📷 ماشه را چکاندهاند، باج ندهید!
🔹باید از مسئولان محترم کشورمان پرسید؛ آیا برجام وجود خارجی دارد که پیدرپی اعلام میفرمائید جمهوری اسلامی از برجام خارج نمیشود؟!
📝یادداشت حسین شریعتمداری
http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
ثبت نام مسکن ملی ۳ استان «تهران، البرز و قزوین» آغاز شد
معاون وزیر راه و شهرسازی:
🔹۹۰ هزار ظرفیت مسکن ملی برای ۳ استان تهران، البرز و قزوین از ساعت ۱۰ صبح ۳۰ آذرماه آغاز و تا ساعت ۲۴ دوشنبه ۲ دی ماه ادامه خواهد داشت.
🔹برای تهران ۴ شهر از جمله پرند، پردیس، ایوانکی و هشتگرد را در نظر گرفتهایم.
🔹۱۴ شهر دیگر در شهرستانهای استان تهران که عبارتند از دماوند، کیلان، آبسرد، فیروزکوه، ورامین، قرچک، پیشوا، شریف آباد، پاکدشت، فرون آباد، شهریار، صفادشت، اسلامشهر و رباط کریم را در نظر گرفتهایم.
🔹متقاضیانی که شرایط ثبت نام را نداشته باشند در همان مراحل اولیه حذف میشوند.
http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی)
✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده
گروه جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی
گروه
https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg
کانال ایتا
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
شروش
کانال
sapp.ir/900404shahidmostafamousavi
گروه سروش
https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
کانال تلگرام
https://t.me/shahidmostafamousavi
گروه
https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_یازدهم ✍نسل آینده
🌹هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم ... اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی ... حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای ... حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه ... اگر اینجا عقب بکشی ... امید توی قلب های همه شون میمیره ...
🌹 به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده ... باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی ... امروز تو تا دبیرستان رفتی... نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن ... و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار ... اما اگر این امید بمیره چی؟ ...
🌹وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه ... تصمیمم رو گرفته بودم ... به هر طریقی شده و هر چقدر هم سخت...باید درسم رو تموم می کردم ... .
🌹وارد مدرسه که شدم از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن ... کدوم بی طرف بودن ... بعضی ها با لبخند بهم نگاه می کردن ... بعضی ها با تایید سری تکان می دادن ... بعضی ها برام دست بلند می کردن ... یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن ... یه گروه هم برای اعتراض به برگشتم تف می انداختن ...
🌹به همین منوال، زمان می گذشت ... و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم ... همزمان تحصیل، دنبال کار می گشتم ... من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم ... دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم ... حالا که تا اونجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم ... تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم ... .
🌹ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود ... یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود ... شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، ارتش بود ... .
من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم ... اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه ... .
✍ادامه دارد.....
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_دوازدهم ✍سرنوشت
.🌹نزدیک سال نو بود ... هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت ... اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد ... خونه رو تمییز می کردیم ... و سعی می کردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده ... اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم... خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن ... اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن ... اما ما حتی در بدترین شرایط ... سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم ... .
🌹ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم ... نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن ... نه اعتقادی به مسیح ... مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود ... و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن ...
🌹مادرم و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن ... ساعت به نیمه شب نزدیک می شد اما خبری از اونها نبود ... کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید ... پدرم دیگه طاقت نیاورد ... منم همین طور ... زدیم بیرون ... در روز که باز کردیم، کیم پشت در بود ... ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد ... پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید ... .
🌹سخت ترین لحظات پیش روی ما بود ... زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن ... ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم ... از خاک به خاک ... از خاکستر به خاکستر ... .
🌹مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد ... خیلی ها اون شب، جوان مستی که سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن ... می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت ... اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن ... و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن ... .
🌹به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه ... به دست یه سفید پوست کشته شد ... هیچ کسی صدای ما رو نشنید ... هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد ... اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد ... چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد ... .
✍ادامه دارد....
https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔹با هم قرار گذاشتیم هر ڪسی شهید شد، از اون طرف خبر بیاره.
شهید ڪه شد خوابشو دیدم. داشت می رفت، با قسم حضرت زهرا(س) نگهش داشتم. با گریه گفتم: ‹‹مگه قرار نبود هر ڪسی شهید شد از اون طرف خبر بیاره››؟!
🔸بالاخره حرف زد گفت: ‹‹مهدی اینجا قیامتیه! خیلی خبرهاس. جمعمون جمعہ، ولی ظرفیت شما پایینه هرچی بگم متوجہ نمی شید››.
گفتم:‹‹اندازه ظرفیت پایین من بگو››
فڪر ڪرد و گفت:‹‹همین دیگه، امام حسین (ع) وسط می شینه و ما هم حلقه می زنیم دورش، برای آقا خاطره می گیم.››
🔻بهش گفتم:‹‹چی ڪار ڪنم تا آقا من رو هم ببره››؟ نگاهم ڪرد و گفت :‹‹مهدی!همه چیز دست امام حسین(ع) همه پرونده ها میاد زیر دست حضرت. آقا نگاه می کنه هر ڪسی رو که بخواد یه امضای سبز می زنه می برندش. برید دامن حضرت رو بگیرید.››
#شهید_جعفر_لاله 🌷
🔹 تاریخ شهادت : ۱۳۶۵/۱۱/۲۵
🔹 عملیات نصـر/ ماووت عراق
🗣 راوی : #حاج_مهدی_سلحشور
https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
✅معنای کار برای خدا چیست؟
✍امام صادق(علیه السلام): خداوند بندگانی دارد که روز قیامت پروندۀ اعمالشان کاملاً خالی و سفید است. ملائکه از پروردگار میپرسند: چرا هیچ چیزی در پروندۀ اعمال اینها ثبت نشده است؟ خداوند میفرماید: اینها برخی از بندگان مخلص من هستند که آنقدر خلوصشان بالا بوده که وقتی کار خوبی انجام میدادند حتی دوست نداشتند ملائکهای که اعمال را ثبت میکنند هم ببینند، فقط دوست داشتند خدا ببیند! لذا هر وقت اینها میخواستند کار خوب انجام دهند، خدا اجازه نمیداد ملائکه ببینند و ثبت کنند. اینها حسابشان با خود خداوند است.
📚عدة الداعی و نجاح الساعی
https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی)
✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده
گروه جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی
گروه
https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg
کانال ایتا
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
شروش
کانال
sapp.ir/900404shahidmostafamousavi
گروه سروش
https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
کانال تلگرام
https://t.me/shahidmostafamousavi
گروه
https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_سیزدهم ✍آغاز یک تغییر
🌹روح از چهره مادرم رفته بود .. بی حس، مثل مرده ها ... فقط نفس می کشید و کار می کرد ... نمی گذاشت هیچ کدوم بهش کمک کنیم ... من می ایستادم و نگاهش می کردم ... یه چیزی توی من فرق کرده بود ... برای اولین بار توی زندگیم یه هدف داشتم ... هدفی که باید براش می جنگیدم ...
🌹با تموم شدن تعطیلات برای برگشت به مدرسه حاضر شدم... مادرم اصلا راضی نبود ... این بار، نه به خاطر اینکه فکر می کرد کار بیهوده ای می کنم ... می ترسید از اینکه یه بچه دیگه اش رو هم از دست بده ...
🌹می ترسید چون من داشتم پا به دنیای سفیدها می گذاشتم ... دنیایی که همه توش سفید بودن ... و همون سفیدها قوانین رو وضع می کردن ... دنیایی که کاملا توش تنها بودم ... اما من تصمیمم رو گرفته بودم ... تصمیمی که اون زمان به خاطر پدر و مادرم، جرات به زبان آوردنش رو نداشتم ... ولی جز مرگ، چیزی نمی تونست مانع من بشه ... .
🌹برگشتم مدرسه ... و زمان باقی مونده رو با جدیت تمام، درس خوندم ... اونقدر تلاش کردم که بهترین امتیاز و معدل دبیرستان رو کسب کردم ... علی رغم تمام دشمنی ها، معدلم به حدی عالی شده بود که اگر یه سفیدپوست بودم...
🌹به راحتی می تونستم برای بهترین دانشگاه ها و رشته ها درخواست بدم ... همین کار رو هم کردم ... و به دانشکده حقوق درخواست دادم ... اما هیچ پاسخی به من داده نشد... .
🌹منم با سرسختی تمام ... خودم بلند شدم و رفتم سراغ شون ... من هیچ تصمیمی برای پذیرش شکست و عقب نشینی نداشتم ... کتک مفصلی هم از گارد دانشگاه خوردم ... حتی نتونستم پام رو داخل محیط دانشگاه بزارم ... چه برسه به ساختمان ها ...
🌹این بار با یه نقشه دقیق تر عمل کردم ... بدون اینکه کسی بفهمه من یه بومی سیاهم ... با دانشگاه تماس گرفتم و از رئیس دانشکده حقوق وقت ملاقات گرفتم ... اون روز، یه لباس مرتب پوشیدم ... و راهی دانشگاه شدم ... .
✍ادامه دارد....
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت چهاردهم ✍ملاقات غیرممکن
🌹گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم ... تو چه موجود زبان نفهمی هستی ... چند بار باید بهت بگم؟ ... نمی فهمی بهت میگم تو حق ورود به اینجا رو نداری؟ ...
🌹خیلی عادی و محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... من از رئیس دانشکده حقوق وقت گرفتم ... می تونید تماس بگیرید و اسمم رو چک کنید ... اول باورش نشد ... اما من خیلی جدی بودم ... .
🌹- اگر تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه ... مطمئن باش به جرم ایجاد اختلال به پلیس زنگ میزنم ... و از اونجا به بعد باید برای خودت قبر بکنی ...
🌹تماس گرفت ولی به حدی توی شوک و هیجان بود که اصلا حواسش نبود بگه من یه بومی سیاهم ... اونها تایید کردن و اون هم با تعجب تمام، فقط ورود من به دانشگاه رو نگاه می کرد ... حس آدمی رو داشتم که تونسته از بزرگ ترین دژ دشمن عبور کنه ... باورم نمی شد پام رو توی دانشگاه حقوق گذاشته بودم ... نه من باورم می شد، نه افرادی که از کنارشون رد می شدم و من رو توی اون فضا می دیدن ...
🌹وارد دفتر ریاست شدم ... چشم منشی که بهم افتاد، برق از سرش پرید ... خودم رو که معرفی کردم باورش نمی شد ...
- کوین ویزل هستم ... قبلا از آقای رئیس وقت گرفته بودم ... .
🌹چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد ... چند لحظه صبر کنید آقای ویزل ... باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه ورود بگیرم ... بلند شد و سریع رفت توی اتاق رئیس ... به دقیقه نرسیده بود که اومد بیرون ... .
🌹- متاسفم آقای ویزل ... ایشون شما رو نمی پذیرن ... .
مکث کوتاهی کردم ... اما من از ایشون وقت گرفته بودم ... و قطعا اگر زمان آزاد نداشتن توی این ساعت به من اجازه ملاقات داده نمی شد ... و قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و جوابم رو بده رفتم سمت اتاق رئیس ... یه ضربه به در زدم و وارد شدم ... .
🌹با ورود من، سرش رو آورد بالا ... نگاهش خیلی سرد و جدی بود ... اما روحیه خودم رو حفظ کردم ...
🌹- سلام جناب رئیس ... کوین ویزل هستم و قبلا برای ملاقات شما توی این ساعت وقت گرفته بودم ... و دستم رو برای دست دادن جلو بردم ...
🌹بدون توجه به دست من، به منشی نگاه کرد ... از نگاهش آتش می بارید ... برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم ... .
http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
✍ادامه دارد....
قصه تلخ و عجیب ماهشهر
ارسالی یک مخاطب
مطالبی را که مینویسم از شنیده هایم نیست بلکه دیده هایی است که در وقایع تلخ ماهشهر دیدم .
بنده از کارمندان شاغل در پتروشیمی منطقه ویژه اقتصادی ماهشهر هستم . ساکن در شهرک بعثت که یکی از درگیری های خونین آن ایام در اینجا بوقوع پیوست
مطالبم را به صورت سئوال از شماهایی که ندیده و بر حسب شنیده ها و یک سویه تحلیل می کنید مینویسم و بیشترین خطابم با این افراد است .
ولی در ابتدا بگم ، یه زمانی وقتی بهم میگفتن تحت تاثیر رسانه های بیگانه نباشید و آب در آسیاب این رسانه های مغرض نریزید راسیتش خیلی باور نداشتم و آن را وسیله ای برای دور کردن مردم توسط حاکمیت از واقعیت میدانستم تا اینکه خودم در حادثه ای قرار گرفتم که به هیچ وجه تحلیل های بعد واقعه را درک نمیکنم . تحلیل های یه سویه و بدور از واقعیت
و چقدر تلخ است که باز از اشرار و آشوبگران و افراد متعرض به جان و مال و نوامیس مردم قدیسه های مظلوم ساختند و از محافظان امنیت یک مشت وحشی و قاتل ؟
آیا تا حالا در مسیر برگشت به خونه از اتوبوس محل کار به زور سلاح سرد و گرم پیاده تون کرده اند ؟
آیا مجبور شدید مسیر بیست دقیقه ای رو بیشتر از ۴ ساعت در بیابان و در نیزارها به همراه افراد مسن و خانم های همکار ترسیده شده که مدام گریه میکردن که مبادا همین اشرار مظلوم جلوشون رو نگیرند راه برید ؟
آیا تا حالا در محلی که جلوی شما رو افرادی بگیرند که نقاب زدند و با سلاح سرد و گرم شما رو تهدید میکنند و با زبان اشاره به شما میفهمانند که سر شما رو میبرند گیر کردید ؟
آیا تا حالا شده بعد از کلی التماس و با دادن باج به اشرار موقع عبور از میان آتش و دود بهت سنگ پرت کنند و خانمها رو با لگد بزنند ؟
آیا تا حالا شده ۵ روز در محاصره کامل باشید و نتونید حتی نیاز اولیه زندگیتون یعنی دسترسی به درمانگاه و خرید نان و اغذیه رو تهیه کنید مگر اینکه جان و مالتون رو تهدید کنند ؟
من نمی گویم میان معترضین افراد عادی و دنبال حق و نان نبود . ولی آیا در میان یک جنگل پر از درخت که در حال سوختن است در میان شعله های آتش به زیر یک درخت پناه میبرید ؟
بخدا قصه ماهشهر فرق داشت ، خیلی هم فرق داشت
آیا در کمتر از فاصله ۵۰ متری در میان معترضینی که نقاب زده اند پرچم گروهک های تروریستی بالا میرود رو به چشم دیدید
آیا به گلوله بسته شدن اتوبوس پتروشیمی و کشته شدن افراد بیگناه رو به چشم دیدید ؟
بله قصه این شهر با جاهای دیگه فرق داشت از همون ابتدا تمامی راه های اصلی و فرعی بسته شد
نقاب زده بودند ، حرف از جدایی میزدند نه بنزین ، حرف از غارت و قتل میزدند نه نان ، حرف از انتقام و حقشان میزدند نه کار
بخدا سپاه و ارتش تا سه روز نیامد . مردم التماس میکردن که به دادشون برسند
نیروی انتظامی آمد ولی
آیا جلوی چشمت تنها امید آرامش شهرت رو فرمانده نوپو نیروی انتظامی رو با تک تیرانداز شهید کنند دیدید
- آیا تا حالا در مسیری با آرامش در ماشینت رد شدی یهو از نیزار بی هوا به سمتت تیراندازی کنند
- آیا شب در خانه ات نشسته باشی صدای رگبار بشنوی و ناگهان برقها برود و بعد صدای عربده همین اشرار مظلوم رو در کوچه ات بشنوی که با قمه و اسلحه به غارت خانه ها میروند و به ماشینها آسیب میزنند دیده اید
- آیا تا حالا گریه زن و بچه ات را از وحشت تجاوز این افراد مظلوم دیده ای
- روزی که سپاه آمد با سلاح سبک امد بارها اعلام کرد که راه رو بر مردم نبندید . مردمی که دیگر در تهیه مایحتاج اولیه خودشون مانده بودند
آن روز درگیری ۸ نفر کشته شد . چرا کسی نگفت که چهار نفر از کشته شده ها سپاهی بودند
اگر سپاه به صورت زره ای حمله میکرد آیا نصف کشته شده ها از خودش بود ؟
تانک نیاوردند و نفر بر بود ولی دلیلش چی بود
آیا روبروی افرادی که با سلاح گرم سبک و نیمه سنگین میخواید بجنگید با باتوم و هفت تیر میرید
- آیا مفهوم ناامنی و وحشت رو نه فقط در رسانه ها بلکه در واقعیت لمس کردید
اگر لمس کردید بعد بشینید و بنویسید
خیلی تلخه که بیشرمانه یادمون میره به این زودی چه روزهای پر از التهاب و وحشتی رو گذراندیم و جای همه چیز عوض شد
قلم مقدسه حیفه اینطوری خرجش کنیم . حیفه برای لایک چند نفر واقعیت ها رو نگیم . حیفه اینقدر اشتباه بنویسیم که جایگاه خیلی چیزها انقدر عوض شود که عوضیها مظلوم شوند .
خوزستان مظلومه حتی در رسانه ها و قلمها ، بانک در ماهشهر آتش نزدند ولی پنج روز صنعت را خواباندن .
- آیا دوست و همکارت بیخبر از حال زن و بچه اش چند روز در محاصره در پتروشیمی سر کار گیر کنند و بیوقفه به جای چند نفر کار کنند دیده اید ؟
- بدونید فقط در شهر کوچک بهبهان از شهرهای خوزستان ۲۱ بانک رو چنان آتش زدند که با خاک یکسان شد .
- این اعتراض نبود ، آشوب و اغتشاش هم نبود ، یک کار تشکیلاتی و سازماندهی شده بود
http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
💠اذان
🔸️🔹️خیلی جالب
⁉️آﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ: ﺩﺭﻃﻮﻝ24 ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ، ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﺫﺍﻥ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﮐﺮﻩ ﺯﻣﯿﻦ ﻗﻄﻊ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ!
ﺻﺪﺍﯼ ﺍﺫﺍﻥ ﺩﺭﮐﺮﻩ ﺯﻣﯿﻦ ﺩﺭﺗﻤﺎﻡ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯﻗﻄﻊ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩﻭﺩﺭﻫﺮﻣﻨﻄﻘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺑﺮﺳﺪﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺭﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺁﻏﺎﺯﻣﯿﺸﻮﺩ .
ﮔﻔﺘﻦ ﺍﺫﺍﻥ 4ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺯﻣﺎﻥﻻﺯﻡ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﺩﺍﺭﺍﯼ 360 ﺧﻂ ﻓﺮﺿﯽ ﺍﺯﻗﻄﺐ ﺷﻤﺎﻝ ﺑﻪ ﻗﻄﺐ ﺟﻨﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻌﺎﺩﻝ 360 ﺩﺭﺟﻪ ﻣﯿﺒﺎﺷﺪ؛ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺜﺎﻝ ﻇﻬﺮﺷﺮﻋﯽ ﺩﺭﺧﻂ1 ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻮﺩ، 4 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻃﻮﻝ ﻣﯿﮑﺸﺪﺗﺎ ﻇﻬﺮﺷﺮﻋﯽ ﺩﺭﺧﻂ 2 ﺷﺮﻭﻉ ﺷﻮﺩ،ﻭﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻣﻌﺎﺩﻝ ﺯﻣﺎﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﻂ ﯾﮏ ﺍﺫﺍﻥ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ . ﺑﻪ ﺍین ﺗﺮﺗﯿﺐ 360 ﺿﺮﺑﺪﺭ 4ﻣﯿﺸﻮﺩ 1440 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮐﻪ ﻣﻌﺎﺩﻝ24 ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺳﺖ .....
ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻛﺒﺮ ... اینجاست که خدای متعال خطاب به پیامبرش (ص) میفرماید:
"و رفعنا لک ذکرک" یعنی ذکر و یاد تو را بلند کردیم... یعنی حداقل در هر اذان که یادی از پیامبر میشود و اسم مبارکش ذکر میگردد. پس هیچ دقیقه ای روی کره ی زمین نیست مگر آنکه اسم رسول خدا آورده شود ...
http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
دلنوشته
پنجشنبه ششم آذر ۸۲ و دو روز بعد از عید فطر بود که به خواستگاری همسرم رفتم و الحمدالله توافقات اولیه صورت گرفت؛ تبادل اطلاعات در مورد رسم و رسوم خانوادههای طرفین در ازدواج و تعیین مقدار مهریه و شیربها نقل داغ مجلس شده بود که یکی از بزرگترها پیشنهاد داد که عروس و داماد در مورد مهریه با همصحبت کنند.
دخترخانم تازه از دوره یکماهه طرح ولایت برگشته و حسابی چراغ معنویتش روشن بود و این مسئله کمک زیادی به بنده برای رسیدن به خواستهام میکرد، چون من از دوران نوجوانی دلم میخواست وقتی که خواستم ازدواج کنم در محضر رهبر معظم انقلاب بروم و ایشان عقد من را بخوانند و شنیده بودم که یکی از شروط ایشان برای خواندن عقد زوجین این است که مهریه بیشتر از ۱۴ سکه نباشد.
وقتی این موضوع را با دخترخانم مطرح کردم وی پس از تأمل دو سهدقیقهای آن را پذیرفت، بگذریم که خانواده عروس کمی مقاومت کردند، ولی بالاخره تسلیم اراده جوانان شدند.
از فردای آن روز شروع به پیگیری برای رسیدن به این خواسته ام کردم و تقریباً از هر راهی که میدانستم و میتوانستم کار را دنبال کردم تا اینکه گفتند حضرت آقا میخواهند به قزوین سفر کنند.
بنده در آن مقطع زمانی به دلایل مختلف شغلی، نزدیک به مراسم سخنرانی آقا بودم و امید داشتم که در یک فرصت به خواسته خود برای مطرح کردن درخواست خواندن عقدم توسط ایشان برسم، به همین خاطر و با پیشنهاد یکی از محافظین نامهای را خطاب به معظم له نوشتم و عرض کردم که اگر امکان دارد خطبه عقد من و همسرم را جاری کنند.
خوب به خاطر دارم که رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیدار با مردم قزوین با تشکر صمیمانه از استقبال گرم و پرشور مردم مؤمن و متدین قزوین، به تشریح خصوصیات فرهنگی و دینی مردم این منطقه پرداخته و فرمودند «مردم قزوین در طول تاریخ پرافتخار خود بهخصوصیاتی همچون تدین، مناعت طبع، فداکاری و سخاوتمندی مشهور بودهاند و صدها فقیه، حکیم، مورخ، ریاضیدان و هنرمند برجسته در این منطقه پرورشیافتهاند که جوانان قزوینی باید به این سابقه کهن و پرافتخار تکیه کنند.
ایشان از شهیدان رجایی، بابایی و مرحوم ابوترابی بهعنوان سه چهره فراموش ناشدنی قزوین در دوره انقلاب اسلامی یاد کردند و با تجلیل از شهیدان سرافراز این منطقه افزودند: مردم قزوین نیز مانند مردم دیگر مناطق کشور توقعات به حقی از مسئولان دارند که رفع مشکلات اقتصادی از جمله تورم و بیکاری، حل مشکلات جوانان و عمران شهری و روستایی در اولویت آنها قرار دارد که امیدواریم با این سفر توجه مسئولان به این منطقه بیشتر جلب شود و در حد امکانات و توان کشور، نیازهای مردم خوب استان قزوین تأمین گردد.
ایشان خدمت به مردم را نیت همه مسئولان بهخصوص مسئولان عالیرتبه کشور برشمردند و افزودند: نظام جمهوری اسلامی بر پایه خواست و گرایش و محبت مردم بنا شده است و مردم در صحنه عمل، عملکرد مسئولان منتخب خود را میبینند و ترتیب اثر میدهند».
بعد از دیدار مردمی پس از پیگیری زیاد یکی از مسئولان اصلی دفتر آقا به من گفتند که برنامههای ایشان فشرده است و زمان خالی برای این کار نیست لذا بعداً پیگیری کنید! البته پاسخ مکتوب به درخواست بنده هم از طرف دفتر آقا ارسال شد و دو عدد انگشتر نیز به بنده و خانمم هدیه دادند.
یک هفته بعد از سفر حضرت مقام معظم رهبری به قزوین، با هماهنگی فرمانده وقت سپاه ناحیه قزوین و نامه معرفی از نماینده وقت مردم قزوین در مجلس شورای اسلامی، به بیت رهبری رفته و درخواستم را دوباره مطرح کردم.
پس از گذشت ساعتی یک روحانی از دفتر ایشان آمد و بعد از مطرح کردن چند سؤال گفت: برنامه خطبهخوانی حضرت آقا محدود است و بیشتر برای خانواده معظم شهداست که آن هم سالانه یکبار برگزار میشود، شما باید صبر کنید، در صورتی که چنین برنامهای داشتیم حتماً شما را هم دعوت میکنیم.
دلشکسته به قزوین برگشتم و قضیه را با همسرم در میان گذاشتم، پس از بررسی همه جوانب و مشورت با بزرگترها با توجه به طولانی شدن مدت انتظار و قطعی نبودن این مسئله قرار شد زحمت قرائت خطبه عقد را به عاقد محلهمان بدهیم.
نکته مهم و به یادماندنی در این ماجرا تصمیم بزرگ و مهم همسرم بود که گفت، چون ما هر دو دوست داشتیم خطبه عقد را در محضر حضرت آقا باشیم، ولی توفیق نشد، برای الگوسازی در فامیل و کمک به تشکیل زندگی اسلامی و آسان، مهریه همان ۱۴ سکه باشد و انشاءالله ۱۴ معصوم (ع) ضامن خوشبختی و سعادت ما خواهند شد.
الحمدالله در ۲۱ بهمنماه ۸۲ و همزمان با جشن بزرگ عید غدیر مراسم عقد ما نیز صورت گرفت.
http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
«حضرت امام خامنه ای حفظه الله »:
🔸«اصلح» کیست؟
📝«اصلح یعنی چه کسی؟ اصلح یعنی کسی که دردها را بداند و حس کند؛ یعنی کسی که برای ریشهکنی فقر و فساد عزم جدی داشته باشد؛ یعنی کسی که به حال قشرهای محروم و مستضعف دل بسوزاند. اصلح کسی است که هم به ترقی و پیشرفت کشور و توسعهی اقتصادی و غیراقتصادی بیندیشد؛ هم زیر توهمات مربوط به توسعه، آنچنان محو و مات نشود که از یاد قشرهای مظلوم و ضعیف غافل بماند. اصلح کسی است که به فکر معیشت مردم، دین مردم، فرهنگ مردم و دنیا و آخرت مردم باشد.» 1384/02/17
http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
به سن و سال
به نام و نشان نگاه مكن ؛
شناسنامهی سرباز نقش سربند است
#سرباز_صاحبالزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#واجعلنا_من_انصاره_و_اعوانه
http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
خواهر از نگاه کردن به قد و بالای برادر سیر نمیشود...
