گوشه ی خاکریز یک مجروح افتاده بود،رسیدیم بالای سرش علی نوری بود از نیروهای فعال منطقه، از دوره ی کردستان با مصطفی بود.چشمان نیمه بازش را باز کرد و با لحنی ملتمسانه گفت:آب!
گفتم علی آب برات خوب نیست خونریزیت بیشتر میشه، اما او اصرار می کرد.مصطفی ظرف آبی را جلوی او گرفت و گفت: به شرط اینکه کم بخوری.علی ظرف آب را گرفت .دستانش می لرزید با هیجان به مقابل دهان آورد.لبان خشکشدهاش نشان میداد که چقدر تشنه است.
اما قبل از خوردن لحظهای مکث کرد. سرش را بالا آورد. نگاهش را به دوردستها انداخت!
بعد ظرف آب را پس داد! با بیحالی سرش را برگرداند. قطره اشکی از گوشهی چشمش جاری شد. مصطفی نشست و گفت: علی چی شد!؟
با صدایی بغضآلود و درحالیکه به سختی نفس میکشید گفت: میدانم آخرین لحظه من است. بگذار مانند اربابم، تشنهلب باشم!
مصطفی دستان علی را در دستش گرفت. علی رو به سمت کربلا با صدایی لرزان گفت: السلام علیک یا ...
جمله نیمهتمام ماند! سرش افتاد روی زانوی مصطفی.
از حال و هوای عملیات دور شده بودیم.صدای هق هق گریه ی مصطفی از دور هم شنیده می شد..
پ.ن:تصویر شهید ردانی پور در کنار فرزندان شهید علی نوری
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین_علیه_السلام
#سلام_به_محرم_و_عاشقانش
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#شهید_ردانی_پور
#شهید_علی_نوری
#دارخوین
#تپه_برهانی
#یا_زهرا_سلام_الله_علیها
@shahidmostafaraddanipour