🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 🔻 #استاد_پناهیان 🕋 #لذت_آغوش_خدا 68 "گمشده بشریت" 💞 حلاوت ایمان، گمشدۀ بزرگ زندگی بشریت هست.
❣﷽❣
🔻 #استاد_پناهیان
#لذت_آغوش_خدا 69
"دعای مهم پیامبر"
✅ یکی از دعاهای عجیب و مهمی که پیامبر اکرم بعد از جنگ احد و در اون شرایط سخت، کردن این بود:
اللهم حَبّب إلَینا الإیمان وزیّنهُ فی قلوبِنا وکرِّه إلینا الکُفرَ والفسوقَ والعصیانَ.
🌺 خدایا ایمان رو محبوب دل ما قرار بده و در قلب های ما زینت بده...
- چرا پیامبر اکرم (ص) در اون شرایط اَسف بار که حمزۀ سیدالشهدا، تازه به شهادت رسیده بودن و سپاه اسلام ضربات سختی خورده بود، این دعا رو میکنن؟ 🤔
* چون وعده اینه که
✔️ هر موقع زجر کشیدی بیا تا شیرینی ایمان رو بهت جایزه بدن...
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مهندسی فکر_33.mp3
10.27M
#مهندسی_فکر 33
🗞فاکتور مهم که در تمام تصمیماتِ اهل تفکر، مشترک و همیشگی است؛ 👇
★ کیفیت زندگیِ جاودانه ی آنان است.
💢تصمیماتی که با محوریت چنین تفکری اتخاذ میشوند، محال است به بن بست، پوچی یا هلاکت برسند.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰اذان #شهید ابراهیم هادی و تسلیم شدن 18 عراقی
🔹هر طرحی دادیم برای عملیات به نتیجه نرسید، باید آن موقعیت حساس را میگرفتیم؛ به ناگاه ابراهیم هادی به سمت تخته سنگی رفت و رو به #قبله شروع به اذان گفتن کرد؛ هرچه گفتیم بیا عقب میزنندت اثر نداشت.
🔸اواخر اذانش بود که تیر خورد به گردنش و مجروح شد. امدادگر به یاریش رف؛ کمی بعد یکی از رزمندگان گفت عراقی ها دارند خودشان را تسلیم میکنند؛ گفتم شاید حقه باشد ولی 18 نفر بودند که خودشان را تسلیم کرده و گفتند دیگر کسی باقی نمانده، ما هستیم و باقی به عراق برگشته اند و با گفتن (#این_موذن)؟؟؟ سراغ ابراهیم را میگرفتند.
🔹پرسیدم چه شده مگر؟ گفتند به ما گفته بودند شما #مجوس و آتش پرستید ولی با صدای اذانتان و خصوص نام مولا علی دلمان لرزید. #فساد فرماندهانمان را هم که دیده بودیم، گفتیم خودمان را تسلیم کنیم؛ نکند باز ماجرای کربلا بشود....
🔸5 سال بعد 18 اسیر عراقی بوسیله آیت الله حکیم شفاعت میشوند و در عملیات کربلای 5 در شلمچه و لشکر بدر علیه رژیم بعث شرکت میکنند و جملگی به شهادت میرسند.🌹
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_بیستم 0⃣2⃣ 🍂+وقتی صداشو میشنیدی خیلی می ترسیدی؟ _آره مادرم سعی میکرد آرومم
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_بیست_ویکم 1⃣2⃣
🍂نیروی درونی که محمد درباره اش حرف می زد فکر می کردم. بعد از آن روز چند بار آخر هفته ها همراه محمد به #بهشتزهرا رفتم یک روز در باره قبر پدرش سوال کردم و گفت: که پیکرش هرگز به دستشان نرسیده. در پروژه های گروهی با محمد و دوستانش هم گروه شدم و برای من که همیشه لباس اسپرت میپوشیدم قرار گرفتن در جمعی که همه پیراهن یقه بسته و شلوار پارچه ای نشان می کردند سخت بود. که به خاطر ظاهرم به شوخی خوشتیپ صدایم می زدند
🌿 اوایل معذب بودم. اما کم کم با دیدن صمیمیت شان یخم بازشد. ترم دوم هم تمام شد و تعطیلات تابستانی آغاز شد. یک روز در اتاقم مشغول بودم که مادرم آمد و گفت:
_رضاجان یک خبر خوب، قرار دو هفته دیگه با خاله مهناز و دایی مسعود اینا بریم ترکیه. پاسپورتتو بده بابا میخواد بلیط بگیره. تاریخ داره دیگه؟؟ پیرارسال می خواستیم بریم دبی تازه تمدید کرده بودیم. نه؟
+ترکیه!؟ چرا یهویی بی خبر! الان به من میگین؟
🍂_وا ... تو که درس و دانشگاه تمام شده کلاسی چیزی هم نمیری. برای چی نگرانی؟ میگم که دو هفته مونده. دیگه کی بهت میگفتم مادر؟؟ حالا پاسپورتتو بده بابات عجله داره، میخواد بره.
+ولی مامان ... من یه عالمه برنامه دارم! نمیتونم بیام!
_رضا لجبازی نکن. ایندفعه دیگه عید و سیزده به در نشد که هرچی ما کوتاه آمدیم تو باز کار خودتو کردی. ما میریم تو هم میای. بحثم نکن. پارسپورتت کوش؟
🌿احساس کردم مقاومت بیفایده است. تسلیم شدم و شناسنامه و پاسپورتم را دادم. پدرم بعد از گرو گذاشتن وثیقه برای سربازی و با کمی پارتی بازی توانست بلیطم را بگیرد. دایی مسعود یک دختر و دو پسر داشت. شاهین یک سال از من بزرگتر بود و شایان هنوز مدرسه نمیرفت. دخترش شهلا هم دبیرستانی بود و عشق بازیگری داشت. دوقلوهای خاله مهناز هم دبستانی بودند از شهلا خوشم نمی آمد یک جور خاصی بود؛ نمی فهمیدم چرا در فامیل پرنسس صدایش می زدند همین مسئله هم باعث می شد احساس زیبایی کند.
🍂همیشه می گفت: در آینده بازیگر بزرگ میشوم. پدرم در فامیل به خوش سفری معروف بود. هر جا می رفت بهترین رستوران ها کافه ها پارک ها و جاهای دیدنی را شناسایی می کرد و سعی میکرد همه را از سفر لذت ببرند ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_199560102015927186.mp3
7.46M
💢همه سهمیهها مال شما
🍂 #بابای قشنگمو بهم بدین
💢تا منم سر روی #شونش بزارم
🍂دیگه چیزی نمیخوام
فقط #همین😭
👈تقدیم به #فرزندان_شهدا
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
⇜وقتی دلت براش #تنگ میشه و
نمی تونی بپری تو بغلش💕
⇜وقتی دلت میخواد کنارش بخوابی و
#نمیتونی...
⇜وقتی یه اسباب بازی🏍 جدید گرفتی و
حالا...😔😔
↵جواب همه ی اینها رو.
بجای نشستن در آغوشش💞
باید با نشستن رو #سنگ_مزارش بگیری ....
این موقع شب
دلــ💔ـش تنگ شده
میگه خونه نریم🚷
پیش #بابایی بخوابیم😔
برگرد تنها یک بغل بابای من باش
#محمدامین نازدانه ی شهید
#شهید_علیرضا_بریری
#شبتون_شهدایی🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5802895348296845602.mp3
1.49M
🎧 فایل صوتی
🎙واعظ: حاج آقا #رفیعی
🔖 مسخره کردن دیگران 🔖
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌺🍃🌺 🌴ما یک ماشین #پاترول سفید داشتیم🚙 و هر کس که این ماشین را میدید به ما #خرده میگرفت که الان ز
خـودم و بـچّه هام #نـذرِ
یه نـخ معجـرت بی بی
سـر و جـونِ❣ همـه ماها
به #فــدای_سـرت بی بی
#شهید_مصطفی_صدرزاده🕊
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
خـودم و بـچّه هام #نـذرِ یه نـخ معجـرت بی بی سـر و جـونِ❣ همـه ماها به #فــدای_سـرت بی بی #شهید_مص
0⃣9⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
🔰یه ﺭﻭﺯ #ﺳﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ
ﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﻨﻄﻘﻪ توضیح ﻣﻴﺪﺍﺩ. ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ😪 ﺑﻮﺩﻡ، ﺷﺐ🌙 ﻗﺒﻠﺶ ﻫﻢ #ﻧﺨﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ.
🔰ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺳﯿﺪ ﮔﻮﺵ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ❌ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺮﯾﻢ، ﺩﯾﺪﻡ ﺍﺳﻤﻢ ﺗﻮ ﻟﻴﺴﺖ📝 ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﺳﯿﺪ ﻣﻴﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﻔﺮﺳﺘﻪ #نیست!😳 ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ، ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻧﺒﻮﺩ.
🔰ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮔﻔﺘﻢ: #ﺳﯿﺪ ﻣﻨﻮ ﻧﻤﯿﻔﺮﺳﺘﯽ⁉️ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﺳﻪ ﺷﻤﺎ ﻳﻪ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ #ﺧﺎﺹ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺘﻢ👌ﮔﻔﺖ: ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍ ﻳﻪ ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﺧﺎﺹ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻣﯿﺪﻡ.
🔰ﺧﯿﺎﻟﻢ ﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ، ﺭﻓﺘﻢ ﮐﺎﻣﻞ
#ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﺮﺩﻡ😊 ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﺳﯿﺪ ﮔﻔﺘﻢ: ﺳﯿﺪ ﺟﺎﻥ، #ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ ﺧﺎﺹ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ⁉️ ﮔﻔﺖ: ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﺮﺩﯼ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﺁﺭﻩ🙂
🔰ﮔﻔﺖ: ﻣﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﯼ، ﺍﮔﻪ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺑﺮﻭ ﺑﮕﯿﺮ #ﺑﺨﻮﺍﺏ ﯾﺎ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﭼﺮﺍ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ میشدی😔 و دلت میشکست💔 ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺧﯿﺎﻝ ﺭﺍﺣﺖ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﯽ، ﺣﺎﻻ #ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ_ﺧﺎﺹ❗️
🔰ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻫﻪ ﺑﻪ #ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺳﺮ ﻧﺰﺩﯼ
ﺑﺮﻭ ﺳﺮ ﺑﺰﻥ ﻭ ﺑﯿﺎ. ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺳﯿﺪ😍 ﺧﯿﻠﯽ #ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﺑﻮﺩ، خـیـلییی. ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻮﺩ💞 ﻫﻤﯿﺸﻪ #ﺗﺬﮐﺮ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻧﻤﻴﺪﺍﺩ❌ ﻫﺮ ﮐﯽ ﺟﺎﯼ ﺳﯿﺪ ﺑﻮﺩ، ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﻋﻮﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩ....
#شهید_مصطفی_صدرزاده♥️🕊
💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
ولادت:۱۹ شهریور ۱۳۶۵ ، شوشتر
شهادت:۱ آبان ۱۳۹۴ ، حلب سوریه
فرمانده گردان #عمّـار
و جانشین تیپ #فاطمیـّون
ملقب به: سـیـّد ابـراهـیم❤️🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
صفحہ ۶۲ استاد پرهیزگار .MP3
1.05M
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه آل عمران✨
#قرائت_صفحه_شصت_ودوم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی پسر شهید سید روح الله عمادی بر سر مزار شهید در #سوادکوه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 🔻 #استاد_پناهیان #لذت_آغوش_خدا 69 "دعای مهم پیامبر" ✅ یکی از دعاهای عجیب و مهمی که پیامبر اک
❣﷽❣
🔻 #استاد_پناهیان
🌹 #لذت_آغوش_خدا 70
💢 پیامبر اکرم (ص) توی ادامۀ دعا عرضه میدارن:
✅ خدایا کفر و فسوق و عصیان رو هم برای ما زشت و پلید بگردان.
🔷 به میزانی که انسان، "طعم خوش ایمان" رو بچشه، از کفر و گناه بدش میاد و یه تنفّرِ شدید از نافرمانی خدا درون وجودش شکل میگیره.☺️
👈 تو باید از «کفر» و «فسق» و «عصیان» کراهت پیدا کنی.
❌ «کفر» درجۀ بالاست. یعنی فردی به طور کامل وجود خداوند متعال رو انکار میکنه.
⭕️ «فسق» یعنی فردی عمل زشتش رو محکم انجام بده.
🔺 «عصیان» یعنی فردی ایمان داره اما خب گاهی هم گناه میکنه...
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مهندسی فکر_34.mp3
8.57M
#مهندسی_فکر 34
🔹پیش اومده برای درد معده دکتر برید، و دکتر به شما بگه " این درد عصبیه" ؟
💥دردِ عصبی یعنی چی و چطور درمان میشه؟
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣کاش بودی ⇜تا دلمـ💕 تنها نبود ⇜تا اسير #غصه فردا نبود ❣کاش بودی ⇜تا برای #قلب من زندگی ⇜اين گون
🕊🌼🕊🌼🕊🌼🕊🌼
#عِشقٌ یَعنیٌ:
بِنِویسیٌ غَزَلیٌ📝 اَزٌ
#چَشمَشٌ ..
دَرٌ هَمانّ مِصرَعِ اَوَّلٌ قَلَمَتٌ،
گِریهٌ کُنَدٌ ... 😭
#شهید_امید_اکبری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_بیست_ویکم 1⃣2⃣ 🍂نیروی درونی که محمد درباره اش حرف می زد فکر می کردم.
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_بیست_ودوم 2⃣2⃣
🍂سفر آغاز شد از همان ابتدا با گم شدن شایان پسر کوچک دایی مسعود در فرودگاه ترکیه فهمیدم با وجود بچه های قد و نیم قد چه آیندهای در انتظار ماست. سفر شلوغی بود قرار بود یک هفته آنجا بمانیم بیشتر سعی می کردم از جمع جدا شوم👤 و کنار دریا قدم بزنم گاهی هم به اجبار با آنها می رفتم
🌿یک روزه همراه پدر و مادرم برای خرید به پاساژ بزرگی رفتیم در مغازهها دنبال هدیه ای برای #محمد بودند اما هر چه نگاه میکردم چیز مناسبی نمی دیدم سرگرم تماشای ویترین یک مغازه بودم که پدرم از چندمغازه آن طرف تر بیرون آمد و صدایم زد:
_رضا بیا مامان کارت داره
به سمت مغازه لباس فروشی که مادر و پدرم در آن بودند حرکت کردم. وقتی وارد مغازه شده مادرم گفت:
_مامان جان کجایی؟! چرا همش از ما عقب میوفتی؟ پسرم بیا اینجا رو نگاه کن برات انتخاب کردم. ببین خوشت میاد؟ این شلوارک سورمه ای و تیشرت زرد خیلی قشنگن مارک هم هستن جنسشون خوبه اینجا هوا گرمه می تونی وقتی میری کنار ساحل بپوشی. این تی شرت رکابی هم برات برداشتم چند تا رنگ داره ببین خودت کدوم رنگش رو دوست داری. برای باباتم از همین رنگ طوسی رو برداشتم. این شلوار لی آبی را ببین خوشت میاد؟
🍂نگاهی به کوه لباس هایی که مادرم برایم انتخاب کرده بود انداختم از زیر لباس ها چند تایی را بیرون کشید و ادامه داد:
_ببینین شلوار کتان رنگش خیلی قشنگه برداشتمش میری دانشگاه بپوشی یهو لباس های ترم جدیدتم همینجا بخر حالا باز جای دیگه هم چیزی خوشت اومد بگو
+ممنون من که لباس زیاد دارم. همین تازگی برای عید لباس خریدم هنوز همشونم استفاده نکردم
_اشکالی نداره جنسش خوبه بردار حالا بعد ها نیاز میشه.
🌿کمی لباس ها را زیر و رو کردم از فکر پوشیدن شلوار لی آبی آسمانی و تیشرت زرد در کنار خنده ام گرفت😅 و گفتم:
_حالا درسته که به من می گن خوشتیپ ولی دیگه نه اینجوری
برای این که دل مادرم را نشکنم از بین آن همه لباس چند تا که رنگ ملایم تری داشت را انتخاب کردم.
_رضا چرا فقط همینا رو برداشتی؟ این شلوار که خوبه خوشت نیومد؟
+همین کافیه مامان حالا شاید جای دیگه ای هم چیزی دیدم.
با اینکه سعی کردم دلش را به دست بیاورم اما چهرهاش مشخص بود ناراحت شده است ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh