eitaa logo
شهیده نسرین افضل
590 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
4.4هزار ویدیو
9 فایل
شهیده نسرین افضل پیوسته دعای حضرت امیر (علیه السلام) را بر لب زمزمه می کرد: « الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب. » ادمین خانم هادی دلها : @HADiDelhaO00
مشاهده در ایتا
دانلود
می روی و می بری همراه خود مرا... صبر کن یارم! ببین حال مرا... @shahidnasrinafzall
|کارهای‌ کوچک اما بزرگ! شهدا با زندگی کردن، شهید شدند. شهید زندگی کردند که شهید ماندگار شدند. از همین راه‌هایی که پیش پای همه‌مان هست🥺🥲 از همین کارمعمولی‌های به ظاهر تکراری، که می‌شوند پلکان تعالی و شهادت بعضی‌ها.همین واجبات و مستحباتِ آشنا و دوست‌داشتنی که با روزهای خوش و غمناک زندگی‌مان مأنوسند. همین مناسکی که اشک و لبخند و شادی و غرولند‌های ما را پذیرا بوده و پلی شدند برای ارتباط ما با خدا‼️ آقا جواد ولی، درک کرده بود راه همین است. با اینها زندگی می‌کرد، زندگی‌اش را بر اساس معارفی که در همین مناسک بود، ساخت و آنگاه به روح همه اینها، یعنی ولایت دست یافته بود. 🍃با صفحات زندگی آقا جواد که همراه شوی می‌بینی: آقاجواد خادم الشهدا بود. باید هر سالش را در راهیان نور به اتمام می‌رساند و سال جدید را کنار شهدا و در خدمت زائران ایشان آغاز می‌کرد☝️ نماز اول وقت جماعت را ترک نمی‌کرد، حتی وقتی مهمان داشت، یا مسجد میرفت یا در خانه جماعتی برپا می‌کرد. دعا و توسل‌های پنهانی‌اش که گاه آشکار می‌شد، راز شهادت همه شهدا، یعنی اشک را برملا می‌کرد❤️‍🩹 اقاجواد، از آنهایی بود که دینداری را فقط برای خودش نمی‌خواست، خانواده‌اش را هم مهمان این سفره کرده بود. دخترش را نامیده بود و او را از کوچکی با روسری و چادر بیرون می‌برد. حسابی دوستش داشت. شاید برای همین موقع رفتن داستان رقیه‌خاتون سلام‌الله‌علیها را برایش گفته بود و فاطمه‌اش را به فاطمه سه‌ساله ارباب سپرده بود🕊✨ آقاجواد برای بعد از خودش هم تعهد به دین و مناسک شریعت را به یادگار گذاشت. وصیتش را بشنوید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🥀 ماجرای خودرویی که شهید شیروانیان برای خانواده فرستاد 🔹️ بعد از شهادت ابوالفضل به کربلا رفتیم. خردادماه بود و هوا گرم. از مقام امام زمان (عج) تا پشت حرم حضرت عباس (ع) راه زیادی بود؛ حدود ۴۵ دقیقه. ساعت هم سه بود و هنگام استراحت ماشین‌ها. ◇ همان‌طور که پیاده می‌آمدیم مادرش گفت: «ببین ابوالفضل، بابا که قلبش را عمل کرده، من هم که کمر ندارم. زهرا خانم هم که پاهایش درد گرفته، مهدی هم خسته شده، یک ماشین بفرست.» ◇ حاج آقا گفت: «خانم چه می‌گویی؟ ابوالفضل این وسط ماشین از کجا بیاورد؟ او اکنون جایش خوب است.» ◇ همان‌طور که سه تایی می‌خندیدیم، یک ماشین که داشت می‌رفت برای تعویض خادم‌ها نگه داشت جلوی پای‌مان. پرسید: «علقمه؟» سوار شدیم، اما سه تایی تا موقع رسیدن گریه می‌کردیم. ◇ حاج آقا گفت: «شهدا همه جا حاضرند. ما‌ها دقت نمی‌کنیم تا لیاقت نظر شهدا را داشته باشیم.» 🍃🥀شهید مدافع حرم ابوالفضل شیروانیان تاریخ شهادت۱۳۹۲/۹/۲۳
شهید 🍃🌷حاج"محمد شالیکار" شهیدی که داشته‌های دنیوی مانع او از رسیدن به اهداف اخروی نشدند 🍃🥀شهید حاج محمد شالیکار سال ۴۹ در فریدون‌کنار چشم به جهان گشود. در سال ۶۴ و در حالی که تنها ۱۵ سال داشت با پیگیری و تلاش و با سختی فراوان به دلیل عشق و ارادتی که به وطن داشت وارد عرصۀ دفاع مقدس شد. 🔸حدود یک سال پس از حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل و در عملیات کربلای ۴ از ناحیۀ پا مجروح شد. 🔹سال ۶۶ و در عملیات والفجر۱۰ تیری به سر او اصابت کرد و گمان شهادت را در اذهان همه قطعی کرد.اما 🍃🥀شهید شالیکار که گویا مأموریت مهم‌تری یعنی دفاع از حرم آل الله را در پیش داشت. ▪️سال‌های زیادی از این دوران گذشت و محمد یعنی همان نوجوان ۱۵ ساله، مرد ۴۵ ساله‌ای شده بود که همه او را به نام حاج محمد می‌شناختند. ▫️حاج محمد که صاحب همسر و فرزندانی شده و به خاطر تلاش‌های زیاد در بازار و نوع حرفه‌اش که ساخت و ساز بود صاحب مال و مکنت فراوانی در دنیا شده بود، اما جالب اینجاست که تمام این داشته‌های دنیوی مانع او از رسیدن به اهداف اخروی نشدند. 🔻حاج محمد شالیکار با حضوری دوباره در جبهه‌های حق علیه باطل، آن هم کیلومترها آن‌طرف‌تر از خاک وطن و در راه دفاع از حریم اسلام و حرم اهل بیت علیهم‌السلام جام نوشین شهادت را سر کشید و در ۲۱ آذر ۱۳۹۴، در حلب به همرزمان شهیدش پیوست 🍃🥀شهید_محمد_شالیکار @shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5832637129238250593.mp3
6.23M
💢 بر لب آبم و از داغ لبت میمیرم... ❤️ واحد بحر طویل | حضرت أُمُّ‌ الْبَنین (سلام‌الله‌علیها) 🎤 حسین سیب سرخی @shahidnasrinafzall
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل یکیشون اومد جلو و گفت: خانوما این کلا
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• . خدا رحمتش کنه، یه خانم خیلی مهربون بود، خیلی خوش سلیقه، کد بانو ... تو یک قابلمه ی کوچک برای ناهار من و نسرین غذا می ریخت تا غذای خوابگاه رو نخوریم. جمال هم نیم ساعت، یک ساعت ما رو برگردوند خوابگاه. بنده ی خدا کار هر روزش بود. یادمه یک بار نسرین مریض شد و چند روزی نتونست کلاس سیم کشی بیاد. به جمال زنگ زد تا بیاد منو ببره کلاس. هرچی گفتم یا نمی رم یا خودم میرم، گفت: _ دیگه چی؟ جمال عین برادرته. این بنده ی خدا اومد منو برد کلاس، ظهر هم همراه با قابلمه نسرین منو برگردوند خوابگاه. خیلی شرمنده شدم. فرداش دوباره جمال اومد دنبالم. هر کار کردن نرفتم. گفتم: _ نِمیرم که نِمیرم، تا نسرین خوب بشه. وگرنه این بنده ی خدا یک هفته اسیر من می‌شد. کلاس برق صبح زود شروع می‌شد، این بود که موفق به خوردن صبحانه نمی‌شدیم. به پیشنهاد یکی از آقایون مقداری پول روی هم گذاشتیم و هر روز صبحانه می خریدیم و در کلاس با هم می‌خوردیم. یک رابطه ی خیلی مؤدبانه و محترمانه بین ما حاکم بود. اگر ابزاری لازم داشتیم از هم قرض می‌گرفتیم. اشکالی اگر توی کارمون بود، از همدیگه سوال می‌کردیم. یک بار دیدم نسرین خیلی تو فکره. پرسیدم: _ قایقاتو آب برده؟ به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• اولش چیزی به زبون نیاورد اما وقتی مُصِر شدم تعریف کرد که یکی از آقایون به واسطه ی یکی دیگه از بچه‌های کلاس که متاهله، ازش خواستگاری کرده. کلی سر به سرش گذاشتم گفتم: پس شیرینی رو افتادیم؟ اخماشو تو هم کرد و جواب داد: این حرفا چیه؟ تعجب کردم. گفتم: _ بنده ی خدا جوون مودب و چشم پاکیه. تازه همکار هم می‌شین. چپ چپ نگام کرد و گفت: بهش جواب رد دادم. اما طرف ول کن نبود. هر روز پیغام و پسغام می‌فرستاد که نسرین راضی بشه. سَر آخر نسرین کلافه شد، یک روز صبح قبل از شروع کلاس بهم گفت: امروز بعد از کلاس بمون که تنها نباشم! می‌خوام با این جوون دو کلمه حرف حساب بزنم. بعد کلاس موندیم. تو همون کارگاه حرف زدن. من تو راهرو ایستادم که معذب نباشن. نسرین بهش گفته بود: _ شما خیلی خوب و برازنده هستین، خیلی دخترا آرزو دارن با یکی مثل شما وصلت کنن. اما ما وصله ی هم نیستیم. از دوجنس متفاوتیم! من مال زندگی راحت نیستم. برنامه‌هایی دارم، از شما خواهش می‌کنم فکر منو از سرتون بیرون کنین و اجازه بدین تا آخر دوره عین خواهرا و برادر کنار هم باشیم. بنده ی خدا خیلی ناراحت شد. بغض کرد اما پذیرفت؛ یعنی چاره‌ی دیگه ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ جوان ترین و مُسِن ترین شهدای مدافع حرم ایرانی عکس سمت راست شهید مدافع حرم ۱۹ ساله مرتضی سواری که به طور دواطلبانه به دفاع از حرم آل الله پرداخت و در تاریخ ۹۴/۳/۲۳ در نزدیکی سامرا به شهادت رسید. عکس سمت چپ سردار شهید مدافع حرم حاج حسین همدانی که در سن ۶۵ سالگی پس از گذشت ۳۶ سال سابقه جهاد در تاریخ ۹۴/۷/۱۶ در راه دفاع از حرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب سلام الله علیها به شهادت رسید. @shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اِ؎ بـــٰــانے أشـــــک و ⇠⇠ روضہ هـــٰــا؎ سقـٰــــا۔۔۔ اِ؎ فـــــٰــاطمہ؎ ⇠⇠ دوّم بِیــت مُــولا۔۔۔۔ أز دٰامـــــن تـــُــو ⇠⇠ روح أدب رٰا آمـــــوخـــــت... آن تـِــــشنہ؎ ⇠⇠ بےدَســـــت کـــــنٰار دریــٰـــا... (س) 🥀 .🏴 @shahidnasrinafzall
14.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 از شهدا پرسیدیم در این حوادث عجیب و دلهره‌آوری که پیش می‌آید چه کار کنیم؟! 🔹شهید جواد محمدی جوابمون رو داد! 🔹چشم و گوش و دهان و حرکت، امام سیدعلی خامنه‌ای... @shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🍀خلوص و توحید ناب را ببینید 🔹فیلم صحبت‌های 20 شهید شاخص دفاع مقدس و انقلاب اسلامی شهید محمود کاوه شهید عبدالحسین برونسی شهید سیدمجتبی علمدار شهید مهدی زین الدین شهید قاسم سلیمانی شهید مهدی باکری شهید منصور ستاری شهید علی صیادشیرازی شهید بهشتی شهید رجایی شهید محمدجواد باهنر شهید حسن تهرانی مقدم شهید احمد کاظمی شهید محمد جهان آرا شهید محمد بروجردی شهید حسن باقری شهید مرتضی آوینی شهید محمدابراهیم همت شهید مصطفی چمران شهید حسین خرازی شادی روح مطهر ومقدسشان حمدوسوره همراه چهارده صلوات هدیه مینماییم اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 به جز زیبایی صبرت ندیدم... دلبری و قربون صدقه رفتن های مادر پسری این مدلی دیده بودید تا حالا؟! ❤️ 🌹روز تکریم مادران و همسران شهدا @shahidnasrinafzall
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل اولش چیزی به زبون نیاورد اما وقتی مُص
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• . ای نداشت، چون نسرین حرفش دوتا نمی‌شد. یادمه وقتی دوره تموم شد، برای امتحان پایانی ما رو بردن سر یه ساختمونی برای سیم کشی. هر قسمت رو به یکی دادن. اون روز بعد از امتحان، نفری یه جعبه شیرینی خریدیم و رفتیم خونه و خبر دادیم که بله ما شدیم کارگر درجه یک برق و سیم کشی ساختمون! فعالیت گروه مجاهدین که بعدها به اسم گروهک منافقین معروف شدن، توی شیراز و دیگر شهرها پا گرفت. کم کم داشتن خط خودشون رو از انقلاب جدا می‌کردن. هسته ی اولیه ی این گروه که تشکیل شد، بچه های مذهبی و خوبی بودن که به انقلاب خدمت کردن و چند تا شهید هم دادن اما به تدریج و با حضور افراد نااهل در هسته ی مرکزی از مسیر خارج شدن، تا اونجا که بعدها دست بر ترور مردم و مسئولین زدن. عده‌ای از جوونا جذب حرفای قلمبه و سخنرانی‌های پرشور و هیجان این‌ها می‌شدن. یادمه تو خوابگاه عشایری چند نفری چپی (کمونیست) بودن و بعضی‌ها هم تمایل به این گروه داشتن. گاهی شب‌ها که به اتاق‌ها سر می‌زدیم، کنارشون ‌می نشستیم و در بحث‌هاشون شرکت می‌کردیم. نسرین تمام سعیش را می‌کرد که ذهن این بچه‌ها رو روشن کنه. روزی که مجاهدا تو خیابون فردوسی شیراز اجتماع و میتینگ داشتن، عده‌ای از پسرهای مدرسه اومدن دم در دنبال دخترا که با هم برن میتینگ! از قبل جهاد بهمون خبر داد که برنامه چیه وقتی. وقتی پسرا زنگ زدن، نسرین دم در رفت و پرسید: _ چی می‌خواین؟ یکی شون گفت: _ اومدم دنبال دختر خاله ام، می‌خواد خرید کنه! به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• اون یکی گفت: _ اومدم دنبال دختر عمه‌ام، می‌خواد بره کتاب بخره. نسرینم بهشون جواب داد: _ امروز نه پنجشنبه است نه جمعه که دخترا اجازه داشته باشن خوابگاهو ترک کنن. تازه ما فقط به پدر یا برادر دانش آموز، اونا را تحویل میدیم اونم با نشون دادن مدرک. اینجا دختر خاله و پسر عمه نداریم. بعد هم تو یک چشم بر هم زدن، اومد تو و در رو بست. اینام افتادن به جون در، با مشت و لگد. از این طرفم بعضی دخترای خوابگاه که ظاهراً تو مدرسه ی عشایر با پسرا هماهنگ کرده بودن، نسرینو دوره کردن که ما می‌خواهیم بریم. اینا پسرعمه و پسر خالممون هستن! یادم رفت بگم که مدرسه ی عشایر هم دانش آموز دختر داشت هم پسر، کلاساشون سوا بود اما حیاطشون یکی. هر کار کردن نسرین اجازه نداد. محکم وایستاد و گفت: خودتون بهتر از من می‌دونین کجا می‌خواین برین، اونم با این پسرا که هیچ نسبتی باهاتون ندارن. کار بالا گرفت. چند تا از دخترا که سال بالایی بودن و یکی _ دو سال با ما اختلاف سنی داشتن، جواب دادن: ما می‌خوایم بریم. ببینیم کی جلومونو می‌گیره. اصلاً می‌دونین چیه؟ آره! ما دوست داریم بریم میتینگ خیابونی، مگر آزادی نیست؟ نسرینم جلوشون در اومد، گفت: اگه خون از دماغ یکی تون بیاد، کی جواب میده؟ شما؟ یا من؟ ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
14.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴️ آوینی راوی فتح یحیی سنوار می‌شود! ‌شهید آوینی، سال‌ها پیش در مستند «روایت فتح»، داستان امروز مقاومت را روایت کرده است! @shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادرها شبیه نخ میمانند! به نسبت دانه‌ها کمتر خودنمایی میکنند اما اگر هیچ دانه‌ای کنار دیگری نمیماند‏! الهی_نخ_هیچ_تسبیحی_پاره_نشود! @shahidnasrinafzall
• حسن آقا میگفت: آنچه نیروها رو خسته میکنه، کار نیست! بلکه گیجی و بی‌برنامگیه... @shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلت گرفته(((:💔 🥀 جمع شهیدانم ارزوست 🥀 👇اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است @shahidnasrinafzall
13.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به یاد لاله های پرپر به یاد پرستوهایی که سبکبال کوچ کردند هرگز فراموشتان نخواهیم کرد. یادمان می ماند که تا ابد مدیون شماییم... 🙏🌹♥😭 @shahidnasrinafzall
! که این روزها هم، بخور بخوری است !! خوشا به حالتان که از امروز حیف که از دیروز... @shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ازدواج زیبا و جالب و دیدنی دو برادر دوقلو با دو خواهر دوقلو، در کنار شهدا 🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴 @shahidnasrinafzall
••••• گفت: راستی جبهه چطور بود؟ گفتم: تا منظورت چه باشد.🙃 گفت: مثل حالا رقابت بود؟🤔 گفتم: آری. گفت: در چی؟ 😳 گفتم: در خواندن نماز شب.😊🤲🏻 گفت: حسادت بود؟ گفتم: آری.🌺 گفت: در چی؟ 😮 گفتم: در توفیق شهادت.😇🌷 گفت: جرزنی بود؟ 😳 گفتم: آری.🌾 گفت: برا چی؟ گفتم: برای شرکت در عملیات.😭💠 گفت: بخور بخور بود؟😏 گفتم: آری.☺ گفت: چی می‌خوردید؟ 😏 گفتم: تیر و ترکش 🔫😔❣ گفت: پنهان کاری بود؟ گفتم: آری.😊 گفت: در چی؟ گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه‌ها.👞 گفت: دعوا سر پست هم بود؟ گفتم: آری.🌸 گفت: چه پستی؟؟ 🤔 گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین.🧔🏻 گفت: آوازم می‌خوندید؟🎙 گفتم: آری. گفت: چه آوازی؟ گفتم: شبهای جمعه دعای کمیل.📿 گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ 🌫 گفتم: آری. گفت: صنعتی یا سنتی؟؟😏 گفتم: صنعتی، خردل، تاول‌زا، اعصاب☠🥀 گفت: استخر هم می رفتید؟💧 گفتم: آری... گفت: کجا؟ گفتم: اروند، کانال ماهی، مجنون.🌊 گفت: سونا خشک هم داشتید؟ گفتم: آری. گفت: کجا؟ گفتم:تابستون سنگرهای کمین، شلمچه، فکه، طلائیه.🇮🇷 گفت: زیر ابرو هم برمی‌داشتید؟ 🙄 گفتم: آری گفت: کی براتون برمی‌داشت؟😏 گفتم: تک‌تیرانداز دشمن با تیر قناصه.😞🗡 گفت: پس بفرمایید رژ لبم می‌زدید؟😏💄 گفتم: آری خندید و گفت: با چی؟😅 گفتم: هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان🌹😭 سڪوت کرد و چیزی نگفت...😞 @shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل اون یکی گفت: _ اومدم دنبال دختر عمه‌ا
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• ترسیدم. خواستم برم زنگ بزنم به مسئولای جهاد خبر بدم که، چند تا از بچه مسلمونای خوابگاه اومدن نسرینو کنار کشیدن و گفتن: _ ما زبون همو بهتر می‌فهمیم خانم جون! شما برین ما درستش می‌کنیم. این بنده خداها سفت و سخت با اون چند تا بحث کردن و یک مقدار هم درگیر شدن. نسرین هم رفت دَم در به پسرا گفت: _ زنگ زدیم الان از سپاه بیان. اونا ترسیدن و رفتن. خلاصه کم کم سر و صداها خوابید. اون شب خیلی به نسرین فشار اومد؛ طوری که تا صبح سر سجاده اشک ریخت. صبح دیدم چشماش شده دو تا کاسه ی خون. دستاشو گرفتم پیشونیشو بوسیدم. گفتم: چرا با خودت اینجوری می‌کنی؟ خدا را شکر که به خیر گذشت. اشکاشو پاک کرد و جواب داد: _ نگران اون جوونایی هستم که دیروز رفتن میتینگ. نکنه درگیری شده. حتماً مژده هم رفته. یکهو جا خوردم. گفتم: _ مگه مژده هم با اوناست؟ سرشو پایین انداخت و سکوت کرد. مژده یکی از دوستان قدیمی نسرین بود. نسرین بهش علاقه ی خاصی داشت، دختر صاف و ساده‌ای بود و اونجور که بعداً برام تعریف کرد از سر همین سادگیش خیلی زود جذب این‌ها شد. صبح بعد از اینکه سرویس‌ها بچه‌ها رو بردن، نسرین راه افتاد بره در خونه ی مژده. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