صفحہ ۷۱ استاد پرهیزگار .MP3
992.4K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه آل عمران✨
#قرائت_صفحه_هفتاد_ویکم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸چند تا از بچه ها کنار آب جمع شده بودند. یکیشان برای #تفریح، تیراندازی💥 می کرد توی آب. #زین_الدین سر
°•🔰فرمانده بی ادعا
🔹توی تدارکات لشکر، یکی دو شب🌙، می دیدم #ظرف ها ی شام را یکی شسته. نمی دانستیم کار کیه‼️
🔸یک شب، مچش را گرفتیم. #آقامهدی بود. گفت «من روزها نمی رسم کمکتون کنم. ولی ظرف های #شب با من☺️»
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📝دوبیت شعردروصف ابراهیم هادے: #گمنام شدن کہ ذات ابراهیـم است خودقسمتےازحیات🌷 ابراهیـم است هشیاری و
#الگو_برداری_از_شهید
🔻عزتی ابدی و ماندنی
🔸شهید هادی یکی از این مردان پاکیزه✨ شناخته شده چون از #نامحرم دوری کرد و پاکدامنی پیشه کرد👌
🔹و #خدا هم خوب پاداشی بهش داد هر چه گمنام تر🌷 کار کرد و از گناه دوری کرد خدا هم به وقتش، آن را برای مردم آشکارتر و پر رنگتر کرد، و عزتی #ابدی و ماندنی، در دنیــ🌍ـا و آخرت نصیبش کرد.
#شهید_ابراهیم_هادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
حوالی عصر.mp3
2.86M
🎧 #صوت_مهدوی
❤️ #دلنوشته_صوتی_مهدوی
📝 حوالی عصر
🔆 حوالی عصر به آرامی توی بازار قدم میزدم؛ ناخودآگاه به یاد شما افتادم...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بهانه_عشق
#غروب_جمعه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔺هر وقت منزل🏘 ميآمد بلافاصله بعد از ناهار با كامپيوتر💻 كار ميكرد. وقتي ميخواستم كمي #استراحت كند
🔹همواره در ایام #محرم به همراه پدر خود👥 مراسم شبیه سازی و تعزیه برگزار می نمود؛ میزان و شدت علاقه او به مراسم عزاداری🏴 #سیدالشهدا(ع) وصف ناپذیر بود.
🔸در جریان حضور تروریست ها👹 در #سوریه به این کشور سفر نمود و شجاعت و ایثارهای او هیچ گاه از ذهن رزمندگان اسلام پاک شدنی نیست❌ و
🔹سرانجام به پاس مزد این رشادت ها و #تعزیه خوانی ها برای امام حسین(ع)، در شهر #حلب در دفاع از حریم عقیله بنی هاشم و در روز اول آبان ماه سال 1394 همزمان با تاسوعای حسینی🏴 در سن 28 سالگی به آسمان بال گشود🕊
#شهید_روح_الله_طالبی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_سی_وسوم 3⃣3⃣ 🍂کوچه تاریک بود. چهره جلوی در را درست نمی دیدم👤 نزدیک
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_سی_وچهارم 4⃣3⃣
🍂بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد سوار ماشینم شدم و به سمت #بهشتزهرا رفتم یک دسته گل💐 خریدم برای تشکر سر خاک آن شهید گمنامی🌷 بردم که از او خواسته بودم کمکم کند تا گمشده ام را پیدا کنم آنقدر خوشحال بودم که انگار در آسمان پرواز می کردم. دسته گل را جلوی صورتم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.
🌿همانطور که شاخه شاخه گل ها را روی قبر می چیدم به #خاطراتم برمیگشتم. از روز دعوا با آرمین ... آشنایی هم با محمد ... سوال هایی که در ذهنم نقش بست و باعث شد برای جواب شان بیشتر به مزار شهدا بیایم ... ملاقاتم با #فاطمه♥️ نذرهایی که بعد از گم شدنش کردم ... اتفاقات دیشب که باعث شد مهمانی را ترک کنم ... و پیدا کردن فاطمه بعد از این همه دلتنگی💔 میدانستم هیچ کدامشان اتفاقی نبوده.
