eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
(علیه السلام) 💺سخنران: حجت الاسلام هاشمی محجوب 🎤مداح: كربلايي علی بوژمهرانی کربلایی مهران محمدی 📆سه شنبه(۱۴آبان) ⌚️ساعت شروع: ١٨:۳۰ 🚪مكان: مشهد؛ حجاب٢١ (علامت پرچم) خواهران برادران (علیه السلام) 🍃🌹🍃🌹🍃 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_پنجاه_وهشتم 8⃣5⃣ 🍂صبح روزبعد وقتی پدرم سرکار بود مادرم را صدا زدم و
❣﷽❣ ♥️ 🍂همانطور که حدس میزدم مادرم از چهره ی فاطمه خوشش آمده بود😍 اما هنوز هم پذیرفتن او بعنوان عروس برایش دشوار بود. علاوه بر آن بخاطر اینکه فهمیده بود قبلا تنهایی به خواستگاری رفتم حسابی غر زد و ناراحت شد. 🌿همان شب مادرم با پدر درباره ی حرف زد اما پدرم زیر بار نمی رفت. تمام نگرانی اش این بود که با ورود چنین عروسی به خانواده ی ما آبرویش در جمع دوست و فامیل و آشنا می رود. بعد از یک هفته تلاش مادرم برای راضی کردن او، بالاخره یک روز پدرم مرا صدا زد و گف : 🍂_ مثل اینکه تو نمیخوای از این تصمیم کوتاه بیای. خیلی خوب، باشه. من دیگه کاری باهات ندارم. هر کاری که دلت میخواد بکن. فقط حواست باشه تنها در صورتی رضایت به این ازدواج میدم که درستو توی انگلیس ول نکنی. البته انتظار هیچ حمایتی برای ازدواج و خرج عروسیتم از من نداشته باش. 🌿آنقدر خوشحال بودم که فورا دو رکعت خواندم. اما تا رفتنم فقط یک ماه مانده بود. فردا صبح به محمد زنگ زدم و برای خواستگاری رسمی دو روز بعد قرار گذاشتیم. 🍂پدرم که برای این دیدار هیچ ارزشی قائل نبود روز خواستگاری با نارضایتی کامل یک کت و شلوار معمولی پوشید و آمد. آن روزعموی محمد هم در جلسه ی خواستگاری حضور داشت. با سلام و علیک زورکی پدرم فهمیدم اتفاقات خوبی در راه نیست😢 وقتی نشستیم عموی محمد سر حرف را باز کرد و گفت: 🌿_ با اینکه زن داداش من تنهایی این دوتا بچه رو بزرگ کرده اما هزارماشاالله هیچی توی تربیتشون کم نذاشته. من همیشه ایشونو بخاطر زحماتی که یک تنه برای این بچه ها کشیده تحسین می کنم. 🍂پدرم دست به سینه نشسته بود و هوا را نگاه می کرد. مادرم که از رفتار پدرم خجالت زده شده بود، گفت: _ بله. واقعا دست تنها بزرگ کردن بچه خیلی سخته. عموی محمد رو به من کرد و گفت: _ خب آقا داماد، شنیدم شما برای ادامه تحصیل انگلیس زندگی می کنین. درسته؟ 🌿گفتم: _ بله. پرسید: _ چه مدت باید اونجا بمونید؟ متوجه شدم می خواهد درباره ی زندگیم در انگلیس صحبت کند. نگاهی به چهره ی پدرم انداختم و دیدم عموی محمد را چپ چپ نگاه می کند. کمی ترسیدم. با اکراه جواب دادم: _ راستش چند سال باید درس بخونم، بعدش هم چند سال تعهد شغلی دارم. فکر می کنم حداقل شش هفت سالی طول بکشه... 