eitaa logo
شهید مصطفی ردانی پور
111 دنبال‌کننده
2هزار عکس
528 ویدیو
15 فایل
«صلی الله علیکِ یا فاطمة الزهرا» (از خدا خواستم که گمنام باشم) تولد:۱۳۳۷ شهادت:۱۵مرداد۱۳۶۲ محل شهادت و مفقودالأثری:حاج عمران کپی کردن حتی با حذف آی دی مورد رضایته(به شرط دعا برای ظهور امام زمان عج)
مشاهده در ایتا
دانلود
✅«زندگی دوباره» 🔷مصطفی تازه چهار دست و پا راه افتاده بود و روز به روز هم دوست داشتنی تر می شد تا اینکه اتفاق بدی افتاد. شدیداً تب کرد دوا و دارو و دکتر هم هیچ فایده ای نداشت.ساعت به ساعت حالش بدتر می شد.کم کم نفس هایش به شماره افتاد و تشنج کرد.ساعتی بعد صدای شیون مادر بلند شد! مصطفی جان به جان آفرین تسلیم کرد. مادر بزرگ‌برای اینکه داغ مادر تازه نشود جنازه ی مصطفی را لای پارچه ای پیچید و گوشه ی حیاط گذاشت. مادر بزرگ گفت:پدرت فردا از روستا برمیگردد و مصطفی را دفن می کند. پیرمرد عارفی در محله ی ما بود،هر روز در کوچه راه می رفت و مدح أمیرالمؤمنین می خواند و مردم هم به او کمک میکردند. صبح روز بعد مادرم من را صدا کرد و گفت این پول را به مرشد بده. پول را به مرشد دادم.بلافاصله گفت برو به مادرت بگو بچه را شیر بده من با بغض گفتم دادام مرده. مرشد یا الله گفت و آمد داخل دالان خانه بلند گفت همشیره من برات عمر دوباره بچه ات رو از خدا گرفتم برو بچه ات را شیر بده. مادربزرگ گفت این بچه مرده و قراره پدرش بیاد دفنش کنه. مرشد هم دوباره حرفشو تکرار کرد و رفت. مادر بزرگ با ناباوری جنازه ی بچه که حالا سرد بود رو از گوشه ی حیاط برداشت. هیچ اثری از حیات در مصطفی نبود هرچه مادر تلاش کرد بی فایده بود..هیچ تکانی نمی خورد! حال روحی همه به هم خورد.خواستم از اتاق بروم بیرون که مادر باصدای گرفته فریاد زد:«مصطفی،مصطفی زنده است!!» 🔶«منبع:کتاب مصطفی انتشارات شهید هادی»🔶 @shahidmostafaraddanipour
✅«معلم بی حجاب» 🔷سال دوم هنرستان تازه آغاز شده بود.در آن سال شرایط آموزش و پرورش به نحو دیگری تغییر کرد.مبارزه با تمام دستورات دین در دستور کار دولتمردان آن زمان قرار گرفت. برای دبیرستان پسرانه،دختران جوان بی حجاب را به عنوان دبیر فرستاده بودند!!وبرای مدارس دخترانه برعکس! یک روز مصطفی زودتر از قبل به خانه برگشت.با تعجب پرسیدم:چیزی شده؟!چرا زود برگشتی؟! خیلی ناراحت بود.حرف نمی زد.بعد از چند دقیقه گفت:امروز معلم زن اومد سر کلاس ما،من هم سرم رو انداختم پایین.به معلم نگاه نمی کردم. اون خانم اومد جلو، دستش رو گذاشت زیر چانه ی من و سرم را بلند کرد.من چشمانم را بسته بودم.می خواست حرف بزند که من از کلاس دویدم بیرون. از مدرسه خارج شدم.من تصمیم گرفتم دیگه به هنرستان برنگردم!🔷 🔶«منبع:کتاب مصطفی انتشارات شهید هادی»🔶 @shahidmostafaraddanipour
✅«مصطفی بشوید» 🔷علمایی که به مدرسه حقانی نظارت داشتند فشار بیشتری می آوردند که طلبه ها بیشتر و بهتر درس بخوانند.اما او در کنار درس و بحث دست از شوخی بر نمی داشت!.یکی از دوستانش کنار حوض وسط مدرسه ایستاده بود کتاب دستش بود و مشغول مطالعه.مصطفی از کنارش رد شد.یک دفعه به او تنه زد! پرت شد داخل حوض بعد با خنده سمتش رفت و دستش را گرفت.آن جوان دستش را به مصطفی داد.تا خواست خارج شود دوباره انداخت در آب و...‌‌ جدای از شوخی و خنده، مصطفی در مسائل علمی بسیار سخت کوش بود.طوری که در همان ایام قبل از انقلاب و در کمترین زمان تا سطح رسائل و مکاسب را به پایان رساند.جایی که تحت نظارت شهیدان بهشتی و قدوسی و علامه‌مصباح یزدی اداره می شد. یک سال قبل از پیروزی انقلاب بود.در یکی از مراسم های عمامه گذاری شرکت کردیم.بسیاری از علما و حتی مراجع تقلید حضور داشتند. آیت الله حائری شیرازی سخنران جلسه بودند.ایشان در خلال بیانات خود رو‌به طلبه های جدید کردند.بعد به برادر ردّانی پور اشاره کردند و فرمودند: طلبه ها، سعی کنید «مصطفی» بشوید.🔷 🔶«منبع: کتاب مصطفی انتشارات شهید هادی»🔶 @shahidmostafaraddanipour