خواهر شهید: مادر من یک زن فوق العاده است، خبر شهادت بابا که رسید رفت و دو رکعت نماز خواند ...
همه ی ما را مادر آرام کرد، بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند، وقتی دید در مواجهه با پیکر بابا بی تاب شده ایم،
خطاب به جنازه بابا گفت؛
الحمدالله که وقتی شهید شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند
خبر شهادت جهاد را هم که شنید همین طور
دلم سوخت وقتی برادرم جهاد را دیدم...
مثل بابا شده بود
خون ها را شسته بودند ولی جای زخم ها و پارگی ها بود، جای کبودی و خون مردگی ها...
تصاویر شهادت بابا و جهاد با هم یکی شده بودند و یک لحظه به نظرم رسید من دیگر نمی توانم تحمل کنم...
باز مادر غیر مستقیم من و مصطفی را آرام کرد.
وقتی صورت جهاد را بوسید گفت:
ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده؛
البته هنوز به ارباً اربا نرسیده...
باز خجالت آراممان کرد...
#امان_از_دل_زینب
#شهید_جهاد_مغنیه
http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7ضض
https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg
در مدرسه جزء دانش آموزان زرنگ و مودب بود و هیچ وقت نمره کمی نگرفت☺️ و اکثر اوقات، معدلش 20 بود. در درسهایش هم بسیار منظم بود و برنامهریزی داشت و مدیر و معلمهایش از او راضی بودند🌹. برخی از هم شاگردیهایش بعد از بیرون آمدن از مدرسه سیگار میکشیدند🚬 و من نگران این موضوع و پسرم بودم ولی مصطفی میگفت مامان با خدا باش و ناراحت من نباش🚭 همیشه در مدرسه، عضو بسیج بود.تابستانها هم گچ کاری میکرد و هم روزه میگرفت😢
به ظاهرش بسیار رسیدگی میکرد
عاشق شهید بابایی بود به شهید آوینی نیز علاقه زیادی داشت❤️ و جملههای شهید آوینی و شهید چمران را در اتاقش نصب کرده است. همیشه تمام خبرهای شبکههای مختلف تلویزیون را با دقت زیاد نگاه و دنبال می کرد📺حتی اخبار انگلیسی و عربی را هم نگاه میکرد. اگر #حضرت_آقا سخنرانی داشتند، آن را بارها از هر شبکهای که پخش میشد نگاه میکرد و میگفت: «میخواهم تمام کلمات حضرت آقا ملکه ذهنم شود.»☝️🌸
مصطفی که از نسل دهه 70 بود، بر خلاف خیلی از هم نسلهایش، خیلی زود راه و هدف خود را پیدا کرد و به خیل عظیم آسمانیانی شتافت که نزد خدا روزی می خورند. ✨🌿
#جوانترین_شهید_مدافع_حرم
سید مصطفی موسوی🌹
http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
ختم #صلوات به نیت:⏬
شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی🌹
هدیه به حضرت زهرا (سلام الله علیها) و برای سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)🌺
مهلت صلوات فرستادن تا فردا شب ساعت۲۱
تعداد صلواتهای خود را به آیدی زیر بفرستید👇
http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥آیت الله شب زنده دار: درخواست مکرر رهبری از فضلای حوزه برای #موضعگیری پیرامون اظهارات انحرافی برخی رجال سیاسی
@rozaneebefarda
مادر شهید سید مصطفی موسوی میگوید: تابستان امسال، بسیاری از عکسهایش را پاره کرد که علتش را زشت بودن آنها میدانست...
ولی در واقع میخواست کمترین خاطره را برای ما به جا بگذارد.
یکی از دوستانش گفت که به سختی توانسته چند عکس از او بیندازد.
http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7