🍂بعد از مکث کوتاهی گفت: _ والا زن داداش من که تنها معیار و ملاکش اینه که همه چیز مورد باشه. برای ما مهریه و این چیزا هم مهم نیست. نظر خود فاطمه♥️ جان هم برای مهریه 14 تا سکه است. ولی من بعنوان عموی فاطمه خانم با اجازتون یه شرطی دارم. اونم اینه که اگه میخواین این وصلت صورت بگیره باید همینجا توی ایران زندگی کنین. 🌿استرس گرفتم. میدانستم دقیقا روی نقطه ضعف پدرم دست گذاشته. پدرم با شنیدن این حرف صدایش را بلند کرد و گفت: _ ببینین آقای محترم، من مخالف این ازدواج بودم. الانم تنها شرطی که برای این پسر گذاشتم اینه که درسشو ول نکنه. لااقل الان که میخواد آبروی مارو با این وصلت ببره درسشو بخونه که من بتونم سرمو جلوی مردم بالا نگه دارم. از ترس تمام پیشانی ام خیس عرق شده بود.😥 محمد بدجوری حرصش گرفته بود، به آرامی نگاهش کردم. تا خواست حرف بزند عمویش جلویش را گرفت و گفت : _ هیس، شما هیچی نگو. 🍂بعد رو به پدرم کرد و گفت: _ شما مهمونین و احترامتون به ما واجبه ولی من اجازه ی توهین کردن بهتون نمیدم. مثل اینکه شما اشتباهی اومدین. یا درست حرف بزنین یا بفرمایید بیرون. پدرم گفت: _ منم به شما اجازه نمیدم که آینده ی پسر منو تباه کنین! بلند شد و به من و مادرم گفت: _ پاشید بریم. 😠 🌿مادرم هرچقدر سعی کرد قضیه را درست کند موفق نشد. پدرم رفت و جلوی در ایوان منتظر ماند، مادرم هم با اظهار شرمندگی و عذرخواهی از جایش بلند شد و رفت. اما من سرجایم نشسته بودم. پدرم رو به من کرد و گفت : _ تو نمیای؟ با ناراحتی به زمین خیره شدم و گفتم: _« نه! »😞 با عصبانیت گفت: _ از همین امروز از ارث محرومی. دیگه کاری به کارت ندارم😠 🍂در را کوبید و رفت... خشکم زده بود. آنقدر ناراحت و شرمنده بودم که دلم میخواست زمین دهان باز کند و از خجالت در زمین فرو بروم. همانطور ساکت سر جایم نشسته بودم. کسی چیزی نمی گفت. وقتی صدای بسته شدن در حیاط آمد، سکوت را شکست و گفت.. ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️ 🍂 دل رمیده💔 حوالی آستانه ی #اوست ⭕️تمام دلخوشیم #جشن شادیانه اوست 🍂ترانه ی🎶 لب من از غزل ترانه ی #اوست ⭕️رواق منظر #چشم من آشیانه ی💖 اوست #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @ShahidNazarzadeh
🌻چشمـ ستارگان فلک #از_تو روشن است اے شهیـ🌷ـــد رنگین کمــ🌈ـان به شـوق #تو خنـدید اے شهیـــ🌷ـــد #شهید_روح_الله_مهرابی #سلام_صبحتون_شهدایی 🌺 🌹🍃🌹🍃 @ShahidNazarzadeh
4_5895512907831052050.mp3
3.22M
🎧 فایل صوتی 🎙واعظ: شهید 🔖 رعایت عفاف و حجاب 🔖 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💠مامانمو گم کردم 🔸️نوجوان ۱۳ ساله‌ای ڪه به منظور مقابله با دشمن و ضربه زدن💥 به آنها، به شناسایی مواضع #عراقی ها می‌رفت و غنائم و اطلاعات مهمی👌 را با خود می‌اورد. 🔹️ #بهنام می‌رفت شناسایی چند بار گفته بود: دنبال #مامانم می‌گردم، گمش کردم😢 عراقی‌ها هم فکر نمی‌کردند بچه #۱۳ساله بره شناسایی، رهاش می‌کردند. 🔸️یه‌بار رفته بود شناسایی، عراقی‌ها گیرش انداختند و چند تا سیلی⚡️ بهش زدند. #جای_دست سنگین مأمور عراقی روی صورت بهنام مونده بود؛ وقتی برگشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود😔 🔹️هیچ چیز نمی‌گفت🚫 فقط به بچه‌ها اشاره می‌کرد که عراقی‌ها کجا هستند و بچه‌ها راه می‌افتادند. یک بار یک اسلحه🔫 به غنیمت گرفته بود و با همان یک اسلحه #هفت_عراقی را اسیر کرده بود. #شهید_نوجوان #شهید_بهنام_محمدی🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 یوم الله #سیزدهم_آبان آمده است 🔰استکبار‌ستیزی #وظیفه ی دینی همگان و یکی از بارزترین ویژگی‌ها و آرمان‌ غیرقابل تغییر⛔️ انقلاب اسلامی است. 🔰عمل به این تکلیف الهی و انقلابی با ایستادگی و مقاومت💪 در برابر خوی استکباری #نظام_سلطه و نفی هرگونه زورگویی، زیاده‌خواهی و افزون‌طلبی، بالندگی بیش از پیش نظام کارآمد دینی و عزّت و شرف روز افزون محور #مقاومت و سعادت مردم شریف و متدین ایران🇮🇷 را در پی داشته و خواهد داشت. 🔰بنابراین با استعانت از خداوند قادر متعال و با هدف خلق #حماسه‌ای دیگر✌️ با تجلّی غیرت انقلابی و طنین‌ رسای شعار کوبنده و ضد‌استکباری #مرگ_بر_آمریکا و #مرگ_بر_اسرائیل✊ از تمامی اقشار مردم فهیم و انقلابی به شرکت پرشور در تظاهرات که ساعت ۹:۳۰ صبح روز #دوشنبه سیزدهم آبان‌ماه همزمان در سراسر میهن اسلامی ایران برگزار خواهد شد، دعوت به عمل می‌آید. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_342117879115682177.mp3
3.08M
#کلیپ سرود ای شهیـــ🌷ـــد به مناسبت #سیزده_آبان ✌️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 در #شفاعت شهدا دست درازی دارند... عکسشان را بنگر چه چهره ی نازی😍 دارند ما به یاد آوری #خ
چشمان شهدا 🌷 به #راهی است که ازخود به یادگار👌 گذاشته اند 💥اما چشم ما به #روزی است که با آنان رو برو خواهیم شد...😔 #شهید_جهاد_مغنیه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحہ ۹۴ استاد پرهیزگار .MP3
1.07M
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم ✨سوره مبارکه نساء✨ #قرائت_صفحه_نود_وچهارم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
رفاقت هایتان👥 را خط بہ خط ڪلمہ بہ #ڪلمہ مرور میڪنیم💬 شاید فهمیدیم رفاقت تان بهانہ #شهادت بود یا شهادت🌷 بهانہ رفاقت #شهید_روح_الله_قربانی #شهید_قدیر_سرلک #سالروز_شهادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
رفاقت هایتان👥 را خط بہ خط ڪلمہ بہ #ڪلمہ مرور میڪنیم💬 شاید فهمیدیم رفاقت تان بهانہ #شهادت بود یا
🌷تاریخ تولد: ۱ خرداد ۱۳۶۸ 🌷محل تولد: تهران، دولاب 🌷نام پدر : سردار داود قربانی 🌷تاریخ شهادت : ۱۳ آبان ماه سال ۹۴ 🌷محل شهادت: سوریه، دمشق، حلب 🌷محل دفن: بهشت‌زهرا قطعه ۵۳ شهید روح الله قربانی🌺 ازجمله مدافعین حرم بود که به همراه یکی دیگر از هم‌رزمانش و در مبارزه با تروریست‌های تکفیری در عملیات محرم به شهادتـــــــ🌷ــــ رسید. خودروی روح‌الله و دوستش قدیر در نزدیکی حلب مورد اصابت موشک قرار گرفت و این دو هم‌رزم و مدافع حرم، جانشان را بر سر آرمانی که داشتند نهادند و به لقاءالله پیوستند. 😔 پیکر مطهر شهید قربانی در قطعه ۵۳ گلزار شهدای بهشت‌زهرا در جوار محرم ترک و رسول خلیلی به خاک سپرده شده است.🌷🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌴پدرم با مسجد جامع #خرمشهر رابطه‌ای ناگسستنی داشت💞 همیشه بر #نماز اول وقت تأکید می‌کرد، اگر تعلل می‌
🔹پسرم لطفا در ایامی که #بابا_نیست مواظب مادر، خواهر و برادر کوچکت باش👌 مبادا بگذاری #فشار زندگی به آنان رنج💔 دهد و در امورات کوچک همچون خرید منزل🛍 و یا رساندن خواهر و برادرت به #مدرسه یار مادرت باش. 🔸سعی کن حداقل در این ایام برنامه ریزی بهتری برای #خانواده داشته باشی و یار و مدد کارشان باشی با درس خواندن📚 خوب، کمک به مادر، حداقل در امورات مربوط به# حسین (بازی، مهد قرآن، تمارین و اشعار آن) نظافت منزل، حتما ساعات خروج از منزل🏡 را برای بازی یا مسجد می روی به #مادرت اطلاع بده تا نگرانت نشود☺️ 🔹و به #خواهرت تا می توانی احترام بگذار و با سر گرم کردن حسین محیط خانواده را برای مطالعه📖 او بهتر مهیا کن. #مجتبی جان ببخش اگر گاهی دلت را شکستم💔 ان شاء الله قول می دهم برگشتم برایت #دوست خوبی باشم. #شهید_محمدرضا_عسکری_فرد #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_پنجاه_ونهم 🍂همانطور که حدس میزدم مادرم از چهره ی فاطمه خوشش آمده بود
❣﷽❣ ♥️ 0⃣6⃣ 🍂فاطمه سکوت را شکست و گفت: _ من با زندگی کردن توی مشکلی ندارم همه ی نگاه ها به سمت او رفت. عموی محمد گفت: _ ولی دخترم میدونی زندگی توی غربت و تنهایی چقدر ؟ اونم وقتی پدر ایشون انقدر مخالف این ازدواجن و هیچ تضمینی برای آینده و خوشبختیت وجود نداره! 🌿فاطمه گفت: _ میدونم عمو جان، ولی اگه با این مساله مخالفتشون رفع میشه من مشکلی ندارم. عموی محمد سکوت کرد و با دستش پیشانی اش را مالید. بعد از چند دقیقه رو به من گفت: _ ببین من نمیخوام حساب تو و پدرتو یکجا ببندم، ولی این دختر روحش خیلی لطیف💖 و حساسه. اگه خودش میخواد این زندگی رو انتخاب کنه من مخالفتی نمی کنم. چون میدونم چقدر و تصمیم بی پایه و اساس نمیگیره. ولی خوب حواستونو جمع کنین، فکر نکنین پدر نداره یعنی بی کس و کاره. فاطمه عین دختر خودم برام عزیزه. اگه یک تار مو از سرش کم بشه با خود من طرف میشین. 🍂با صدای آرام گفتم: _ مطمئن باشین نمیذارم یه تار مو از سرشون کم بشه. آه عمیقی کشید و گفت: _خیلی خوب. پس حالا برو و خانوادتو آروم کن. گفتم: چشم و پس از عذرخواهی از مادر محمد آنجا را ترک کردم. 