eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
0⃣2⃣3⃣ 🌷 🌷 عاشق دوچرخه🚲 بود. قرار بود برای تولدش که 31 فروردینه براش دوچرخه بخریم.🙂 🌷10 فروردین بود؛ سید محمد یک دفعه گریه اومد😭 و میگفت: حتما باید همین برام دوچرخه بگیرین. دیدیم ساکت نمیشه، رفتیم براش دوچرخه گرفتیم، آبی🚲، همون رنگی که دوست داشت. 🌷دوچرخه همش تو خونه بود و سید محمد ، رو فرش دوچرخه رو برونه🚳. 🌷تا اینکه 14 فروردین اعزام شد به .هر روز که زنگ میزد☎️ و صحبت میکردیم، هم از من و هم از سید محمد از دوچرخه بازیش میپرسید. 🌷تا روز آخر، ، 15 اردیبهشت، وقتی تماس گرفت📞، بازم از سید محمدو دوچرخه اش پرسید. گفتم: سید محمد خوب می تونه دوچرخه رو برونه، برای چی همیشه این سوال رو میپرسی؟؟ 🌷آقا رضا گفت: می خوام# مطمئن بشم.فرداش 🕊 شد و هیچ وقت دوچرخه بازی سید محمد رو ندید.😔 🌷حالا سید محمد موندو یه دوچرخه آبی🚲 و آرزوی اینکه ای کاش بود تا بهش نشون بده که چقدر خوب👌 می تونه دوچرخه رو برونه.😔😭 نقل از 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
5⃣2⃣3⃣ 🌷 💠نوار کاسِت📼 🔰اوایل دهه بود. کاسِت یکی از خواننده ها که الان اون ور آب هست رو خریدم به نشون دادم 🔰 گفت :اینا چیه گوش میدی😐 گفتم: این مجوز فرهنگ و ارشاد داره. گفت: مجوز فرهنگ و ارشادِ این دولت ملاک نیست⛔️. 🔰راست میگفت فرهنگ و ارشاد که از کشور خارج شد اون هم رفت. کلا تو کارا و حرفای آقا رضا موندم. خیلی آدم زرنگی بود زرنگیش روهم آخرش با 🌷نشون داد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥️ 4⃣ 🍂در خانه ما همیشه نسبت به مسائل دینی نوعی سکوت مبهم وجود داشت خانواده ی پدر و مادرم مذهبی نبودند. ❌ یکی از پدربزرگ هایم زمانی که خیلی بچه بودم از دنیا رفته بود؛ به جز آبنبات های🍭 رنگی که هر هفته برایم میخرید هیچ خاطره واضحی از او نداشتم. 🌿اون یکی مادربزرگم مذهبی نبود اما نمازش را می خواندند و روزه اش را می گرفت. و مهمترین اعتقاد مذهبی خانواده ام این بود که هر سال هر طور شده برای زیارت مشهد بروند. 🍂مادرم یک بار برایم تعریف کرده بود که وقتی بعد از چند سال تلاش برای بچه دار شدن من را باردار شد؛ به دلیل خطر سقط جنین تمام مدت استراحت مطلق می کرده. وقتی هم که من زودتر از موعد به دنیا آمدم👶 دکتر ها امید چندانی به زنده ماندن نداشتند. 🌿مادرم می‌گفت: با نذری که کرده بود زندگی دوباره من را گرفته و اینگونه شد که من به جای ماهان خان تبدیل شدم به ! ظاهرا بعدها عمو مهرداد خیلی اصرار کرده بود که اسمم در شناسنامه رضا باشد و ماهان صدایم کنند. اما مادرم نپذیرفته بود⛔️ 🍂عمو مهرداد مخالف سرسخت این نوع عقاید بود و این افکار را خرافه می‌دانست. زیاد پای حرف هایش ننشسته بودم اما آنقدر بلند اظهارنظر می کرد که همه فامیل با طرز فکرش آشنایی داشتند😁 🌿برای من که تا آن روز هیچ وقت ذهنم درگیر مسائل اعتقادی نشده بودم، جستجو کردن و ماجراجویی درباره حرف های که بین بچه‌ها را رد و بدل می شد جذاب بود. ترم اول کم کم رو به اتمام بودن تصمیم گرفتم در فاصله کوتاه آغاز ترم جدید کمی مطالعه کنم. بدون تحقیق به خیابان انقلاب رفتم و بعد از انتخاب چند کتاب با راهنمایی فروشنده شروع به خواندن کردم ... ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ ♥️ 0⃣6⃣ 🍂فاطمه سکوت را شکست و گفت: _ من با زندگی کردن توی مشکلی ندارم همه ی نگاه ها به سمت او رفت. عموی محمد گفت: _ ولی دخترم میدونی زندگی توی غربت و تنهایی چقدر ؟ اونم وقتی پدر ایشون انقدر مخالف این ازدواجن و هیچ تضمینی برای آینده و خوشبختیت وجود نداره! 🌿فاطمه گفت: _ میدونم عمو جان، ولی اگه با این مساله مخالفتشون رفع میشه من مشکلی ندارم. عموی محمد سکوت کرد و با دستش پیشانی اش را مالید. بعد از چند دقیقه رو به من گفت: _ ببین من نمیخوام حساب تو و پدرتو یکجا ببندم، ولی این دختر روحش خیلی لطیف💖 و حساسه. اگه خودش میخواد این زندگی رو انتخاب کنه من مخالفتی نمی کنم. چون میدونم چقدر و تصمیم بی پایه و اساس نمیگیره. ولی خوب حواستونو جمع کنین، فکر نکنین پدر نداره یعنی بی کس و کاره. فاطمه عین دختر خودم برام عزیزه. اگه یک تار مو از سرش کم بشه با خود من طرف میشین. 🍂با صدای آرام گفتم: _ مطمئن باشین نمیذارم یه تار مو از سرشون کم بشه. آه عمیقی کشید و گفت: _خیلی خوب. پس حالا برو و خانوادتو آروم کن. گفتم: چشم و پس از عذرخواهی از مادر محمد آنجا را ترک کردم. 🌿وقتی به خانه رسیدم مادرم طبق معمول سردرد🤕 گرفته بود. اتفاقاتی که بعد از رفتنشان افتاده بود را تعریف کردم و گفتم حاضر شده همراه من به انگلیس بیاید. اما مادرم برای فروکش کردن خشم پدرم صحبت کردن با او را کمی به تاخیر انداخت. 🍂دو سه روزی گذشت. تا مادرم با وعده ی ادامه تحصیلم در انگلیس توانست پدرم را کمی آرام کند. در تمام این مدت پدرم حتی یک کلمه هم با من حرف نمی زد❌ بالاخره دو هفته به رفتنم مانده بود که با وساطت های مادرم و عذرخواهی های مکرر من از محمد، قرار مجدد گذاشتیم😍 🌿تصمیم گرفتیم برای انجام کارهای قبل از عقد چند روزی صیغه ی بخوانیم. با مادرم برای خرید انگشتر💍 به طلا فروشی رفتیم و پس از کلی سخت گیری بالاخره یکی را انتخاب کردیم. هرچقدر اصرار کردم که خودم از پس اندازم پولش را حساب کنم، مادرم نگذاشت و با پول خودش انگشتر را خرید. بعد از خرید پارچه و روسری، گل 💐و شیرینی🍩 خریدیم و به دنبال پدرم رفتیم. 🍂این بار علاوه بر عموی محمد، بقیه بزرگترهای فامیلشان👥 هم حضور داشتند. آن روز پدرم لام تا کام صحبتی نکرد. مسجد محلشان که دوست پدر محمد بود برای خواندن صیغه ی محرمیت آمده بود. خانم ها داخل اتاق مطالعه و آقایون در سالن نشسته بودند. بعد از اینکه شرایط صیغه را روی کاغذ نوشتیم و امضا کردیم📝 خانمها را برای خواندن خطبه صدا زدند. 🌿با فاصله کنار نشستم💕 اما از ترس محمد و عمویش جرات نمی کردم نگاهش کنم. روحانی مسجدشان خطبه را خواند و 😍♥️ باورم نمی شد که بالاخره بعد از این همه سختی ام را بدست آورده ام...😍 ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍄🌿🍄🌿🍄 🌾سر مهدی تشنه لب را به گذاشته بودم .دیدم لب مهدی به هم میخوره ؛گوشم را نزدیک بردم ؛ گفت: سرم‌ را روی زمین بذار، 🌾بیهوش بودم با لباس👕 یکپارچه از نور با لبخند ☺️کنارم آمد، گفت: حضرت زهرا(س) سرم را به دامن بگیرد واسه همین از شما خواستم سرم رو از روی رو زمین بزاری . راوی: 🌷 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh