eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.4هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣﷽❣ ⚠️ 😔 5⃣ ⚠️هیچ کس به من نگفت: که گناه، خانه قلب را تیره می‌سازد و شما که نورانی ترین هستی، در خانه سیاه نمی‌مانی. آن وقت خانه دل ما، سوت و کور می‌شود مثل خرابه ها، مگر اینکه با توبه، آن تیره‌گیها را از بین ببریم و دوباره مهیای پذیرایی از شما شویم. 💖قلب من در نوجوانی، آماده کاشتن بذر عشق بود، اما هر چه انتظار کشیدم کسی نگفت که باید عاشق برترین شد تا قلب آباد شود،💖 😔به من نگفتند که مواظب باش قلبت را به هر کس و ناکسی نسپاری که صاحب اصلی آن، کسی است که وقتی قلبت پاک شود می‌آید. و به ما نگفتند که جای شما در قلب ماست نه در جزیره خضرا و مثلث برمودا. به ما نگفتند که مواظب باشیم تا شما را از مهمانی قلبمان بیرون نکنیم. 👌وقتی از آیت الله بهجت پرسیدند: که شما کجایی؟ ایشان جواب داد که: «آقا در قلب شماست مواظب باشید بیرونش نکنید».💗 💞کاش، قلبم را در نوجوانی به تو می‌سپردم و هردم یادت را از قلبم به زبان جاری می‌ساختم. 🔹آن دل که به یاد تو نباشد دل نیست 🔹قلبی که به عشقت نتپد جز گِل نیست 📘کتاب "هیچکس به من نگفت" ✍نویسنده: حسن محمودی ================== 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
سفر پرماجرا_59.mp3
4.76M
۵۹ یه جایِ محکم پیدا کن، و آرزوهاتُ روی ستونش، بنا کن. وگرنه بانگ الرحیل؛ میشه درهم شکننده ی تمومِ آرزوهای تو. یه جوری خودتُ مهندسی کن که مرگ، آغاز تحقق آرزوهات باشه👆👆 🎤🎤 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⭕️غيرتي كه در خانواده به #شهيد تزريق مي‌شد هدفمنديش🎯 را در #بسيج مسجد و پاي منبر به نقطه اوج رساند كه در ادامه سبب شد آن را به يك #غيرت_ديني تبديل كند. ⭕️غيرت ديني ايشان طوري بود كه هر #صدايي كه در هر نقطه جهانـ🌎 بلند مي‌شد ايشان مي‌شنيدند🎧 #شهید_محمد_کیهانی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💠دهان کثیف #مادر_شهید 🔹دوران کودکی اگر از جایی حرف زشت🚫 یاد میگرفت و در خانه #تکرار می کرد به او می گفتم: دهانت #کثیف شده برو آن را #بشورچون بچه بود باور می کرد و دهانش را می شست 😅 🔸یک بار حرف زشتی را #دوبارتکرار کرد. سری اول شست و برگشت سری دوم آن فحش را مجدد گفت🙊 تشر زدم که دهانش را خوب نشسته است. این بار رفت و با #مایع و صابون دهانش را کف آلود کرد و شست و پیش من آمد و گفت که حالا #دهانم_تمیز_شده. #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ❣🌸 🌸❣ 5⃣1⃣ تو راه برگشت همه ساکت بودن کسی حرفی نمیزد.... انگار همه خسته بودن، منم که قلبم آشوب بود 💗😣 و همش فکر و سوالای عجیب غریب تو ذهنم بود، 🌷از یه طرف بحث سوریه و شهادت 💞از طرفی بحث خاستگاری و جواب منفی 💔و از اون طرف از دست دادن عطریاس برای همیشه! باز نماز صبح اول وقت اوج دلتنگی و بیقراریم رو نشون میداد!😢 از خودم راضی نبودم از خودی که فقط وقتی به خداییش احتیاج داشتم نمازصبحم اول وقت بود روزای عادی تا پنج دقیقه مونده به قضا شدن بیدار میشدم تا نماز بخونم، اما تو این روزا تو تاریکی حتی قبل اذان صبح بیدار میشدم مثل روزهای دیگه بعد نماز رفتم حیاط کنار یاس هام، 🚶♀🌸 نمیدونم چرا حس میکردم این یاس ها دیگه مثل سابق عطری ندارند یا من دیگه حس نمیکنم، یاد عباس آتش به دلم انداخت مامان گفت که عموجواد اینا دوهفته بعد میان برای خاستگاری، و من باید تا اونموقع برای همیشه عطریاس رو فراموش میکردم ...😥😣 سمیرا در حالیکه به من نزدیک می شد دست تکون داد، براش دستی تکون دادم و با لبخند استقبالش کردم😊 -سلام دوست عزیزم لبخندی زد و گفت: +سلام، خوبی؟! - آره خوبم تو چی؟ +منم عالی!! کوتاه خندیدم و به دستام خیره شدم، کمی خم شد و به صورتم نگاه کرد و گفت: _چته باز؟😕 لبخند کمرنگی زدم و گفتم: _هیچی!🙂 +اوف، خب پس چرا انقدر تو خودتی، الان من به جای تو بودم تو آسمونا تشریف داشتم، 😍😅چند روز دیگه آقای یاس داره میاد خاستگاری، اونوقت تو اینجوری رفتی تو خودت!😟 آهی کشیدم و گفتم: _آره باید خوشحال باشم بعد هم زمزمه وار گفتم: _خوشحال!😣 سمیرا خندید و گفت: _خدا نکنه من عاشق شم وگرنه مثل تو خل و چل میشم😄😜 لبخندی رو لبم نشست ولی خیلی زود محو شد،😒 دیگه این درد و نمیشد به کسی گفت حتی سمیرا که رفیق بهترین روزای زندگیم بود، اصلا با گفتنش به سمیرا اونم ناراحت میکردم لااقل تنها کاری که میتونستم الان بکنم این بود که تظاهر کنم خوشحالم تا بقیه هم خوشحال باشن، شاید دردهایی تو این دنیا هست که فقط خودت باید بکشیشون😔 .... 💌نویسنده: گل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣🌸 🌸❣ 6⃣1⃣ ✨وضو گرفتم....✨ و کم کم آماده شدم برای اومدن مهمونا، سعی کردم آروم باشم و با طمانینه کارامو انجام بدم باید خودمو قوی تر می کردم من که به هر حال باید جواب منفی میدادم😕 پس نباید این همه استرس الکی رو به خودم وارد می کردم، لباس ساده و مناسبی رو تن کردم بعد هم 💖روسری صورتیم💖 رو رو لبنانی با یه گیره بستم، صدای گوشیم 📲بلند شد، از رو میز برداشتمش، یه پیام از طرف سمیرا "عروس خانم خاستم بگم یهو هُل نکنی بوی یاس بوخوره بت سینی چای رو خالی کنی رو دوماده خخخخ"😂😜 لبخندی رو لبم نشست،😊 از دست این سمیرا در این لحظاتم دست از نمک ریختن بر نمیداره، جواب دادم "دیوونه ای سمیرا، کم نمک بریز😃" پیام که فرستاده شد لبخندی دیگه رو لبم نشست مطمئنا سمیرا پیامم رو بی جواب نمیذاره، منتظر پیامش بودم که زنگ خونه به صدا دراومد، چشمامو بستم و زیر لب صلوات فرستادم و زمزمه کردم😞🙏 "خدایا خودت پشت و پناهم باش" همه اومدن تو صدای سلام و احوال پرسی اومد بعدشم که مطمئن شدم نشستن، آروم دراتاق رو باز کردم و رفتم بیرون، با دیدنم عموجواد و ملیحه خانم سلام کردن و ملیحه خانم یه عروس گلمی بهم گفت که دلم یه جوری شد.🙈 از خوشحالیشون نمیدونستم چی بگم، ای کاش میدونستن من عروسشون نمیشم،😒 یه کم به اطراف نگاه کردم پس عباس کجاست؟! هنوز این سوال از ذهنم کامل نگذشته بود که مامان پرسید:😊 _راستی آقا عباس کجاست؟! ملیحه خانم درحالی که چادرشو درست می کرد گفت: _الاناس که پیداش بشه، ما از شمال اومدیم اما عباس تهران کاری داشت گفت از اونجا خودشو میرسونه ❓تو ذهنم یه علامت سوال بزرگ ایجاد شد، عباس تهران چیکار داره، سریع به خودم نهیب زدم که به تو چه آخه تو سرپیازی یا تهش!!😕 چند دقیقه ای حرف زدیم و البته بیشترشم بازجویی از من بود!! یعنی همون سوال پرسیدن از درس و دانشگاه و اینجورچیزا، با صدای زنگ، محمد سریع بلند شد بره در و باز کنه، بعد چند دقیقه صدای سلام 🌷عباس🌷 پیچید تو خونه، همه جوابشو دادن... ولی من چشمامو بستم و سعی کردم فقط عطرشو به ریه هام بکشم، وقتی عباس اومد ترجیح دادم بدون نگاه کردن بهش برم آشپزخونه پیش مهسا، وارد آشپزخونه شدم، مهسا لبخندی بهم زد،😊 دلم سوخت به حال همه،😔😣 همه ای که خوشحال بودن و فقط فکر کنم منو عباس بودیم که تو بدحال ترین حالت ممکن بودیم آهی کشیدم که مهسا گفت: _عروس خانم به جای آه کشیدن چای بریز ببر یه کم دومادو ببینی روت باز شه😅 .... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_5773986017916748826.mp3
13.99M
🎧🎧🎧 دوست شهیـــد من😍 خنده نکن، دلا رو دیوونه نکــن⭕️☺️ 🎤🎤 #حسین_دانش 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#شب_بخیر⭐️ آرامش شب‌ های نا آرامِ #عشــقــ❤️ شب بخیر🌝 انگیزه بیداری #فردای من😍 #شهید_محمدهادی_ذوالفقاری #شبتون_شهدایی 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ #سلام_امام_زمانم ❣ باز آ، بهار منـ🌸🍃 که به نوبت نشسته اند در #انتظار_مرگ درختان🌳 اجاق ها اى #وارث شکوه اساطیر، جلوه کن✨ تا کم شود #ابهت پر طمطراق ها #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#صبـــح ها لباس آرامشـ💖 به تن کن #دستهایت را بازکن چشمهایت راببند😌 و رو به #آسمان صد بغل #حسِ_ناب زنده بودن را نفس بکش #شهید_محمودرضا_بیضایی #سلام_صبحتون_شهدایی 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_38333708.mp3
2.13M
💠 #برای_خدا خوشکل کار کن👌 🎤🎤 #استاد_پناهیان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 #راهیان_نور 💫 💢 #راهیان_نور فناوریِ استفاده از ثروت عظیم و معدن طلای✨ تمام نشدنی دوران #دفاع_مقدس است. 💢زیارت #بامعرفت 💥نکته ی کلیـدی راهیان نور💫 است. #مقام_معظم_رهبری(سیّـــدعلـــی) 🗓۲۰ اسفند روز ملی #راهیان_نور گرامی باد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🎉🎈 #سردار_تولدت_مبارک🎈🎉 🎀آنچنان #عظمتی داری که رسانه های کفر📛 نیز علی رغم #دشمنی قادر به چشم پوشی از ذکر #نام_و_هیبت مالک گونه ات نیستند❌ 🎀همیشه در کنار #رهبر بمانید👥 ما #سرباز شماییم😍 #سردار_حاج_قاسم_سلیمانی #ذوالفقار_سیدعلی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#دایی_جونمـ خیلی دلمـ💔 برات تنگ شده وقتی برا #اولین بار تو رو با چتر تو آسمون دیدم..گفتم: #دایی_بالا ...دایی بالا ... همه خندیدن😄 و #تو شدی دایی بالای ما بچه ها ... #عاشقت بودم❤️ و هر جا می دیدمت می پریدم تو بغلت💞 #امروز که تو مدرسمون یادواره برگزار شد، با افتخار لباس #پاسداری پوشیدم و عکس📸 مقدس #تو رو تو دستم گرفتم و به خود مي باليدمـ😌 #دايی_بالا_دوستت_دارمـ😍 و ... #عاشقتمـ❤️ خواهر زاده ی شهید #شهید_محمدتقی_سالخورده 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مراسم جشن ولادت (علیه السلام) 💺سخنران:حجت الاسلام نصیری 🎤شاعر:کربلایی علی زمانیان 🎤مداح:کربلایی سیدامیراحمدنیا کربلایی حسین شیرمحمدی ⌚️زمان:شنبه(25اسفند)ساعت19:15 خواهران برادران (علیه السلام) 🌹🍃🌹🍃 @ShahidNazarzadeh
علـــے را . . . دست بیعت داده‌ای چـون مالـڪ اشتـــر بہ نسـل پاڪ پیغمبــر چو سلمـانی ، سلیمـــانی #اعطای_نشان_ذوالفقار #توسط_امـام_خامنـه_ای #به_سردار_قاسم_سلیمانی #اولین_بار_در_جمهوری_اسلامی بعضیا مثه بارون رحمت الهی می مونند هرجا برند خیرو برکت به همراه دارند . حاج قاسم از اون دسته آدماست قدرشو باید دونست. سلامتی رهبرمون مولاومقتدامون و یاران وفادارشون صلوات 🌹 🌹🍃🌹🍃 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ❣🌸 حوالـےعطــرِیــاس 🌸❣ 7⃣1⃣ چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: _هنوز نه به داره نه به بار، شاید من ایشونو نپسندیدم و ردش کردم😠 خنده ی کوتاهی کرد و گفت: _ولی من اینطور فکر نمی کنم، مطمئنا تو از عباس آقا خوشت میاد😆 از روی تاسف سری تکون دادم و مشغول ریختن چای شدم، با صدای مامان که گفت چای رو بیارم، چادرمو مرتب کردم و سینی رو بردم تو هال، اول به عموجواد تعارف کردم، لبخند رضایت مندی رو لبش بود، بیچاره عمو جواد حتما خیلی از این وصلت خوشحال میشد،😒 ملیحه خانم هم با لبخندی چای رو برداشت، جرئت نزدیک شدن به 🌷عباس🌷 رو نداشتم اما چاره ای نبود سینی رو جلوش گرفتم، احساس میکردم امروز بیشتر از همیشه عطر یاسش رو حس میکنم، 😍😣 بدون نگاه کردن به من چای رو برداشت، نیم نگاهی بهش انداختم خیلی جدی و خشک نشسته بود، اینم از این یکی واقعا نمیدونم دقیقا دلم باید برای کی بسوزه شاید خودم، 😥😔خود من که یار کنارمه و من ازش هیچ سهمی ندارم هیچ سهمی شاید سهم من فقط همون یاسه!! به مامان و محمد چای تعارف کردم و نشستم کنار مامان، باز بحث خاستگاری و مهریه و چرت وپرت، همه ی دخترا این جور وقتا پر از هیجان و استرس و خوشحالی ان اما من اونموقع هیچ حسی نداشتم،😕 فقط ناراحت بودم ناراحته همه، همه که انقدر جدی بودن و نمی دونستن این عروس خانم عروس نشده جوابش منفیه ...😔 تو فکر وحال خودم بودم نمیدونم چند دقیقه گذشت که ملیحه خانم گفت: _خب اگه اشکالی نداره و اجازه بدین معصومه جون و عباس اگه حرفی دارن باهم بزنن😊 گوشه چادرمو تو مشت گرفتم، جای بدش تازه رسید....آه خـــدا!😣 .... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣🌸 🌸❣ 8⃣1⃣ با اجازه ای که از ناحیه ی مامان صادر شد بلند شدم ... و به سمت حیاط حرکت کردم عباس هم به دنبالم اومد، بی توجه به عباس دمپایی پام کردم و از سه تا پله ی حیاط اومدم پایین، جایی برای نشستن نبود برای همین لب حوض نشستم، عباس بعد ور رفتن با کفشاش اومد پایین و با فاصله از من لب حوض نشست، نگاهم به آب داخل حوض بود اونم نگاهش تو آسمونا ،😒 من تو حوض دنبال ماهی ای🐠 می گشتم که نبود، عباس هم دنبال ماهی🐟 تو آسمون می گشت که از شانس بدش اونم نبود!! زیر لب زمزمه وار گفتم "چرا حوضمون ماهی نداره! "😒😣 عباس تک سرفه ای کرد و بالاخره انگار از سکوت ناراضی بود که گفت: _عجیبه که امشب ماه تو آسمون نیست یه چیزی از قلبم گذشت چرا هر دومون باید مثل هم فکر کنیم!!😔 چادرمو کمی جلوی صورتم اوردم تا رومو بگیرم آروم گفتم: _حتما دلش نخواسته امشب باشه😔 +چی؟ - ماه دیگه! نگاهش به روبرو بود سرشو تکون داد که مثلا چه میدونم تایید کنه حرفمو بازم سکوت .. چه سکوت درداوری بود، بوی گلای یاسم دو برابر شده بود انگار، دلم میخاست کاش میتونستم ازش بپرسم چرا همیشه انقدر عطر یاس خالی میکنی رو خودت نمیدونی یه نفر طاقت نداره،😒 اصلا دلم میخاست بزنمش و بگم چرا من باید از تو خوشم بیاد .. آه!!😔😣 بعد از کمی سکوت نگاهی به یاس ها انداخت و گفت: _چه بوی یاسی پیچیده اینجا، الان فصل یاسه، من یاس خیلی دوست دارم😊 لبخندی رو لبم نشست،،😊 خاستم بگم چه تفاهمی داریم، اما یادم اومد این که جلسه ی خاستگاری نیست فقط یه نمایشه همین!!😒 از لب حوض بلند شد مشخص بود این موقعیت رو دوست نداره، منم دوست نداشتم این سکوت و باهم بودن اجباری رو، یه کم قدم زد اطراف حوض و باخودش آروم گفت: _بالاخره تموم میشه .. سرمو گذاشتم رو زانوهام، منم دلم میخواست تموم شه، تموم شه این کابوس…😣 .... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ❌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_13714624.mp3
8.67M
🎧🎧 #دلم_گرفته💔 ای رفیق 🎤🎤 #گرشا_رضائی تقدیم به همه عزیزانی که #رفیق_شهید دارن💐💐 #بسیار_زیبا👌👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
★تمام وجودت💗 پر بود ❣ از #خــــــدا ★آخر خدا هم ❣تمام #وجودت را خرید . . . #رفیق_شهیدم 😍 #شهید_جواد_محمدی🌷 #شبتون_شهدایی🌙 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh