#عاشقانه_شهدا🙃🍃
وقٺے مےاومد خونہ دیگہ نمےذاشٺ من ڪار ڪنم.
زهرا رو مےذاشٺ روے پاهاش و با دسٺ بہ پسرمون غذا مےداد.
مےگفٺم: «یڪے از بچہها رو بده بہ من»
با مهربونے مےگفٺ: «نہ، شما از صبح ٺا حالا بہ اندازه ڪافے زحمٺ ڪشیدے».
مهمون هم ڪہ مےاومد پذیرایے با خودش بود.
دوسٺاش بہ شوخے مےگفٺند: «مهندس ڪہ نباید ٺو خونہ ڪار ڪنہ!»
مےگفٺ: «من ڪہ از حضرٺ علے (ع) بالاٺر نیسٺم. مگہ بہ حضرٺ زهرا(س)ڪمڪ نمےڪردند؟»
همسر#شهیدحسنآقاسےزاده
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
وقتے روحاللّٰہ شهید شد
چند وقت بعد که خیلۍ دلم براۍ روحاللّٰه
تنگ شده بود
به خونه خودمون رفتم
وقتۍ کتابۍ که روحُاللّٰه
به من هدیه داده بود را باز کَردم
دیدم که روحاللّٰہ
روۍ برگ گل رز برام نوشته بود:
عشقِ مَن دلتنگ نباش :)♥️
همسر#شهیدروحُاللّٰہقربانۍ
#عاشقانه_شهدا
دوࢪان نامزدۍ پنجشنبه ڪه از مدࢪسه مےآمدم، دست به ڪاࢪ مےشدم؛ تا منصوࢪ بࢪسد خانه ࢪا بࢪق مےانداختم. حیاط ࢪا آب و جاࢪو مےڪࢪدم و چشم به دࢪ مےماند تا او بࢪسد👀
غذا ࢪا مادࢪم مےگذاشت. یڪ باࢪ ڪه منصوࢪ آمد، مادࢪم نبود. دلم مےخواست یڪ چیز جدید و جالب بࢪایش بپزم😇
همین دیࢪوز از ࢪادیو طࢪز تهیه یڪ سوپ ࢪا شـنیده بودم. همان ࢪا پختم. مزهۍ سوپ به نظࢪم عجیب بود🤔
فقط آب بود و بࢪنج و سبزۍ.
هࢪچـه فڪ ڪࢪدم، نفهمیدم چه ڪم دارد☹️
بعد ڪه مادࢪم آمد و غذا ࢪا توۍ قابلمه دید، گفـت: حمیده، چـࢪا توۍ این غذا گوشت نریختی؟😳
این ڪه هیچے نداࢪه! منصوࢪ چیزۍ بهت نگفت؟
منصوࢪ نه تنها چیزۍ بهم نگفته بود، بلڪه با اشتها خوࢪده بود و ڪلے هم تعࢪیف ڪࢪده بود!😅🤭
همسر#شهید_منصور_ستاری
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
همسر شہید همت آیہا؎ را یادش داده بود ڪہ اگر موقع رفتن همسـرش در گوشش بخواند، باز میگـردد.
حمیـد سرش را خم ڪرده بود و من در گوشش میخواندم.
«إِنَّ الَّذي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى مَعادٍ قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ مَنْ جاءَ بِالْهُدى وَ مَنْ هُوَ في ضَلالٍ مُبين»
ساڪش را برداشت ڪہ برود، گفتم بیا در گوش دیگــرت هم بخوانم.
گفت: بگذار برا؎ دفعہ بعد.
نرفتہ برگشت. میخواست بہ جا؎ ساڪ، ڪولہپشتیاش را ببــرد.
وقتی رفت، تازه بہ خودم آمدم ڪہ این بار موقع رفتن آیہ سلامتی را در گوشش نخواندهام. دویدم دنبــالش؛ اما دیگر رفتہ بود.
آرام و قــرار نداشتم. یاد حرف حمید افتادم ڪہ میگفت:
اینطور مواقع قــرآن بخوان؛ بیتابی نڪن.
آن قدر خـواندم تا آرام گرفتم.
این آخــرین دیدار با حمید بود.
#شهیدحمیدباکری