✅«کمک‌به دیگران» 🔷شهید میثمی میگفت:یکی از طلبه ها ازدواج کرده بود.شهریه حوزه کفاف زندگی او را نمی داد.برای همین مدتی مصطفی شهریه ی خود را به او می داد.بعد هم با همان دوست روزهای پنج شنبه و جمعه به کارخانه‌ی گچ می‌رفتند و کار می‌کردند.عجیب بود!مصطفی بیشتر درآمدش را به دوستش می داد! آن هم مخفیانه.مثلا، پول را به آقای قدوسی می داد و می گفت:به عنوان شهریه بدهید به فلانی! صحبت های آقای میثمی که تمام شد یاد دوران نوجوانی مصطفی افتادم.او قبلاً هم کار می کرد.در ایامی که در اصفهان طلبه بود در کارگاه جوراب بافی کار می کرد.می خواست محتاج خانواده نباشد.اخلاص مصطفی از همان ایام‌زبانزد بود.او از همان مبلغ ناچیز به دیگران کمک می کرد. مصطفی به خوبی می دانست که امام صادق«علیه السلام» فرموده اند: سعی در برآوردن حاجات مسلمانان از هفتاد بار طواف دور خانه‌ی خدا بالاتر است و باعث در امان بودم در قیامت می شود🔷 🔶«منبع:کتاب مصطفی انتشارات شهید هادی»🔶 @shahidmostafaraddanipour
✅«نماز» 🔷نماز را معراج مؤمن می دانست.کلید حل مشکلات را اهمیت به نماز معرفی می کرد. مصطفی آن زمان فرمانده ای بزرگ بود که خود را طلبه ای کوچک می شمرد!و‌قبل از اینکه بر جسم نیروهافرماندهی کند بر دل های آن ها فرماندهی می کرد. صدای انفجار از دور و نزدیک می آمد.با خودم گفتم: کاش نماز زودتر تمام شود.اگر یک خمپاره بیاد اینجا؟! اما مصطفی طبق معمول آرام و مطمئن به همه عطر زد.محاسن خود را شانه کرد پیشانی بند را باز کرد و در جیب گذاشت.طبق معمول سجاده ی کوچک خود را پهن کرد و به سمت قبله‌ایستاد. کمی مکث کرد و برگشت طرف ما و گفت: می دونید اگه این آخرین نماز ما باشه، چه عشقی می کنیم؟! برگشت به سمت قبله و با چشمانی اشکبار دست به سینه نهاد و گفت: « السلام علیک یا مولاتی یا فاطمة الزهرا» و بعد نماز را شروع کرد.🔷 🔶«منبع:کتاب مصطفی،انتشارات شهید هادی»🔶 @shahidmostafaraddanipour
✅«کارت عروسی» 🔷چند تا کارت را هم برداشت و راهی قم‌شد! وقتی برگشت پرسیدم!این همه کار داریم کجا رفتی؟! مکثی کرد و گفت:شنیدی میگن به نیابت از حضرت زهرا (سلام‌الله علیها) به زیارت حضرت معصومه(سلام الله علیها) بروید.من هم رفته بودم زیارت. بعد هم یکی از کارت‌ها را داخل ضریح حضرت معصومه(سلام الله علیها)انداختم. از همه معصومین به خصوص حضرت زهرا (سلام‌الله علیها) دعوت کردم تا در مراسم ما شرکت کنند! روز بعد از عروسی دوباره مصطفی را دیدم. چشمانش باد کرده بود. می‌دانستم از خواب زیاد نیست. حدس زدم گریه کرده! رفتم جلو و کلی او را سؤال‌پیچ کردم. تا اینکه بالاخره حرف زد و گفت: دیشب خواب عجیبی دیدم! در عالم رویا دیدم مجلس عروسی ما برقرار شده. جلوی در ایستادم. چندین بانوی مجلله که بسیار نورانی بودند وارد مجلس عروسی شدند. بلافاصله فهمیدم که دعوت ما را جواب داده‌اند. با خوشحالی به استقبال آن‌ها رفتم. با احترام گفتم: خانم شما به مجلس ما آمده‌اید!؟ مادر سادات هم با خوش‌رویی گفتند: «مجلس شما نیاییم کجا برویم؟!»🔷 پ.ن: کارت عروسی شهید ردانی پور 🔶«منبع:کتاب مصطفی،انتشارات شهید هادی»🔶 @shahidmostafaraddanipour
برداشت من از زندگی، از آنچه خواندم و لمس کردم خلاصه اش این است که: «تنها راه سعادت، رسیدن به کمال بندگی خداست. بندگی او در اطاعت از اوامرش و ترک نواهی او می باشد.» همه دستورهای اسلام در این دو جمله خلاصه می گردد:فرمانبرداری از خدا و نافرمانی از شیطان..بخشی از وصیت نامه شهید مصطفی ردانی پور @shahidmostafaraddanipour
مصطفی سه روز بعد از ازدواجش راهی جبهه شد..و تنها دو هفته بعد به شهادت رسید..و روی ارتفاعات حاج عمران ماندگار شد... @shahidmostafaraddanipour
شهید مصطفی ردانی پور
در روز عروسی خویش در جمع دوستانش با بغضی در گلو به آن ها گفت: «عروسی من، روزی است که در خون خود بغلطم» و‌تنها سه روز بعد از ازداوجش راهی جبهه ی غرب شد..مردادماه سال۶۲ ۲ ،پیرانشهر..همه می دیدند که مصطفی چقدر نورانی تر شده رفت به سمت و گفت من با «س» می رم جلو آنقدر محکم حرفش را زد که حاج حسین چیزی نگفت .. و اینگونه شد که مصطفی نه با سمت فرماندهی که به عنوان یک نیروی ساده و در عملیات شرکت کرد..گردان یا زهرا که قرار بود به سمت و به کمک گردان أمیرالمؤمنین بروند در بین مسیر مورد حمله دشمن قرار میگیره و بعد از درگیری بلاخره نیمی از نیروها خود را به تپه می رسانند.. در آن هوای گرم تشنگی لحظه به لحظه بیشتر بر نیروها غلبه می کرد..علی رغم رشادت ها و مقاومت نیروهای این دو گردان ،ولی به خاطر تسلطی که دشمن بر این منطقه داشته حاج حسین خرازی دستور عقب نشینی به نیروها را می دهد..وقتی به مصطفی خبر دادند،نگاهی به دوستش کرد و گفت اگه دو سه نفر بمونیم و آتیش کنیم بقیه میتونن برگردن.موافقی؟ سلیمانی که لبانش از تشنگی خشک شده بود گفت :بسم الله، من هستم.مصطفی و سلیمانی و یک نفر سومی ماندند و بقیه نیروها عقب نشینی کردند..کسی که آن لحظه ها را روایت کرده می گوید من هم با نیروها در حال عقب نشینی بودم..بین راه یک لحظه به خودم نهیب زدم که چرا کنار مصطفی نماندم..از راه برگشتم به سمت مصطفی، نمی شد نزدیک سنگر رفت آن سه نفر جانانه ایستاده و می کردند..ناگهان صدای انفجار آمد، مصطفی در یک لحظه تکه تکه شد..برگشتم و داد زدم حاجی برگرد اما صدا نمی رسید..احساس کردم مصطفی به دیوار تکیه داده،دویدم به سمت سنگر ،یک دفعه چشمانم از تعجب گرد شد!دهانم خشک و نفس در سینه ام حبس....ادامه دارد @shahidmostafaraddanipour
گوشه ی خاکریز یک مجروح افتاده بود،رسیدیم بالای سرش علی نوری بود از نیروهای فعال منطقه، از دوره ی کردستان با مصطفی بود.چشمان نیمه بازش را باز کرد و با لحنی ملتمسانه گفت:آب! گفتم علی آب برات خوب نیست خونریزیت بیشتر میشه، اما او اصرار می کرد.مصطفی ظرف آبی را جلوی او گرفت و گفت: به شرط اینکه کم بخوری.علی ظرف آب را گرفت .دستانش می لرزید با هیجان به مقابل دهان آورد.لبان خشک‌شده‌اش نشان می‌داد که چقدر تشنه است. اما قبل از خوردن لحظه‌ای مکث کرد. سرش را بالا آورد. نگاهش را به دوردست‌ها انداخت! بعد ظرف آب را پس داد! با بی‌حالی سرش را برگرداند. قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش جاری شد. مصطفی نشست و گفت: علی چی شد!؟ با صدایی بغض‌آلود و درحالی‌که به سختی نفس می‌کشید گفت: می‌دانم آخرین لحظه من است. بگذار مانند اربابم، تشنه‌لب باشم! مصطفی دستان علی را در دستش گرفت. علی رو به سمت کربلا با صدایی لرزان گفت: السلام علیک یا ... جمله نیمه‌تمام ماند! سرش افتاد روی زانوی مصطفی. از حال و هوای عملیات دور شده بودیم.صدای هق هق گریه ی مصطفی از دور هم شنیده می شد.. پ.ن:تصویر شهید ردانی پور در کنار فرزندان شهید علی نوری @shahidmostafaraddanipour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیجی عاشق کربلاست..و شهدا عاشقان واقعی کربلا بودند و رفتند و به کاروان امام حسین «علیه السلام» پیوستند...ما هم پای امام زمان مان و نائب بر حقش مانده ایم؟ @shahidmostafaraddanipour