eitaa logo
شهیده نسرین افضل
576 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
9 فایل
شهیده نسرین افضل پیوسته دعای حضرت امیر (علیه السلام) را بر لب زمزمه می کرد: « الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب. » ادمین خانم هادی دلها : @HADiDelhaO00
مشاهده در ایتا
دانلود
هندوانه‌‌ی شب یلدا به شرطِ صلوات بر مُحمّد و آل مُحمّدﷺ... 🍉 @shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل بلافاصله گفتم: _ نه ببخشید، عید قربا
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• به جنوبیه گفتیم: _ خدا خیرت بده. چه عقلی داشتی تو! مطمئنم طعم قلیه ماهی اون روز، یاد همه ی بچه‌ها موند. تا جا داشت، خوردیم. بعد هم با همون وضع، سوار ماشین شدیم. به جایی رسیدیم که ماشین، راه خشکی نداشت. به دل رودخونه زد. این هی می‌رفت و ما به سقف می‌خوردیم و پایین می‌اومدیم. جیپ قدری به چپ و راست پیچید و یکهو خاموش شد. راننده داد زد: _ خواهرا! بیاین پایین هول بدین! بساطی داشتیم. هی هل می‌دادیم هی راننده استارت می‌زد، روشن نمی‌شد. همه‌مون حالت تهوع گرفتیم. تا زانو توی آب بودیم. خواهر افضل از راننده پرسید: جناب! این ماشین جهاد عشایر نیست؟ اونم جواب داد: _ خودشه! خلاصه به چه زحمتی ماشین راه افتاد. راننده گفت: _ برای اینکه این قهر نکنه، تا اونور رودخونه رو خودشون بیان. بالاخره به محل خدمتمون رسیدیم. شهرستان بیضا، چندین آبادی داشت. راننده هر دو نفر را سر پیچ یک روستا پیاده کرد. خواهر افضل همراه راننده به تمام محل‌ها سر زد و خواهران رو به اهالی ده معرفی کرد. اتاقی که من و فخری ساکن شدیم، طبقه ی بالای خانه ی یکی از اهالی روستا بود. پخت و پز رو خودمون عهده‌دار شدیم. در تنها مدرسه ی موجود، به خانم‌ها درس می‌دادیم. صبح‌ها در آبادی به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• می‌گشتیم و به زن‌ها سر می‌زدیم و از مسائل شون می‌پرسیدیم. این‌ها حمام نداشتن و برای تطهیر به چشمه‌ای که میون دو کوه قرار داشت، می‌رفتن. از همون چشمه هم آب آشامیدنی برمی‌ برمی‌داشتن. یک بار دیدیم این‌ها از پایین، دبه‌ها رو آب می‌کنن و بالاتر، گله گوسفند آب می‌خورد! زن‌ها رو برداشتیم بردیم بالاتر آب بردارن. هفته ای یک بار نزد خونواده‌هامون می‌رفتیم. ساعت مشخصی سر جاده می ومدیم تا سوار مینی بوسی بشیم که از اونجا به شیراز می‌رفت. یک بار تا سر جاده برسیم، دیر شد. راه تماسی با خانواده نداشتیم و اگر نمی‌رفتیم، نگران می‌شدن. مونده بودیم ماشین از کجا پیدا کنیم که سر و کله ی یک کامیون نفتکش پیدا شد. تا دید دوتا خانم محجبه کنار جاده ایستادن، نگه داشت. از اون سبیل چخماقی ها بود. پرسید: _ خواهرا! کجا؟ گفتم: _ شیراز. مکثی کرد و گفت: من تا پالایشگاه میرم. اگه دوست دارین، سوار شین. از اونجا به بعد هم خدا کریمه. دلو به دریا زدیم و سوار شدیم. آرم پالایشگاه روی ماشین بود. تا به پالایشگاه رسیدیم، یک کلمه حرف نزدیم. محکم دستای فخری رو گرفتم و تند تند صلوات فرستادم. اونجا هم پیش مسئول پالایشگاه رفتیم و قضیه رو تعریف کردیم. اونم ما رو با چند نفر که شیفت کاریشون تموم شده بود و عازم خونه‌ها شون بودن، شیراز فرستاد. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• تا اوایل مهر ۵۹ تو همون روستا موندیم. هرچند روز یکبار خواهر افضل به همراه همکارش فرزانه پست فروش به ما سر می‌زد. تا جایی که یادمه، خواهر افضل همیشه لبخند داشت. کم کم ارتباط نزدیک تری پیدا کردیم، طوری که همدیگر رو با اسم کوچک صدا می‌زدیم. پایان این قسمت. به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید مصطفی صدرزاده:"اگه کسی یه روز به فکر شهادت نبود باید خودش رو تنبیه کنه!" 📌مصطفی میگفت: " این زندگی یه زندگیه و اون چیزی که ما بهش فکر میکنیم و عشقش رو داریم یه چیز دیگه است. 🔸ما زن و بچه رو دوست داریم ، رفقا رو دوست داریم ، ولی عشق به خدا وا امام زمان( عج )  یه چیز فراتر از زندگی مادیه! واقعا هم همینطور بود... 🔹از وقتی که یادم هست دغدغه شهادت داشت و فکرش همیشه شهدا بود.من شهدا را خیلی نمیشناختم، اما مصطفی تا جایی که میتوانست به دیگران معرفی‌شان میکرد. ▪️چون دغدغه شهدا را داشت و زندگینامه ی شان را میخواند و دنبال آنها می‌رفت.برای همین چیز ها بود که میگفت: "اگه کسی یه روز به فکر شهادت نبود باید خودش رو تنبیه کنه!" راوی دوست شهید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahidnasrinafzall
وقتی پای داعش به سوریه باز شد. خودش را یک مهاجر افغان ساکن ایران، معرفی کرد و اسم مستعارش را حسن قاسم‌پور گذاشت و ۲۵ فروردین‌ ماه سال ۱۳۹۳ راهی سرزمین شام شد و ۲۲ روز آنجا بود. در آخرین عملیات چون هشت نفر بودند، رو به فرمانده عملیات کرد و گفت: اشکالی ندارد چون هشت نفر هستیم اسم عملیات به نام آقا علی بن موسی الرضا (ع) باشد؟ فرمانده بی‌درنگ قبول کرد. اما نمی‌دانست که قرعه شهید شدن به نفر هشتم خواهد رسید که از قضا مشهدی است. او وقتی در برابر داعش و نیروهای تکفیری قرار می‌گرفت، رجز می‌خواند که ما فرزندان علی و زهراییم. حسن به حضرات معصومین علیه السلام ارادت ویژه‌ای داشت و این دوستی به گونه‌ای بود که دو ماه محرم و صفر را عزاداری می‌کرد و لباس مشکی از تنش خارج نمی‌شد. او همیشه به شهادت فکر می‌کرد و دل‌نوشته‌های زیادی از او برجای مانده که از خدا مرگ باعزت و جان‌دادن برای ائمه (ع) را خواهان است. 《اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ》 🌹🌹السلام علیک یا رسول الله (ص)🌹🌹 @shahidnasrinafzall
🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا