد
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت پنجاه و چهارم:✍ پله اول
.
❤️پشت سر هم حرف می زدن، یکی تندتر … یکی نرم تر…
یکی فشار وارد می کرد…
یکی چراغ سبز نشون می داد…
همه شون با هم بهم حمله کرده بودن
و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود…
وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار، و هر لحظه شدیدتر از قبل…
🦋پلیس خوب و بد شده بودن و همه با یه هدف…
یا باید از اینجا بری…
یا باید شرایط رو بپذیری…
من ساکت بودم ، اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم… به پشتی صندلی تکیه دادم… .
– زینب! این کربلای توئه… چی کار می کنی؟
کربلائی میشی یا تسلیم؟
❤️چشم هام رو بستم، بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا…
– خدایا… به این بنده کوچیکت کمک کن…
نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه…
نزار حق در چشم من، باطل و باطل در نظرم حق جلوه کنه…
خدایا! راضیم به رضای تو…
با دیدن من توی اون حالت، با اون چشم های بسته و غرق فکر، همه شون ساکت شدن… سکوت کل سالن رو پر کرد…
🦋خدایا، به امید تو… بسم الله الرحمن الرحیم…
و خیلی آروم و شمرده، شروع به صحبت کردم…
– این همه امکانات بهم دادید که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید…
حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم یا باید برم…
امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید…
❤️فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟
چند روز بعد هم لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم… .
چشم هام رو باز کردم… – همیشه همه چیز با رفتن روی اون پله اول شروع میشه… .
سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود …
#ادامه_دارد
📚 #درس_اخلاق
📍 ماه شعبان ماه آمادگی ورود به ماه رمضان❗️
📌«أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم وَ الحَمدُلله رَبِّ العالَمینَ وَ صَلَّی الله عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیِبینَ الطَّاهِرینَ وَ لَعنَتُ الله عَلَی أعدائِهِم أجمَعینَ»
به مناسبت ایام به ذهن من آمد که در این جلسه که بعد از چندی اوّلین جلسۀ ما محسوب می شود دو تا مطلب را عرض بکنم. یکی در ارتباط با ماه و یکی در ارتباط با روز است. اوّل اینکه ماه مبارک شعبان است که در آن وارد شدیم. اهل معرفت راجع به این ماه تعبیری دارند و میگویند: ماه شعبان منزلی از منازل عمر سالک الی الله است. یعنی یک مقطع از مقاطع عمر سالک الی الله در ربط با زمان عبارت از ماه مبارک شعبان است. فرصتی برای او نسبت به سلوکش است. بحثی است که من فقط اشاره کردم.
در روایات راجع به این ماه بسیار داریم که سفارشاتی شده است و جلالت قدر و عظمتش تا جایی است که پیغمبراکرم صلی الله علیه و آله میفرماید: «إِنَّ شَعْبَانَ شَهْرِي فَرَحِمَ اللَّهُ مَنْ أَعَانَنِي عَلَى شَهْرِي»1️⃣؛ ماه شعبان ماه من است. رحمت خدا بر کسی باد که مرا نسبت به این ماه کمک کند . یک وقت در گذشته گفتم که چطور ما پیغمبرصلی الله علیه و آله را نسبت به این ماه کمک کنیم. نمیخواهم وارد این بحث بشوم چون بحث دیگری دارم. بحث متناسب با همین فرمایش پیغمبراکرم صلی الله علیه و آله است که اعمالی را برای این ماه مبارک سفارش و تأکید میکنند و سرآمد آن ها عبارت از استغفار است. در این ماه هر روز هفتاد مرتبه «أَستَغفِرُ اللَّهَ وَ أَسئَلُهُ التَّوبَهَ» سفارش شده است. حتی در روایتی دارد که هفتاد بار استغفار در هر روز ماه مبارک شعبان معادل با هفتاد هزار بار استغفار در ماه های دیگر است. یک وقت راجع به این رقمهایی که وارد شده بحث کردم که این ها همه گویای بُرد آن عمل در این مقطع زمانی است.
چه بسا مسئله مربوط به این باشد که ماه مبارک شعبان، ماه امادگی برای ورود به ماه رمضان است. انسان خودش را در این ماه برای ورود به ماه مبارک رمضان آماده میکند و سرّش همین است. حالا من مثالی بزنم. همه می دانید که ماه مبارک رمضان ماه ضیافت الله است. ماهی است که خداوند بندگانش را مهمان کرده است. ورود به میهمانی خداست. ماه مهمانی است. ما به حسب ظاهر اگر بخواهیم خدمت یک شخصیتی بزرگی برویم که ما را دعوت کرده است تا از ما پذیرایی کند، چه میکنیم؟ خیلی روشن است. خودمان را تمیز میکنیم. حمام می رویم و لباس های خودمان را تمیز می کنیم. بین این محضر با محضرهای دیگر فرق میگذاریم. متناسب با آن معناست که این اعمال آمده و سرآمدش هم این دعا و ذکر است که عبارت از استغفار است. استغفار یک نوع شست و شوی درونی و ازالۀ کثافات ناشی از تخلّفهاست. لذا نسبت به این عمل سفارش اکید شده است.
1️⃣ وسائلالشیعه، ج 10، ص508- بحارالأنوار، ج 94، ص79
🕊مرحوم آیت الله العظمی حاج آقا مجتبی تهرانی ره
@shahidmostafamousavi
🌹🍃 حل شدن مشکلات
💜👈صاحب البرکات السامکه آورده که گویند از حضرت امیرالمومنین ع منقول است هرگاه مشکلی مرا پیش اید این کلمات را بر سه تکه کاغذ می نوشتم و به اب می انداختم ان مشکل حل می شد، کلمات این است:
«هُوَ الحافِظُ وَالکافی وَحْدَه»
سید بن طاووس ره در کتاب المجتبی روایت نموده از حضرت رسول ص که فرمودند: هرکسی به او شدت یا بدبختی یا فشار و ناراحتی برسد سی هزار مرتبه بگوید :
✨🌸«اسْتَغْفِرُاللهَ رَبّی و اَتُوبُ الیْه» 🌸✨
خداوند برای او فرج حاصل می فرماید و راوی حدیث نقل نموده که این روایت صحیح است و ان را تجربه نموده ام.
📚منبع:مفاتیح الحاجات(محمد رضا حسینی غیاثی)
https://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ورود_شیعیان به قبرستان بقیع بعد از اینکه نگهبانان قبرستان موقعیتشان را بخاطر #کرونا ترک کردند!
🔰 به امید سرنگونی آل سعود
عضویت در کانال👇
@shahidmostafamousavi
قسمت 20.mp3
16.66M
#بشنوید
🔊نمایشنامه #یادت_باشد 0⃣2⃣
💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
⏰مدت زمان: 08:37 دقیقه
🌹اینجا 👇
@shahidmostafamousavi
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت پنجاه و پنجم: ✍من یک دختر مسلمانم .
.
❤️سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود…
چند لحظه مکث کردم…
– یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم…
شما از روز اول دیدید، من یه دختر مسلمان و محجبه ام…
🦋و شما چنین آدمی رو دعوت کردید….
حالا هم این مشکل شماست، نه من…
و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید، کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره، من نیستم… .
و از جا بلند شدم…
همه خشک شون زده بود…
یه عده مبهوت، یه عده عصبانی…
فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود…
به ساعتم نگاه کردم …
❤️– این جلسه خیلی طولانی شده…
حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره…
هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید… با کمال میل برمی گردم ایران…
نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد… – دکتر حسینی!
واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم، با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟
🦋– این چیزی بود که شما باید همون روز اول بهش فکر می کردید… .
جمله اش تا تموم شد، جوابش رو دادم…
می ترسیدم با کوچک ترین مکثی دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه…
❤️این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم…
پاهام حس نداشت…
از شدت فشار تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم …
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت پنجاه و ششم: ✍دزدهای انگلیسی
.
❤️وضو گرفتم و ایستادم به نماز…
با یه وجود خسته و شکسته…
اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا… خیلی چیزها یاد گرفته بودم، اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم، مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور…
🦋توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد… .
– دکتر حسینی … لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی…
در زدم و وارد شدم…
با دیدن من، لبخند معناداری زد…
از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی…
– شما با وجود سن تون واقعا شخصیت خاصی دارید… – مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید…
❤️خنده اش گرفت… – دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه…
اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه…
و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید… .
ناخودآگاه خنده ام گرفت…
🦋– اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید، تحویلم گرفتید…
اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم،
هم نمی خواید من رو از دست بدید…
و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید تا راضی به انجام خواسته تون بشم… .
چند لحظه مکث کردم… .
– لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید…
❤️برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن، اصلا دزد های زرنگی نیستن…
.و از جا بلند شدم………..
#ادامه_دارد
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
🕊خداحافظ سالار
💟خاطرات پروانه چراغ نوروزی، همسر سردار شهید مدافع حرم #حسین_همدانی
http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
هدایت شده از Khosravi
خداحافظ سالار 17.mp3
10.24M
7⃣1⃣قسمت هفدهم
🕊خداحافظ سالار
💟خاطرات پروانه چراغ نوروزی، همسر سردار شهید مدافع حرم #حسین_همدانی
لینک کانال سید مصطفی موسوی
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
قسمت 21.mp3
7.48M
#بشنوید
🔊نمایشنامه #یادت_باشد 1️⃣2️⃣
💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
⏰مدت زمان: 07:41 دقیقه
🌹اینجا 👇
لینک کانال سید مصطفی موسوی
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
💐 امروز ٩ فروردین ماه سالروز شهادت جستجوگر نور سید علی موسوی گرامی باد
#صلوات
شهید سید علی موسوی متولد 15 اردیبهشت سال 46 بود که در نهم فروردین سال 71 در جریان عملیات تفحص شهدا در فکه شربت شهادت را نوشید .
پیکر شهیدان موسوی در قطعه 53 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) آرام گرفته است.
مادر شهید :
قبل از سید علی یک اولاد داشتیم که از دنیا رفت و سید علی شناسنامه او را دستکاری کرد و با شناسنامه او خودش را به جبهه رساند. عاشق جبهه بود و گفت که می خواهم برای اسلام خدمت کنم و امام فرمان داده است.بالاخره آنقدر رفت جبهه تا قطعنامه 598 که اجرا شد ما گفتیم حالا شما آمدی دیگر جنگ تمام شده شما بیا تهران، گفت نه من تا زنده هستم باید در این راه خدمت کنم و تا زنده ام و نفسم می کشم جبهه و جنگ را رها نمی کنم.رفت و در جبهه شهدا را تفحص میکرد.
همش می گفت که من جا ماندم و من لیاقت ندارم. من بادمجان بم هستم من همه را می برم و یکی یکی می گذارم خودم باز برمی گردم. مامان رفتم دادشت را گذاشته ام مامان رفتم حسن را گذاشته ام پسرعمویم را گذاشتم اما نمی دانم چرا من به شهادت نمی رسم من لیاقت ندارم همش از این ها بود ناراحت بود تا این که در جریان عملیات تفحص پاسدار وظیفه ای به نام رضا حیدری پایش روی مین وال مری میرود و مین این منفجر می شود. خودش که تیکه تیکه می شود و ترکش این مین به بدن سید علی می خورد و وارد شش می شود و به شهادت می رسد.
@shahidmostafamousavi