#زندگینامه
✅«زندگی دوباره»
🔷مصطفی تازه چهار دست و پا راه افتاده بود و روز به روز هم دوست داشتنی تر می شد تا اینکه اتفاق بدی افتاد.
شدیداً تب کرد دوا و دارو و دکتر هم هیچ فایده ای نداشت.ساعت به ساعت حالش بدتر می شد.کم کم نفس هایش به شماره افتاد و تشنج کرد.ساعتی بعد صدای شیون مادر بلند شد!
مصطفی جان به جان آفرین تسلیم کرد.
مادر بزرگبرای اینکه داغ مادر تازه نشود جنازه ی مصطفی را لای پارچه ای پیچید و گوشه ی حیاط گذاشت.
مادر بزرگ گفت:پدرت فردا از روستا برمیگردد و مصطفی را دفن می کند.
پیرمرد عارفی در محله ی ما بود،هر روز در کوچه راه می رفت و مدح أمیرالمؤمنین می خواند و مردم هم به او کمک میکردند.
صبح روز بعد مادرم من را صدا کرد و گفت این پول را به مرشد بده.
پول را به مرشد دادم.بلافاصله گفت برو به مادرت بگو بچه را شیر بده
من با بغض گفتم دادام مرده.
مرشد یا الله گفت و آمد داخل دالان خانه بلند گفت همشیره من برات عمر دوباره بچه ات رو از خدا گرفتم برو بچه ات را شیر بده.
مادربزرگ گفت این بچه مرده و قراره پدرش بیاد دفنش کنه.
مرشد هم دوباره حرفشو تکرار کرد و رفت.
مادر بزرگ با ناباوری جنازه ی بچه که حالا سرد بود رو از گوشه ی حیاط برداشت.
هیچ اثری از حیات در مصطفی نبود هرچه مادر تلاش کرد بی فایده بود..هیچ تکانی نمی خورد!
حال روحی همه به هم خورد.خواستم از اتاق بروم بیرون که مادر باصدای گرفته فریاد زد:«مصطفی،مصطفی زنده است!!»
🔶«منبع:کتاب مصطفی انتشارات شهید هادی»🔶
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#شهید_ردانی_پور
@shahidmostafaraddanipour
#زندگینامه
✅«معلم بی حجاب»
🔷سال دوم هنرستان تازه آغاز شده بود.در آن سال شرایط آموزش و پرورش به نحو دیگری تغییر کرد.مبارزه با تمام دستورات دین در دستور کار دولتمردان آن زمان قرار گرفت.
برای دبیرستان پسرانه،دختران جوان بی حجاب را به عنوان دبیر فرستاده بودند!!وبرای مدارس دخترانه برعکس!
یک روز مصطفی زودتر از قبل به خانه برگشت.با تعجب پرسیدم:چیزی شده؟!چرا زود برگشتی؟!
خیلی ناراحت بود.حرف نمی زد.بعد از چند دقیقه گفت:امروز معلم زن اومد سر کلاس ما،من هم سرم رو انداختم پایین.به معلم نگاه نمی کردم.
اون خانم اومد جلو، دستش رو گذاشت زیر چانه ی من و سرم را بلند کرد.من چشمانم را بسته بودم.می خواست حرف بزند که من از کلاس دویدم بیرون.
از مدرسه خارج شدم.من تصمیم گرفتم دیگه به هنرستان برنگردم!🔷
🔶«منبع:کتاب مصطفی انتشارات شهید هادی»🔶
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#شهید_ردانی_پور
@shahidmostafaraddanipour
#زندگینامه
✅رؤیای عجیب
🔷تصمیم گرفته بود که به مدرسه برنگردد.خیلی توی فکر بود.می گفت دوست دارم بروم حوزه ی علمیه اما!
اما نمی دانم الان بروم حوزه،یا اینکه درس هنرستان را تمام کنم بعد برای حوزه اقدام کنم.
فردا صبح رفت دنبال ثبت نام حوزه!
پرسیدم: چی شد،تصمیم گرفتی طلبه بشی؟!
مکثی کرد و ادامه داد: دیشب خواب عجیبی دیدم! از حاج آقا تعبیرش را سؤال کردم گفت:تعبیرش این است که شما عالِم و یاور دین می شوی! اما تأخیر نکن.باید سریع اقدام کنی!
با تعجب گفتم:چه خوابی دیدی؟!
مکثی کرد و گفت: رفته بودم توی مسجد امام اصفهان. همین طور که قدم میزدم یکباره صحنه ی عجیبی دیدم!
آقا امام حسین«علیه السلام» در یکی از حجره های بالای مسجد زندانی شده بود!
آقا مرا صدا کردند و گفتند: بیا در را باز کن.
من هم گفتم: چشم، اجازه دهید بروم و برگردم.
ایشان فرمودند: همین الان بیا!
من هم دویدم به سمت بالا و در را باز کردم.در همین لحظه از خواب بیدار شدم.🔷
🔶«منبع:کتاب مصطفی انتشارات شهید هادی»🔶
@shahidmostafaraddanipour
#زندگینامه
✅«مصطفی بشوید»
🔷علمایی که به مدرسه حقانی نظارت داشتند فشار بیشتری می آوردند که طلبه ها بیشتر و بهتر درس بخوانند.اما او در کنار درس و بحث دست از شوخی بر نمی داشت!.یکی از دوستانش کنار حوض وسط مدرسه ایستاده بود کتاب دستش بود و مشغول مطالعه.مصطفی از کنارش رد شد.یک دفعه به او تنه زد! پرت شد داخل حوض بعد با خنده سمتش رفت و دستش را گرفت.آن جوان دستش را به مصطفی داد.تا خواست خارج شود دوباره انداخت در آب و...
جدای از شوخی و خنده، مصطفی در مسائل علمی بسیار سخت کوش بود.طوری که در همان ایام قبل از انقلاب و در کمترین زمان تا سطح رسائل و مکاسب را به پایان رساند.جایی که تحت نظارت شهیدان بهشتی و قدوسی و علامهمصباح یزدی اداره می شد.
یک سال قبل از پیروزی انقلاب بود.در یکی از مراسم های عمامه گذاری شرکت کردیم.بسیاری از علما و حتی مراجع تقلید حضور داشتند.
آیت الله حائری شیرازی سخنران جلسه بودند.ایشان در خلال بیانات خود روبه طلبه های جدید کردند.بعد به برادر ردّانی پور اشاره کردند و فرمودند: طلبه ها، سعی کنید «مصطفی» بشوید.🔷
🔶«منبع: کتاب مصطفی انتشارات شهید هادی»🔶
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#شهید_ردانی_پور
@shahidmostafaraddanipour
#زندگینامه
✅«کمکبه دیگران»
🔷شهید میثمی میگفت:یکی از طلبه ها ازدواج کرده بود.شهریه حوزه کفاف زندگی او را نمی داد.برای همین مدتی مصطفی شهریه ی خود را به او می داد.بعد هم با همان دوست روزهای پنج شنبه و جمعه به کارخانهی گچ میرفتند و کار میکردند.عجیب بود!مصطفی بیشتر درآمدش را به دوستش می داد! آن هم مخفیانه.مثلا، پول را به آقای قدوسی می داد و می گفت:به عنوان شهریه بدهید به فلانی!
صحبت های آقای میثمی که تمام شد یاد دوران نوجوانی مصطفی افتادم.او قبلاً هم کار می کرد.در ایامی که در اصفهان طلبه بود در کارگاه جوراب بافی کار می کرد.می خواست محتاج خانواده نباشد.اخلاص مصطفی از همان ایامزبانزد بود.او از همان مبلغ ناچیز به دیگران کمک می کرد.
مصطفی به خوبی می دانست که امام صادق«علیه السلام» فرموده اند: سعی در برآوردن حاجات مسلمانان از هفتاد بار طواف دور خانهی خدا بالاتر است و باعث در امان بودم در قیامت می شود🔷
🔶«منبع:کتاب مصطفی انتشارات شهید هادی»🔶
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#شهید_ردانی_پور
@shahidmostafaraddanipour
#زندگینامه
✅«نماز»
🔷نماز را معراج مؤمن می دانست.کلید حل مشکلات را اهمیت به نماز معرفی می کرد.
مصطفی آن زمان فرمانده ای بزرگ بود که خود را طلبه ای کوچک می شمرد!وقبل از اینکه بر جسم نیروهافرماندهی کند بر دل های آن ها فرماندهی می کرد.
صدای انفجار از دور و نزدیک می آمد.با خودم گفتم: کاش نماز زودتر تمام شود.اگر یک خمپاره بیاد اینجا؟!
اما مصطفی طبق معمول آرام و مطمئن به همه عطر زد.محاسن خود را شانه کرد پیشانی بند را باز کرد و در جیب گذاشت.طبق معمول سجاده ی کوچک خود را پهن کرد و به سمت قبلهایستاد.
کمی مکث کرد و برگشت طرف ما و گفت: می دونید اگه این آخرین نماز ما باشه، چه عشقی می کنیم؟!
برگشت به سمت قبله و با چشمانی اشکبار دست به سینه نهاد و گفت: « السلام علیک یا مولاتی یا فاطمة الزهرا» و بعد نماز را شروع کرد.🔷
🔶«منبع:کتاب مصطفی،انتشارات شهید هادی»🔶
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#شهید_ردانی_پور
@shahidmostafaraddanipour
#زندگینامه
✅«کارت عروسی»
🔷چند تا کارت را هم برداشت و راهی قمشد! وقتی برگشت پرسیدم!این همه کار داریم کجا رفتی؟!
مکثی کرد و گفت:شنیدی میگن به نیابت از حضرت زهرا (سلامالله علیها) به زیارت حضرت معصومه(سلام الله علیها) بروید.من هم رفته بودم زیارت. بعد هم یکی از کارتها را داخل ضریح حضرت معصومه(سلام الله علیها)انداختم.
از همه معصومین به خصوص حضرت زهرا (سلامالله علیها) دعوت کردم تا در مراسم ما شرکت کنند!
روز بعد از عروسی دوباره مصطفی را دیدم. چشمانش باد کرده بود. میدانستم از خواب زیاد نیست.
حدس زدم گریه کرده! رفتم جلو و کلی او را سؤالپیچ کردم. تا اینکه بالاخره حرف زد و گفت:
دیشب خواب عجیبی دیدم! در عالم رویا دیدم مجلس عروسی ما برقرار شده.
جلوی در ایستادم. چندین بانوی مجلله که بسیار نورانی بودند وارد مجلس عروسی شدند.
بلافاصله فهمیدم که دعوت ما را جواب دادهاند. با خوشحالی به استقبال آنها رفتم.
با احترام گفتم: خانم شما به مجلس ما آمدهاید!؟
مادر سادات هم با خوشرویی گفتند: «مجلس شما نیاییم کجا برویم؟!»🔷
پ.ن: کارت عروسی شهید ردانی پور
🔶«منبع:کتاب مصطفی،انتشارات شهید هادی»🔶
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#شهید_ردانی_پور
@shahidmostafaraddanipour