🌿وقتی به خانه رسیدم مادرم طبق معمول سردرد🤕 گرفته بود. اتفاقاتی که بعد از رفتنشان افتاده بود را تعریف کردم و گفتم حاضر شده همراه من به انگلیس بیاید. اما مادرم برای فروکش کردن خشم پدرم صحبت کردن با او را کمی به تاخیر انداخت. 🍂دو سه روزی گذشت. تا مادرم با وعده ی ادامه تحصیلم در انگلیس توانست پدرم را کمی آرام کند. در تمام این مدت پدرم حتی یک کلمه هم با من حرف نمی زد❌ بالاخره دو هفته به رفتنم مانده بود که با وساطت های مادرم و عذرخواهی های مکرر من از محمد، قرار مجدد گذاشتیم😍 🌿تصمیم گرفتیم برای انجام کارهای قبل از عقد چند روزی صیغه ی بخوانیم. با مادرم برای خرید انگشتر💍 به طلا فروشی رفتیم و پس از کلی سخت گیری بالاخره یکی را انتخاب کردیم. هرچقدر اصرار کردم که خودم از پس اندازم پولش را حساب کنم، مادرم نگذاشت و با پول خودش انگشتر را خرید. بعد از خرید پارچه و روسری، گل 💐و شیرینی🍩 خریدیم و به دنبال پدرم رفتیم. 🍂این بار علاوه بر عموی محمد، بقیه بزرگترهای فامیلشان👥 هم حضور داشتند. آن روز پدرم لام تا کام صحبتی نکرد. مسجد محلشان که دوست پدر محمد بود برای خواندن صیغه ی محرمیت آمده بود. خانم ها داخل اتاق مطالعه و آقایون در سالن نشسته بودند. بعد از اینکه شرایط صیغه را روی کاغذ نوشتیم و امضا کردیم📝 خانمها را برای خواندن خطبه صدا زدند. 🌿با فاصله کنار نشستم💕 اما از ترس محمد و عمویش جرات نمی کردم نگاهش کنم. روحانی مسجدشان خطبه را خواند و 😍♥️ باورم نمی شد که بالاخره بعد از این همه سختی ام را بدست آورده ام...😍 ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
Sabok_Baalan_Ahangaran_(www.IraniData.com).mp3
3.99M
🎤 با نوای: حاج صادق #آهنگران ✬سبک بالان خرامیدند و #رفتند 💢مرا #بیچاره نامیدند و رفتند😔 #شهیـــــــد ✬تو بالا رفته ای #من در زمینم 💢برادر روسیاهم شرمگینم😔 ✬مرا اسب سفیدی بود روزی🕊 💢 #شهادت را امیدی بود روزی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
★در بـاغ #شــهادت را نبندیـــد 🌷به ما جاماندگان زان سونخندید ★رفــیقانم دعــا کردند و #رفتــند 🌷مــرا زخمی💔رها کردندو رفتند ★ #شــهادت نــردبان آســمان بـود 🌷شهـادت آسمان🌠 را نردبان بود ★چــرا بــرداشتند نردبان را⁉️ 🌷چــرا #بستنـــد آســمان را ؟!😔 #جامانده_ایم #شهدا_گاهی_نگاهی #شبتون_شهدایی🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ #سلام_امام_زمانم ❣ 🌾بی #تو تمام قافیہ ها لنگ میزند 🍁دنیا بہ شیشہ ے دل من سنگ میزند 🌾ساعت⏰ بہ وقت #غربتتان 🍁گشتہ است کوک 🌾حالا مدام در دل♥️ من زنگ میزند #الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @ShahidNazarzadeh
یادمان باشد گنـــ🔞ــاه ڪه ڪردیم آن را به حساب #جوانے نگذاریم میشود جوانے ڪرد 👈به عشــ♥️ــق #مهدے_عج و به #شهادت رسید 👈فــــــــداے #مهدے_عج #شهید_احمد_مشلب #سلام_صبحتون_شهدایی🌺 🌹🍃🌹🍃 @ShahidNazarzadeh