🍂یک ساعتی گذشت نزدیک ظهر بود فکرم پیش پدر و مادرم رفت. حتماً نگران شده بودند و مطمئن بودم اگر برگردم دعوای مفصلی در پیش است🙁 اما بالاخره باید به خانه میرفتم. دیدن #فاطمه ناراحتی و نگرانی ماجرای دیشب را از خاطرم برده بود. وارد خانه شدم تلویزیون با صدای کم روشن بود و صدای جلز و ولز روغن از آشپزخانه می آمد با صدای بلند سلام کردم مادرم در حالی که سرش را با روسری بسته بود🤕 و کفگیر برنج در دستش بود از آشپزخانه بیرون آمد و قیافه اش خسته بود معلوم بود که از دیشب سردرد گرفته با صدای گرفته سلامی کرد و به آشپز خانه برگشت.
🌿پشت سرش حرکت کردم کنار گاز ایستاده بود و ماهی🐟 درون ماهیتابه را زیر و رو می کرد شانه اش را بوسیدم و گفتم:
_منو میبخشی ؟!
قطره اشک از کنار چشمانش جاری شد😢 صورتش را پاک کرد و برگشت و نگاهم کرد و با همان صدای گرفته گفت:
+چرا سر و صورتت آنقدر ژولیده است کجا بودی؟؟
بدون اینکه جواب سوالش را بدهم دوباره گفتم:
_منو میبخشی ؟؟
🍂آهی کشید و به سمت اجاق گاز برگشت. همین لحظه پدرم با حوله لباسی حمام وارد آشپزخانه شد. نگاه خشمناکی به من کرد و بدون اینکه حرفی بزند رو به مادرم گفت:
_تا من لباس بپوشم سفره رو آماده کن به داداش مهرداد گفتم ساعت ۴ میریم، دیر میشه.
🌿به دست آوردن دل مادرم خیلی راحت تر از پدرم بود. پدرم با اینکه کمتر از مادرم مرا مورد بازخواست قرار میداد اما اگر از چیزی ناراحت میشد به آسانی فراموش نمی کرد❌ علاوه بر اینها همیشه برای عمو مهرداد احترام خاصی قائل بود طوری که حتی در خانه ما کسی اجازه نداشت از او انتقاد کند😬 متوجه شدم که قرار شده برای عذرخواهی به خانه عمو مهرداد بروند. جرات نکردم چیزی بپرسم. پدر از آشپزخانه بیرون رفت مادر همانطور که مشغول کشیدن غذا بود گفت: ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_سی_وپنجم 5⃣3⃣
🍂گفت:
_دیشب که تو اون کار رو کردی پدرت دیگه نتونست اونجا بمونه. ما هم شام نخورده برگشتیم خونه. عصر میخواد بره از دل عموت در بیاره.
چیزی نگفتم و به اتاقم رفتم. نمیدانستم باید همراهشان بروم یا نه؟! فکر کردم بهتر است مدتی از عمو مهرداد فاصله بگیرم تا خشم فروکش کند. البته هنوز سر حرفهایم بودم و احساس پشیمانی نمی کردم. فقط ناراحتی پدر و مادرم آزارم می داد.
🌿بعد از نهار راهی خانه عمو مهرداد شدند و من تنها ماندم. روی تختم دراز کشیدم و به سقف اتاقم خیره شدم تصویر #فاطمه مدام جلوی چشم هایم بود😍 نمی دانستم درباره من چه فکری می کند⁉️ حتماً از احساس من بو برده بود که صبح آنقدر معذب توی ماشینم نشست.
🍂چطور باید درباره این اتفاق با محمد حرف بزنم؟ چطور بگویم دختری که باعث حال خراب آن روزهایم شده بود خواهر خودش بود؟ اگر دوستی مان از بین برود چه کنم😞 همه اینها به کنار چطور با پدر و مادرم درباره #فاطمه حرف بزنم؟؟
🌿آنها که مرا از دوستی با محمد هم من می کردند⛔️ قطعاً رضایت به بودن فاطمه نمیدهند ذهنمـ💬 پر از سوالات مبهم بود اما پیدا کردن فاطمه آنقدر آرامم کرده بود که از هیچ چیز نمی ترسیدم. یاد چهره متعجب افتادم وقتی که در را باز کرد و با من مواجه شد. اولین باری بود که برای چند ثانیه #پیوسته نگاهم کرد. یادآوری چهرهاش😍 لبخند ملایمی روی لبم نشاند ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1_24916934.mp3
4.1M
تقدیم به #همسران_شهدا🌹
🌾دلمـ💔 غمگینه غمام سنگینه
🍂چه کردی با این #دل بی کینه
🌾تو که گفتی #غصمون شیرینه
🍂یه روزی #آسون ولم کردی
🌾نگفتی که برنمیگردی😔
🍂حالا شبها تا سحر بیدارم
🌾با کابوسِ #آخرین_دیدارم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌼دلم گرفته💔و چندیست وا نمیشود
🍁نه این #شب_فراق تو فردا نمیشود
🌼گاهی بیا به دیدن من، مهربان من♥️
🍁عاشق تر از نگاه #تو پیدا نمی شود
🌼بهار بی تو💕 گذشت بهارم نیامدی
🍁آخر به پرسش حال نزارم #نیامدی
🌼تنها امید نگاه به خون❣ نشسته ام!
🍁دیدی کسی به جز تو #ندارم نیامدی
#شهید_محمد_اینانلو
#شبتون_شهدایی🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1_9987693.mp3
5.13M
🎧فایل صوتی
🎤سخنران: حجتالاسلام #هاشمی_نژاد
🔖ارزش توبه درجوانی🔖
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#الگو_برداری_از_شهید 🔻عزتی ابدی و ماندنی 🔸شهید هادی یکی از این مردان پاکیزه✨ شناخته شده چون از #ن
🔻رضا هادی برادر شهید ابراهیم هادی میگوید:
🌴دستگیریهای #ابراهیم بسیار معروف بود هیچ فرقی بین دوستانش👥 نمیگذاشت. از هر مدلی دوست و #رفیق داشت. طوری که برخی ایراد میگرفتند تو چرا با این آدمها رفت و آمد میکنی⁉️
🌴خیلیها را میشناختم که اهل هیچ چیز نبودند اما با #رفتارهای ابراهیم جذب💖 شده بودند ابراهیم یک نظریه ای داشت میگفت: "این بچه ها را وارد هیئت و دستگاه #امام_حسین بکنید آقا خودش دستشان را میگیرد"
🌴ابراهیم یک موتور گازی🏍 داشت که وقتی مشکلی پیش می آمد در سرمای هوا پیتهای #نفت را جابهجا میکرد میگفت: شما در ناز و نعمت زندگی میکنید اما آنها سردشان😖 میشود
🌴خیابان ۱۷ شهریور #جوبهای بزرگی داشت وقتی باران میگرفت سیل🌊 راه میافتاد کار ابراهیم بود که کنار جوب بایستد و #پیرزن و پیرمردهایی که گیر میکردند را کمک کند..."
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
#علمدار_کمیل
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
@shahed_sticker۴۷۱.attheme
129.7K
• #شهید_مسلم_خیزاب
• #تم_رفیق_شهید 📲
• #تم
🔻تم_های_جذّاب_ایتا😍👇
ایتایی متفاوت رو تجربه کن👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1214906384Cdb15194a25
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠خاطرات خودنوشته شهید 🔸صبح موقع بیرون آمدن از خانه🏡 #مامان مثل هر روز تا پشت در ورودی آمد. کلی هم س
ما را نگاهی از #تو
تمام است، اگر کنی😍
ای آنکه بر #بساط
"عِندَ ربّهِم یُرزَقون" نشستهای!
دستی برار✋ و ما #دلمردگانِ دنیایی را بیرون بکش!
#شهید_رسول_خلیلی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh